زکریا تامر    داستان کوتاه در شبی از شب ها   

زکریا تامر   

داستان کوتاه در شبی از شب ها        

ترجمه‌ی : مهدی فرطوسی

اشاره :

“زکریاتامر”،  نویسنده ی جریان گریز سوریه، مشهور به “شاعر داستان کوتاه عربی”. سال ۱۹۳۱ در دمشق متولد شد. تامر با استفاده از زبانی نو وسبک روایی منحصر به فردش، در حال حاضر یکی از چیره دست ترین داستان نویسان  جهان عرب به شمار می رود. داستان “درشبی از شب ها” یکی از انبوه داستان های زکریاتامر است که توسط “نگارنده” ترجمه‌ی آن ها پایان یافت ودردستِ انتشار است.

 

شب به سان کفنی سیاه همه چیز را می پوشاند. ابو حسن با سرعت از محله ی گنگ و     ساکت ا ش می گریخت. از محله و کوچه های باریک و پیچ در پیچ و تاریک اش. از مردم پیچ در پیچ اش و از خانه های کوچکِ به هم چسبیده اش. از قهوه خانه اش که شبیه تابوتی بود با چوب های پوسیده . وقتی به خیابانهای پهن رسید، مبهوت شلوغی و صداای ماشین هایی شد که با سرعت به این طرف و آن طرف می رفتند. مبهوت مردم خوش پوش و چراغ های رنگی خیابان. با شگفتی به آرامی گام برمی داشت ، با کمری راست و سری بالا و صورتی در هم رفته. با افتخار به سیبیل های پرپشت اش دستی کشید . سبیل هایش خیلی جلب توجه می کردند و خیلی ها با کنجکاوی و تعجب به آن ها زل می زدند . “بَه! تو ابوحسنی. حقته که مردم ازت تعریف کنن. باهاس بهت احترام بذارن . از تو مردتر خودتی. خنجرت مثِ رعد و برق می زنه و بارون خونه که بعدش می باره، قلبت از نقره اس و دستات از سنگ خارا. تو با مردای دیگه فرق می کنی. وختی می خندی مث گل می شکفی . عصبانی که می شی ملک الموت یه تابوت خالی ورمی داره و منتظر تیکه پاره های شکارت می مونه . وقتی هم خاطر خواه کسی شدی ، شیله پیله تو کارت نیست. نه دروغ میگی و نه اهل دوز وکلکی . نه چاپلوسی میکنی و نه اهل دورنگی و ریایی. کور، کوره و قلوچ هم قلوچه . می زنی خونی میکنی ، ولی کسی رو      نمی کشی . اگه با کسی دشمن شدی آب میشه می ره توی زِمین . پا رفاقت که بیاد وسط تا تَهِ تَه اش هستی. بیشتر از چهل سال سن داری، ولی هنوز که هنوزه وقتی تنت به تن زنی برسه، تا مرگ میمونی تو خونش . شراب رو مثِ آب سر میکشی ولی مستی تو کارت نیس.دعواهایی که توش خون راه می افته ، برات مثِ سیگار کشیدن لب شطه . اگه با اون صدای دو رگه ات آواز بخونی ، دل سنگا آب می شه . تو همونی هستی که مردا و زنا و بچه های محله دوستش دارن و بدون اجازه اش آب نمی خورن . اگه زنی با شوهرش دعوا کنه نمی ره خونۀ پدرش؛ می آد پیش تو و دلش قرصه که دیگه از شوهرش بد رنگی نمیبینه. بچه ها دوستت دارن و وقتی که از مادراشون کتک  می خورن دخیل میشن پیش تو. گربه های محله ، وقتی گرسنه میشن ، میآن به پرو پات می پیچن و میو میو می کنن. هیچ کس مثِ تو نمی تونه با یک کلمه دو تا رفیق رو به هم برگردونه و آشتی بده. اگه یتیمی زن بخواد ، تو خونواده اش میشی. تا بوده به ضعیفا کمک کردی و از قوی جماعت نترسیدی . تا الان هم برا هیچ بنی بشری گردن خم نکردی” .

