محسن حسام: نامش را به خاطر بسپار
محسن حسام:
نامش را به خاطر بسپار
بهارانه، همچون دسته گلی برای زندانیان سیاسی عقیدتی از هر طیفی و مرامی و با هر آیینی و مسلکی
به یاد داری آتش؟ اول به تو چشمبند زدند، سپس با تلفن بیسیم به مرکز اطلاع دادند. ترا ربودند؛ در راه بازگشت به خانه، در جاده “قم” به “اراک” ترا ربودند. حالا که دو باره بازداشتت کرده بودند، از خودت می پرسیدی واقعآ دلت می خواست بدون همبندان آزاد شوی و به خانه ات برگردی، دلت می خواست یاران در بند را رها کنی و پی کار خودت بروی. به یاد داری چه حالی به تو دست داده بود وقتی که داشتی با همبندانت وداع می کردی. تو به آن ها عادت کرده بودی. لحظات و دقایقی را که با آن ها گذرانده بودی؛ زمزمه های شبانه، ترانه های بومی. هر کس ترانه محبوب خودش را می خواند. در غم و شادی یکدیگر شریک بودید. غمگسار هم بودید. حالا اگر یادت باشد خسته و کوفته از بازجویی های شبانه که بر میگشتی، آن ها بدورت حلقه می زدند، هر کسی کاری می کرد، دمی تنهایت نمی گذاشتند، مثل یک بچه تروخشکت می کردند. یادت هست، به وقت جدایی از تو خواستند که آن ها را فراموش نکنی. نه هرگز نمی توانی آنها را از یاد ببری. هر گز. آن لحظه ها همیشه با تو هستند، در تو هستند، خاطره هایی که در قلبت حک شده است. وقتی که در اتاق نگهبانی ساکی را که حاوی خرتوپرتهایت بود بدستت دادند و گفتند مرخصی، می توانی به خانه ات بر گردی، چه حالی به تو دست داده بود؛ انگار غم های عالم را به جانت ریخته بودند. وداع با آن ها برایت چقدر دشوار بود؛ وقتی گفتی که به آن ها عادت کرده ای. با تکتک آنها انس گرفته ای. دست آخر گفتی، آخر من چگونه می توانم بدون شما از این در بیرون بروم، شنیدی؛ حالا تو برو، بالأخره نوبت ما هم می رسد و هر یک نام و نشانی داد تا خبر سلامتی آن ها را به قوم و خویش و یاران آشنا برسانی. دقایقی بعد در زندان برویت گشوده شد. بخیالت رسید یکی دارد با صدایی که برایت آشنا نبود، می گوید: برگرد به خانه ات، آتش. برگشتی تا صاحب صدا را ببینی، هیچکس نبود. بیرون صدای باد بود که لای شاخ و برگ درختان می پیچید. صدای های و هوی پرنده ها هم بود. بعد چشمت به ملاقاتی ها افتاد. دور هم روی تپه نشسته بودند، با هر وسیلهای بود خودشان را به “اوین”رسانده بودند. در هوای خنک صبحدم از شیب تپه بالا می رفتند. بعضی ها پاکت میوه همراهشان بود، بعضی ها هم دست خالی آمده بودند. از بین آن ها چشمت به پیرزنی افتاد پشت خم کرده عصازنان به سوی تو می آمد. کسی منتظرت نبود، تو ملاقاتی نداشتی. ترا بی خبر آزاد کرده بودند. وقتی پیرزن آغوش برویت گشود، وقتی صدایش را به گوش جان شنیدی، او را بازشناختی؛ مادربزرگ بود. مادر بزرگ یکی از همبندان. برادر صبح اول وقت رفته بود خانه یکی از قوم و خویش ها بدنبال مادر و پدر و خواهرت. آن ها روز قبل دمدمههای صبح از “دزفول”راه افتاده بودند بسمت تهران. حوالی غروب خودشان را در تهران خانه قوم و خویش رسانده بودند. حالا در خلوت صبح تو بودی و مادر بزرگ. با دیدن مادر بزرگ خواهی نخواهی لحظاتی همه خستگی ناشی از فشار فزاینده زندان از یادت رفت، با شوق و شعف بوسیدیش و ناگه بغضی که ماهها بود توی دلت جمع شده بود ترکید.گو اینکه با خودت عهد کرده بودی هیچوقت پیش چشم مأمورها اشک نریزی. گرچه این بار فوران اشک شور بی اراده بود. و بدیدن مأموری که برگهای دستش بود و آمده بود از روی لیست اسامی ملاقاتی ها را صدا بزند، پشت دست به چشم ها کشیدی و روی بر گردنداندی. در واقع غافلگیر شده بودی .تصورش را هم نمی کردی که مادربزرگ همبندت را پشت زندان ببینی. در واقع او به استقبال تو آمده بود دم در زندان. تا وقتی آنها از گرد راه برسند زیرشانه اش را گرفتی و او را زیر سایهسار درختی نشاندی. خودت هم کنارش نشستی. مادربزرگ ترا ناز و نوازش می کرد و قربان صدقه می رفت.
