شکوه میرزادگی؛ منتظر یک تکه آفتاب
لم داده روی مبل و از لای چشم نگاهم میکند. موجی از بیخیالی در نگاهش هست که قبلاً ندیده بودم. میروم کنار دری که به بالکن باز میشود. کف سبزرنگ بالکن از رطوبت بارانی که ساعتی پیش تمام شده برق میزند و، آن طرف نردههای سفید بالکن، چمنهای سوختهی زمستانی، زیر پای کاج هایی که هرگز روی به خشکی نمیکنند پهن شدهاند. گرمای نفسم بر شیشه مه میشود و بر تن کاج ها حریر.
همانطور که نگاهم میکند، بیخیال میگوید: نیست. نیست.
از وقتی تو را دیدهام این اولین صبحی است که نیستی. به خودم نگاه میکنم، در همهی روزهایی که بودهای: هر روز، سراسیمه برای دیدارت از خواب پریدهام. حتی اگر خوابت را دیده باشم باز سراسیمه از جا بلند میشوم تا بدوم به سویت. خواب را فقط برای رؤیاهایم دوست دارم، اما واقعیت تو را بیشتر دوست دارم؛ یعنی دوست دارم تو را همیشه واقعی ببینم: زنده و جاندار و عاشق. وقتی عاشقی از واقعیت هم زیباتری و من میتوانم با تو به تماشای آسمان و صبح و دریا بنشینم. وقتی عاشقی، حتی اگر لبخند نزنی هم، برای تماشایت صبحها از خواب میپرم و از اتاق میدوم بیرون. گاه یادم میرود دمپاییهایم را بپوشم و روبدوشامبرم را تنم کنم. و تنها وقتی هوا سرد است و سرما مینشیند بر پوستم یادم میافتد که تن و پا برهنه هستم. اما همان هنگام هم دلم نمیآید که وقت را تلف کنم؛ خندهکنان میدوم به سوی قهوه. تازه میفهمم که چرا همهی زندگیام با خنده از خواب بیدار شدهام. حتماً میدانستهام که روزی از خواب بیدار میشوم و تو را خواهم دید.
سگم، به دیدنم، به نرمی میآید کنارم. سلامی میکنم و لبخندی به رویش میزنم. اما او خوب میفهمد حواسم به او نیست. و میرود پشت یکی از درهای رو به بالکن میایستد و از لای پرده به بیرون نگاه میکند. میدانم تو پشت همان در منتظرم هستی ـ دری که با پردههای ضخیم پوشانده شده. منتظری تا در را برایت باز کنم. اما من پردهها را پس نمیزنم، میترسم اگر ببینمت یادم برود که باید قهوهام را بردارم. قهوه میماند و سرد میشود و من تمام روز نمیفهمم که چرا خواب آلودهام. نه، دوست ندارم با تو خوابآلوده باشم.
قهوهام را برمیدارم، جرعهای مینوشم، و میروم به سوی درها و یکی یکی پردهها را پس میزنم. آخر از همه به سراغ دری میروم که تو آنجایی. میخواهم وقتی میآیی همهی خانه پر از نور باشد.
سگم میگوید: هنوز هم نور را دوست داری؟ حالا که او دیگر نیست؟
میگویم: نور مال من است.
شانه بالا میاندازد و چشمانش را به سویی دیگر میگرداند. میدانم که با نور صبح مشکلی ندارد و از اینکه شبها پردهها را میکشم و همهی چراغها را روشن میکنم خوشش نمیآید. دلش میخواهد در تاریکی هم پشت پنجرههای بیپرده بنشینیم و به بیرون نگاه کنیم. و من دوست ندارم. باورم شده که در تاریکی خیالم پرپر میشود و میسوزد و نمیتوانم پرواز کنم.
هر روز حداقل یک بار میگوید: چه پروازهای مسخرهای! حتی به اندازه هواپیما هم لذت ندارد.
میگویم: بارها بهت گفتهام که دوست ندارم کسی فرمان پروازم را در دستهایش داشته باشد. دوست دارم که با بالهای خودم، یعنی با دستهای خودم، پرواز کنم. وقتی در فضا شناور میشوم جهان مال من میشود. آنجا، نه خیلی بالای بالا، درست به اندازهای که ابر بالای سرم باشد و زمین را هم خوب ببینم، جای پرواز من است. گاهی ابرها را پس میزنم تا مردی را که چتر ندارد، عاشقی را که غمگین است، زنی را که در حال دویدن است، از باران نجات دهم. گاهی هم دستم را میان ابرها فرو میکنم و مشتی ابر برمیدارم و میاندازم درست روی یک بوتهی آفتابگردان داغِ داغ تا خنک شود، یا مشت مشت ابر میپراکنم بروی زمینی سوخته…
و به او نمیگویم که گاهی هم یک قطره ابر برمیدارم و میگذارم کنار لب بالایی تو تا وقتی آن را با زبانت برمیداری تماشایت کنم.
