رضا کاظم زاده؛ فرهنگ اطاعت و خشونت سازمان یافته
رضا کاظم زاده؛
فرهنگ اطاعت و خشونت سازمان یافته
جـنایات حکومتی را میتـوان از نـظر فرهنگ خـشونتی که در این چهل و انـدی سـال اخیر بـر جـامـعه ایران تحـمیل شـده
است، بر طیفی در نظر گرفت که در یک سر آن “فرهنگ اطاعت” و در سر دیگرش “فرهنگ نفرت” قرار دارد.
بـدین مـعنا که مـثلاً مـأمـوران اطـلاعـاتی رژیم که بـه شکل زنجیرهای، سـازمـانیافـته، گـروهی و بـر اسـاس دسـتورات دقیق و روشنی که از مسـئولین خـویش دریافـت می کنند، دسـت بـه جـنایت میزنـند، در قـطب “فرهنگ اطـاعـت” جـای میگیرنـد. در این حـالـت، مـوفقیت در انـجام وظـایفی که بـا دقـت کامـل بـرنـامـهریزی شـدهانـد، در درجـهی نخسـت بـه حـس وظیفهشـناسی و اجـرای دقیق و کامـل فـرامین بسـتگی مییابـد. قـواعـد و ارزشهای مـربـوط بـه فرهنگ اطـاعـت در تـربیت چنین کارگـزارانی نـقش نخسـت را بـرعهده دارد و بـه همین دلیل نیز از انـتخاب یا پـذیرش افـراد احـساسـاتی یا زیادهروی در تـقویت حـس نـفرت در درون گـروه اجـتناب میشـود چـرا که غـلبه و یا حتی دخـالـت احـساسـات بـه هنگام انـجام وظـایف، میتـوانـد افـراد را از کنترل کامـل نـظام خـارج کند و در بـه اجرا گذاشتن دقیق دستورات اختلال ایجاد نماید.
در سـر دیگر طیف فرهنگ حکومتی خـشونـت در جـامـعهی ایران (قـطب “فرهنگ نـفرت”)، نیروهای فـشار مـانـند انـصار
حــزبالله و بخشی از لــباسشخصیها جــا میگیرنــد که نســبت بــه نیروهای امنیتی از اســتقلال و آزادی عــمل بسیار بیشتری بـرخـوردارنـد و در گـذشـته حتی گـهگداری از کنترل مسـتقیم حکومـت خـارج گشـته، بـرایش حتی مشکلآفـرین شـدهانـد. یکی از مهمتـرین خـصوصیات این نیروها که در عین حـال آنها را از دسـتهی نخسـت مـتمایز مینـماید، این اسـت که دینامیک درونگـروهی ایشان بـر مـبنای تحـریک مـدام احـساسـات که بـا تـقویت دائـم اعـتقادات مـتعصبانـه همراه اسـت، گـذاشـته شـده اسـت. در ایدئـولـوژی این گـروهها دنیا بـه دو اردوگـاه بـزرگ تقسیم میشـود: اردوگـاه خـودیها از یک سـو و اردوگـاه دشـمنان از سـوی دیگر. در این حـالـت، نسـبت بـه خـودیها و بـویژه بـه نـمایندگـان و همینطور بـه نـمادهایش (بـویژه رهبر) نـوعی شیفتگی خـللنـاپـذیر و نسـبت بـه دشـمنان و بخصوص به مظاهرش در اجتماع، احساس نفرت و حس انتقامی سیریناپذیر مشاهده میشود.
در متنی که پیش روی دارید، بـه نـقش «فرهنگ اطـاعـت» در شکلگیری خـشونـت سـازمـان یافـته خـواهیم پـرداخـت و گـفتگو در باب «فرهنگ نفرت» را به موقعی دیگر واگذار میکنیم.
آیزایا برلین (Isaiah Berlin) در کتاب “آزادی و خائنینش” می کوشد تا از دیدگاه شش متفکر مهم غرب که نظراتشان در پیش و همینطور پس از انقلاب فرانسه توجه ی بسیاری را به خود جلب نموده بود، به پرسش زیر پاسخ گوید: “چرا یک فرد از افراد دیگر اطاعت می کند؟ چرا یک فرد، هر فردی که باشد، باید از افراد یا اجتماعات و یا گروه های دیگر، اطاعت کند؟ ” برای برلین پرسش فوق، “پرسش کانونی” فلسفه ی سیاسی است.
