بهمن مرزیجرانی؛ مونولوگ مرد زنده به گور

  مونولوگ مرد زنده به گور*

هر گونه شباهت نامها با افراد حقیقی اتفاقی است

ببخشید جناب، چه سعادت بزرگی برای من که  با جنابعالی در این قطار هم سفر هستم. اگر همسرتان به شما زنگ نمی زد به هیچ وجه امکان نداشت حدس بزنم که شما هم ایرانی هستید.احتمالا بیش از یک دهه میشه که در اروپا زندگی میکنید، شاید هم چند دهه! رنگ پوست صورت شما که در هوای پاک زندگی میکنید با ما که در هوای آلوده تهران زندگی میکنیم تفاوت داره البته تنها آلودگی هوا نیست، نا بسامانی های اجتماعی  فشار اقتصادی عدم وجود امنیت و خیلی چیزهای دیگه چهره ها را عبوس و شکسته کرده آرامشی که در چهره شما در اروپا هست در چهره مردم ما نیست طبیعی هم هست چون شما در امنیت اجتماعی زندگی میکنید و ما در یک دلهره و اضطراب دائمی.احتمالا باید هم سن و سال باشیم، موهای شما هم مثل من سپید شده، البته با این تفاوت که شما مثل من موهای وسط سرتان نریخته. بعله؛ این برف را سر باز ایستادن نیست البته این مو ها در آسیاب سفید نشده، بگذریم. واقعا این گوشی های همراه یا به قول شما اروپائی ها تلفن موبایل مرز ها را از بین برداشته اند،زمان و مکان تعریف های جدیدی پیدا کرده اند. مکالمه جنابعالی با همسرتان راه گشا شد که من از حضور یک هم زبان، یک هم وطن در مقابل خودم مطلع شوم. البته خُب با این فوج عظیم ایرانی ها که در چهل سال گذشته به سراسر دنیا مهاجرت کرده اند زیاد هم عجیب نیست که آدم  با یک هم وطن در خارج از کشور به طور اتفاقی هم سفر بشه، بله؟ بعله این اولین باره که من به اروپا آمدم وعازم دیدن خواهرم در اسلوهستم، خواهر کوچکم که مهندس معدن است و چند سالی است که به اسلو آمده است. البته طبق عادت او را خواهر کوچک صدا میکنم ولی او دیگر کوچک نیست و نزدیک پنجاه سال دارد، خود من به زودی شصت را پر میکنم زمان مثل برق و باد میگذره. من برای شرکت در کنفرانس جهانی حمایت از آسیب دیدگان داروهای آلوده به آلمان دعوت شده بودم و فرصت را غنیمت شمردم که برای اولین بار سری هم به خواهرم بزنم، البته ایشون سالی یک بار به ایران میاد و اونجا به امور مالی مستغلاتش رسیدگی میکنه ولی این اولین باره که من از نزدیک زندگی او را در اروپا میبینم البته او به طور مرتب عکس میفرسته و هر موقع که ایران میاد از سیستم بهداشت و قانون مندی اینجا خیلی تعریف میکنه.هزینه رفت و آمد در اینجا سرسام آوره ناچارا ارزانترین قطار را انتخاب کردم، خیلی دوست داشتم یکی از آن قطار های سوپر سریع را امتحان کنم ولی خُب آدم باید پاهاش را به اندازه گلیمش دراز کنه ولی در عوض این قطار آدم را یاد وطن می اندازه خیلی شبیه واگن های راه آهن ایرانه. درسته که مسیر طولانیه و زمان زیادی باید در قطار باشم تا به اسلو برسم به خصوص در این سن و سال که مسافرت های طولانی برای بنده راحت نیست ولی در عوض همه چیز اینجا منظمه، قطار سر وقت میاد و بدون تاخیر هم به مقصد میرسی، همه چیز مثل ساعت منظم کار میکنه. من پدرم در راه آهن کار میکرد و از بچگی ما عادت کرده بودیم که قطار ها همیشه با تاخیر حرکت کنند و خیلی وقتها هم به خاطر نقص فنی قطار لغو میشد. ولی اینجا همه چیز دقیق کار میکنه. من از برلین تا اینجا دو بار قطار تعویض کردم و همه چیز طبق برنامه پیش رفت. فکرش را بکنید سه تا کشور طوری با هم همکاری میکنن که آب از آب تکون نمیخوره. بعله، کاش ما هم اینطوری بودیم. من زمان انقلاب پرچمدار مبارزه علیه شاه بودم، البته من چپ بودم و فکر میکردم زحمتکشان با تشکیل شورا ها قدرت را به دست خواهند گرفت و همه چیز گل و بلبل و سنبل خواهد شد، شاید هم امکانی پیش می آمد که مثلا من شهردار میشدم ولی خُب، نشد دیگه.