اِدویج دانتیکا (۱) Edwidge Danticat بدون بازرسی
اِدویج دانتیکا (۱)
Edwidge Danticat
بدون بازرسی
ترجمه جمشید شیرانی
شش ثانیه و نیم طول کشید تا آرنولد پانصد پا سقوط کند. در آن مدت، تصویری از پسرش، پاریس، جلوی چشمانش پدیدار شد: پاریس، در حالی که پیراهن قرمز و شلوار خاکی رنگِ جامه ی هَمشکلِ مدرسه را در روز جشنِ پایانی مهدِ کودک پوشیده بود. آن روز صبح، مادرِ پاریس، دارلین، لباسهای خودش را طوری مرتب عوض کرده بود که گویا خودش دارد فارغ التحصیل می شود. در حالی که هوای سوزانی که در آن سقوط می کرد پوستِ صورتش را به بالا هُل می داد، آرنولد چشمانش را محکم بست و پاریس را در جشنِ پایانی مدرسه مجسم نمود. خودش را هم دید که در کنارِ دارلین، که عاقبت لباسِ ابریشمی یاقوت رنگی را برای پوشیدن انتخاب کرده بود، ایستاده بود. خود او هم تنها کت و شلوارِش را که مشکی بود و آن را در همه مراسم، عروسی و عزا، می پوشید به تن داشت.
یک دلیل برای نداشتنِ چیزهای زیاد، آپارتمان دو اتاق خوابه ی شلوغ آن ها بود، اما دلیل دیگر، دست کم برای او، این بود که هرگز نمی خواست احساس وابستگی کند. دلبستگی به چند نفر خوب بود – به پاریس و به دارلین، که به اندازه ی خونش بخشی از وجود او بودند – اما او هرگز نمی خواست به اشیاء وابسته باشد، به لباس ها و کفش هایی که در گنجه های انباشته گرد و غبار جمع می کنند یا به ماشینِ لوکسی که هر ماه باید برای آن اقساط سنگینی پرداخت. نه، آزاد زندگی کردن ساده تر بود. به آزادای همین سقوط، که نه از روی اراده و نه از سَرِ انتخاب بود، شیرجه ای بود ناشی از لیز خوردن پای چپ او از روی داربست و بیرون افتادن هیکلش از درونِ کمربند ایمنی شُل شده یا معیوب، چنان که گویی دستی خشمگین تسمه ها را از هم جدا کرده، او را به یک پهلو رانده و سپس به هوا پرتاب کرده باشد. بعد، بدنش در تلاش برای مهار کردن وضعیت، زاویه ی سقوط را اصلاح کرده بود، به طوری که اینک با سر به سمت زمینی گِلی و خاکی می افتاد که هنوز آن را با بتُن نپوشانده بودند ولی علف های هرز، بوته ها و گل ها را از روی آن کنده بودند تا برای ساختنِ یک هتلِ چهل و هشت طبقه آماده شود.
هنوز در حال سقوط بود و هر لحظه شتابِ بیشتری می گرفت. به نظر می رسید که مقاومتِ باد رو به افزایش است، هر وزش باد همچون پرده ی آبیرنگی بود که می باید از آن عبور می کرد درست در زمانی که زمین برای ملاقات با او خودش را بالا می کشد. بدنش بیشتر از پیش به سمت چپ منحرف شد و حالا او مستقیماً به سمتِ یک دستگاه ناری ساز (هَمزَنِ سیمان) در حرکت بود که به یک ماشینِ باری وصل شده بود، دستگاهی که برای او شباهت زیادی به یک سفینه فضایی داشت.
چند ساعت پیش، زمانی که برای خوردن صبحانه روی سکوی داربست نشسته بود، از بالا به این ناری ساز نگاه کرده بود. دارلین دوست داشت که او صبحانه را در منزل با او و پاریس بخورد ولی او همیشه عجله داشت به جز معدودی شنبه و یکشنبه که هیچ کدام سر کار نمی رفتند. در طول هفته، او دارلین را به رستورانی هاییتیایی که در آن آشپز بود می برد و بعد پاریس را در مدرسه پیاده می کرد. زمانی که به محل بنای ساختمان می رسید، تنها چند دقیقه فرصت داشت تا از دکه ی غذا فروشی برادرانِ لوپز یک شیرینی گوآوا (٢) و یک فنجان قهوه بخرد.
این برادران لوپز عجب آدم های مبتکری بودند. تنها پنج سال پیش، آن ها با قایقی که از بدنه ی یک شِوی (۳) دهه ی ۱۹۵۰ ساخته شده بود از کوزیمار (۴) وارد این جا شده بودند و حالا نگاه کنید به کجا رسیده اند. داستانِ قایقِ برادرانِ لوپز، که او زمانی که منتظرِ صبحانه اش بود شنیده بود که برای یک کوبایی دیگر تعریف می کردند، او را به یاد سقوط خودش انداخت، که البته با داستانِ آن ها تفاوت بسیاری داشت.
دارلین تنها کسی بود که صبح در نور پیش از سپیده دم در ساحل نشسته بود زمانی که او، نُه مرد دیگر و چهار زن را در وسط دریا رها کرده بودند و ناخدا از آن ها خواسته بود که با شنا خود را به ساحل برسانند. آن صبح دریا نسبتاً آرام بود. همان طور که آرنولد به ساحل نزدیک تر می شد، ساختمان های سر به فلک کشیده را در پشت سر او می دید.