با انگشتانم بخار نفسم را از روی شیشه برمیدارم و نگاهم تا آن سر دشت میدود و سر از پشت بامهایی درمیآورد که از دودکشهاشان، دودها رقصکنان و پیچ و تابخوران به آسمان میروند ـ همان ابرهایی که چند لحظهی بعد در دستهای من خواهند بود.
سگم میگوید: نیست.
به تندی نگاهش میکنم. این چندمین باری است که این کلمه را میگوید. روزهای گذشته این همه نگاه مرا نمیپایید. پرده را که میکشیدم نشسته بودی روی صندلی من و تاب میخوردی. هیچوقت بهت نگفتهام که دوست ندارم کسی سر جایم بنشیند، کسی به حولهام دست بزند، کسی بر بالشم سر بگذارد. یک لیست دارم که خیلیهایش را هنوز به تو نگفتهام. اما تو درست مثل خودم مینشینی روی صندلیام و تاب میخوری. همان لذتی را که موقع تاب خوردن میبرم بر صورت تو میبینم. آنقدر تماشایت میکنم تا مرا میبینی. مرا که میبینی از جایت بلند میشوی. همیشه از روزی که تو را دیدهام، از این ادب مهرآمیزت خوشم میآید. و همیشه به رویت میخندم و همیشه سگم خوشش نمیآید و زیر لب زمزمه میکند: حتماً اگر کتات را هم برایت بگیرد خوشت میآید؟!
برمیگردم و توی رویش میگویم: چرا نه؟
با لحنی کنایهآمیز میگوید: نمیدانستم که فمنیستها هم از این چیزها خوششان میآید.
ـ چه ربطی به فمنیسم دارد؟ اصلاً تو هیچ وقت چیزی از این ایسم نخواهی فهمید.
سرش را برمیگرداند و به سویی میرود. به هیچ کسی بیشتر از تو حسادت نمیکند. وقتی با تو نشستهام به بهانهای میآید و مینشیند دور و بر ما، وقتی با تو حرف میزنم بلند بلند با دیگران حرف میزند و حرفمان را قطع میکند. تو معمولاً به کارهایش میخندی و من همیشه ردش میکنم یا دست تو را میگیرم و میبرم در اتاقی که او نتواند به آنجا بیاید. و او همیشه پس از آن مدتها با من حرف نمیزند.
اما امروز او باید در دلش جشنی داشته باشد. میداند که منتظرت نیستم، و میداند وقتی منتظرت نباشم نمیخواهم که بیایی.
نمی خواهم بیایی اما حس خوشی ندارم. مثل زندانی بیملاقاتی در روزهای تعطیل شدهام. آه، چه روزهای بدی؛ باید بنشینی و به در خیره شوی و رفت و آمد آنهایی را نگاه کنی که ملاقاتی دارند. وقتی میروند رنگ تو هستند، رنگ زندان، قهوهایِ قهوهای. و وقتی برمیگردند رنگ آزادی گرفتهاند؛ گویی خورشید پنهانی روی تن دیدارکنندهها آمده و خودش را به زندانیها رسانده و بهشان رنگ خودش را زده است ـ یک زرد درخشان که انباشته از سفیدی و نشاط است؛ رنگی که من همیشه عاشقش بودهام، حتی وقتی که نمیدانستم رنگ آزادی است. و حتی وقتی نمیدانستم که روزی از لباس قهوهای بدم خواهد آمد.
مینشینم پشت میزم و کامپیوترم را روشن میکنم. فکر میکنم اگر خودم را در کلمات غرق کنم حالم بهتر خواهد شد. میخواهم به هیچ چیز فکر نکنم. چه جادویی دارند این کلمات که مرا از همه چیز و همه کس بینیاز میکنند. اما هنوز شروع به کار نکردهام که او میآید کنارم و میگوید: نمیخواهی برویم بیرون؟
ـ امروز حوصله ندارم.
سرش را برمیگرداند و به بیرون نگاه میکند و طوری که وسوسهام کند میگوید: روز خوبی است. از آن روزهایی که میشود کنار رودخانه دوید.