ابوحسن بادی به سینه اش داد و از سر خوشی لبخندی زد . آرام آرام در پیاده رو قدم می زد و به مردهایی که سیبیل پرپشت نداشتند نگاه می کرد، و به زن های زیبایی که به عروسک های گران قیمتی شبیه بودند که با سر بالا و قدم های مطمئن راه می رفتند . “ببین ابو حسن ، ببین… مردایی که مثِ زنا می مونن و زنایی که مثِ مردا راه می رن . نه جای تعجبه و نه جای گله و شکایت . این رسم زندگیه . هیچ چی تا ابد نمی مونه . هر دور و زمونه ای مردا و زنای خودش رو داره”. ابو حسن دو دختر جوان را دید. که از گل زیباتر بودند. دخترها با تعجب به سیبیل کلفتش نگاه می کردند. ابو حسن با غرور به سیبیلش دستی کشید. دخترها در گوشی به هم چیزی گفتند، و بعد با تمسخر خندیدند. ابوحسن جا خورد و با دست پاچگی از آن ها دور شد. وارد کوچه ای فرعی شد که در آن چراغ های رنگ پریده ای بالای تیرک های چوبی زُق زُق می کردند.

“تو! ابوحسنی . ولی وقتی مسخره ات کردن، مث دختری که هیچ کسی غیر از مادرش لباشو نبوسیده، خجالت کشیدی! آه از این زمونه که مثِ سگیه که پاچه صاحابش رو میگیره”.

پنجره ای باز بود و از آن صدای ترانه ای می آمد. ابو حسن ایستاد ، و به تنه ی درختی تکیه داد. خواننده صدای کلفت و گنگی داشت و کلمات ترانه نامفهوم بودند. صدا شبیه صدای خفه ی پرنده ای بود که ناغافل سنگ به بالش خورده باشد و در خلائی بی انتها سقوط کند. ابوحسن در خیال خود آن دو دختر را تصور کرد که ربوده شده اند و لخت و عور در اتاقی پر از مردانی با سیبیل کلفت و چشمان درنده ، با ترس و لرز می رقصند . بعد به یاد آن زن زیبای محله ی خودشان افتاد که به او گفته بود : “باهام عروسی کن، کنیزت بشم”. و آن صبح را به یاد آورد. آن روز در خانۀ آن زن ، ولوله ای شد که محله را یکسر عزادار کرد . ابوحسن در مراسم تشیع شرکت نکرد و خود را در اتاقش زندانی کرد و سرش را زیر متکا برد . او نمی توانست گریه کند . ولی صدای دورگه ی گرفته اش که گه گاه به ناله برمی خواست ،از گریه ی زنی که پسرش را از دست داده است،هم غم انگیز تر بود.

صدای جیغ بلند زنی به گوش رسید . ابوحسن دید که مردی به سوی او  می دود و عده ای به دنبال او میدویدند و فریاد می زدند : دزد …دزد….مرد به یک قدمی ابوحسن رسید . ابوحسن دست انداخت او را گرفت  ولی دزد خیلی ماهرانه خود را از دست او خلاص کرد و پا به فرار گذاشت و در تاریکی بُر خورد و حتی خم نشد تا چیزی را که به زمین انداخته بود ، بردارد . ابوحسن خم شد و آن را برداشت. یک کیف دستی زنانه بود . به آن نگاهی کرد و با تمسخر به خود گفت : اهل محل اگه ابوحسنو را با یک کیف دستی زنانه ببینند چی می گن!

مردمی که به دنبال دزد بودند رسیدند . یک پاسبان چاق هم با آن ها بود ابوحسن از آن ها عذرخواهی کرد : “پدر سوخته مث ماهی از دستم لیز خورد و در رفت”.

زنی که همراه آن ها بود به ابوحسن اشاره ای کرد و فریاد زد: “همین بود. بگیریدش . این هم کیف منه که دستشه”.