آتش با من بگو بیاد داری. غافلگیر شده بودی. اگر حالا یادت باشد پیش از آنکه چشمت به ملاقاتی ها بیافتد، لحظه ای کنار دیوار بلند و کشیده اوین ایستادی. ناگه، غم فزاینده ای قلبت را فشرد. زیر لب گفتی: ای آزادی به من بگو من بدون یارانم چه کنم؟ حالا که ترا ربوده اند بدون هیچگونه مجوز قانونی ترا از ماشین برادرت پیاده کردند و تو به اجبار سوار خودروی مأمورها شده بودی، ماشین دوری زده بود و مسیرش را عوض کرده بود. از خودت می پرسیدی، کجاست مادر؟ چرا مادرت را وسط راه از ماشین پیاده کرده بودند. ترا به کجا می بردند. زندان “قم”، “کرچک”، “ورامین”؟ نه شاید می خواستند ترا برگردانند آن جایی که برگه آزادی را سه ساعت پیش بدستت داده بودند. آتش بیاد بیاور. مگر تو چی گفته بودی، بعد از رهایی از زندان چی گفته بودی که دو سه ساعت بعد مأموران بدستور مافوق خود برای پیدا کردنت دست به هر دری زدند. ردت را گرفتند و دست آخر ترا در جاده قم به اراک در حالی که برادرت به سمت و سوی شهر زادگاهی گاز می داد و دنده عوض می کرد، ربودند. حکومت بیقانون. لابد تو به چشم آن ها گروگان بودی از زندان کوچک اوین به زندان بزرگ ایران. از زندان بزرگ ایران به زندان کوچک اوین. نه برای آتش آرامشی در کار نیست. تو با زبان تلخت حساب کتابشان را بهم ریختی. می خواستند وانمود کنند دست گشاده هستند، گفتی نه، میخواستند بگویند توفانی در کار نیست، توفانی در کار نبوده است، ایران “جزیره آرامش است”. گفتی نه آرامش قبل از توفان است، سیل خواهد آمد و خس و خاشاک را با خود خواهد برد. این سرزمین سبز خواهد شد. خاموش، دم مزن. این آن چیزی است که آن ها می خواهند. آتش بگو به آنان این سرزمین به تو هم تعلق دارد، تو یکی از هزاران. از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب. این سرزمین زادوبومی ماست. آتش می دانستی زنانی با آداب و آیین مختلف در زندانند، همکیش با تو همکیش با من همکیش با ما. رنگ در رنگ، گل به گل. ایران سرای من است. ایران خانه توست. آتش ایران مال توست. خطه ای به وسعت دریای شمال، خطه ای به وسعت دریای جنوب، در قلمرو توست. تو ای آتش صدای بی صدایان باش.