از حالت چهره تان میتونم بخونم که که حس خوبی به چپ ها ندارید، البته من هم دیگه ندارم، در سالهائی که زندان بودم خیلی فکر کردم، میدونید هفت سال مدت کمی نیست، هفت سال زندان یعنی هفت سال فرصت برای فکر کردن. من به سرعت مراتب ترقی را در تشکیلات طی کردم و چند ماه بعد از انقلاب مسئولیت شاخه جوانان در شهر خودمان را به من سپردند، در شهرستان ها شرایط مثل تهران نبود، خیلی ها ترجیح می دادند که زیاد در چشم نباشند آدم زود انگشت نما میشد. از فعالیت در گروه های دانشجوئی شروع کردم و خیلی زود به خاطر تلاشهای شبانه روزی مسئولیت کتابخانه دانشجوئی را به من سپردند. روزهای بسیار خوبی بود. هفته ای یک بار به تهران میرفتم و فیلمهای سوسیالیستی را برای نمایش در دانشگاه شهرمان می آوردم. من در شهر خودمان برای خودم کسی بودم.هر چند به طعنه به من لقب “گودرزخروشچف” داده بودند. ببخشید یادم رفت خودم را معرفی کنم، گودرز هستم البته اسم شناسنامه ای من حمید رضا شجاع منش است ولی در خانه من را گودرز صدا میکردند انتخاب مادرم بود مادرم در جوانی علاقه خاصی به شاه و ایرانیت داشت. بله میگفتم ؛ در زندان بود که به این نتیجه رسیدم که من همیشه علاقه خاصی به مشهور شدن داشته ام. از زمان بچگی این طوری بودم و همیشه کار های عجیب غریب میکردم تا مورد توجه واقع شوم. در مدرسه به من میگفتند حمید چل، میدونید چل یعنی دیوونه، چه میشه کرد ما مردم عقب افتاده ای هستیم. من عموئی دارم که از نظر ذهنی عقب افتاده است و همیشه یکی از معضلات خانوادگی ما بوده چون بچه ها در کوچه پشت سرش داد میزدند “جواد چل” و اوهم ناراحت می شد و با سنگ می افتاد دنبالشون. میدونید جناب، من در زندان وقت زیادی برای فکر کردن داشتم و به نتایج خوبی هم رسیدم. ما مردم عقب افتاده ای هستیم و به همین دلیل همیشه به یک چوپان نیاز داریم. ما نمیتونیم مثل اروپا باشیم ما باید یک نفر را داشته باشیم که بپرستیم یک نفر که به او اقتدا کنیم. البته بلا نسبت شما، مردم ما گوسفند اند و نمیشه از یک مشت گوسفند توقع داشت که خواهان تغییرات عمیق اجتماعی باشند، شما باورتان میشه که دختر خاله من فارغ التحصیل دانشسرای مقدماتی، معلم مدرسه، که بعد از انقلاب مذهبی شده بود هر موقع من میرفتم خانه شان استکان مرا جدا آب میکشیده؟ چون من کمونیست بودم و نجس!عقب افتادگی که شاخ و دم نداره. بگذریم؛ در زندان من معتدل بر خورد کردم و چپ روی یا به زبان امروزی ها افراطی گری نکردم، رفقای دیگه به اندازه من منعطف نبودند و اصرار داشتند که از موضع پرولتری باید برخورد کرد و در بعضی موارد کودکانه بر خورد میکردند برای مثال عکسهای خمینی را که در صفحه اول کتابها بود پاره میکردند و من میگفتم که این کار هیچ فایده ای ندارد، دقیقا همان بیماری کودکی چپ روی بود و اکثر آنها اعدام شدند ولی من این کار را نکردم و با عفو امام آزاد شدم، اصولا یک اعدامی بیشتر یا کمتر در روند تاریخ نقشی نخواهد داشت. اگر آنها هم زنده بودند این امکان را داشتند که مثل من تجربه هائی را که در مسیر مبارزه سیاسی کسب کرده بودند به کار بگیرند و مرهمی بر زخمهای این مردم باشند و کمی از رنج این مردم کم کنند. من وقتی حکم ده سال زندان را گرفتم اولین کسی را که برای ملاقات انتخاب کردم همسرم بود. به او گفتم که از او انتظار ندارم ده سال به پای من بنشیند و بهتر است به زندگی خودش فکر