منظر عقدایی    غروب

منظر عقدایی

غروب

صدا از کسی در نمی‌آمد، صدایی شنیده نمی‌شد. چیزی در هوا بود که ما را وادار به سکوت می‌کرد. دلمان می‌خواست بخوابیم. اسم خودم را گفتم و بقیه هم خودشان را معرفی کردند. اتاق شش متری می‌شد و جا برای همه نبود. خسته‌تر‌ها زودتر دراز کشیدند و چند نفر مجبور شدند نخوابند. دراز کشیدن برایشان دردآور بود، جا هم کم بود. یاد آن تکه روزنامه و تبلیغ ماهی ساردین افتادم.

 

یک روز خسته کننده و سرد بود. پری هم‌بازی و هم‌کلاسی خوبی بود که گاه و بیگاه به خانه ما می‌آمد. من و پری از پشت شیشه حیاط را نگاه می‌کردیم. روی لبه دیوار هنوز برف مانده بود. لی‌لی که کشیده بودیم انگار دهن باز کرده بود و ما را صدا می‌زد. لی‌لی بازی در حیاط دلچسب بود. مادر می‌ترسید  سرما بخوریم. او که سرش گرم شد، آرام و بی‌صدا به حیاط رفتیم. از بس بازی کردیم سردمان نشد،  لپ‌های پری گل انداخته بود. وسط بازی گاه دعوامان می‌شد پری زود خشم بود و قهر می‌کرد. او طوری خودش را پشت درخت سرو ته حیاط گم‌وگور می‌کرد که مرا می‌ترساند. صدای زنگ در که آمد هر دو دویدیم تا زودتر در را باز کنیم. بابا امروز زودتر آمده بود و من خوشحال بودم. او یک بسته دستش بود. چیزی مثل گوشت توی تکه‎‌ای روزنامه پیچیده شده بود. خونِ گوشت به پشت روزنامه پس داده بود.  من بسته را گرفتم و بردم آشپزخانه. مامان گفت: “چه گوشت خوبی فردا آبگوشت می‌پزم”. او روزنامه را به من داد چون می‌دانست خواندن تکه‌ای از روزنامه را دوست دارم. آن‌روز نتوانستم روزنامه را بخوانم چون به زبان دیگری بود که من نمی‌دانستم. به عکسی که وسط روزنامه بود نگاه کردم. چند بار آن‌را چرخاندم، مثل نقاشی بچه‌ها بود. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم. یک قوطی مستطیل شکل فلزی بود که با کلیدی درش را باز کرده بودند. یک ردیف ماهی ریز و نقره‌ای که خونِ گوشت چند تایی از آن‌ها قرمز کرده بود، سر و ته داخل آن چیده شده بودند . روزنامه را که به بابا نشان دادم گفت:

-این کنسرو ماهی ساردینه. تبلیغ یک کارخانه است، اینطور کشیده تا  برای مشتری  جالب باشد.

– ماهی‌ها چرا مردن؟ چرا کردنشون تو قوطی؟ پدر خندید. پری گفت:

– شایدم زنده باشن، شایدم مجبورن کیپ هم بخوابن.

 

آن‌روز از فکر خوابیدن سر وته تو یک قوطی احساس خفگی کردم و دلم برای ماهی‌ها سوخت. پیشنهادم را مطرح کردم، پذیرفتند و من چیدمان ساردینی را بر اساس قد، سن و وزن و حال شروع کردم. آن سکوت لعنتی کمی شکست و شور و حال و مزاح جایش را گرفت. پنجره کوچک نزدیک سقف اتاق نیمه باز بود و کمی هوا می‌آمد. زنی که حامله بود را زیر پنجره جا دادم. همه سر و ته شدیم. پری گفت مثل قوطی کنسرو شدیم و بعد از چندی لبخند بر لب پری خوش نشست.

یک شب گرم تابستان بود. کیپ هم خوابیده بودیم. دریچه باز شد و چشم‌هایی دور اتاق چرخید. کلید را چرخاند و در را باز کرد. همه وحشتزده نیم خیز شدند. رنگ و روی بعضی‌ها پرید. هر وقت کسی را صدا می‌زدند، زن حامله ناخودآگاه با دو دست شکمش را بغل می‌گرفت و پاهایش را جمع می‌کرد. دختر لری که دانشجو بود ناخون‌هایش را با دندان می‌کند. پشت و  پناه ما دیوار دور اتاق بود که تقریبا همه به آن تکیه می‌دادند. دختر دانش‌آموزی که از همه کوچکتر و تا به حال صدایش نزده بودند بی‌خیال و خونسرد به سوراخ چشم دوخته بود و نمی‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد. فهیمه دختر مغروری که روزنامه‌نگار بود صورتش را جلو می‌آورد و شاید دنبال کاغذی چیزی می‌گشت تا گزارشی بنویسد. سکوتی سرشار از هیاهو در اتاق موج می‌زد. صدای قلبم را می‌شنیدم و دلواپس بودم. مرد پری را صدا زد ،دلهره من بیشتر شد. نمی‌دانستم دیگر از جانمان چه می‌خواهند. پری به سختی بزرگترین دمپایی‌ را پا کرد. پاهایش سفیدِ سفید بود. پاچه شلوارش می‌لرزید. تا رفتن پری کنار در ایستادم، گویی بدرقه‌اش می‌کردم مثل آن روز ها که با هم بازی می‌کردیم و زمان خداحافظیمان طولانی و شیرین بود. در پشت سرش بسته شد. زن حامله کمی دستانش را شل کرد و گذاشت جنین راحت بخوابد. کمی پچ‌پچ کردیم و یکی یکی سر و ته دراز کشیدیم. جای پری خالی ماند. تا صبح خبری از او نشد. من نخوابیدم.

 

چای بوی پلاستیک می‌داد و وقتی نان را آوردند چای سرد شده بود. یک چای اضافه بود. کسی آن‌را نخورد. همانجا ماند. روز حمام بود. پری هنوز نیامده بود و ما نگران بودیم. با چشم‌بند و دست‌ها روی شانه از بند ۱۳ خارج شدیم. فقط صدای لخ‌لخ دمپایی‌ها می‌آمد. امیدوار بودم پری زیر یکی از دوش‌ها باشد. زیر دوش‌های دیگر سرک کشیدم، نبود. فریده خانم که لباس زیر برایمان می‌آورد سرم داد زد:

-چه خبره دوره افتادی؟ زود باش ده دیقه داره تموم میشه.

– شامپو میخوام.

از حمام که  برگشتیم، همه لیوان‌ها را برده بودند. لیوان پر از چای پری پشت در جا مانده بود. حشره‌ای شبیه پروانه توی لیوان افتاده بود و تلاش می‌کرد بیرون بیاید. هر از گاهی به لیوان پلاستیکی نگاه می‌کردیم.

-میخوای بزاری همینجا بمونه؟

-نمی‌دونم.

چراغ اتاق همیشه روشن بود. نزدیک غروب بود. از دور دست صدای زنگوله گوسفندها بگوش می‌رسید. به آغل بر می‌گشتند. صدای موسیقی غمگینی از دور  فضای اتاق را پر کرد. پروانه توی چای به پشت آرام گرفته بود. بال‌های زیبایش خیس شده بود و حرکتی نمی‌کرد.

نهایی