هر چهار زن غرق شده بودند. آن ها بلد نبودند شنا کنند. ممکن است جنازه آن ها عاقبت به ساحل برسد همان طور که هیکل خودش رسیده بود با این تفاوت که او هنوز زنده بود. برخی از مردانی که با او در قایق بودند هم زنده مانده بودند. آن ها در ساحل دراز کشیدند و سعی کردند با فرو بردن پاشنه ها و انگشتان پا در شن، خود را متقاعد کنند که دیگر قادر نیستند حرکت کنند. او، امّا، تنها نشسته بود و به او نگاه می کرد. نمی خواست به سوی او برود و از ترس فراریش بدهد. هیکلش بوی گند می داد و مطمئن بود که ته ریشی که در این سفر بر صورتش روییده بود او را ترسناک جلوه می دهد. زن هم به او خیره شده بود. بعد صدای آژیر را شنید و شروع کرد به التماس کردن.
“کمکم کنید” از دهانش خارج شد. دلش نمی خواست بازداشت یا برگردانده شود. می خواست همان جا بماند. دلش می خواست بماند و آن زن هم همراهش باشد. زن میتوانست هر کسی باشد – هر کسی که آن روز صبح در ساحل بود و مایل بود به او کمک کند. اما خوشحال بود که قرعه به نام آن زن خورده بود. به نوعی، این گونه به نظر می رسید که آن ها یک قرار ملاقات داشته اند که توسط کسی که هیچ کدام او را نمی شناختند برنامه ریزی شده است.
آژیر، زن را تکان داد و برخاست و آمد و بازوی او را گرفت تا اگر پلیس، در حالی که آن دو با هم از صحنه دور میشدند، از راه میرسید یا هر دو با هم دستگیر شوند یا نادیده گرفته شوند، امّا هر اتفاقی برای یکی از آن ها می افتاد قطعاً برای دیگری هم می افتاد – زیرا هر کس که نگاهش به آنها می افتاد تصور می کرد که یک زوج هستند که یکی شان سر تا پا خیس شده است.
در حالی که به سمت پارکینگ می رفتند، مردان دیگر را که هنوز گیج و مبهوت بودند پشت سر خود رها کردند، شنید که چند نفر از آن ها به سوی آن ها فریاد می زنند، اما آن ها به پشت سر نگاه نکردند. او زن را همراهی کرد و به پشت سر هم نگاه نکرد، حتا زمانی که برخی از آن ها نام او را صدا زدند.
یکی از آن ها فریاد زد: “اهه، زنت این جا منتظرت بود.”
یکی دیگر: “لطفاً ما را این جا تنها نگذار.”
دو نفرشان سعی کردند دنبال آن ها بروند ولی به سرعت منصرف شدند. دارلین با شتاب زیادی راه می رفت، و آن مردها بیش از حد خسته بودند. اگر دارلین کمکش نمی کرد خود او هم از قافله عقب می ماند. سرش را جلو آورد و گفت: “برویم” و بر سرعتِ قدم هایش افزود.
ماشین سفیدِ کوچکش پُر از فرورفتگی و خراش بود. او کاملاً فراموش کرده بود که خیس است تا آن که زن حوله ای را که در ساحل روی آن نشسته بود به وی داد. پیش از آن که حوله را روی صندلی سرنشین جلو بگذارد شن ها را از روی آن تکاند.
زن گفت: “اگر آن جا می ماندی تو را به کُرُوم (۵) می بردند.”
نمی دانست کُرُوم چیست یا کجاست.
زن گفت: “یک زندان است برای امثالِ ما.”
ما؟ منظورش از ما چه بود؟ آیا این گونه می خواست به او بفهماند که او هم با قایق به این جا آمده است؟ آیا در آن جا، در کُرُوم، زندانی بوده است؟
یک دوجین سئوال از او داشت. می خواست بداند که چرا او را انتخاب کرده است. چرا او را، و نه دیگران را، نجات داده است. دست کم سه نفر دیگر می توانستند روی صندلی عقب جا بگیرند. امّا بیش از آن که کنجکاو باشد تشنه بود. بسیار تشنه. همان قدر که الان تشنه است، در حالِ سقوط.
در دریا که بود، پی برده بود که زمان می تواند بی نهایت کِش بیاید و باد و هوا می تواند تن را خشک کند، تا مجبورت کند چیزهایی را ببینی که وجودِ خارجی ندارد. در نیمه ی راه سفر از پورت-دُ-پِی (۶) در ساحل شمالی هاییتی، آب آشامیدنی شان تمام شده بود و مجبور شده بودند آب دریا و یا ادرارِ خودشان را بنوشند. سفری که قرار بود دو روزه انجام شود چهار روز طول کشیده بود چرا که ناخدا، برای اجتناب کردن از رو در رویی با گارد ساحلی آمریکا، مرتب مسیر را عوض می کرد و حتا یک بار قایق تندرو را عوض کرده بود.
پیش از آن که ابرازِ تشنگی کند، زن دست دراز کرد و از درون یک بسته حاوی بیش از یک دوجین بطری آب یکی را به او داد. اگر پلیس با بالگردها، قایق ها، آمبولانس ها و سگ هایش فرا نرسیده بود، می توانست کمی از این آب را به کسانی که در ساحل به جا مانده بودند برساند.
صدای پارس کردن سگ ها را شنید، زن به او گفت که آن ها سگ های جسدیاب هستند. آن ها را رها می کنند تا جنازه های پنهان مانده را در ساحل پیدا کنند چرا که به ازای هر یک نفر که زنده به ساحل می رسید احتمالاً پنج نفر جانِ خود را از دست می دهند. چرا او برای نجات دیگران دوباره به دریا نزده بود؟ یا دست کم برخی از جنازه ها را از دریا بیرون نکشیده بود؟ گرسنگی و تشنگی، سستی پاها، او را از غرق شدن ترسانده بود؛ ترسِ از گرفتار شدن هم او را خُل یا خودخواه کرده بود.
آب را چنان با شتاب نوشید که نزدیک بود خفه بشود. بطری خالی را از او گرفت و یک بطری پُر دیگر به او داد. آن را هم نوشید.