کند و طلاق بگیرد. به او گفتم که نباید زندگی خودش را به خاطر من متوقف کند ولی او نپذیرفت و گفت که منتظر من می ماند نمیدانم چرا این کار را کرد، ولی به نظر من باید طلاق را انتخاب میکرد. همسرم چند سال از من بزرگتر است و یک فرزند از ازدواج قبلی اش دارد. ای کاش طلاق گرفته بود، می دونید که سوسیالیستها به برابری زن و مرد خیلی اهمیت میدهند. متاسفانه همسرم مرا ترک نکرد، ای کاش این کار را کرده بود تا من در معذورات ادامه زندگی با او نمی ماندم. هر چند همه فکر میکنند که ما زوج خوشبختی هستیم و ازدواج ما عشق ناب است ولی برای من این ازدواج یک آینده نگری حساب شده بود مساله دو دو تا چهار تاست در هر کاری آدم باید بدونه در برابر چیزی که میده چه چیزی به دست میاره. وقتی ازدواج کردم زندگی مخفی داشتم و یک بیوه برای من بهترین انتخاب بود، البته من شوهرش را میشناختم، طفلک در یک سانحه جان باخت و من حس کردم که باید برای پسر هفت ساله اش پدر باشم، از طرفی زن بیوه در ایران موجودی است که همه فکر میکنند حق استفاده از او را دارند، من با ازدواجم او و فرزندش را زیر چتر حمایت خودم گرفتم وبا این کاربرای خودم وجهه کسب کردم و نشان دادم که ازدواج پرولتری به زیبائی ظاهری اهمیت نمیده ولی به رفاقت و برابری بین زن و مرد بها میده. برای من هم از هر نظر پیوند مناسبی بود  صاحب یک خانه حاضر و آماده میشدم و با زنی زندگی میکردم که توقع زندگی لوکس از من نداشت و هم به خاطر اختلاف سن که از من بزرگتر بود و هم اینکه بچه اش را به فرزندی قبول کرده بودم همیشه مدیون من بود و این به من این امکان را می داد که کار سیاسی کنم .می دونید من وقتی مسئول گروه دانشجوئی بودم دخترهای خوشگل وجوان در گروه فراوان بودند، ولی اخلاقیات سازمانی میگفت که ما باید به آنها مثل رفیق نگاه کنیم نه یک موضوع سکسی، البته دختر ها هم با پوشیدن شلوار سربازی و پیرهن چینی نشون میدادند که هم رزم هستند نه هم بزم. با این حال سخت بود که به سکس فکر نکرد. این روزها افسوس حماقتهای خودم را میخورم افسوس بوسه هائی که نگرفتم و تمایلاتی که سرکوب کردم. حالا هم با ید با یک پیر زن زندگی کنم بعضی وقتها به این نتیجه میرسم که سوسیالیستهای ما هم به شکلی متعصب مذهبی بودند.من در ماهواره یک فیلم مستند از زندگی چریکهای کلمبیا میدیدم که روابط جنسی بین زن و مرد کاملا آزاد بود ولی ما در ایران ترویج ریاضت می کردیم، ما از پاپ کاتولیک تر بودیم. البته از  شما چه پنهان از زمانی که رئیس این “ان جی او” شدم و برای خودم صاحب دفتر و دستکی شدم دیگه اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنم. من مدیر عامل هستم و پنج تا کارمند زن داریم و به لطف جامعه اسلامی مردم خیلی تغییر کرده اند و پایبندی های گذشته را ندارند،زندگی همین چند روز بیشتر نیست چرا خوش نباشیم. شاید شما فکر کنید که من به اخلاقیات پای بند نیستم ،ولی کاملا اشتباه میکنید اصلا این طوری نیست، من به اخلاقیات جدیدی رسیده ام، تعصب های بی جا را کنار گذاشته ام و واقع بین شده ام. من نمیدانم شما چند سال از ایران دور بوده اید و آیا به ایران سفر میکنید یا نه، در ایران همه چیز عوض شده و مثل سابق نیست. مردم دیگه اون مردم نیستند، ظاهرشون اسلامیه ولی از اروپائی ها آزاد ترند. بله؟ بعله “ان جی او” ها غیر دولتی هستند زندانی های سیاسی را در شغلهای دولتی استخدام نمی کنند و تنها امکان بخش خصوصی و غیر دولتیه و اگر مایه داشته باشی شغل آزاد. اتفاقا من از زندان که آزاد شدم با کمک پدر خانمم یک مغازه عکاسی زدم، بالاخره فعالیت سیاسی یک جائی به درد خورد، چون در کتابخانه دانشجوئی مسئول بخش عکاسی بودم و کار ظهور و چاپ عکس را یاد گرفته بودم. براتون گفتم که زندان فرصت خوبی بود که عمیق تر به زندگی خودم فکر کنم و خیلی از دگم ها را بریزم بیرون. گفتم دگم؟ این لغت از دوران زندگی در تشکیلات و بحث های درون تشکیلاتی در ذهنم حک شده امیدوارم که منظورم را بفهمید. منظورم اینه که آدم باید انعطاف پذیر باشه و با واقعیت خودش را وفق بده. یکی از دگمهائی که من از ذهنم پاک کردم تقدس ازدواج و خانواده بود،اینکه انسان همه عمر فقط با ید با یک زن رابطه داشته باشه اصولا با طبیعت انسان سازگار نیست و یک امر غیر طبیعیه، این که آدم وقتی با دیدن یک زن خوشگل فکر های خاصی به سرش میزنه کاملا یک واکنش نرمال انسانیه امری است غریزی مثل گرسنگی و تشنگی. در زندان خیلی وقتها یاد دختران زیبائی می افتادم که با هم در هسته های مطالعاتی شرکت میکردیم، شاداب، جوان، با هوش و زیبا ولی به ما گفته بودند که باید به آنها به عنوان رفیق نگاه کنیم نه زن، سوسیالیست های ما هم سنتی فکر میکردند. حالا که به گذشته فکر میکنم متوجه میشوم که چقدر من احمق بودم که آن لبهای زیبا را نبوسیدم. وقتی کار عکاسی را شروع کردم هر وقت یک دختر جوان برای گرفتن عکس می آمد یاد آن دوران می افتادم و بعضی وقتها وسوسه میشدم که با آنها قرار بذارم ولی راستش میترسیدم. کم کم خانمم کار عکاسی را یاد گرفت و مغازه را به او سپردم و خودم دوباره به کاری مشغول شدم که همیشه دوست داشتم انجام بدم، “مبارزه با بی عدالتی”. ولی خُب دیگه مثل گذشته نمیتونم داوطلبانه کار کنم شما بهتر از بنده می دونید که آدم زن و بچه  دار مسئولیت خانواده را به دوش میکشه و زندگی خرج داره، خوشبختانه در این یک مورد شانس یاری کرد و استخدام یک بنیاد خیریه شدم. زمان رفسنجانی آقا زاده ها خونِ آلوده وارد کرده بودند که باعث ابتلای تعداد زیادی از بیماران به “ایدز” شد و این بیماران یک “ان جی او” تشکیل دادند که بتوانند خسارت های خود را بگیرند. اتفاقا یکی از نزدیکان ما هم پسرش در اثر تزریق خون آلوده مبتلا شده بود و یک روز از من خواست که همراهش به جلسه اطلاع رسانی بروم. هم آنجا بود که متوجه شدم چیزی را که دنبالش می گشتم پیدا کردم، جمعیتی در مانده که منتظر یک ناجی بودند و با یک سخنرانی حساب شده میشد جذبشون کرد، نباید وقت را تلف میکردم، میکروفون را گرفتم و آنها را تشویق به ادامه حق خواهی خودشان کردم. یک ماه بعد من را به عنوان مدیر عامل انجمن خودشان استخدام کردند. من همیشه سخنران خوبی بودم، به خصوص وقتی میکروفون دستم میگیرم انرژی عجیبی پیدا میکنم و با یک نگاه به جمعیت میفهمم با چه زبانی باید حرف بزنم، راجع به چه مساله ای حرف بزنم و چطوری حرف بزنم. من امروز دوباره برای خودم کسی هستم، انجمن های معتبر و شناخته شده مرا برای سخنرانی دعوت میکنند تا راز موفقیت های “ان جی او” خودمان را برای آنها بگویم و هیچ چیز برای من لذت بخش تر از این نیست که میکروفون در اختیارم باشه، این هم دلخوشی منه چه میشه کرد.شاید باید شومَن میشدم! “مزاح فرمودیم”. سالهای اول انقلاب که فعالیتهای سیاسی جلوه بیرونی و علنی داشت میدان مناسبی بود که این استعداد را پرورش بدم، توان مندی خودم را در کار با مردم بسنجم و با تمرین به استادی برسم، از قدیم گفتن که کار نیکو کردن از پر کردن است. البته اولین باری که متوجه این استعداد ذاتی در خودم شدم زمان شاه بود، همان زمانی که شاه ایران را تک حزبی اعلام کرد و در مدارس گفتند که هر کلاسی باید یک نماینده برای حزب رستاخیز بفرستد و من با یک سخنرانی نماینده کلاس شدم.