“فرهنگ اطاعت”
در آستانه ی دهه ی شصت، هانا آرنت (Hannah Arendt) برای یافتن پاسخی درخور به این “پرسش کانونی فلسفه ی سیاسی”، کتاب معروف و جنجالی “آیشمن در اورشلیم، گزارشی بر پیش و پا افتادگی پلیدی” را اندکی پس از اتمام محاکمه ی آیشمن در اسرائیل به چاپ رساند.
تلاش آرنت در این کتاب این بود که می خواست با فهم و بررسی “فرهنگ اطاعت”، خشونت به غایت افراطی نازی ها را، بخصوص نزد واسطه ها و مجریان ساده، توضیح دهد. در رویکرد آرنت جانیان نازی از نوع آیشمن، مجریان کم و بیش منفعلی تلقی می شدند که بدون چون و چرا از دستورات اداری مافوق های شان اطاعت می کردند.
آرنت برای فهم بهتر شخصیت چنین افرادی، بویژه بر آنچه “ناتوانی آیشمن در اندیشیدن” می نامید انگشت گذاشت: “هر چه بیشتر به سخنان [آیشمن] گوش می دادیم بیشتر متوجه می شدیم که ناتوانی او در توضیح افکار و احساساتش به ناتوانی اش در فکر کردن برمی گشت – بویژه در فکر کردن از نگاه دیگری.” در حقیقت آرنت آیشمن را از آن چه در روانشناسی احساس “همدلی” (empathie) و توانایی در همانندسازی با دیگری می نامند محروم می دانست.
نقش “اتوریته ی مشروع“
با این وجود پرسش بنیادی برلین در کادر فلسفه ی سیاسی باقی نماند و یک دهه پس از چاپ کتاب آرنت، به یکی از مهم ترین پرسش های مطرح در میان آن دسته از دانش پژوهان علوم انسانی درآمد که به مطالعه ی وقایع جنگ جهانی دوم می پرداختند. گشاینده ی بحث در این زمینه استانلی میلگرم (Stanley Milgram)، روانشناس اجتماعی ساکن امریکا بود که در اواسط دهه ی هفتاد تحقیق معروف خود را تحت عنوان “اطاعت از اتوریته” (۱۹۷۴) منتشر کرد. در آزمایش میلگرم تقریبا دو سوم افرادی که در آزمون شرکت کرده بودند، تحت تاثیر “اتوریته ی مشروع” آزمایشگر (به مثابه دانشمندی بهره ور از اعتبار دانشگاهی) و با افزایش تدریجی شوک الکتریکی به فردی دیگر که در واقع بازیگر و همدست آزمایشگر بود، برای مدتی هر چند کوتاه به دژخیمانی بی رحم مبدل شده بودند.
میلگرم در تحلیل این پدیده به جای آن که مانند آرنت تنها بر “فرهنگ فرمانبرداری” به شکلی کلی تکیه کند، در درجه ی نخست بر “اهمیت شرایط” انگشت گذارد: “فرمانبرداری مستقیما به شرایط آزمون بستگی دارد (…) و پدیداری اش همیشه به موقعیت ویژه ای که فرد در آن قرار گرفته برمی گردد.”
نکته ی مهم دیگر در نتایج آزمون میلگرم که به موضوع اصلی بحث ما نیز در اینجا مربوط می شود این بود که علت افزایش بی وقفه ی شوک های برقی توسط اکثریت شرکت کنندگان را احساس لذت و ارضای رانش های ویران ساز نمی دانست: “آنهایی که به قربانی شوک برقی می دادند این کار را به قصد ارضای گرایشات به غایت خشونت بارشان انجام نمی دادند بلکه تلقی ای که از وظایف خویش به مثابه فرد داشتند ایشان را به لحاظ اخلاقی به انجام چنین عملی ملزم می کرد. (…) در اکثر اوقات آنچه تعیین کننده ی کردار آدمی است، بیش از آن که به شخصیت او بستگی داشته باشد به نوع شرایطی که با آن درگیر است وابسته است.”
در آزمون میلگرم از میان این شرایط گوناگون، یکی از مهم ترینها “اتوریته ی مشروع” است. در تحقیق او، مرجع مشروع، اتوریته ی دانش و وجاهت نهاد دانشگاه در نگاه عامه ی مردم است. چنین مشروعیتی در نظام های سیاسی تمامیت خواه، از درون ایدئولوژی و گفتمان های منشعب از آن کسب می شود. ایدئولوژی هایی که غالبا با طرح ادعاهایی از قبیل خلق “جامعه ی آرمانی” و “انسان نوین”، در واقع حق اعمال همه جانبه و بی حد و مرز خشونت را برای خویش فراهم می آورند.