ابوحسن گفت: “خجالت بکش زن ! این حرفا چیه!”

زن کیف را از دست ابوحسن قاپید و  داد زد :”مواظب باشید در نره”

پاسبان چاق و چند مرد دیگر سریع ابوحسن را گرفتند :” یالا… راه بیفت”

ابوحسن با تعجب پرسید: “کجا؟”

پاسبان گفت :”کجا؟! معلومه، کلانتری. نکنه فکر کردی که می بریمت کاباره!”

ابوحسن سعی کرد حرفی بزند و اعتراضی بکند ، ولی او را به فحش کشیدند  و مرده ها و زنده هایش را زیر و رو کردند . ساکت شد و همراه پاسبان به راه افتاد . مردها و زنها و بچه ها دورشان حلقه زده بودند،و او را به هم نشان می دادند و با صدای بلند ، می گفتند که او دزد است .کلانتری نزدیک بود . ابوحسن را به اتاق رئیس کلانتری بردند.رئیس جوانی بود خوش رو با صورت خوش تراش و پوستی سفید و چشمانی قاطع و بق کرده. پشت یک میز نشسته بود که روی آن مقدار زیادی کاغذ و روزنامه بود و یک گوشی تلفن. پاسبان نزدیک رئیس رفت . کمرش را راست کرد و پا چسباند و دست راستش را تا لبه ی کلاهش بالا برد ، بعد ماجرا را برای رئیس تعریف کرد . ابوحسن توی حرف پاسبان دوید 🙁 دِ ، چرا بهتون می بندی )

رئیس به ابوحسن توپید:( خفه شو . هر وقت بهت گفتم ،حرف بزن)

زنی که صاحب کیف بود داد زد 🙁 سرکار، کیفم رو قاپید و فرار کرد.)

مردمی که ایستاده بودند به تائید او سر تکان دادند . بعضی ها هم دنبال حرفهای زن را گرفتند : (همۀ ما دیدیمش، اینقدر دنبالش دویدیم تا گرفتیمش.)

پاسبان اضافه کرد 🙁 وقتی گرفتیمش ، کیف توی دستش بود، قربان)

رئیس کلانتری همانطور که ساکت بود ، ابرو انداخت و نگاهی به سر تا پای ابوحسن کرد و با تحقیر گفت:( بفرما … حالا حرف بزن و ببینم چی می گی …ها؟!چیه؟ لالمونی گرفتی؟)

ابوحسن جواب داد:( من دزد نیستم)

رئیس کلانتری گفت:(پس تو چه هستی ؟ نکنه علامۀ دهری و ما نمی دونستیم؟)

ابوحسن گفت: من یه مردم… یه مرد از یه زن چیزی نمی دزده.

رئیس کلانتری از صندلی اش بلند شد و رفت طرف ابوحسن و با تمسخر گفت:(ماشاءالله ! عجب دزد پر روئی…)

ابوحسن گفت:( من کیف این خانوم را نقاپیدم . کیف از دست دزد افتاد ،من هم بلندش کردم.)

رئیس گفت:( گوش کن ،حاشا کردن خلاص ات نمیکنه . ادا اطفار در نیار و اعتراف کن. هم برا تو خوبه هم برا ما . و گر نه کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی .)

ابوحسن با انگشتان دست چپش سیبیلش را گرفت 🙁 از زن کمترم اگه دروغ بگم)

رئیس کلانتری گفت: (مرده شور تو و اون  سیبیلتو ببره. وقت بگو مگو با تو یکی را ندارم. اقرار کن و گرنه گردنتو خورد می کنم .)

صورت ابوحسن سرخ شد:( هنوز کسی که بتونه گردن ابوحسن را خورد کنه ، به دنیا نیامده . از اهل محل مون بپرس بهت میگن ابوحسن کیه.) رئیس که داشت از کوره در می رفت داد زد 🙁 توله سگ کثیف … اگه اعتراف نکنی، با کفشام تو و اهل محله تو  زیر پام له میکنم ).