می دونید در مرکز توجه بودن خیلی لذت بخشه، من در زندان وقت کافی داشتم که با خودم رو راست باشم و به خیلی چیز ها فکر کنم. به خصوص وقتی پای انتخاب بین زنده ماندن و یا اعدام شدن به وسط میاد آدم یک دفعه متوجه میشه که چقدر زنده ماندن را دوست داره. به خودم گفتم که باید زنده بمونم، کله شقی فایده نداره و تصمیم گرفتم از تمام کارتهائی که داشتم خوب استفاده کنم. یکی از بهترین کارت هائی که داشتم ازدواجم بود، همسر من از یک خانواده آسوری بود و به خاطر ازدواج با من مسلمان شد و این برای من یک کارت برنده بود. من این را که یک غیر مسلمان را به دین مبین اسلام رهنمون کردم به عنوان دلیل محکمی بر مسلمان بودن خودم ارائه کردم که خیلی هم موثر واقع شد.البته رفقائی که با هم دستگیر شدیم انتظار داشتند که من به عنوان مسئول تشکیلات و سر گروه آنها ازایده های نجات بخش پرولتری دفاع کنم و الگوی مبارزه رهائی بخش باشم ولی متوجه نبودند که شرایط عوض شده و مردم ملیونی در خیابانها از رژیم دفاع میکنند. تازه شاکی هم بودند که چرا من ضربات شلاق را تحمل نکردم تا آنها برای فراراز محل قرارمان وقت کافی داشته باشند. ببخشید اگر بدون وقفه حرف میزنم امیدوارم که سرتان را درد نیاورم. فکر نکنید شیفته تعریف از خودم هستم، نه به هیچ وجه، اما بر این باورم که باید حقیقت را به مردم گفت و حالا که در اینجا میتوانم آزادانه صحبت کنم از این فرصت استفاده میکنم تا حقیقت را برای شما که در خارج هستید بیان کنم. بعله؛ قبل از اینکه فراموش کنم براتون بگم که از بالا دستور آمد که هسته ما در خطره و باید از کشور خارج بشیم، قرار بود به افغانستان برویم و از آنجا شاید به شوروی سابق. من حدود ۲۰ ساعت مقاومت کردم و هیچ اطلاعاتی ندادم و این کافی بود که اونها متوجه خطر بشوند و خانه را ترک کنند، ۲۰ ساعت در شرایطی که شما هیچ تصور واقعی از گذر زمان و وقت ندارید به اندازه بیست روز بر شما میگذرد. واقعا این توقع بی جائی است که ما از یک انسان داریم که چندین روز ضربات شلاق را در کف پا تحمل کنه، واقعا وحشتناکه، باید بپذیریم که آدم از گوشت و خون درست شده و تحمل هر کسی محدوده و از طرفی روزگار قهرمان بازی هم گذشته امروز باید کارها را با سیاست پیش برد به قول برشت ” بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز دارد”. من پیش وجدان خودم شرمگین نیستم، من در برهه ای از تاریخ در حد توان خودم برای سعادت این مردم مبارزه کردم و برای آرمان های بشری هزینه دادم، من از دانشگاه اخراج شدم، من زندگی مخفی داشتم،من با وحشت مدام دستگیر شدن زندگی کردم، من از دیدن خانواده ام محروم بودم، من زندانی شدم، شکنجه شدم و نزدیک به هشت سال در زندان بودم. من فکر میکنم سهم خودم را برای سعادت این مردم پرداخت کرده ام. حالا دیگه وقتش شده که به سعادت خودم فکر کنم. آرمانهای زیبا روی کاغذ و در شعر شاعران زیبا است ولی در زندگی واقعی یک سراب قشنگه. من امروزهم چنان در راه خدمت به مردم زندگی میکنم ولی به شکلی معقول نه آرمان گرایانه بلکه واقع گرایانه ، چیزی که امروز برای من اهمیت داره اینه که فعالیت من چه ثمری داره هم برای خودم و هم برای کسانی که بهشون کمک میکنم. قرار نیست من همه دنیا را نجات بدم. من در این چند سالی که مدیر عامل این “ان جی او” هستم برای احراز حقوق قانونی کسانی که لطمه دیده اند دست آورد های زیادی داشته ام، ولی همه چیز را با