قباد آذرآیین: رهگذر و پل لرزان
قباد آذرآیین:
رهگذر و پل لرزان
مرد رهگذر گفت: سلام، پل لرزان!
پل لرزان گفت: سلام، رهگذر!
مرد گفت: مرا به جا می آوری؟
پل گفت: چرا به جات نیاورم؟ درست است که خیلی پیر شده ام اما هوش و حواسم سر جایش است
مرد گفت:پس خاطره ای از من تعریف کن
پل گفت: تو همان پسربچه ی شیطانی نیستی که سال ها پیش یک روز با پدرت از روی گُرده من می گذشتی، وسط های پل شروع کردی به ورجه وورجه کردن و بالا پایین پریدن، پدرت به تو گفت این قدر بپر بپر نکن کمر پل درد میاد. تو به حرف پدرت خندیده بودی و گفته بودی بابا مگه پل آدمه که کمرش دربیاد؟
مرد رهگذر گفت: آفرین پل لرزان. کاملن درست .
پل گفت: راستی حال پدرت چطور است؟
مرد گفت: عمرش را داد به شما
این را گفت و توی دلش خندید
پل گفت: آن وسیله توی دست تو چه می کند؟ برایم آشناست
مرد رهگذر، جلد، وسیله ای را که دردست داشت پشت سرش پنهان کرد، سرش را زیر انداخت و گفت: شرمنده ام پل لرزان، خیلی شرمنده ام
پل گفت: دشمنت شرمنده باد…حرفت را بزن
مرد رهگذر گفت: دو سال است دستم از کارم بریده. بچه هام گرسنه و بی سرپناهند. دیگر کسی و جایی را سراغ ندارم که ازش قرض بگیرم خرج زندگیمان بکنیم. به فکرم رسید بیایم…
مرد رهگذر نتوانست حرفش را تمام بکند . بغضش ترکید
پل گفت: می فهمم چه حالی داری. می توانی قسمتی از بدن مرا ببُری بفروشی و پولش را یزنی به زخم زندگی ات اما خواهش می کنم قسمتی را ببُر که رهگذران دیگر هنگام عبور آسیبی نبینند و خطری برایشان نداشته باشد.
آن شب، خانواده ی مرد رهگذر سیر و راحت خوابیدند و خواب های خوشی دیدند اما مرد، خواب های دیگری می دید…