چند شعر از نوال شریفی
نوال شریفی
۱
برای پدرم مهران
بوی جنگ که به مشامت خورد
برای جنگیدن جنگیدی
برای خودت را جنگ زده کردن
برای مُهر جنگ زده به پیشانیمان چسباندن
من را به جاده سپردی
خودت را به جنگ
خانه را به امان خدا
به صندلیِ نوی پیکانِ حمید چسبیده بودم
وقتی دستان تواز دستانم جدا شد
وقتی شناسنامه ام روبروی چشم هایم آب شد
وقتی خمپاره ها لا به لای جاده
بازی بازی آدم درو می کردند
وقتی پیرزن و عروس فرقی با هم نداشت
همه با هم بوی مرگ می دادند
انگار همه خاک بودند که نفس می کشید
از ترس حتی بغض هم نمی کردند
تو اما بوی جنگ می دادی
کرکره را که بالا دادی
بار آخر بود که دستانت بالا می کشید و خلاص
دو بسته چسب زخم
آخرین چسب زخم های داروخانه را
به مردم در حال فرار دادی
مغازه را به هیچ سپردی و تمام
چسب زخم ها زخم چه کسی را بست
هیچ نفهمیدیم
اما چه خوب فهمیدی تو
که دلم گرفت وقتی به بهانه ی تازه عروس بودنم
روی صندلیِ نوی پیکان پنجاه و هفت چپانده شدم
من نگاه مادرت را خوب به یاد دارم
همان آخرین نگاه
که می خواست سوار شود
بجنگد تا بمانمد
جا نبود
هیچ جایی برای جنگیدن نبود
هیچ جایی بین من و مادر جاسم
خواهرش
زنش
دخترش
و شاید تو
تو
تو که همچنان با ما تا اهواز کش آمدی
و بعد
بغض پاره شد
تو را می خواستم
با تور خاک گرفته روی سرم
عروس نشدم
تو جنگیدنت گرفت
تو ماندی
تو داروخانه را دیدی که سوخت
تو دستهایت که کرکره را می بست
خوب سوزاندی
خانه مان
خانه تان
خانه شان
که می رمبید
که می سوخت
تو ایستادی دیدی
همه چیز دزدیده شد
لا به لای نخل ها
تو جنگیدی
بین خودت و شهر
که روبروی چشمهایت
شهر بی شهر شد
تو جنگیدی
و من هر روز در سرم
در خانه های مردم
در خانه های به ظاهر امن مردم
در شهرهای به ظاهر خرم
با خودم جنگیدم
مرگ تو را
روزی بیست بار مردم
با گلوله
با توپ
با ترکش
با خمپاره
جنگیدنت بیمارم کرد
هر روز خوب جنگیدن به خوردمان دادی
هر روز خوب…
تابستان ۲۰۱۲
پاریس
۲
برای مادرم اقبال
نخل های کنار جاده
از چشم هایم بیرون زد
تمام نمی شد
تمام آن نخل های سوخته
که یک روز
تو از آن بالا می رفتی
هنوز بوی سوختگی می داد
بیست سال بعد
هنوز بوی دود می آمد
هنوز ریشه هایش می سوخت
آن بلندترین نخل
که تو از آن پایین نیامدی
که کوتاه نیامدی
که برایت بلند بود
خودت را پرت کردی
به شط که رسیدیم
بوی گاومیش می آمد
حال خانه خراب بود
صدای خنده های تو را شنیده بود
صدای دویدنت
افتادنت
آفتاب که به شط خورد
چه زود فهمیدم
چرا همیشه آرامی
پدرت که در خانه ماند
خمپاره ها را دید
که به دیوار خوردند
به نخل ها
گاو میش ها
شط
به قلبش
خمپاره ای به من خورد
تکه عکس سوخته ات
تویی
تویی که هنوز نفس می کشی
لا به لای دود
لا به لای خرابه
لای آن سنگ سوخته
کنار نخل
نصف موهایت سوخته
لبانت جمع شده
اما تویی
با چشم های درشت
نگاهم می کنی
بوی موهایت مستم می کند
دوباره زنده می شوند
به رنگ حنا
سرخ
دستانم را می گیری
جنگ تمام شده
برگرد
بهار ۲۰۱۲ پاریس
براى فیل شهیدى که کودکان فلسطین را مى خنداند
١