سیاست پیش بردم. من در یک برنامه تلویزیونی شرکت کردم و در آنجا چندین بار تاکید کردم که طبق رهنمود های “مقام معظم رهبری” باید این یا آن کار صورت بگیره. حالا این که من بگم مقام معظم رهبری چیزی از من کم نمیشه ولی راه را باز میکنه که من حق این انسانهای بی پناه را بگیرم. من قبلا گرایشی به مذهب نداشتم و راستش به خدا هم اعتقاد نداشتم ولی در این چند سالی که با قربانبان خون های آلوده کار میکنم یک حس عمیقی از اعتقاد به نیروئی ما ورای جهان مادی پیدا کرده ام.بیمارهائی که ایمان مذهبی دارند بهتر در برابر بیماری مقاومت میکنند و بدنشان بهتر به دارو پاسخ میدهد. من هم کم کم  شروع به عبادت کردم و عبادت در شبها به من آرامش میدهد، قبلا شبها دچار بی خوابی میشدم، کابوس زندان و شلاق خوردن میدیدم و از همه بد تر نگاه خشمگین و تحقیر آمیز رفقا یم به خصوص آنها که اعدام شدند همیشه در جلوی چشمهام ظاهر می شد و احساس خفگی بهم دست میداد. قرص خواب آور و آرام بخش هم کمکی نمیکرد ولی عبادتهای شبانه کمک بزرگی بود. البته من با خدای خودم راز و نیاز میکنم نه با خدای عوام، من به شعور کیهانی معتقدم، یک نوع عرفان علمی که بین عقل و ایمان پل میزنه. عقل سلیم میگه در پس پشت این هستی به این عظمت باید یک شعور عظیم کیهانی به وسعت کهکشان وجود داشته باشه که علم توان پاسخ گوئی به این سوال را ندارد. میدونید من اگر وارد سیاست نمیشدم شاید الان استاد فیزیک دانشگاه بودم، یک ترم مانده بود که من لیسانسم را در فیزیک بگیرم که دانشگاه ها به خاطر انقلاب فرهنگی بسته شد و بعد هم که دانشگاه ها باز شد من پاک سازی شدم و بعد هم فعالیت سیاسی مخفی. من با علم و زبان علمی بیگانه نیستم و محدودیت های علم را خوب میشناسم. با زبان هنر نیز آشنائی دارم در زمان نو جوانیم در گروه تاتر مدرسه بازی میکردم و اگر وارد سیاست نمی شدم بدون شک به دنیای هنر میپرداختم، شاید برای من بهترین گزینه هنر بود. در زمان انقلاب  نمایشگاه عکس گذاشتم، عکسهائی از زاغه نشین ها گرفته بودم که با استقبال فراوان روبرو شد، احساس خوش آیندی به شما دست میده وقتی در مرکز توجه دیگران واقع می شوید و مورد تعریف و تمجید قرار می گیرید و هم زمان حس میکنید که حرفی برای گفتن دارید و برای دیگران مفید هستید. ای کاش هنر را انتخاب کرده بودم به جای اینکه بهترین سالهای زندگیم را برای سعادت این مردم هدربدهم. سالها ئی که باید به فکر خودم و زندگی خودم بودم، سالهائی که مستعد رشد علمی، هنری و اقتصادی بودم، بهترین سالهای جوانیم که باید صرف تامین آینده ام میکردم. فکر می کنید امروز هیچ کدوم از رفقای سابق به فکر من هستند؟ چه کسی هزینه مدرسه غیر انتفاعی بچه من را میده؟ من شانس آوردم که همسرم از شوهرش یک خانه کوچک برایش مانده بود اگر نه با هزینه سنگین کرایه خانه نمیتونستیم زندگی کنیم. فکر میکنید وقتی مردم مرا در خیابان می بینند جای زخمهای شلاق را که هنوز کف پاهای من است می بینند؟ فکر میکنید اصلا برای مردم مهمه که شما برای سعادت آنها بهترین سالهای زندگیتان را در زندان گذرانده باشید؟ نه به هیچ وجه، برای مردم این که شما چه آرمانهائی دارید پشیزی ارزش نداره ولی اینکه مدل ماشین شما چیه براشون ارزش داره. بله؟ بعله این هم برای خودش داستانی است.