با این وجود میلگرم از جنبه های فرهنگی مورد نظر آرنت غافل نمانده بود. او بویژه زمانی که به جنایت نازیان بر علیه یهودیان می پردازد، بر عامل “روند تحقیر قربانی” در فرهنگ و تبلیغات نازی ها که پیشاپیش ملت آلمان را به لحاظ روانی برای به اجرا درآوردن “راه حل نهایی” آماده کرده بود، انگشت می گذارد:” (…) فرآیند تحقیر که اعمال بی رحمی بر علیه قربانی را توجیه روانی می کند، به کرات برای مشروعیت دادن به کشتار، “پوگروم” [pogrom را رول هیلبرگ (Raul Hilberg) چنین تعریف می کند: “انفجار خشونت بار و کوتاه مدت یک اجتماع بر علیه گروه یهودیانی که در میان آنها زندگی می کنند.”] و جنگ مورد استفاده قرار گرفته است.”
با کنار هم قرار دادن نکات مکمل میان دو نظریه ی آرنت و میلگرم، میتوان به نظریه ای جامع تر برای توضیح رابطه ی میان فرمانبرداری و اعمال خشونت دست یافت: در کادر نظام های سیاسی، وقتی فرهنگ اطاعت با فرآیند مشروعیت بخشی ایدئولوژی همراه گردد، شرایط استفاده ی ابزاری از خشونت، به شکلی سازمان یافته و کنترل شده، فراهم می آید.
با این حال در آزمون میلگرم، بسیاری از افراد دچار تنش های درونی قابل ملاحظه ای شده بودند و حتی در میان آنهایی که تا به انتها به دادن شوک برقی ادامه دادند، علائم گوناگونی از درگیری درونی و تیک های عصبی مشاهده شده بود.
رژیم های سیاسی برای آن که بتوانند خشونت سیاسی و سازمان یافته را به شکلی عریان و وسیع اعمال کنند، علاوه بر تبلیغ فرهنگ فرمانبرداری از یک سو و تولید ایدئولوژیک مشروعیت برای خشونت از سوی دیگر، مجبور هستند با نیروهای بازدارنده روانی و اخلاقی نیز که به واسطه تعلیم و تربیت در افراد درونی گشته اند، به مقابله بپردازند. اینان برای دست یابی به چنین هدفی غالبا به دو طریق عمل می کنند: از یک سو ایجاد “فاصله ی روانی” میان “ما” و “دیگری”، “خودی” و “غیر خودی” و از سوی دیگر “فاصله گذاری کارکردی و جسمانی” میان عاملان گوناگون سرکوب با قربانیان شان.
فاصله گذاری کارکردی و جسمانی
در نظام های سیاسی مدرن، در هر دو شکل دیکتاتوری یا تمامیت خواه اش، یافتن راه حلی برای آن که بتوان افراد را بر خلاف اعتقادات شخصی و یا اصول اخلاقی که در چارچوب آن پرورش یافته اند مجبور به اطاعت و اعمال خشونت، آزار و یا حتی کشتن دیگری ساخت، برعهده ی کارگردانان و کارگزاران دوایر و نهادهای بوروکراتیک گذارده شده است.
این نهادها با ایجاد دوره های آموزشی، خرد کردن زنجیره ی سرکوب در غالب بخش های گوناگون و در عین حال هماهنگ، برعهده گرفتن کامل مسئولیت اعمال بی رحمانه توسط افراد و یا مراکز متفاوت، تبلیغات ایدئولوژیک دائم، ایجاد حس همبستگی درونی در کنار تولید و افزایش پیوسته ی حس نفرت نسبت به قربانیان که به همراه رواج تفکر “دوست و دشمن” یا “خودی و غیر خودی” صورت می پذیرد، سعی می نمایند تا با خلق فرهنگ بوروکراتیک اطاعت، از نیروهایشان موجوداتی مطیع و در عین حال بی رحم بسازند.
یکی از مهمترین شگردهای نظام بوروکراتیک برای از میان برداشتن قبح جنایت و ایجاد عادت در ارتکاب آن، تقسیم کار میان واحدهای گوناگون است. با تقسیم کار در واقع این حس به لحاظ روانی به فرد القا می شود که مسئولیت ارتکاب جنایت نیز میان او و دیگران تقسیم گشته است. همانطور که کریستوفر برونینگ (Christopher Browning) در کتاب “مردمان معمولی” (۱۹۹۲) به خوبی نشان می دهد، اقدام به اعمال خلاف اخلاق و غیر انسانی اگر در کادر یک مجموعه و یا گروه صورت پذیرد، از یک سو به افزایش حس جرئت و از سوی دیگر به کاهش احساس گناه در افراد می انجامد. اعمال خشونت سازمان یافته در کادر نظام بوروکراتیک می تواند گاهی تا آنجا پیش رود که دیگر فرد کوچکترین رابطه ای میان آن چه انجام می دهد با آن چه نتیجه ی نهایی اعمالش می باشد، برقرار نسازد.