آسمان شهرم بمب روى بمب
پر نور تر مى شود
ستاره ها گم مى شوند
مادرم با بغض برایم فِیروز مى خواند
فردا صدایش را لا به لاى خون گم مى کنم
فردا تصورش مى کنم
فردا که تو کنار دریایى که دریغ شد از من
سیگارى به لب و خنده اى بر دهان
مُردنم را خنده مى زنى
مادرم با عطر گیسوهاى زیتونى
دستان پدرش را خاک کرد
مادرم پدرم را کنار پدرش خاک کرد
مادرم برادرانش را کنار پدرم خاک کرد
مادرم تن هاى مردانش را پیچیده به پرچم و خون
با صورتى باز خاک کرد
تو به خاک هاى بیشترى فکر مى کنى
و به آن تک بمبى که به سرت نکوبد
فردا
فردا کلمه اى که از تکرارش بیزارم
مادرم من را کنار برادرانش خاک مى کند
فردا فردایى در کار نیست
سنگ هایم را کنار تختم گذاشته ام
تمامش را دور تا دور قبرم برایم بچینید
روى قبرم بنویسید
با عطر زیتون هاى سرزمینش مُرد
قبل از آنکه از آخرین خانه اش بیرون اش کنند
٢
به مادرم گفتم
امروز برایم حُمُص با روغن زیتوهاى سبز بپز
مادرم طورى نگاهم کرد انگار دیوانه ام
من اما به آخرین طعمى که مى خواست توى دهانم خاطره شود فکر مى کردم
عطر خوش زیتون
من به دنبال خاطره اى مى گشتم تا آرامم کند
به مادرم گفتم آن روز نمى آید
آن روز که ما با خیال راحت حمص بخوریم
تلویزیون تماشا کنیم
با فِیروز زمزمه کنیم
امروز را بیا براى خودمان جشن بگیریم
دیروز هفت نفر پیچیده به پرچم فلسطین بى صدا مردند
امروز ما براى پنج ساعت خیالمان راحت است که زنده مى مانیم
دنیا به ما پنج ساعت فُرصَت داده
مادر برایم حُمُص بپز
٣
امروز مُردم
امروز که فردا نیست
فردایى که به وحشتم مى انداخت
امروز با لقمه هاى حُمُص در دست
کنار ساحل
با برادرم
با پسر عموهایم
اتفاقى به بمب خوردیم
اتفاقى مُردیم
اتفاقى عکس هایمان پخش شد
اتفاقى چند نفرى دلشان به حالمان سوخت
چند نفرى گریه کردند
مادرم غش کرد
پدرم آنقدر فریاد کشید لال شد
تمام همسایه ها بودند
روى صورتم باز بود
محمد را دیدم
خنده ام گرفت
کنار ساحل داشت بلند بلند خاطره تعریف مى کرد
با هم به هوا پرتاب شدیم
چنان پرتاب شدیم که مى خواستم ببینم دستان کدام از ما به آسمان مى رسد
ندیدم هیچ چیز ندیدم
طعم خوش زیتون ها یادم آمد
صداى مادرم که فِیْروز مى خواند
در هوا پیچید
مُردم
مُردم
سنگ هایم را به اَحَد سپرده بودم
اَحَد هم با ما مُرد
تابستان دو هزار و چهارده پاریس
حُمُص:یا همان نخود غذایى عربى است که از نخود،ارده و روغن زیتون درست مى شود.
فِیْروز:خواننده ى معروف لبنانى که ترانه هاى زیادى را براى فلسطین اجرا کرده است.
با یاد عدنان غریفی
روی دیوار شهر نخلی به دیوار
چسبیده بود
آخ نخل
نخل بلند بالای ما
آخ مادر تمام نخل ها
تو را به خاک سپردیم
حالا تمام نخل ها از زمین و هوا
بر سرمان می بارد
تا ما کمی
فقط کمی، آرام شویم
*مادر نخل نام یکی از کتاب های عدنان غریفی است.
برای علی
شهر من
تمام تنهاییت
فردا ساعت یازده و نیم صبح تمام می شود
وقتی زنی خودش را در بازوان مردی فرو می کند
میان مسافران از شرق آمده
۲۰۱۰ پاریس
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