شانه بالا میاندازم و میگویم: نه.
میرود و سر جایش مینشیند و لم میدهد و باز خیره میشود به من. عاشق این است که با هم برویم بیرون. کافی است بگویم «برویم.» از جا میجهد و جلوتر از من میدود به سوی دشت. من از در باغ بیرون میدوم و او ، چون جوانیهایم، از روی نردههای چوبی میپرد. میدوم به دشت که زمستان و تابستانش برایم آغوشی گشاده دارد. میدوم، با آبها و کنار رودخانه، در سراشیبی عجیبی که به کوه میرسد. فقط او میداند که سراشیبیهایی هست که به کوه میرسند. کوه همیشه آن بالا نشسته، با قلهی همیشه برفیاش. این تنها برفی است که دیدنش آزارم نمیدهد.
گاهی تو هم آنجا هستی. درست زیر کوه، آنجا که دشت وسعت میگیرد، ایستادهای، استوار و سربلند، و گیسوی بید بر شانهی چپت ریخته، و خط نوری بر پیشانیات. و بهانهای در دستهایت که همیشه بگویی: «کجا بودی؟ چرا این همه دیر آمدی؟ انتظار مرا کشت.»
حتی اگر ساعتها زودتر هم برسم همین را میگویی! و من اگر با تو قهر نباشم چند شاخهی آفتابگردان میگذارم در بغلت و بوسهای بر لبت و آرامت میکنم. و اگر قهر باشم راهم را میکشم و با آبها میروم در سراشیبی و نگاهت را، که پوستم را میسوزاند، ندیده میگیرم. آنقدر میروم تا صدایم کنی. نامم را که از دهانت میشنوم اگر تا سر کوه هم رفته باشم برمیگردم و به رویت میخندم و آن قدر تماشایت میکنم که غروب شود و آفتاب برود. و بعد میدوم خانه که پردهها را بکشم و همهی چراغها را روشن کنم.
اما امروز، وقتی آفتاب رفت، پردهها را نخواهم کشید. میگذارم که تاریکی فرو بیافتد. خودم را میبینم که نشستهام کنار سگم و، درست از همان زاویهای که او نگاه میکند، به اعماق تاریکی دشت نگاه میکنم. یک دقیقه، دو دقیقه و نیم ساعت. همانگونه نگاه میکنم که او نگاه میکند.
یک شب، دو شب، ده شب. حالا یک ماه یا شاید یک سال بعد هم شده باشد. دیگر بلدم که مدتها به تاریکی نگاه کنم. حالا دیگر میتوانم که حرکتها را در اعماق تاریکی ببنیم. میتوانم سمورها و آهوها و خرگوشهایی را که در رفت و آمدی دایماند ببنیم؛ خندان و با نشاط میگذرند، آواز میخوانند، و یکدیگر را میبوسند. حالا دیگر یاد گرفتهام که حتی پرندگانی را که در شب پرواز میکنند ببینم؛ بیشترشان بالهایی زرد دارند و با حرکاتی شبیه علامات کر و لالها با هم حرف میزنند. در واقع این او بود که به من یاد داد عمق شب را نگاه کنم. او به من نشان داد که همه چیز ها فقط در نور نیست، در تاریکی هم هست.
و او به من مردی را نشان خواهد داد که بلد است در اعماق تاریکی جستجو کند، آنقدر عاشق است که سنگ از او یاد میگیرد گل باشد، و وقتی بر سر گیاهان دست میکشد، نسیم از خجالت فرار میکند. او به من کودکی را نشان خواهد داد که نیمی از صورتش کبود و زخمی است اما میخندد. کبوترها دزدکی بیدار میمانند تا با او بازی کنند و آهوها پستان در دهانش میگذارند. و زنهایی که حتی با سوسکها مهربانند و موشها را زیبا میبییند و همیشه از سر دیوارها میگذرند و به ملاقات کسی میروند که منتظر یک تکه آفتاب است.
میگویم: آه، خدای من، درست مثل معدنی از الماس که در قلب سیاهی باشد.
سگم میگوید: تازه خود همان سیاهی را هم اگرخوب نگاه کنی الماس است.
میگویم: راه بیفت بریم. برویم کمی بدویم.
میگوید: مطمئنی؟
سرش را نوازش میکنم و میگویم: مطمئن هستم.
از جا میجهد و دنبالم میدود به سوی باغ.
فکر میکنم امروز بتوانم با او از روی نردهها بپرم.