زن پرسید: “کجا می خواهی برسانمت؟”
خوب می دانست که این لطف بزرگی است که در حق او کرده است. او یک راننده داوطلب برای قایق نشینان بود. بعدها به او گفته بود که این کار را برای هفده نفر دیگر، از جمله زن ها و کودکان، انجام داده است.
حالا دیگر دو برابر از آن که همسفرهایش را رها کرده بود ناراحت بود، مردها و زن هایی که در ابتدای سفر از پورت-دُ-پِی به زحمت می شناخت ولی در خلال سفر به تدریج با آن ها آشنا شده بود، با آن ها رنج دوری از وطن و دریازدگی را تجربه کرده بود و با آن ها در عرض یک شب به پوست آفتابسوخته و استخوانِ برآمده مبدل شده بود. این بازماندگانِ دیگر حالا باید هم با ناکامی خود و هم با پلیس مهاجرت رو در رو شوند. اغلب آن ها، اگر نه تمامشان، بازگردانده خواهند شد. این زن او را از تمامی آن مصایب نجات داده بود.
“گرسنه ای؟” زن پرسید، بعد از آن که آبی که به او داده بود تمام آبِ شورِ درون معده اش را رقیق کرده بود.
پیش از آن که او بتواند پاسخی بدهد، با ماشین به بخش سفارش غذا از درون خودروی یک رستوران غذای فوری وارد شد و برایش دو بسته غذا خرید. اگر چه این نخستین غذایی بود که در این کشور می خورد امّا دیگر هرگز نتوانست از خوردن بوریتوی صبحانه لذت ببرد. شش تا از آن ها را خورد و بعد همه را در دستشویی رستوران بالا آورد.
بعد از آن که خودش را تر و تمیز کرد آن ها در پارکینگِ رستوران توقف کردند تا در باره ی حرکتِ بعدی تصمیم بگیرند.
زن به او گفت: “من هیچ وقت کسی را به خانه ی خودم نمی برم.”
امیدوار بود که این بدان معنا باشد که او می خواهد استثنایی قایل شود، چرا که حالا که غذا خورده و تشنگی اش هم رفع شده بود، با دلِ سیر سرتاپای او را ورانداز کرده بود و دریافته بود که اندام موزون و بالای بلندش همان قدر خوشایند است که چهره اش.
“یک پناهگاه هست…” پیش از آن که جمله اش را تمام کند شروع به رانندگی کرد.
او را به پناهگاه یک کلیسا برد و در آن جا او با مردانی مانند خودش ملاقات کرد، مردانی که با قایق از هائیتی، باهاما و کوبا آمده بودند. او اسپانیایی را از دومینیکنی هایی که به عنوان انباردار در مرز شمالی هائیتی کار میکردند آموخته بود، و برخی از عبارات و اصطلاحات را از پناهجویانِ کوبایی فرا گرفته بود و همان ها به او کمک کردند تا در ساختمان سازی کاری پیدا کند.
چند روز بعد از آن که زن او را به پناهگاه برده بود، او مشغول بازی دامینو با دوستان جدیدش بود و در ضمن چشمی هم به تلویزیونی داشت که در اتاق سرگرمی روی دیوار سیاه قرار گرفته بود، و خبری را شنید که در باره ی واژگون شدن یک قایق در نزدیکی تورکس و کایکوس (٧) بود. دوازده جسد پیدا شده بود: هفت مرد، پنج زن. ده نفر دیگر هم هنوز پیدا نشده بودند.
فکر می کرد دیگر هرگز او را نخواهد دید، امّا زن بلافاصله بعد از آن که او شروع به کار کرده بود به پناهگاه بازگشت. با هم به حیاط رفتند که یک ردیف تاب های زنگ زده در آن قرار داشت. با دیدن تاب ها فکر کرد که کودکان هم باید در این جا پناه جسته باشند ولی خوشبختانه در آن زمان از آن ها خبری نبود. در برابرِ تاب ها یک زمینِ بسکتبال بود، با یک نقاشی دیواری که بزرگسالان و کودکان را در حال بازی در جنگلی استوایی و پُر از درختانِ خرما نشان می داد. آن ها در کنار تاب ها ایستادند.
زن گفت: “من یک پسر دارم. پدرش در دریا مُرد.”
برای یک لحظه گمان کرد که زن و پدرِ فرزندش، پیش از مرگِ مَرد در دریا، متارکه کرده باشند. امّا زمانی که اشک در چشمانِ زن حلقه زد، دانست که زن در زمان مرگِ مَرد با او بوده است. و زن غرق شدن مرد را به همان شیوه که برای همراهانِ آرنولد اتفاق افتاد دیده است.
“تو چطور جانِ سالم به در بردی؟”
“من باید پسرم را از آب بیرون می کشیدم”
“نام پسرت چیست؟”
“پاریس”، زن این چنین گفت و پیش از آن که او فرصتِ پاسخ دادن داشته باشد، افزود: “رؤیای پدرش بود که روزی به آن جا برود.”
بعد تصور کرد که پدرِ پسر، جوانی مانند خود او، نه تنها از فلاکت می گریخت بلکه به آوای افسونگر شهری دور پاسخ می داد، که گمان می کرد به آن تعلق داشت. آرنولد از زمانی که پسر بچه ای بیش نبود رؤیای زندگی در میامی را در سر می پروراند. بسیاری از کسانی را که در پورت-دُ-پِی می شناخت با قایق به باهاما و برخی از آن جا به میامی رفته بودند. او به همان اندازه که پدرِ پاریس برای پایتخت فرانسه احساس اشتیاق می کرد، شوق مبرمی برای میامی داشت.