ابوحسن گفت:( قضیه رو کش نده… مرد باش… مرد حرف مرد رو میفهمه).

رئیس سرش را تکان داد و سعی کرد آرام باشد :(باید ادب بشی . یکی باید تو رو آدم کنه… جای شکرش باقیه که دست کسی افتادی که بلده با امثال تو چکار کنه.)

بعد رو کرد به پاسبان چاق ،و با لحن خشنی دستورداد :(بدو برو یه قیچی ور دار بیار.)

پاسبان مثل فشفشه از جایش پرید : ( چشم قربان).

رئیس به سمت میزش برگشت ، و زنگ روی آن را فشار داد و شق و رق منتظر ایستاد تا یک پاسبان زردنبو داخل اتاق شد و با صدای خشکی گفت:(بله قربان)

رئیس به زن صاحب کیف و شاهدان اشاره کرد و گفت:( ببرشون و حرفاشون رو بنویس)

زن صاحب کیف با بقیه ی مردم به دنبال پاسبان بیرون رفتند و فقط رئیس کلانتری در اتاق ماند و ابوحسن…

ابوحسن با صدای لرزانی گفت:( نیگا کن … ریخت و قیافه ی من به دزدا می خوره؟)

رئیس اما ، حرفی نزد . تنها مصمم تر شده بود . گوشی تلفن را بلند کرد ، و به دهانش نزدیک کرد و با صدای آرامی توی گوشی وزوز کرد. بعد آن را سر جایش  برگرداند و خودش را روی صندلی اش ول کرد و در سکوت با نگاهی پر از تهدید و تمسخر به ابوحسن زل زد. ابوحسن با پاهای باز،با نگرانی، هاج و واج ایستاده بود. در اتاق باز شد  و پاسبان چاق با یک قیچی بزرگ داخل شد.پشت سرش چند پاسبان توی اتاق ریختند و با تحقیر و نفرت چشم وابرو نازک کردند و سر تا پای ابوحسن را وارسی کردند. رئیس با خنده قیچی را از پاسبان گرفت و با نوک قیچی اشاره ای به ابوحسن کرد و به پاسبان ها گفت :(این توله سگ را بگیرید.)

ابوحسن داد زد :(من توله سگم ، مرتیکۀ نامرد)

و به سمت رئیس کلانتری خیز برداشت ولی پاسبانها او را گرفتند. ابوحسن دست و پا میزد که خودش را از دست آنها خلاص کند ، ولی مشت و لگد به او امان نداد و چنان با نفرت و خشم به جانش افتادند که انگار سر مادرشان را بریده بود. آنقدر او را زدند تا دست از مقاومت کشید و مثل یک تکه پارچه ی پوسیده بین دستانشان ولو شد.

رئیس به مردانش گفت:( خوب بگیریدش)

بعد روکرد به پاسبان چاق و گفت : (جمب بخور …سرش رو بگیر، اگه از جاش تکون خورد پدرت رو در می آرم)

پاسبان چاق موهای ابوحسن را گرفت،سرش را با خشونت به عقب کشید . حالا دیگر صورت ابوحسن مثل شکارِ بی دفاع شده بود.

رئیس کلانتری لبخندی زد و قیچی به دست به ابوحسن نزدیک شد:

( به من فحش می دی ؟ الان حالیت میکنم که این مرتیکه ی نامرد که گفتی چه کارایی می تونه باهات بکنه. )

قیچی به سیبیل ابوحسن نزدیک شد ، ابوحسن هول کرد و خواست از دست پاسبان ها فرار کند ، ولی آنها محکم او را گرفته بودند و نمی گذاشتند تکان بخورد. از سر بیچارگی داد زد :

(به خدا من بی گناهم.)

قیچی به سیبیل ابوحسن نزدیک تر شد . ابوحسن که حسابی ترسیده بود با صدای لرزانی داد زد :(شما رو به خدا …)

رئیس کلانتری گفت:(اگه اعتراف کنی که کیفو دزدیدی هیچ بلائی سرت نمیآد.)