رول هیلبرگ به همراه تعداد دیگری از محققین برجسته در زمینه ی تاریخنگاری هولوکاست (همچون ریچارد روبنشتین و زیگمون بومن)، بر اهمیت بسزا و درجه اول جنبه ی بوروکراتیک «راه حل نهایی» (نابودی کامل یهودیان اروپا) انگشت گذارده اند. از نظر ایشان یکی از نتایج مهم بوروکراسی مدرن، «فاصله گذاری کارکردی و جسمانی» میان بخش های بزرگی از عاملان سرکوب با قربانیان شان می باشد. بسیاری از دست اندرکاران مهم و موثر در نسل کشی یهودیان را “آدم کشان اداره نشینی” تشکیل داده بودند که شرکت فعال و موثرشان در جنایت تنها از پشت میز کارشان صورت پذیرفته بود. تکرار هر روزه و ماشین وار که به همراه تقسیم کار، جنبه ی غیر شخصی اقدامات فردی را افزایش می دهد، به تقویت «فاصله گذاری جسمانی» و در نتیجه افزایش توان عاملان و آمران سرکوب منجر می شود.
از پی آمدهای مهم دیگر تقسیم کار در درون نظام عریض و طویل بوروکراتیک، “بی حسی” روانی در افراد است. بی حسی در اینجا به معنای ناتوانی فرد در همانندسازی با دیگری و در نتیجه احساس همدردی با او می باشد. شاید همین خصوصیت در آیشمن بود که آرنت تلاش می کرد تا با طرح ناتوانی وی در “فکر کردن به جای دیگری” بنمایاند. البته چنین خصوصیتی را آرنت در درجه ی نخست به شخصیت آیشمن برمی گرداند در حالی که نظریات متاخرتر (هیلبرگ و بومن) به نحوه ی سازماندهی بوروکراتیک نظام های سیاسی که در قالب آن پیدایش افرادی همچون آیشمن ممکن می گردد، اشاره دارند. اگر از همین منظر آخر نگاهی تازه به نتایج میلگرم بیندازیم، شاید بتوان نرخ بالای افرادی که تا به انتها به آزمون ادامه داده بودند را به فاصله ی میان اجرا کننده ی فرامین آزمایشگر با قربانی اش در اتاقی جداگانه مربوط دانست.
فاصله گذاری روانی
با این حال و علارغم تقسیم زنجیره ای و گسترده ی وظایف در بروکراسی های پیچیده و تو در توی نظام های تمامیت خواه، بخش هایی از نظام سرکوب وجود دارند که دقیقا به حکم وظایفی که بر عهده گرفته اند (بازجویی، شکنجه، سرکوب های خیابانی و غیره)، با قربانیانشان رو در رو قرار می گیرند. در چنین وضعیتی از آن جایی که ایجاد “فاصله ی جسمانی یا کارکردی” دیگر امکان پذیر نیست کارگزاران نظام سرکوب به نوع دیگری از فاصله گذاری روی می آورند. این نوع جدید را “فاصله گذاری روانی” می نامند.
نقش اول در ایجاد فاصله ی روانی میان عامل سرکوب و قربانی بر عهده ی ایدئولوژی، سرویس های پروپاگاند و دوره های آموزشی است.
از نظر جان دوور (John W Dower)، فرآیند «غیر انسانی» کردن دیگری با فاصله ای که به لحاظ روانی میان جلاد با قربانی اش ایجاد می کند، امر آزار و یا حتی نفس کشتن را آسان تر می سازد. در حقیقت با تهی ساختن دیگری از آنچه او را با «انسانیت» (و از این طریق با انسان ها) پیوند می زند، توانایی فرد در همانند سازی و همذات پنداری با قربانی کاهش می پذیرد و می تواند حتی به حس نفرت از کسانی تبدیل گردد که تا به امروز هرگز آنها را ندیده است.
یکی از نتایج مهم کاهش همذات پنداری از میان رفتن احساس همدردی است. در حقیقت با از میان رفتن حس همدردی است که «فاصله ی روانی» میان فرد با قربانی اش افزایش می یابد.