چیزی را که در باره میامی پیش بینی نکرده بود، امّا، فراوانی داستان های این چنینی بود. او به علاوه تصور نمی کرد که در آن جا خانه به دوش هایی باشند که شب ها زیر پلی در نزدیکی هتل مجللی می خوابند که او دارد به ساخته شدنش کمک می کند. خبرِ قتلِ کودکانِ تهیدستی را هم که در اخبار می شنید برایش تکان دهنده بود، آن هایی که به طور کاملاً اتفاقی توسط پلیس یا همدیگر، در مدارس، در خانه های خودشان، در حال راه رفتن در خیابان، یا بازی کردن در گردشگاه های شهر به ضرب گلوله از پا در می آمدند.
نم نم بارانِ در حیاطِ تاب-دار آغاز شد. فکر کرد دارلین بلافاصله به سمتِ داخل ساختمان خواهد دوید و خود را برای دویدن به دنبال او آماده کرده بود، امّا او از جایش جم نخورد.
“حالا پسرت کجاست؟” از او پرسید.
“همکاری دارم که پسری مانند او دارد و گاهی از او مراقبت می کند. من هم نوبتی همین کار را برای پسر او انجام می دهم.”
“پسری مانند او” چه مفهومی می تواند داشته باشد، آیا منظورش آن است که او هم بی پدر است، پسری به دستِ دریا یتیم شده است؟ یا شاید پسرش ناتندرست باشد؟
“آیا بیمار است؟” از او پرسید.
“او اولین کسی بود که در آب افتاد، ممکن است به سرش صدمه ای وارد شده باشد.”
او داشت تمام مشکلات زندگی اش را برای او تشریح می کرد تا آن ها را حلاجی کند. این ها را می گفت تا او یا برود یا بماند. او مایل به ماندن بود.
زن، بدنش را به زور در یکی از تاب ها جا داد و سعی کرد آن را به حرکت در بیاورد. او به غژغژِ زنجیرهای فلزی در بالای سر او گوش داد. زن چند باری خودش را به جلو و عقب راند، بعد کفش هایش را در گل فرو کرد تا از حرکت بایستد. وقتی پاهایش بر زمین استوار شد، او خم شد و زن را بوسید.
به داخل ساختمان رفتند و او از زن خواست تا در راهروی تاریک و تاریک منتظر بماند تا او به اتاقی که در ان با سه نفر دیگر زندگی می کرد برود و یک هواپیمای کاغذی برای پسرک بسازد. این تنها اسباب بازی ای بود که او در کودکی داشت. هر وقت تکه کاغذی در سطل زباله یا روی زمین پیدا می کرد برای خودش یک هواپیمای کاغذی می ساخت. عاقبت در این کار بسیار ماهر شد. نخستین هواپیمای کاغذی را که برای پاریس ساخت سفید یکدست و ساده بود، امّا بال های بلند و باریکی داشت که می توانست با آن مسافت زیادی را طی کند.
عادت داشت در یک دفترچه ی کوچک فهرست هایی را یادداشت کند. فهرست چیز هایی که باید در طول روز انجام دهد، فهرست کسانی را که از ساحل به پناهگاه برده بود گرچه از زمانی که او را نجات داده بود دیگر به ساحل نرفته بود. گارد ساحلی حالا بسیار هشیارتر عمل می کرد و قایق ها کمتر به ساحل می رسیدند. روزی چیزی از این دفترچه را برای او خواند. اسم او تنها نامی بود که زیرِ عنوانِ “ساحلی هایی را که بوسیده ام” قرار داشت.
موقعیت را مناسب دانست تا از او بپرسد چرا پس از غرق شدنِ همسرش در آن جا هنوز به ساحل می رود.
زن گفت که او همیشه برای کسانی که در حال غرق شدن بودند طلبِ امداد می کرد همان طور که در روزی که آرنولد به ساحل رسیده بود. هرگز خود را به درونِ آب پرتاب نکرده بود چون تصور نمی کرد بتواند خود را روی سطح آب نگاه دارد. به علاوه، آدم های درمانده می توانند از امدادگر سوء استفاده کنند تا خودشان را از شر امواج نجات دهند و او باید به فکر پسرش می بود. او همچنان به ساحل باز می گشت چرا که آرامگاهِ همسرش، و خود او، بود. کسی که او بود هنگامی که هر سه آن ها، او و شوهرش و پسرش، برای ترکِ هاییتی بر قایق سوار شدند – آن شخص نیز در دریا گم شده بود.
این پهلو گرفتن از آن یکی هم غیرمنتظره تر بود. سقوط آزادش زمانی متوقف شد که بدنش با شدت به درون استوانه ی ناری ساز رفت. او به داخلِ مخلوط کنی مملو از ملاط پرتاب شده بود. هر چند ثانیه، سرش از زیرِ شن و سنگریزه های کوبیده بیرون می آمد، و او دهانش را بسته نگاه می داشت، سعی می کرد هوا را از بینی اش بیرون بدهد و مخلوطِ زبر را که تنش می خواست تنفس کند به کناری براند.
فرض کرد دارد شنا می کند و سعی کرد تا بال بال بزند، درست مثل زمانی که قایق تندرو در میانِ اقیانوس ایستاد و به او گفتند که باید تا ساحل شنا کند. سعی کرد دست هایش را تکان بدهد ولی نه دست ها و نه پاها حرکت می کردند. همچنان، امّا، تمام بدنش در حال حرکت بود چون همزن به دور خود می چرخید. دستش را به سمتِ میله ی میانی برد، که در فضاهای با ثبات تر، مانند خانه یا معبد و یا مکان های مقدس دیگر، آن را ستونِ استقامت می توان نامید. آن چه از توان در تنش به جا مانده بود فراخواند تا بدنش را به سمتِ میله ی میانی پیش براند و دستانش را به گِردِ آن حلقه کند. امّا تنها قادر بود زمان اندکی بپاید و به زودی به سمت دیگری کشیده شد.
احساس می کرد سبک شده است حتا سبک تر از زمانی که در حال سقوط بود. استخوان هایش در حالِ ذوب شدن بودند، خونش تبخیر می شد، و حالا به پوستینه یا چیزی مشبک – تور روی سرِ عروس، یا ملیله دوزی سفید که دارلین آن همه دوست داشت مبدل شده بود. به همهمه و صدای گوشخراشِ متناوبِ همزن توجهی نکرده بود. ندیده بود که رگه های خون سیمان را می آلود و توجه نکرده بود که هیچ دردی احساس نمی کند. سپس همزن از چرخش ایستاد و او سکون را شنید که به زودی با جیغ و فریادِ “آه خدای من” همراه شد. سپس صدای آژیرها را شنید، که او را دوباره به سوی ساحل می برد، به شن های خاکستری و چهره ی کبودِ دارلین، لباسِ ورزشی نیلی رنگ او، پیراهن سرخِ پاریس، و استفراغِ خالِ نارنجی و سبز دارِ خودش در رستوران.
از همان جا که در درونِ همزنِ سیمان قرار گرفته بود هواپیمایی را دید که از پهنه ی آسمانِ آبی روشن گذشت. و آن درست لحظه ای بود که دریافت دارد می میرد و این که مرگ به او چنان آزادی ای اهدا کرده که پیش از آن هرگز احساس نکرده است. به هر چه فکر می کرد در برابرش ظاهر می شد. هر چه را می خواست از آن او بود، به جز آن چه بیش از هر چیز دیگر تمنا می کرد، که نمردن بود. آرزو کرده بود که چیزی بالدار او را از درونِ سیمان بیرون بیاورد، و آن چیز اینک در آسمان بود، به شکلِ یک هواپیما. او و دارلین داشتند پس انداز می کردند تا پاریس را به یک سفر هوایی ببرند. باید بین آن و خریدِ انگشتر یکی را انتخاب می کردند. دارلین امّا به او گفته بود که آن ها زن و شوهر هستند. پاریس حلقه ی ازدواج آن هاست. آن ها عاشق یکدیگر و عاشق پاریس بودند. او پسرشان بود.
دلش می خواست دارلین و پاریس را ببیند حتا اگر برای بارِ آخر بود. می خواست چهره آن ها ببیند. می خواست دست هایشان در دست هایش بگیرد. می خواست آن ها را به طریقی دیگرگونه ببوسد، لب های این یکی و فرقِ سرِ آن دیگری را، جایی که می توانست ملاج او باشد اگر هنوز نوزاد بود.
هواپیما داشت از نظر دور می شد، و او صدای خودش را می شنید که می گفت: “همان جا بمان”. می خواست به هواپیما دستور توقف بدهد، یا این که دارلین و پاریس در ذهنش باقی بمانند ولی چهره ی چاق و صورتی سرکارگر جلوی آسمان را گرفته بود و شنید که با لحن خشن همیشگی اش می گوید: “نگران نباش، فرناندز. من تو را تنها نمی گذارم. کمک در راه است، رفیق”.
آه، بلی، مدارکی که او برای استخدام استفاده کرد او را ارنستو فرناندز اهل سانتیاگو دُ کوبا معرفی می کرد. هیچ کس در آن جا، حتا هاییتیایی ها نام اصلی او را نمی دانستند. آن ها باور نمی کردند که او “کوباییِ کوبایی” باشد، آن طور که بین آن ها مصطلح بود، امّا چون اسپانیایی صحبت می کرد فکر می کردند در آن جا زندگی کرده و این نام را انتخاب کرده است.
نمی دانست چه مدت این وضعیتِ نیمه هشیاری ادامه خواهد یافت، این که بتواند فکر کند و به خاطر آورد، به همین علت سعی می کرد مقاومت کند تا ببیند تا کجا می شود ادامه داد. چه می شد اگر می توانست خودش را با شناور شدن از ناری ساز بیرون بیاورد؟ چه می شد اگر او در شهر می گشت و به دیدار تنها دو نفری را که عاشقانه می پرستید می رفت؟ او می خواست که آن ها هم او را ببینند یا اگر نمی توانستند دست کم بودنش را حس کنند. مطمئن نبود که این کار چگونه ممکن می شد. شاید بادی گرم یا نسیمی سرد را احساس می کردند. شاید چیزی در نزدیکی آن ها به حرکت در می آمد. قاب عکسی می افتاد یا لیوانی متلاشی می شد. آیا ممکن بود سایه ی او را از گوشه ی چشمشان ببینند، بوی زننده تنش را در بازگشت از کار استنشاق کنند، یا به ترانه ی دلخواهش گوش کنند. آیا کفِ دستشان به خارش در خواهد آمد؟ آیا لرزه ی بوسه هایش را حس خواهند کرد؟ و آیا او را در رؤیاهایشان خواهند دید؟ پاریس احتمالاً برای دریافتِ نشانه های او مستعدتر است. پسر قبلاً “لمس” شده بود. ذهنش تا حدودی جایی بین دریا و ساحل گم شده بود. او پیش از آن “حساس” شده بود. بخشی از ذهنش را جایی در میانِ دریا و ساحل از دست داده بود.
آرنولد حس میکرد که زمان تنگ تر می شود، بنابراین نمی خواست کاملاً تا دوران کودکیش در پورت-دُ-پِی بازگردد. به هر حال آن دورانی بود که او تلاش می کرد فراموش کند. او هرگز پدر و مادرش را ندیده بود، هرگز نمی دانست آن ها که بودند. او به عنوان یک کودکِ خدمتکار در خانواده ای بزرگ شده بود، پس از آن که هر آن کس که او را به این جهان آورده بود رهایش کرده بود.
او تنها این را می دانست که با زنی که در خانه اش بزرگ شده است همخونی و همنامی ندارد. او با دو پسر او هم، که لباسهایشان را می شست و اتو میکرد، آن ها را تا مدرسه مشایعت می کرد، و برایشان آشپزی می کرد، اگر چه چند سالی هم از او بزرگ تر بودند، ارتباط خونی نداشت. شاید پدر و مادرش مرده باشند. زنی که او را بزرگ کرد هرگز نامی از آن ها نبرده بود، مگر آن که او غذا را درست تهیه نکرده باشد و یا با دقت خانه را تمیز نکرده باشد که در آن صورت به او متذکر می شد که لیاقت داشتن پدر و مادر ندارد.
به محض آن که توانست خودش را از شر او و پسرانش خلاص کرد، خود را به مرز رساند جایی که در یک انبارِ کالا می خوابید و از آن جا گونی های آرد، شکر و برنج را برای دستفروش ها و تاجرانِ هاییتیایی می برد. یکی از همان تاجرها بود که خبر رفتن یک قایق به سمتِ میامی را به او داده بود. برادرِ او ناخدای قایق بود. هر چه پس انداز کرده بود به او داد تا [به میامی برود] و به صاحبش و پسران او ثابت کند که عاقبت برای خودش موفقیتی کسب کرده است.
پس از آن که همخانه ی دارلین شد، با هم به یک درمانگاه مخصوص مهاجران در شمال میامی رفتند و در آن جا بود که فهمید هنوز مدارکِ اقامت دارلین به دستش نرسیده است. تازه دوره کارشناسی را در هاییتی به پایان رسانده بود که سرِ پاریس حامله شد. پدرِ پاریس در لاتیبونی (٨) همکلاسی او بود و به قول خودش هر دو به عشقی بی سرانجام دچار شده بودند. دارلین به خانواده اش دلبسته بود. میهنش را دوست داشت. می خواست در لاتیبونی بماند. می خواست در همان جا پیر شود و بمیرد. به اندازه کافی امکانات از سوی خانواده هایشان در اختیار آن ها بود که اموراتشان بگذرد. امّا زمانی که پدرِ پاریس به او گفت که می خواهد با قایق به میامی برود، احتمال باز ماندن او و پاریس در هاییتی حتا مطرح هم نشد.
به آرنولد گفته بود: “ابلهانه است. فکر می کردم هرگز نمی توانم بدون او زندگی کنم. فکر می کردم اگر او در کنار من نباشد نفسم بند خواهد آمد. به خصوص وقتی فرزندمان به دنیا آمد”.
به میامی که رسیدند تنها او و پاریس زنده از آب بیرون آمدند. جسدِ شوهرش هرگز پیدا نشد. بعد از گذراندن مدت کوتاهی در یک بیمارستان، آن ها را به یک پناهگاهِ ویژه ی زن ها فرستادند. وکیلِ درمانگاهِ مهاجران آن را “آزادی مشروطِ بشردوستانه” نامیده بود. همان وکیل به آرنولد گفته بود که او “بدون بازرسی” وارد کشور شده است. یعنی روزی که به ایالات متحده آمده نزدِ هیچ مسئولِ اداره مهاجرت نرفته بوده و این بدان معنا است که از نظر مدنی او وجود خارجی ندارد.
آرنولد به خودش گفت: “می خواهم دارلین را ببینم”. حالا می توانست امکان چنین چیزی را بهتر درک کند. آن چه نمی دانست این بود که آیا محدودیتی در تعداد آرزوهایی که می توانست برآورده شود وجود دارد یا نه.
ناگهان، در آشپزخانه ی رستورانی در لیتل هاییتی (٩) ایستاده بود که دارلین در آن مشغول به کار بود. اتاق کوچک و مرطوب و دیوارها پُر از لکه های چربی بود. او داشت در یک قابلمه بزرگ بلغورِ ذرّت و لوبیا قرمز درست می کرد. درست بغل دست آن قابلمه ی بزرگ دیگری از تاس کبابِ ماهی روغن (١٠) قرار داشت. لابد از بس به آن آشپزخانه سر زده بود حالا آن را به خاطر می آورد. دارلین چنان عرق می ریخت که بعید به نظر می آمد که تمام روز را در آن جا دوام بیاورد. یک قُلُپ آب بالا انداخت و بعد درِ دیگی را برداشت که در آن موزهای پلانتین (١١) در آب می جوشید. همان طور که کار می کرد زیر لب ترانه ای را زمزمه می کرد که او هم با وی همراهی نمود. شاید حتا او بتواند صدایش را بشنود.
“آه لاتیبونی” تنها ترانه ای است که از او شنیده بود. آن قدر ترانه را خوانده بود که دیگر متوجه نمی شد که دارد آن را می خواند. آن را هم در شادی می خواند هم در اضطراب و همچنین زمانی که غمگین بود. حالا شروع به خواندن آن کرد.
آه لاتیبونی، با من تماس گرفتند و گفتند خورشید بیمار است…
آرنولد فکر می کرد که این ترانه درباره ی خورشیدی بیمار است که بر فراز شهری که دارلین در آن به دنیا آمده می تابد. تا آن جای ترانه او را همراهی کرد که خورشید دیگر زمینگیر شده، می میرد و به خاک سپرده می شود. برای او همیشه این ترانه بدرود محترمانه ای با خورشید در ساعتِ طلایی پیش از غروب بود. نمی دانست غروب در لاتیبونی چه منظره ای دارد، امّا غروب خورشید در پورت-دُ-پِی زیباترینِ غروب ها بود، آن قدر خودش را کم نور می کرد که اگر مستقیماً به افق نگاه می کردی چشم آزار نبود. حالا دلش برای آن لحظه هایی که به نظر می رسید زمان از حرکت باز ایستاده است تنگ شده بود، حتا اگر برای مدتِ یک نفسِ پس از غروب.