یک لحظه همه ساکت شدند ،و کلمات خشن و تراش نخورده از چاله ی گلوی ابوحسن خارج شدند:

(من کیف اون خانوم رو دزدیدم.)

رئیس کلانتری قهقهه ای زد و با تحقیر گفت :(این کشور تا کی باید امثال تو رو تحمل کنه)

رئیس دو تیغه ی قیچی را روی هم جفت کرد و سیبیل ابوحسن را خیلی آرام و با حوصله برید. ابوحسن با صدای نخراشیده ای هوار کشید. رئیس کلانتری به طرف میزش برگشت و قیچی را روی آن انداخت و به پاسبانها گفت 🙁 چکار میکنید؟ از صداش خوشتون اومده!خفه اش کنین)

باز هم ابوحسن را به باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که روی زمین افتاد . ولی باز هم فریاد می زد و بد بیراه می گفت. پاسبان ها کفشهای ش را درآوردند و پاهایش را بالا بردند ، و با ترکه به جان پاهایش افتادند. ابوحسن جیغ زد 🙁 مادر به خطاها ،اگه یه روز از عمرم باقی باشه ،سر همتون رو می برم)

رئیس در حالی که به پشت میزش برمی گشت گفت:( اونقدر بزنید ش تا ساکت بشه…خفه شو…نمی خوام صداتو بشنوم.)

ابوحسن با دندان لب پائین اش را گاز گرفت تا فریادهای درد آلودش را که می خواستند منفجر شوند و از دهان  خونینش بیرون بجهند را خفه کند . رئیس به سربازهایش گفت:(ولش کنین)

بعد رو به ابوحسن کرد :(بلند شو و روی پاهات بایست)

ابوحسن اطاعت کرد و به سختی در حالی که تمام نیروی باقی مانده اش را در پاهایش جمع می کرد ،تا زمین نیفتد،ایستاد. رئیس کلانتری گفت :(کفش هاتو بلند کن)

ابوحسن با صدای خفه ای ناله ای کرد و کفش هایش را برداشت، و با پشتی خمیده در حالی که در هر دستش لنگه ای از کفشهایش را گرفته بود، ایستاد.

رئیس گفت: (ابوحسن …بگو ببینم …تو مردی یا زن؟)

ابوحسن جواب نداد . رئیس به تندی گفت:(دِ یالا، حرف بزن،نشنیدی چی گفتم ؟ پرسیدم تو مردی یا زن؟)

ابوحسن جواب داد :(معلومه .من مردم.)

رئیس کلانتری به آرامی گفت:( دروغ میگی . تو زنی . زود باش بگو…بگو که تو یه زنی. اگه نگی ،از کوره در می رم …دیگه تا حالا فهمیدی که وقتی من عصبانی میشم چی میشه.)

ابوحسن با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:( من …زنم)

رئیس کلانتری گفت:( نشنیدم چی گفتی . با صدای بلند بگو .)

ابوحسن که نگاهش را به زمین دوخته بود با صدای بلند گفت:

( من زنم)

رئیس قهقهه ای زد و گفت:( خدا را شکر که ما هم جنس باز نیستیم)

خنده ی پاسبان ها ترکید . رئیس انگار که بوی بد به دماغش خورده باشد صورتش را در هم کشید ابرو بالا انداخت و دستور داد 🙁 ببرید ش . بعداً حقشو کف دستش می زارم  پاسبان ها سرِ ابوحسن ریختند ، و او را با مشت و لگد و فحش و بد بیراه،به اتاق دیگری بردند و به داخل آن پرت کردند و بعد به در قفل زدند.

اتاق هیچ اثاثیه ای نداشت . خالی ِ خالی . پنجره هم نداشت. از سقف اتاق چراغی آویزان بود که نور ضعیفی داشت . ابوحسن روی زمین افتاد و از درد ناله کرد،صدای زنانه ای از گوشه ی اتاق پرسید:(زیاد زدنت؟بی خیال… دلشون فقط به همین خوشه)

ابوحسن سرش را بلند کرد.پسر بچه ای را دید تقریباً دوازده ساله که به دیوار تکیه داده بود . ابوحسن با تعجب گفت:(اینجا چه کار میکنی !)

