محمدحسین صدیق یزدچی پادشاهی ایرانی اهرم بازدارندهی دموکراسیست.
محمدحسین صدیق یزدچی
پادشاهی ایرانی اهرم بازدارندهی دموکراسیست.
خیزش نوین ایران، زن زندگی آزادی، برای نخستین بار در تاریخ مبارزاتی ما از عصر مشروطه تا حال، نخستین خیزش و جنبش بی ابهام و شفاف ایرانی ست که “دموکراسی” سنگ چرخشی فرهنگ عصر مدرن را در هدفهای خود دارد. ویژگی های نظری “تئوریک” این جنبش که ماهیتاً مسالمتجو است، دقیقاً فهم نشده. به سخنی جامعهی ایران در همهی قشرهای اجتماعی، جنبش را به ابهام درک کرده. اما و از آنجا که جامعهی ایران به لحاظ فرهنگی و به لحاظ سنت فکریاش هنوز دینبنیاد، گذشتهگرا و محافظهکار است، طبعاً از حرکتهای خیزشگون که ارزشهای مسلّط سنت فکری را نفی کند، نوعاً میپرهیز یا به چنین جنبشی نظری احتیاطآمیز دارد. چرایی این محافظهکاری بررسیهای دامنهداری را میطلبد که از گنجایش این نوشته بیرون است.
این قلم به دلیل دوری از ایران از نگاه و تبیین اهل فکر و نظر داخل کشور نسبت به خصلتهای جنبش اخیر “مهسا” آگاهی ندارد اگر تحلیلی معتبر و مستندی ارائه شده باشد. اما خارج از ایران، تا جائیکه جستجو کردم متأسفانه نقد یا تبینی معتبر ارائه نشده یا شده و من ندیدهام. اما در این میان رسانه های دیداری و شنیداری چند در خارج کشور نه تنها از امکانات تماس گسترده و در شمار چند میلیونی با توده های ایرانی داخل کشور، در جهت تبین و توجیه دقیق و مناسب خصلتهای جنبش و شعار نمادین آن: زن زندگی آزادی استفاده نکردند، بلکه تمام امکانات خبررسانی و توجیه این خیزش ِ ماهیّتاً فرهنگی و همزمان سیاسی را در توجیه تنها امکان سیاسی نجات ایران آنهم مدل “پادشاهی” نهادند. این اقدامات در خارج کشور در حالی به اجراء در میآمد که جنبش در داخل ایران و خیابانها و کوی و برزن شهرهای کوچک و بزرگ ایران و نبردی بینهایت نابرابر میان آدمکشان مطلق وحشی و خونخوار، و نسلی با میانگین سنّی ۱۶ تا ۱۸ سال و در جستجوی ابتداییترین آزادی های انسان “آزاد و خودبنیاد” در جریان بود.
خصلتهای نظری جنبش مهسا، مسئلهی مبرمی بود که در خارج کشور نگویم مطلق اما نوعاً فهم نشد. از اینرو خصلتهای پویندهی جنبش سال ۱۴۰۱ در چهارچوب هدف یا هدفهای سیاسی فقط تعبیر یا شناسانده شد. گرچه هدفهای بنیادی جنبش بطور قطع و بی گفتگو از جریان تغییر سیاسی و ابتدا متلاشی شدن نظام سرکوبگر اسلامی حاکم ممکن خواهد گشت. منتها جریانهای سیاسی حتی داخل کشور جنبش را فراتر از خواست سرنگونی رژیم حاکم تقریباً ندیدند. و این ضعف تئوریک/ نظری میتواند لطمههای جدّی بدنبال داشته باشد.
در جریان فعالیّتهای ایرانیان خارج کشور در همسویی و همآوایی با جنبش زن زندگی آزادی حامیان بازگشت به نظام پادشاهی با شیوههای عمل و حضور خود در آکسیونهای متعدّد خارج کشور کوشیدند تا به مصادرهی نتایج جنبش بپردازند. اینکه با متدهای مختلف کوشیدند به ایرانیان و جامعهی جهانی القاء کنند که آقای رضا پهلوی چونان ولیعهد سابق شاه ایران (پهلوی دوّم)، یگانه شخصیّت آلترناتیو نظام حاکم اسلامی و حتی و شاید مناسبترین بلکه مشروع ترین فرد چونان آلترناتیو دموکرات جانشین رژیم اسلامی است. پادشاهیخواهان و شخص رضا پهلوی و رسانههای دیداری و شنیداری در خدمتاش در طول تداوم جنبش و حتی بعد از فروکشاش، چنین پروژهای را پیش راندند و با ابزارهای تبلیغاتی در خدمتشان به تبیین آن پرداختند.
اما این اقدامات در حالی انجام میگرفت که صداهایی از جوانان حاضر در صحنهی داخل کشور آشکار به اپوزانهای فعّال خارج کشور پیام میدادند که: خارج از کشور بکوشد جنبش و خیزش داخل را به نحو ممکن فقط حمایت کند. جنبش و هدفهای آنرا دامنهدار سازد. مراکز قدرت سیاسی جهانی را در شناخت و فهم این جنبش و حمایت از آن یکصدا تجهیز نماید. پیام میدادند که خارج کشور دعواهای دیرین خود را کناری نهند و فقط و فقط و یکصدا کنار جنبش و قوّت بخشیدن بدان بایستند و جنبش را به نحو موّثر حمایت کنند
قهراً و بی تردید جنبش زن زندگی آزادی میتوانست در خارج از کشور حمایتهای بیشتر و موثّرتری را از سوی همهی ایرانیان حاضر در صحنه اما با گرایشهای سیاسی متنوع، به اجراء در آورد. اما به چند علت شوربختانه تا امروز چنین نشده. نخست آنکه پادشاهیخواهان و عملکرد شخص آقای رضا پهلوی و حامیان نزدیک و موّثرش این بود که کوشیدند تا جنبش را مصادره کنند و شخص رضا پهلوی را به شخصیّت محوری و نماد مبارزه با رژیم حاکم اسلامی مبدّل سازند. دوم آنکه اولویت فکری و عملی عموم جمهوریخواهان پیش راندن قدرت سازمانی خودشان بود. اینکه نتوانستند میان هدفهای پوینده و درخشان جنبش و جمهوریّت گره بزنند و همسویی آندو را تبیین کنند. سوم آنکه جمهوریخواهان بجای پرداختن و مبارزه ی فکری و عملی در جهت نیرومند ساختن مبادی نظام جمهوری و شناساندن جمهوریّت به تودههای ایرانی و ایجاد تشکّلهای یگانه بر محور مبادی جمهوریّت، اما به تعبیر و تفسیر خوانشی نوعاً فرقهگرایانه از جمهوری پرداخته و هنوز میپردازند. این ضعف هنوز با قوّت خود در میان جریانهای جمهوری خواهی شایع است. چیزی که نگاه به واقعیات داخل ایران را با نگاه حزبی و بعضاً ایدئولوژیکشان همسو میگردانند. علّت این مهم آنجاست که جریانهای سیاسی آزادیخواهی در خارج کشور بطور عموم، بازماندههای تشکّلهای سیاسی پیش از انقلاب است. تشکلهایی که با تأسف هنوز در نگاه و شناختشان و فهمشان از جامعهی امروز ایران و نسلهای بعد از انقلاب، نوعأ نگاه و درک جامعه و تاریخ ایران و تحولات جامعه، نگاه و درکیست که سالهای ۴۰ و ۵۰ شمسی داشتهاند با اندکی تفاوت. و مهمتر آنکه در این چهار دهه در خارج کشور به شناخت دقیق و به ژرفای تاریخ و فرهنگ ایران بیرون از نگاه غربی به واقعات تاریخی نداشته اند.
بنظر من یکی از چند عامل ناتوانی اپوزیسیون جمهوریخواه خارج کشور و به احتمال داخل ایران نیز، این است که این گروهها هنوز با عینک و ملاکهای فهم تاریخ و فهم جامعهی ایران و فهم چگونگی گذر سیاسی سالهای ۴۰ و ۵۰ به جامعه ی امروز ایران و به نگاه و بینش نسلهای جوان ایران و انتظارات سیاسی ایشان، مینگرند. این ضعف بسیار بنیادی بطور قطع مهمترین عامل گسیختگی و حتی بی اعتمادی نسلهای جوان و مبارز ایران به جریانهای سیاسی بازمانده از انقلاب ۵۷ هست. بطور عموم جمهوری خواه و ملّیگرا و همه ی طیف یا طیفهای چپ.
در این میان امّا موضعگیری های مشخصاً پادشاهیخواهان در جهت تصرّف کامل اقدامات مبارزاتی خارج از کشور ایرانیان، بی تردید اثرات نامطلوبی در حرکت و تداوم جنبش در داخل و البته خارج کشور هم نهاده که ترکشهایش هنوز دامن فعالان خارج کشور را در غلبه دارد. اجمال آنکه پادشاهیخواهان به رهبری مدعّی میراث سلطنت پهلوی، آقای رضا پهلوی، حرکت و حمایت ایرانیان خارج کشور را بطور موثّر با رکود مواجه کردند. ایرانیان در شماری قابل توجه و در جریان و شور انقلابی غالب شهرهای ایران، در آکسیونهای چند در شهرهای اروپا و آمریکا حضور فعال و ستایش آمیز داشتند. اما اقدامات انحصارطلبانهی طیفهای سلطنتطلب بجای پررنگ کردن این اشتیاقها و همدلی و تکصدایی آن، به یارگیری و بهرهکشی فعالیّتهای بی نشان ایرانیان، به جهت دادن آن و بهرهبرداری در جهت استقرار فرضی دوبارهی پادشاهی در فردای سقوط رژیم ملایان، پرداختند.
اما پادشاهیخواهان چرا چنین کرده و می کنند؟ زیرا میاندیشند یا به عمد و بی تردید و به غلط القاء میکنند که: جریانهای چپ و همهی مخالفان رژیم پهلوی اعّم از چپ و ملّی و اسلامگرا مسئول اصلی انقلابی هستند که منجر به استقرار حکومت دینی و فلاکت فعلی شد. و اینکه انقلاب ۵۷ از جانب گروه ها و جریانهای سیاسی و ایدئولوژیک چپ و التقاط چپ و اسلامگرا سازمان داده شد. گروههایی که اکثریت ناآگاه و کاملاً غیرسیاسی تودههای ایرانی را به پشتوانهی ایمان دینیشان به سال ۱۳۵۷ به خیابانها کشاندند و مثلاً موجبات سرنگونی رژیم پادشاهی را فراهم کردند. و زندگی آرام و کشوری رو به توسعه و صنعتی شدن و رسیدن به تمدّن بزرگ!!! را از حرکت بازداشتند. میگویند این انقلاب ” ۵۷” که ” فتنه”ای بیش نبود با حمایت خارجی پادشاهی را در ایران سرنگون کرد و کشوری را که به سرعت در حال تحوّل و پیشرفت و صنعتی شدن و مدرن شدن کامل بود، از حرکت بازداشت.
اما امروز، بنابر ادعای سلطنتطلبان، تودهها بیدار شدهاند و به خطای خود پی برده و در صدد استقرار مجدّد سلطنت در کشورند. سلطنتی که شاهزاده رضا پهلوی به مثابه رضاشاه دوم کشور را نجات خواهد داد.
این خلاصه مغلطهایست که حامیان پهلوی از فردای سقوط رژیم شاه بطور دائم و بی وقفه به مثابه صفحهی آسیبدیدهی بینهایت کهنه و زنگزدهی گرامافونی صداهای ناهنجار پخش میکند. صداهایی که بدلیل تکرار نزدیک به نیم قرناش بینهایت گوشخراش و آزار دهنده است. صداهایی که گویی از گورهای سدههای کهنه و خاک شده برمیآید.
شوربختانه این جماعت نمیدانند و فاجعهبارتر آنکه نمیخواهند بدانند که تاریخ ورق خورده و پادشاهی نه در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بلکه به ضرورت حادثات سیاسی و تغییر و تحوّل نسبی ولو بسیار محدود جامعه ی ایران، در سالهای پایانی پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار و فردای قتل او باز و به ضرورت تاریخی ایران، باری به پایان رسیده بود. با اینحال پادشاهی ادامه یافت تا سال ۱۲۸۸ شمسی و فرار محمّد علیشاه قاجار به سفارت روسیه که دوباره به پایان رسید. اما بنابر واقعات سیاسی با پشتوانه ی فرهنگ بومی ادامه یافت تا به رضاخان سردار سپه رسید. و وقایع سیاسی برخلاف اراده ی آزادیخواهی ایرانیان سلطنت را با فراز و نشیبهایش تداوم بخشید تا بالاخره در بهمن ۱۳۵۷ دفترش بی تردید برای همیشه بسته شد. چرا؟ در بخش پایانی این نوشته چرائی آنرا به اجمال تبیین می کنم.
جنبش مشروطه سه یا دو دهه قبل از وقوع و از حدوداً دو یا سه دههی پایانی پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار بر یک مفهوم شکل گرفت. آن ” قانون” در مفهوم مغرب زمینی کلمه بود. بار ِ معنایی قانون با بار ِمعنایی کلمه “شرع” و “شریعت” در بنیاد در تعارض قطعی بود و هست. روحانیّت تنها و یگانه نهاد فرهنگی ایران بود که آموزههای دینی و ابقاء آنرا پاسداری و ترویج میکرد. در قلمرو فرهنگ در ایران پدیده ای فرهنگی جز آموزه های دینی شناخته شده بود. حتی زبان و ادب و شعر فارسی کامل در سیطرهی دین بود. از اینرو سازمان روحانیّت با تمام ظرفیتهای بیشمار و بینهایت گستردهاش در برابر ” قانون” صفآرائی کرد. اما ساختار سیاسی ایران چه بود و چه کرد؟ پادشاهی بنابر خصلتهای سنت دیرین و هموارهاش زوج جداییناپذیر سازمان روحانیّت مسلّط جامعه ی ایران بود.
پیش و بعد از اسلام و به رغم فراز و نشیبهایش. پادشاهی هموارهی تاریخ ایران مطیع و همکار و همسرنوشت روحانیّت جاری جامعه بود. از اینرو وقتی اندیشهی “قانون” وارد عرصه ی فکری ایران عصر ناصری میشود، نخست این دستگاه پادشاهیست که خطر را شناسایی میکند. چطور؟ اینکه میرزا یوسفخان مستشارالدوله، دولتمرد اندیشمند عصری ناصری، رسالهی ” یک کلمه” ( قانون) را تألیف میکند. نخست کسی که خطر فکری و آغاز تغییری فرهنگی و تاریخی را در ایران به خوبی میفهمد، شخص پادشاه ناصرالدین شاه قاجار است. پس بی تأمّل مستشارالدوله، دولتمرد لایق و دانشور خود را دستگیر و زندانی و کتاب اش “یک کلمه” را توقیف و نابود میکند. روحانیت اما کنار پادشاهی خطر “قانون” و تقابل آن با “شریعت” را زمانی به جدّ میگیرد و در برابر اش صفآرائی میکند که قانونخواهی گسترده شده و در میان قشرهایی از جامعهی شهری ایران جاری میشود تا به جنبش مشروطهخواهی میرسد. از اینرو پادشاهی ایرانی، توجّه کنید می گویم پادشاهی ایرانی و نه نظام پادشاهی در قارهی اروپا و غیره مثلاً ژاپون، ماهیتاً و بنابر ویژگیهای تاریخیاش همزاد و همسرنوشت و دارای منافع مشترک فرهنگی و اجتماعی و سیاسی با ساختار دین و روحانیت آن در ایران بوده و هست. این دو نهاد (پادشاهی و روحانیّت) تمام ارزشها و اتوریتههای فکری سنت فکری ایرانی را مشترکاً باهم مدیریّت و ابقاء کردهاند. پادشاهی و روحانیّت بازو در بازوی هم، ایمان به امور قدسی و خرافهها را ترویج کرده اند و برعکس خرد و خردورزی و رشد دانش مثبت و تکامل فکری و فرهنگی را همواره ی تاریخ در ایران جلوگیری کردهاند. پادشاهی تضمین استمرار و بقای دین و شریعت قبل و بعد از اسلام بوده، و روحانیت مروّج شریعت و همزمان عهدهدار حراست از بنیانهای پادشاهی بوده. و اما ” قانون”. قانون انساننوشته و انسانبنیاد البته معارض و نافی شریعتیست الله نوشته و در انحصار خداوند. قانون انساننوشته که تراوش اندیشه ی آزاد انسانهاست، البته و البته منافع هم شاه و هم شیخ را تهدید کرده و می کند. به این علت و علتها، دو پادشاه پهلوی با تمام نیرو از تحقق قانون و مدیرّیت آن از سوی مردم یا نمایندگان مردم و نظارت آزاد مردم و ابتدا نظارت آزاد نخبگان فکری بر قانون، با همه ی ابزارهای سرکوب جلوگیری کردند و پهلوی دوم با انقلاب ۵۷، و با بستری سیاسی که فراهم کرده بود، قدرت را به همپالکی تاریخی اش، روحانیت شیعه واگذاشت تا روحانیت به راحتی ” شریعت” را به جای قانون در جامعه تداوم بخشد که بخشید و ایران را به وضعیّتی دچار ساخت که می بینیم.
آنچه که نوشتم، اجمال فهم این واقعیّت است که: ۱- چرا روحانیّت و پادشاهی مشترکاً و هر یک بنابر نقش خود در برابر قانون و تحقّق و اجرای آن ایستادند. در برابر قانونی ایستادند که از اراده ی آزاد انسانهای آزاد سرچشمه میگیرد. و از تحقق قانون و رشد و بارور شدناش در جامعهی ایران پیشگیری کردند. و در کنار آن مانع تغییر سیاسی و مانع تغییر جدّی فرهنگی گشتند. پادشاهی ایرانی در سد سالهی گذشته، اعمّ از شاهان قاجار و دو پادشاه پهلوی هم معارض واقعی حکومت قانون و مشروطه بودند و هم قویاً برعلیه آزادیهای انسانمدار بنام “دموکراسی”. اما چرا دقیقاً امروز و در نبرد امروز ایرانیان و در جنبشی مثل جنبش زن زندگی آزادی، پادشاهی نمیتواند مطلقاً با تغییرات مورد درخواست نسلهای جوان همسویی داشته باشد. از اینرو پادشاهی نه تنها نقشی سازنده ندارد، بلکه هر حرکت او و ادعای بازگشتاش به هر شکل، بی تردید ترمزیست نسبت به مبارزهای خونین برای گذر از فرهنگ و نظامی سیاسی اعّم از شیخ و شاه، و رسیدن به ” آزادی” و ” زندگی” و همدوش آنها به استقرار ” قانون” و استقرار “حکومت قانون” برآمده از اراده ی سنجیده و خردورزانه ی انسان آزاد ایرانی. بنابر این اجمال پادشاهی و بیتردید و برای همیشه در عرصه فرهنگی و سیاسی ایران به پایان آمده و البته در بهمن ۱۳۵۷ دفترش بسته شد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