تا آن جا که می توانست با صدای بلند آواز را همراهی کرد، امّا نمی توانست صدای قابل شنیدن تولید کند. کشف کرد که این یکی از محدودیت های او است. صدای وزوزی از پیش بندِ دارلین شنیده شد که ارتعاشی آشنا بود. لرزشِ گوشی همراهش.
هرچه را که بعد از احوالپرسی شنید آزار دهنده بود. قاشق چوبی را که برای هم زدنِ موزهای پلانتین در آبِ جوش استفاده می کرد به کناری پرتاب کرد. با عصبانیت دندان هایش را با لبش می مکید و به نظر می رسید که دارد از بین آن ها سوت می زند. دوستش اولا (١٢) با چند سفارشِ غذا وارد شد. دارلین چنان حواسش پرت بود که اولا پرسید: “چی شده، دارلین؟”.
او گفت: “مربوط به پاریسه”.
“اون معلمه هنوز داره اذیتت می کنه؟” همان طور که از نامش می شد حدس زد، اولا همیشه آماده بود به کمکِ دارلین بیاید. خود او هم پسری داشت که معلم ها او را کند ذهن می دانستند.
نمی دانست چقدر زمان برایش باقی مانده است، پس نامِ پاریس را به زبان آورد و امیدوار بود که این کار نشانه ی اشتیاق او برای دیدن پسرک تلقی شود.
در مدرسه ی پاریس، زنگ تفریح صبح بود. پاریس تنها در یک گوشه بینِ دو قفسه کتاب نشسته بود و داشت با کاغذی که معلم به او داده بود قایق می ساخت. آرنولد و پاریس بعد از ساختنِ هواپیما به ساختنِ قایق کاغذی پرداخته بودند. این فعالیت کمک می کرد تا پاریس تمرکز پیدا کند، امّا به آرنولد هم کمک می کرد. قایق ها به او یادآوری می کردند که از دریا سالم نجات یافته است.
بچه های دیگر یا داشتند تنقلات می خوردند و یا، همزمان با تهدیدِ معلم به تنبیه و دیگر اشکالِ محرومیت، دنبال همدیگر دور کلاس می دویدند. پاریس حتا سرش را هم بلند نکرده بود که هیاهو را تماشا کند. مدیر مدرسه می خواست پاریس را در یک کلاسِ ویژه قرار بدهد ولی دارلین نپذیرفته بود. او به مدیر مدرسه و هر شخص دیگری که میخواست به پسرش برچسبی جز خجالتی بزند گفته بود که او مزاحم کسی نیست و فقط برخی مسائل بیش از حد توجه او را جلب می کند.
آرنولد آن قدر در باره ی برچسب های دوران کودکی می دانست که با دارلین در این مورد موافق باشد. معلمان پاریس نمیتوانستند درک کنند که این پسر چه مشکلاتی را تحمل کرده است. آن ها نمی دانستند که پدرش در چند قدمی او ناپدید شده است. به نظر می رسید پاریس هم مانند مادرش در سوگی بی پایان است.
بار نخستی که پاریس آرنولد را دید او را بابا صدا کرد. دارلین موقعیتی فراهم کرده بود که آن ها بعد از ساعاتِ کاری در رستورانی که در آن کار می کرد با هم غذا بخورند. پاریس در خلالِ خوردن غذا چیزی نگفته بود ولی هنگامی که آرنولد آن ها را ترک می کرد پرسیده بود: “تو بابای من هستی؟”
آرنولد هم پاسخ داده بود که: “می توانم باشم”.
دارلین لبخندی زد و پاریس به آغوش او پرید. به نظر میرسید که هر دو پاسخ او را به عنوان هدیهای تلقی می کردند. ناگهان زندگی برای آرنولد معنایی یافته بود. پدر شده بود.
در کلاس درسِ پاریس، آرنولد در کنار پسر، در فضای باریک بین قفسههای کتاب خم شد. سعی کرد دست هایش را دور بدن پاریس حلقه کند، اما نتوانست تن او را بیش از آن حس کند که پسرک میتوانست تن او را احساس نماید.
سرش را به گوش پاریس نزدیک کرد و دهانش را به گوش راست پسر فشار داد و فریاد زد تا شاید صدایش شنیده شود: “پاریس، پسرم، روزی تو به آن پاریس دیگر خواهی رفت. تشکیل خانواده خواهی داد و با یک هواپیمای واقعی پرواز خواهی کرد”.
به دنبال نشانه ای گشت که حاکی از شنیده شدن صدایش و یا حتی احساس کردن حضورش توسط پسرک باشد اما نشانه ای نیافت. پاریس حالا داشت هشتمین قایق کاغذی خود را می ساخت. کاغذ را از درازا و بعد در گوشه ها تا می کرد. همیشه هنگامی که با هم قایق درست می کردند لحظه ای فرا می رسید که آرنولد تصور می کرد پاریس با دیدن چیزی که به یک کلاه شباهت داشت دست از کار بکشد و راضی باشد، اما او ادامه می داد تا بدنه و پشت قایق ساخته شود.
“بدرود، پاریس، لطفاً مادرت را جاودانه دوست بدار”.
سپس لبخندی زد هنگامی که پسرک از جا بلند شد، دستش را بالا آورد و گوشی را که او در آن فریاد کشیده بود تکان داد چنان که گویی چیزی کوچک، مانند یک پشهی وزوزو او را قلقلک داده باشد.
پاریس ناپدید شد و شاید این آرنولد بود که ناپدید شده بود.
به محل ساختمان بازگشته بود. بی هیچ صدمه ای درست مثل لحظه ای که آن صبح از منزل خارج شده بود. هنوز کارْجامه ی نارنجی روشن و کلاه همرنگش را پوشیده بود. آیا زمان داشت با او بازی می کرد؟ آیا نوار زرد رنگِ پلیس که محل را محصور کرده بود به زمان حال یا به گذشته تعلق داشت؟
محل را بسته بودند و بسیاری از کارگران که در آن جا کار می کردند این سو و آن سو می رفتند و روی نوار پلیس خم می شدند تا عکاس هایی را که از ناری ساز عکس می گرفتند تماشا کنند. ماشین های متعلق به خبرگزاری ها با آنتن های بلندشان آن سوی خیابان ردیف شده بودند و خبرنگاران در حال مصاحبه با همکاران او و چند رهگذر بودند که برخی از آن ها ادعا می کردند که سقوط او را دیده اند. آن ها می گفتند که بدن او ابتدا این سوی و آن سو رفت و بعد مستقیماً به درون دیگِ سیمان سازی افتاد.
شرکت ساختمانی و پیمانکار بیانیه ای صادر کرده بودند که توسط بسیاری از خبرنگاران در بخش اخبار نیمروزی خوانده شد: “ما از مرگ غم انگیز ارنستو فرناندز عمیقاً متأسفیم. این ضایعه را به خانواده، دوستان و همکارانش تسلیت می گوییم. ما در حال همکاری با بازرسان ایالتی و دولتی هستیم تا علت این حادثه ناگوار را کشف کنیم و از وقوع چنین حوادثی در آینده جلوگیری نماییم”.
از صحنه ی سقوط او با تلفن های همراه از زوایای مختلف عکسبرداری کرده بودند. برخی نیز از سطح زمین از سقوط او فیلمبرداری کرده بودند. کسان دیگری هم از روی بالکن یا تراس منزلشان این کار را کرده بودند. آرنولد به سرعت به تمامی این اسناد ضبط شده که به هم چسبانده شده بود نگاه کرد. این ها شباهتی به افتادن یک انسان نداشت بلکه بیشتر به سقوط یک شیئ می مانست. سرعت سقوط او بیش از آن بود که بدون کُند کردنِ حرکتِ فیلم بتوان یک انسان را در آن تشخیص داد.
سَبُکی را دوباره در وجودش حس کرد. احساسِ بی هوایِ بُخار شدنِ تنش را. دارلین و پاریس را هم می دید که محو می شدند. آن ها داشتند به آرزوهای دور دست مبدل می شدند، اشباح، سایه هایی که روی زمین ناپدید می شدند.
عشق هایی هست که پس از مرگ عشاق ادامه می یابد. کلماتی شبیه این ها در دعای هنگام سقوطش وجود داشت. دارلین حالا دو تا از این عشق ها را خواهد داشت. او نیز دو تا را خواهد داشت: دارلین و پاریس را. همچنان تلاش خواهد کرد تا آن ها را بیابد. او همچنان با دارلین آهنگ او را خواهد خواند و همچنان در گوشِ پاریس زمزمه خواهد کرد. او همچنین تلاش خواهد کرد که دارلین را به ساحل هدایت کند تا به دنبال افرادی مانند او بگردد.
(۱) – خانم اِدویج دانتیکا (Edwidge Danticat) یک نویسنده هائیتیایی-آمریکایی سیاهپوست و بسیار موفق است که تا کنون جوایز و افتخارات بسیاری را برای داستانهای گیرای خود دریافت کرده است. او تحصیلات خود را در کالج بارنارد و دانشگاه براون به پایان رسانده و زندگی خود را وقف نوشتن در باره بی عدالتی، نابرابری و زورگویی کرده است. داستان کوتاه “بدونِ بازرسی” او در هفتم ماه مه ٢٠١٨ در نشریه نیویورکر به چاپ رسیده است.
(٢) – گواوا (Guava) درختچه ای همیشه سبز و گرمسیری است که میوه ای شبیه گلابی دارد که شیرین و لطیف است و آن را یا خام می خورند یا از آن مربا درست می کنند. در ایران این گیاه در هرمزگان و بلوچستان کاشته شده است و آن را زیتون محلی هم می نامند. گلابی بی کُرک از نام های فارسی میوه ی گواوا است.
(۳) – شِوی (Chevy) همان شورلت است که توسط جنرال موتورز در آمریکا (از سال ۱۹۱۱) ساخته می شود.
(۴) – کوزیمار (Cojimar) شهرک ماهیگیری کوچکی در شرقِ هاوانا پایتختِ کوبا است. شهرت این شهرک از آن جا است که ارنست همینگوی نویسنده توانای آمریکایی آن را به عنوان مرکز وقایع داستان زیبایش “پیرمرد و دریا” برگزیده است، داستانی که جایزه ی نوبل را برای او به ارمغان آورد.
(۵) – بازداشتگاه پناهندگان و مهاجران غیرقانونی در میامی (Krome).
(۶) – پورت-دُ-پِی (PortdePaix) بندری در شمال هاییتی در کنار اقیانوس اطلس.
(٧) – جزایر تورکس و کایکوس (Turks and Caicos) در دریای کارائیب.
(٨) – لاتیبونی (Latibonit) یا آختیبونیت یکی از شهرهای بزرگ هاییتی است. ترانه ی یاد-اندوهگین “آه لاتیبونی” ورد زبان مهاجران اهل هاییتی است.
(٩) – لیتل هاییتی (Little Haiti) از محله های شهر میامی است.
(١٠) – ماهیِ روغن (Cod fish).
(١١) – موز پلانتین (Plantain)، موز پختنی مخصوص نواحی گرمسیری.
(١٢) – نامی قدیمی (Oula) با منشأیی از انجیل که عزم راسخ را تداعی می کند.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