پسرک با دستش به در اشاره کرد و گفت:(اینا منو گرفتن)

– (چرا؟)

(کاری نکردم. )

(همین طوری الکی گرفتنت؟)

(سرِ مادرم رو بریدم).

ابو حسن با وحشت داد زد : ( خدا لعنتت کنه… چی میگی؟…)

سِر مادرمو بریدم . غذاهایی که درست میکرد حالمو بهم میزد . اگه جلوی سگ می ریختی ، نمی خورد)

ابوحسن حس کرد که در خواب عمیقی است و کابوس وحشتناکی می بیند . ساکت شد . و فراموش کرد درد را که پوست و استخوانش را می سوزاند و مات و مبهوت به پسرک خیره شد . پسرک قیافه ی معصومی داشت . سبزه رو بود با موهای سیاه بلند.

پسرک گفت :(می خوام بخوابم)

ابوحسن با لحن زننده ای گفت:( بخواب کی جلوتو گرفته )

پسرک گفت:( عادت کردم که قبل خواب مادرم برام قصه بگه)

ابوحسن گفت :(خفه شو و بخواب)

پسرک گفت :(برام یه قصه بگو)

ابوحسن ساکت ماند و با چشمانی که داشت از حدقه درمیآمد به پسرک خیره شد.

پسرک گفت: ( اگه برام یه قصه بگی ، بهت یه چاقو می دم که می شه باهاش صد نفرو سر برید) .

ابوحسن خشک شد. پسرک سریع یکی از کفشهایش را از پا کند ،و چاقویی از آن درآورد که تیغۀ بلند و باریکی داشت و خون روی تیغه اش خشک شده بود . پسرک آن را نشان داد و گفت 🙁 اینم چاقو … فکر کردی دروغ میگم.)

ابوحسن دستش را به طرف پسرک دراز کرد و گفت 🙁 بدش به من)

پسرک چاقو را به او داد . انگشت های ابوحسن محکم دور دستـه یِ چاقو قفل شدند.

پسرک روی زمین دراز کشید و التماس کرد: (یالا ،یه قصه بگو)

برای چند لحظه سکوت بود و بعد از آن ابوحسن با صدای یکنواختی شروع کرد به حرف زدن :« اون قدیم قدیما یه مردی زندگی می کرد که اسمش مصطفی بود ، فقیر بود و از دار دنیا فقط یه سیبیل داشت . یه روز از روزا پادشاه دستور داد که همه ی مردای مملکت باید سیبیلاشونو بتراشن همه از دستور پادشاه اطاعت کردن به جز مصطفی که قبول نکرد سیبیلشو بتراشه مصطفی رو گرفتن و تا میتونستن کتکش زدند و انداختنش توی هلفدونی. بعد از چند روز بردنش پیش شاه تا حقشو بزاره کف دستش . مصطفی به شاه گفت:( هر بلائی میخوای سرم بیار ولی من حاضرم سرم رو بدم ولی سیبیلهام رو نتراشم .)

شاه که مار خوش خط و خالی بود گفت:( اگه سیبیلت رو بتراشی هزار دینار بهت می دم.)

مصطفی گفت :(نه)

شاه گفت:(لگد به بخت خودت نزن و عجله نکن . بیشتر از این می خوای ؟ هزار هزار دینار بهت می دم.)

مصطفی گفت:(تمام طلاهای دنیا به یه تار سیبیلم نمی ارزه)

شاه گفت:(تو رو وزیر خودم می کنم.)

مصطفی بازم قبول نکرد . شاه گفت: ( تو رو رئیس وزرای خودم می زارم.)

مصطفی گفت: ( ترجیح می دم که گدا باشم . گدایی که سیبیل داشته باشه صد تا شرف داره به رئیس وزرائی که بی سیبیل باشه)

شاه گفت :(تو رو با خودم شریک می کنم … تو هم مثل من حکومت کن)

ولی جوابِ مصطفی همون بود . شاه سرش رو بین دستاش گرفت و رفت تو فکر . بعد به مصطفی گفت 🙁 تو واقعاً یه مردی. تنها مرد واقعی مملکت توئی . سیبیلتو نگه دار ، من هم یه جایزه خوب بهت می دم.)

شاه دست دخترش رو که تو خوشکلی لنگه نداشت گذاشت تو دست مصطفی و از اون به بعد مصطفی شد دوماد شاه . مصطفی یه دل نه صد دل عاشق دختر شاه شد. یه چند ماهی با شادی و خوشی با هم زندگی کردن،تا اینکه یه روز که مصطفی تازه از خواب بیدار شده بود ، دختر شاه رو دید که زانوی غم بغل گرفته و یه گوشه نشسته و داره غصه می خوره .مصطفی ازش پرسید که چرا ناراحته . دختر شاه گفت:( تو خودت ناراحتم کردی ،دیگه چرا می پرسی)

مصطفی که درمونده شده بود با تعجب گفت:(من ! می خوام زنده نباشد کسی که تو رو ناراحت کنه. بگو بمیر ، میمیرم…)

دختر شاه گفت 🙁 سیبیلت منو کلافه کرده …اگه اونو بتراشی، حتماً خوشکل ترین مرد دنیا می شی و من بیشتر عاشقت میشم.)

مصطفی حرفهای زنش رو قبول نکرد،و سعی کرد که قانعش کنه . ولی دختر شاه پاشو گذاشته بود تو یه کفش که :(اگه سیبیلتو نتراشی دیگه منو نمی بینی )

دختر شاه خودش رو توی اتاق خواب حبس کرد ،و در اتاق رو از داخل قفل کرد. مصطفی که دیگه نمی تونس معشوق ش رو ببینه،خیلی غصه خورد. ولی صبرکرد … تا اینکه یه روز که خیلی هوایی شده بود ،سست شد، و سیبیلشو تراشید و دوید طرف اتاق خواب و درِ اتاق رو محکم کوبید و داد زد :(درو وا کن …کاری رو که خواستی کردم)

دختر شاه درِ اتاق رو باز کردو تا چشش به مصطفی افتاد ،از خنده ریسه اومد و عقب عقب رفت و از مصطفی فاصله گرفت . مصطفی نزدیکش رفت و خواست بغلش کنه ، ولی دختر شاه از جاش پرید و فرار کرد و به مصطفی گفت :(نزدیکم نیا!)

مصطفی گفت:( چرا؟)

دختر شاه گفت:(مرده شور اون قیافه رو ببره ، برو خودتو تو آئینه نگاه کن . بدون سیبیل از همۀ دلقکای پدرم خنده دار تر شدی …تازه اون قدر زشت شدی که یه ماده سگ صد ساله هم از نیگا کردن بهت حالش به هم می خوره!)

مصطفی وقتی حرفهای دختر شاه رو شنید ،ناراحت شد و خنجرش رو کشید و یه نگاه به دختر شاه انداخت که هم وداع توش بود و هم عشق و هم  عتاب . بعد هم خنجر رو فرو کرد تو قلب خودش . مصطفی همینطور تلوتلو خورد و خواست که زمین بخوره. دختر شاه با کلافگی جیغ زد 🙁 برو کنار…برو کنار ،تخت خوابم رو با خونت کثیف نکن .) مردم وقتی ماجرای مصطفی رو فهمیدن براش گریه کردن…»

ابوحسن ساکت شد ،و به پسرک نگاهی انداخت ،پسرک روی زمین دراز کشیده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.

انگشتان ابوحسن چاقو را محکم تر فشردند. چاقو آرام آرام به طرف پسرک رفت ،بعد متوقف شد…لرزان و خشمگین و سرگردان … بین قلب ابوحسن و گلوی پسرک.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