جان دوور بویژه به بررسی و مطالعه ی نقش موقعیت های جنگی در پیدایش فاصله گذاری روانی و در نتیجه بروز یا تشدید بی رحمی و ارتکاب جنایات دهشتناک می پردازد. کریستوفر برونینگ نیز به هنگام بررسی عواملی که آلمانیان «معمولی» را به هنگام جنگ به «آدم کشان زنجیره ای» تبدیل کرد، عامل فاصله گذاری روانی را یکی از عوامل بسیار مهم به شمار می آورد. با این حال موضوع شرایط جنگی در کادر بحث ما که به رابطه ی میان فرهنگ اطاعت با ایجاد امکان برای اعمال گسترده ی خشونت سازمان یافته مربوط می شود قرار نمی گیرد.
یکی از ویژگی های مهم خشونت سازمان یافته در کادر نظام های تمامیت خواه، توانایی مراکز بوروکراتیک در کنترل و همینطور هدایت خشونت برای دستیابی به اهداف معین است.
خشونت کور، غیر قابل کنترل و خود جوش به همان میزان برای ارگان های حکومتی درد سر ساز است که تردید نیروهایش در اعمال خشونت به دلیل ارزش های اخلاقی. حتی رژیم هایی مانند رژیم هیتلری که از اعمال مستقیم و عریان خشونت در انظار عمومی واهمه ندارند، از رواج خشونت خود جوش و کنترل نشده به شدت احتراز می کنند.
به عنوان نمونه وقتی در تاریخ ۹ نوامبر ۱۹۳۸ هرشل گرینسپان یهودی، یک دیپلمات آلمانی را در سفارت آلمان در پاریس می کشد، واحدهای “اس آ” به تحریک ژوزف گوبلز (وزیر تبلیغات رژیم نازی) شبانه به خیابان ها می ریزند و در حمله به محله های یهودی نشین بسیاری از کنیساها و مراکز تجاری آنان را به آتش می کشند.
بلافاصله پس از این واقعه تقریبا تمامی مقامات بلند پایه ی حکومت نازی با اقدام گوبلز به شدت مخالفت کردند: هیملر وی را “بی مخ ” خواند، والتر فونک وزیر اقتصاد وقت تهدید به استعفا کرد و گورینگ بی درنگ خود را به پیشوا رساند و با “بی مسئولیت” خواندن گوبلز از او در خواست کرد تا هر چه سریع تر به غائله خاتمه دهد. نقش مستقیم گوبلز در سازمان دادن شورش های خیابانی در نوامبر ۱۹۳۸ که بعدها به “شامگاه کریستال” معروف شد، موجب گشت تا رهبران نازی از دخالت های آتی وی در فرآیند نابودسازی یهودیان جلوگیری کنند و حتی گورینگ در جلسه ای رسمی تا آنجا پیش رفت که شورش های این چنینی را موجب آزاد سازی “غرایز ناشایست” اعلام نمود. بدین ترتیب پوگروم نوامبر ۱۹۳۸ به آخرین شورش خیابانی و کنترل ناشده بر علیه یهودیان در آلمان تبدیل شد.
برای رول هیلبرگ اما علت واقعی مخالفت رهبران نازی امر دیگری است: “اگر تمامی رهبران، به استثنای گوبلز، از ایده ی شورش و خشونت های خیابانی اظهار ناراحتی و حتی انزجار می کردند، تنها دلیلش این بود که چنین “اعمالی” از کنترل ایشان خارج بود.”
به همین علت بود که هیملر نیز در انتخاب افسران ارشد اس اس، از کسانی که امکان داشت تحت تاثیر شرایط یا احساسات دست به اعمال غیر قابل پیش بینی بزنند حذر می کرد.
در انتها می توان با این نتیجه گیری سخن را به پایان رساند: برای تربیت نیروهایی که به طور مستقیم در سرکوب مخالفین نقش بازی می کنند، در ضمن این که حس نفرت از “دشمنان”را باید به طور دائم در ایشان تقویت کرد، باید همزمان با ترویج مستمر فرهنگ فرمانبرداری، از بروز خشونت خود جوش و کنترل ناشدنی نیز جلوگیری به عمل آورد.
تنها با ترکیبی متعادل از دو فرهنگ نفرت و اطاعت است که رژیم های سیاسی قادر می شوند به خشونت سازمان داده از آن به مثابه ابزاری موثر برای دست یابی به اهدافی مشخص استفاده نمایند.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۱