خواهرم پنج سال پیش به نروژ آمد، البته داستانش طولانیه، میشه گفت بازی سرنوشت بود، من به تدریج به سرنوشت اعتقاد پیدا کرده ام و فکر میکنم   انسان قادر نیست که کاملا زندگی را به دلخواه خودش شکل بده، یک اراده برتر در هستی وجود دارد که برای ما تصمیم میگیرد و ما در واقع در بسیاری از موارد لعبتکانیم و فلک لعبت باز. برای مثال این که رفیق من در یک سانحه کشته شد و من با همسر او ازدواج کردم که اتفاقا مسیحی بود و همین مسیحی بودن او کارت برنده ای شد برای من که اعدام نشوم، این را من برنامه ریزی نکرده بودم. ما توانائی این را که سرنوشت خودمان را تغییر بدهیم نداریم. خواهر من چندین بار تلاش کرده بود که به خارج از ایران مهاجرت کند، مثل بسیاری از مردم که مهاجرت را تنها راه رسیدن به آزادی و رفاه میدانند او هم در این فکر بود، ولی متوجه شد که هزینه زیادی دارد و به همین دلیل تنها امیدش قبول شدن در لاتاری آمریکا بود که هر سال شرکت میکرد ولی مثل این بود که شانسش طلسم شده بود که یک مرتبه به طور اتفاقی یکی از رفقای قدیمی من که خیلی سال پیش به اروپا آمده بود در فیس بوک با خواهرم آشنا شد و با هم ازدواج کردند. البته من از همون روزهای اول نگران بودم چون این خواهر کوچک من از بچگی مشکل داشت، بعد از عمویم این خواهرم بزرگترین نگرانی مادرم و خانواده ما بود که با مدیریت مادرم ما همیشه این مشکل را پنهان کرده بودیم. مادر من زن مدبری بود و بر خلاف دوران جوانی اش بعد از انقلاب یک انسان مومن واقعی شد. به جلسات قر آن می رفت و در سالهائی که من زندان بودم همیشه برای آزادی من نماز شب میخواند.هر موقع به ملاقات من می آمد در چهره اش آرامش عمیقی می دیدم که از ایمانش سرچشمه گرفته بود، نوعی عرفان و خلوص قلبی. ایمان مادرم یکی از عواملی بود که من به سوی عرفان جذب شدم.من سجاده مادرم را یاد گار برای خودم برداشتم، هر موقع احساس دلتنگی یا نا امیدی میکنم سجاده مادرم را لمس میکنم و بو می کنم، هنوز عطر ایمان مادرم از سجاده اش به من آرامش میده. بله میگفتم، مادرم خیلی خوب مشکل خواهرم را مدیریت کرد به طوری که تا آنجا که امکان داشت مساله به خارج از خانواده درز نکرد. می دونید در ایران مردم یک کلاغ چهل کلاغ میکنند اگر میگفتیم که اعصابش ضعیفه فورا در شهر می پیچید که دختر فلانی دیوانه است به خصوص که عموی من را همه شهر میشناختند و در شهرستان این مساله خیلی زود بین مردم پخش میشد، به خاطر اینکه این مساله پنهان بماند و به بیرون از خانواده درز نکند هیچ وقت او را نزد یک روان پزشک نبردیم،مادرم میگفت شوهرش که بدیم خوب میشه. طولی نکشید که رفیقم متوجه شد با یک آدم مشکل دار ازدواج کرده و خواست طلاق بده که وحشت همه ما را گرفت. اگر خواهرم به ایران بر میگشت روزگار همه ما سیاه میشد، به خصوص همسرم با من اتمام حجت کرد که اگرخواهرم بر گردد هرگز مرا نخواهد بخشید. همه ما دستپاچه شده بودیم و همه به من فشار آوردند که کاری بکنم. من هم چون از قدیم این آدم را میشناختم وزبانش را می فهمیدم ناچارا آستین ها را بالا زدم و پا در میانی کردم. اینجا بود که دوباره زبان دیپلماتیک به کمک من آمد، حدود یک ساعت با هاش صحبت کردم و خیلی راحت پذیرفت که او را نگه دارد تا اقامت بگیرد. من ناچار بودم به هر طریقی رفیقم را قانع کنم که دست نگه دارد تا خواهرم اقامتش را بگیرد، حالا برای رسیدن به هدف چند تا دروغ کوچک اهمیت زیادی نداشت. اینکه بعدا خواهرم چه کار کرد که رفیقم از خانه خودش فرار کرد من چیزی نمیدانم. اصولا این دیگه به من ربطی نداره چون مشکل زناشوئی است و من همواره این پرنسیب را رعایت کرده ام که در زندگی خصوصی هیچ کسی دخالت نمی کنم. من مساله را خیلی خوب مدیریت کردم که خواهرم بتواند در اروپا بماند.