جمشید شیرانی آشنا

 

جمشید شیرانی

 

آشنا

 

در سوگ داریوش

 

نامت تمامی داریوش های جهان

امّا

چهره ات یگانه بود.

رخسارِ آفتاب سوخته

را

به تماشای سُربیِ دریا

می بُردی

در آن سوی دشت های سُرخ

و

درّه های مِه آلود

و

خلنگزارهای خاموش

که نفس در سینه حبس کرده بودند

انتطارِ سواری را

که به دیدار دریا

می شتافت

بر

اسبی،

– اسبی از خاکستر

با

یالی از آتش –

و سایه ای

که بالِ مرغکِ باران است.

می پُرسم از کجا

می آیی؟

می گویی

از کجا نه،

از چگونه می آیم

از چرا

و

بی درنگ

در خَمِ جاده

نهان می شوی

و

نامت را

با خود می بری

بر تَرکِ آتش و خاکستر

و

می سپاری

چهره ات را

به این سنگ نگاره

– نقشِ برجسته –

در دلِ

این کوه.