حالا که بار دگر ترا ربوده اند، چشم بگشا و از زنان و مردانی که به خاطر دفاع از کودکان، بخاطر دفاع از بی خانمانان، به خاطر دفاع ا ز آزادی قلم، آزادی اندیشه و بیان در بندند، روایت کن. نامشان را بخاطر بسپار . توماج صالحی، جعفر پناهی، محمد رسول اف، دکتر میثم، ویدا دختر آبی؛ همان هایی که دست روی نبض وطن گذاشته اند. ایران. پیام آن دختر زیباتر از گل را بگوش جان شنیدی که با چشمانی همچون زمرد درخشان به تو می نگریست و می گفت “ایران خانم” آبستن است و زایمانش دیر نیست. از رنج دوره ی زایمان می گفت. اینکه گرچه زایمان سخت است، اما چاره ای نیست. ایران خانم دیر یا زود فارغ خواهد شد. نام نوزادش آزادی است. نام همبندان را بخاطر می آوری؟ بهاره، نیلوفر، سپیده. دیگرانی هم بودند. ناهید، زهره، گلرخ. یادت می آید، و آن سی و یک زن دیگر. هر یک در سلولی محبوس. آتش صدای آنها باش. فراموشی هرگز، نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم. زنانی با آیینی دیگر، با ایده های دیگر جوانی شان در سلول ها هدر می رود. به یاد داری: دوره بازجویی، سلولهای انفرادی، اعتصاب غذا. وقت آزادی، پیش از آن که ترا از همبندانت جدا کنند، گفتی نه، نمی روم، بدون آن ها نمی روم. می گفتی من مجموعه ای از دلواپسی ها و مصیبت هستم. در بازداشتگاه که بودی بی وقفه از تو بازجویی می کردند، هواخوری نداشتی. غذایت همیشه سرد بود. میل به خوردن غذا نداشتی. یکی دو قاشق می خوردی، در درونت اما آتشی شعلهور بود. در واقع خیلی وقت بود که احساس گرسنگی را از دست داده بودی. حتی مزه ها را حس نمی کردی. همیشه احساس می کردی یک چیزی بیخ گلویت گیر کرده و دارد خفه ات می کند. نفست بسختی بالا می آمد. احساس آدمی را داشتی که چشم بسته در کویری خشک و بی آب و علف رها شده باشد. آب، آب خنک می توانست تشنگی مضاعف ترا بر طرف کند. آتش بیاد داری، دخترانی که کف خیابان مانده بودند و آواز عاشقانه شان به وسعت خاک میهن می پیچید. “زن زندگی آزادی”. پسرانی که بازو به بازوی دختران بر زمین سخت پای می کوبیدند. زمین می لرزید. زمین بر اثر ضربآهنگ پای آن ها می لرزید. نه سقوط آزاد، نه ضربه باتوم، نه صفیر درفش و شلاق و گلوله، و نه طناب دار نمی توانست خللی در عزمشان وارد کند. می آییم، صد به صد از چهار گوشه خاک میهن می آییم. صدا به صدای هم می دهیم، سرود رهایی می خوانیم. آهووشانیم که از چشمه دانایی آب نوشیده ایم. بر آنیم دوباره بسازیم سرزمین ویران را. آتش در تنت عشق به انسان شعله می کشید. به یاد داری وقتی ترا ربودند، جامه رنگین تنپوشت بود، گل به گل آراسته. تنپوشت رنگ و عطر و طراوت و زیبایی جنوب را به یاد می آورد؛ همان جنوبی که در انقلاب “ژینا” در آتش خشم مردمانش شعله ور شده است. آتش تو به همراه “سحر” صدای کارگران بودی، مخاطب من، بیاد می آوری کارگران “تپه نیشکر”را؟ الف را به یاد می آوری، همان الف که در اتاق تمشیت پیش چشم آتش دست و بال و دنده چپش را شکستند. بگو با من تو دلت می خواست آزاد شوی و به خانه ات برگردی، دلت می خواست یاران در بند را رها کنی و پی کار خودت بروی. به یاد داری چه حالی به تو دست داده بود وقتی که داشتی با همبندانت وداع می کردی.
به یاد بیاور مخاطب من. به تجربه می دانستی روز های سختی در پیش داری: بازجویی های ممتد، بی خوابی های شبانه، سلول انفرادی منتظرت بود. الف رابیاد داری، وقتی جشم آش و لاشش را روی زمین می کشیدند. تو چی، به حال خود آگاه بودی وقتی جسم شکننده ات را در منگنه گذاشته بودند؟ مخا طب من می دانستی “بهاره” دارد هشتمین بهار جوانی اش را پشت میله ها می گذراند؟ گلرخ را چی، لیلا را که دیگر چشمانش نمی تواند رنگ ها را از هم تشخیص بدهد. نیلوفر فرزند طبیعت، مخاطب من با تو از کی بگویم. مقاومت، عنصر مقاومت، آری مخاطب خوب من بگذار از عنصر مقاومت در زندان سخن بگویم. نام زنانی که بر شمردم، جملگی زنانی هستند که یا به دلایل واهی در بندند، یا بخاطر افکار و عقایدشان آزادی خواهانه شان به بند کشیده شده اند. بگذار برایت از مردانی بگویم که نبض وطن را گرفته اند و بدون هیچگونه پنهانکاری خوا هان عدالت اجتمایی اند؛ آنهایی که خواهان آزادی بیان، اندیشه و قلم هستند، آنان که وکالت ستمدیدگان را به عهده گرفته اند، آنان که از حقوق کارگران دفاع می کنند، آنان که جزو خانواده “فرهنگیان”هستند، آنان که سالیانی است “بلاتکلیف” در گوشه زندان خاک می خورند. بگذار برایت از لاله های جوان شجاع میهنمان بگویم؛ جهان در مقابل آنان سر تعظیم فرود آورده است.
آتش ترا بعد از کشیدن چهار سال و نیم حبس با “عفو معیاری” در آستانه نوروز از زندان آزاد کردند و به تو اجازه دادند که برگردی به خانه و کاشانه ات “دزفول”. می خواستی دامپزشک بشوی. سال چهارم بودی که ورق برگشت و زندگانیت اینگونه رقم خورد. زان پس زندگانیت با کارگران گره خورد و تو همچون “سحر” بر آن شدید که از حقوق کارگران دفاع کنید. هم تو هم سحر می دانستید که بخاطر دفاع از حقوق آنان بهای سنگینی باید پرداخت. اینگونه شد که تو و سحر شدید صدای کارگران. آری تو آتش دختر دزفول، دختر ایران شدی صدای کارگران نیشکر “هفت تپه”. گرچه در بازداشتگاه، در اتاق تمشیت سعی کردند که ترا بشکنند، به ضرب و شتم از تو اعتراف اجباری گرفتند. اما عنصر مقاومت در زندان هر گونه اعتراف اجباری را بی رنگ کردند. لاله های میهنمان با حضور پر رنگشان در خیابانی به وسعت خاک ایران “زن،رندگی،آزادی” را فریاد زدند. اینک “انقلاب ژینا”، جهان صدای لاله های جوان را به گوش جان شنید. آری آتش، عنصر مقاومت در زندان، عنصر مقاومت در کف خیابان با مقاوتشان بر اعتراف اجباری خط بطلان کشیدند. مخاطب میگوید؛ دیگر حنایشان رنگ ندارد. اعتراف اجباری بیان ضعف و زبونی و بی اعتباری آنان است. بیاد داری، بار اول که ترا بازداشت کردند، اتاقک را یادت هست؟ برو توی اتاق و لباست را عوض کن. تنپوشت یک دست لباس کهنه و سرمه ای رنگ بود که بوی نا می داد. بوقت قاعدگی خونریزی ات شدید بود. آن روز صبح بس که “فاحشه”صدایت کردند می ترسیدی از نگهبان نوار بهداشتی بخواهی. گوشت تنت آب شده بود. نای حرکت کردن نداشتی. وقتی نگهبان عصا را، “تکه مقوا” را بدستت داد که ترا به اتاق بازجویی ببرد، مواظب بود که دست تو به دستش نخورد و مبادا که “کثیف”شود! بیاد داری، بعد از بازجویی نگهبان ترا با همان عصای مقوایی شکننده بیرون کشاند و از تو خواست که با چشم بند در راهرو بایستی تا سلولت آماده شود. از تو خواست که با کسی حرف نزنی. راهرو پر از بازداشتی بود. صدایی بیخ گوشت گفت: از بازجویی می آیی؟ گفتی: آری. پرسید: سخت بود؟ در واقع نمی داتستی چه بگویی. نمی خواستی ته دلش خالی بشود. ترس بر او غلبه کند. گفتی: بستگی دارد. بعد این طور ادامه دادی: نترس، چیز مهمی نیست، یک ورق کاغذ جلو رویت می گذارند و از تو می خواهند بنویسی. پرسید: چی باید بنویسم؟ می خواستی بگویی، بنویس، مبهم بنویس، شفاف نه، اما گفتی: بد به دلت راه نده. بعد پرسیدی: بار اولت است که بازجویی پس می دهی؟ شنیدی: بله، بار اولم است. می خواستی بگویی غلبه کن، بر ترست غلبه کن. نگهبان بر گشت، تو صدای پایش را شنیدی. خودت را جمع و جور کردی. نگهبان گفت: عصا را “سر مقوا را” بگیر. و اضافه کرد: مواظب باش نجسم نکنی. آتش حالا اگر یادت باشد چهار ساعت، فقط چهار ساعت از آزادیات گذشته بود که بار دیگر ترا در جاده بازداشت کردند. وقتی ترا از ماشین برادرت پیاده می کردند، مادرت به اعتراض گفته بود: دخترم را کجا می برید، او تازه از زندان آزاد شده است. به تو چشمبند زدند، وقتی می خواستند ترا سوار خودرو کنند، مادرت به اصرار از مأموران خواست که او را همراه دخترش سوار خودرو کنند. خودرو دوری زد و مسیرش را عوض کرد. هنوز دو سه کیلو متر نرانده بودند که از مرکز دستو ر دادند که مادر را کنار جاده پیاده کنند. بگو با من آتش بر تو چه گذشته بود وقتی مادرت را کنار جاده رها کردند؟ می خواستی بدانی ترا به کجا می برند، زندان قم، اوین، شاید هم زندان “سپیدار”؛ آنجا که از زندانی های عادی خاطرات تلخ و شیرین داشتی. اما پیش خودت گفتی، نه این ها لایق پرسیدن هیچ سئوالی نیستند، نباید از دلتنگی ام با خبر شوند. آتش به یاد داری، می توانستی به وضوح تشخیص بدهی صدای پای بازجوهایی را از کنار سلول ها می گذشتند که به اتاق بازجویی بروند. صدای تق تق کفش ها یشان. اگر حالا خاطرت باشد، تو آن بار درسلول شماره”۲۴” بودی؛ این را از زیر چشم بند و از روی کلیدی که پشت در سلول بود، فهمیدی. سلول شماره ۲۴ یک دریچه داشت؛ از همان دریچه میتوانستی اتاق بازجویی را ببینی. در همان اتاق لعنتی بود که به ضرب و شتم و فشار روحی از تو اعتراف اجباری گرفته بودند. حس می کردی دیگر زنده نخواهی ماند. از پا در افتاده بودی. حتی نمی توانستی ناله کنی بس بی رمق شده بودی. قلبت داشت از کار می افتاد. آتش، می دانستی تو خود دختر خیابانی، یکی از هزاران، ستاره هایی از شمال، ستاره هایی از جنوب، ستاره هایی از غرب، ستاره هایی از شرق. آسمان میهنمان غرق ستاره است. صدای جوانان را شنیدی آنگاه که بازو به بازو بر زمین سخت پای می کوبیدند؛ “از هر یک از ما که می کشید، هزاران بر می خیزند”. رود جاری به عقب بر نمی گردد، رود به دریا می پیوندد، موج از پس موج؛ امواج آب سر به صخره ها می کوبند، صخره ها را از جای بر می کنند، در هم می شکنند. آتش تو خود واقفی طوفان در راه است؛ طوفان درهم می شکند، ویران می کند. بخوان آتش، با جوان هایی که کف خیابان ماندهاند، بخوان”دو باره می سا زیمت و طن”. بدست خود دوباره می سازیمت وطن. زمستان سپری خواهد شد، مژده بهار در راه است. نگاه کن پرنده های مهاجر از گرد راه رسیده اند، بال بال می زنند، غبار بال و پر می زدایند. آتش پرواز پرنده ها را از پشت میله ها دیدی، آواز پرنده ها را به گوش جان شنیدی. دشت می روید، شقایق سرخ وحشی، گل بهاره، گل نسرین، گل نرگس، گل نیلوفر، گلرخ ، ناهید و زهره ، زهرا و سپیده، زینب و لیلا. و آن سی یک گل سرخ . بخوان آتش، نامشان را بخاطر بسپار.
گل به گل، رنگ در رنگ، عطر گل یأس، عطر گل اقاقیا، پیج امین الدوله. سلام ما را به “توماج”برسان، بگو به توماج، فرزند ایران، سرودهای نو باید. توماج تو خود نهال آزادی را در جای جای خاک میهن خواهی کاشت. قسم به جان شیفته جوانان، قسم به لالهها این سرزمین سبز خواهد شد. روز رهایی نزدیک است. بهار در راه است. بار دگر درب زندان ها بدست مردم گشوده خواهدشد.
پاریس، نیمه اول بهار ۲۰۲۳
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