البته دوست من خیلی از من رنجید ولی چاره ای نداشتم، بعد از سالها خواهرم در یک قدمی رسیدن به آرزویش بود و باید کمکش میکردم، البته تنها آرزوی او نبود آرزوی همه ما بود که از شر او راحت شویم. حالا بعضی ها میگویند که من نارفیقانه برخورد کردم، ولی این حرفها قدیمی شده از طرفی او چندین سال بود که در اروپا برای خودش کیف و حال کرده بود و شبهائی که من از درد شلاق در سلول به خودم می پیچیدم در کافه های اروپا به آبجو خوری و خوش گذرانی در دانسینگها و کیف کردن در بغل زنهای بلوند اروپائی مشغول بوده ، من چیزی به او بدهکار نبودم، اینکه سی سال پیش با هم چائی خورده بودیم دلیل نمی شد که همه حقیقت را به او بگویم.این وظیفه من بود که خواهرم را نجات بدم. من در کوره زندگی  یاد گرفتم که فقط به خودم فکر کنم در جریان زندگی است که انسان مثل فولاد آبدیده میشود. ببینید رفاقت، صداقت، شرافت، وفای به عهد و حرفهای قشنگی از این ردیف فقط در کتابها پیدا میشه و متعلق به گذشته است، جامعه ایران عوض شده معیار ها عوض شده ارزشها عوض شده هر کس فقط به فکر خودشه. خارج نشینها یعنی شما اینور آبی ها جامعه امروز ایران را نمی شناسید، مردم مشکل دارند و مجبورند که پا روی سر همدیگه بذارند تا خودشون را نجات بدهند. حالا اگر یک آدم احمقی هنوز فکر میکند ما در دهه پنجاه زندگی میکنیم تقصیر خودشه که حرف من را باور میکنه. در ایران باید زرنگ باشی اگر نه سرت کلاه میره، این زرنگی از ویژگی های ما ایرانی هاست. کسی که زرنگ نباشه بقیه میزنند توی سرش. مساله بقاء است درست مثل فیلمهای راز بقاء، همه در حال دریدن یکدیگرند البته با لبخند و تکبیر. من هم چاره ای نداشتم، مجبور بودم فقط به منافع خواهرم فکر کنم من فکر نمیکنم این کار غیر اخلاقی باشه، همه همین کار را میکنند، مگر شما همین کار را نمی کنید؟ مگر دیگران همین کار را نمیکنند، هر کس به فکر اینه که گلیم خودش را از آب بیرون بکشه.وقتی خواهرم اقامت گرفت همه خانواده به من آفرین گفتند که این مشکل را با درایت مدیریت کردم. به خصوص همسرم سرش را بالا گرفت و به همه گفت اگر درایت گودرز نبود فتانه (خواهرم که در نروژهست اسمش فتانه است) بر می گشت و خشتک از پای همه ما بیرون می آورد. پاداش هم گرفتم، برای مدتی هر چند کوتاه  دوباره مثل ماه های اول ازدواج حس کردم که مرد خانه هستم، همسرم برایم غذاهای مورد علاقه ام را می پخت و وقتی به خانه  می آمدم دلتنگم بود. دوباره به خودش می رسید، آرایش میکرد، مرتب سلمانی می رفت و موهایش را رنگ میکرد، عطر می زد، مثل تازه عروس ها شده بود. بله؟ باید در این ایستگاه پیاده شوید؟ حیف شد. از آشنائی تان خوشحال شدم امیدوارم که سرتان را درد نیاورده باشم، روز تان خوش دست حق به همراهتان.

مرتیکه فقط برای خودش قهوه خرید و یک تعارف هم نزد، شما در اینجا با یورو در آمد دارید یک قهوه برای شما پولی نیست ولی برای من که به ریال پرداخت میکنم هزینه سنگینی است. چقدر این ور آبی ها فرهنگ ایرانی را فراموش کرده اند. مهمان نوازی یکی از سنتهای زیبای ملی ماست و باید در هر کجای دنیا که باشیم آن را حفظ کنیم. چند ساعت دیگه مونده تا برسم بهتره بخوابم که اگه خدای ناخواسته یک ایرانی دیگه آمد اینجا روبروی من نشست مجبور نباشم دوباره همه چیز را بشکافم تا حقیقت روشن شود، فایده ای نداره حرف آدم را نمی فهمند هر چند هر دو به زبان شیرین فارسی صحبت میکنیم.

 

* سقوط آلبرکامو الگوی این مونولوگ بوده است بی هیچ ادعائی برای رقابت.

ناکجا آباد

ژوئن ۲۰۱۸ تیر ۱۳۹۷

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *