کارولین فورش شعر پیشگویانه ی تراکل

کارولین فورش۲

شعر پیشگویانه ی تراکل۱

 

ترجمه جمشید شیرانی

 

گئورگ تراکل، که می توان او را نخستین شاعرِ اکسپرسیونیست آلمان دانست، سرودن شعر را در سال ۱٩۰۴ در سن هفده سالگی آغاز کرد، و پس از دوره ی کوتاه و ناموفقی که به نوشتن نمایشنامه مشغول بود، کوشش خود را متوجه سرودن شعر منظوم و منثور نمود، به طوری که به زودی شعر او در مجله وینیِ نوین٣ به چاپ رسید. در ۱٩۱٣، نخستین کتاب وی با عنوانِ “اشعار” منتشر شد. دومین کتاب او پس از مرگش انتشار یافت. انتشار کتابی دیگر در باره ی او تا سالِ ۱٩٣٩ میسّر نشد و بیست سال دیگر باید سپری می شد تا شعر او موردِ توجه جدی منتقدان قرار بگیرد.

در طلایه ی هزارمین سالِ پیدایشِ امپراتوری اتریشی-مجاری، تراکل در سوم فوریه ۱۸۸۶ در سالزبورگ از توبیاس، یک تاجر موفق، و ماریا، همسر دوّم او، که عاشق موسیقی و جمع آوری مبلمان، اشیاء شیشه ای و چینی آلاتِ نفیس بود و با آن ها یک خانه ی بزرگ و مُشرف بر میدانِ شهر را پُر کرده بود، به دنیا آمد. چهارمین از شش فرزند خانواده، گئورگ را معلمه ای سرخانه از اهالی آلزاس در زبان فرانسه و هنرهای زیبا تعلیم داد. قاعدتاً شکوفایی امپراتوری در آن زمان می بایست موجب تقویت حس امنیت و غرور در شاعر شده باشد امّا به دلایلی این گونه نشد. پدر و مادر هر دو نسبت به امور خانه و تربیت فرزندانشان بی علاقه بودند. هنگامی که کلکسیون ماریا حجم قابل ملاحظه ای پیدا کرد، خانه را در معرض تماشای علاقمندان قرار دادند و کودکان به بخش کوچکی از آن منتقل شدند. مادرِ شاعر همچنین معتاد بود، همان گونه که عاقبت چهار تن از فرزندانش نیز به آن گرفتاری مبتلا گشتند. شاعر تنها با خواهرش گریت توانست رابطه ی عاطفی نزدیکی برقرار کند اما علیرغم این صمیمیت، اصرار داشت که از کودکی جز تصویرِ آب چیزی به خاطر نمی آورد. گفته می شود که رفتار غریبی داشت: خود را در مقابل یک اسب تازان و یک قطارِ در حال حرکت انداخت، به درون برکه ای گام نهاد و آن قدر پیش رفت که تنها کلاهِ شناورش کمک کرد تا محل غرق شدنِ او را پیدا کنند. به مدرسه رفت اما در کلاس هفتم رفوزه شد و تحصیل را رها کرد. از درونِ یک فلاسک کلروفورم بو می کشید و سیگارش را در تریاک می خیساند. بعد ها به عنوان یک شاعر نفرین شده، با تقلید از شارل بودلر، مُرفین، وِرونال و کوکایین مصرف می نمود، لباس های شیک می پوشید، مشروب زیاد می نوشید و مدام در حال خلسه بود در حالی که دوستانش او را از همه هشیارتر می دانستند.

به علت اعتیاد به تریاک، عدم استقلال مالی و حرفه ی شاعری اش تصمیم گرفت شغل داروفروشی را انتخاب کند و دوره ی آموزشی داروسازی را در وین به پایان رساند. در همین دوران، سال های ١۹١۰-١۹۰۹، خواهرش گریت هم به وین آمد تا در رشته ی موسیقی تحصیل کند. سال بعد را او در خدمت نظام گذرانید اما پدرش در سال ١۹١۰ درگذشت و او شدیداْ به کار برای امرار معاش محتاج شد. پس از مدت کوتاهی اشتغال به داروسازی در موطنش سالزبورگ، دوباره در ارتش نام نویسی نمود، متناوباً به عنوان کارمند غیرنظامی کار کرد، کتاب هایش را فروخت، با کسانی که در انتشار مجله بِرِنِر۴ فعالیت می کردند ارتباط خوبی پیدا کرد و با شخصیت های مطرح در جنبش اکسپرسیونیست آلمان آشنا شد. از همه مهم تر آن که با لودویگ فن فیکر۵ دوست شد و این دوستی تا پایان عمر او ادامه یافت. پس از بازگشت از ونیز، در ١۹١٣ به اینسبروک رفت و تا هنگام اعزام به جبهه جنگ در آن جا ماند. از طریق دفترِ فن فیکر، بیست هزار کرون از لودویگ ویتگنشتاین دریافت نمود که همین کار را برای ریلکه انجام داده بود تا ثروتش در میان هنرمندان مطرح اتریشی تقسیم شود. اما تراکل هرگز نتوانست از آن هدیه استفاده کند چرا که نخستین باری که قصد برداشت پول از آن حساب بانکی را داشت دچار اضطرابی شدید شد. او عاقبت موفق نشد که به درون بانک برود همان طور که در قطار هم همیشه می ایستاد تا مجبور نباشد مستقیماْ به چهره ی مسافران دیگر نگاه کند. پیش از آغاز خدمت فعال در جبهه، بحران روحی نهایی تراکل را شرایط خواهرش گریت رقم زد که با مردی مسن تر از خودش ازدواج کرده بود، بچه ای را سقط کرده بود و عاقبت هم به ضرب گلوله به زندگی خود پایان داد.

 

وقایع خارق العاده ای که در دو ماه آخر زندگی تراکل اتفاق افتاد آخرین شعر او را رقم زد. او در آن زمان به عنوان یک داروساز در یک درمانگاهِ سیّار (بیمارستان صحرایی ۱۴/٧) در ناحیه ی رُدْکیِ گالیسیا مستقر شده بود و شاهد جنگِ گرودک/راوا-روسکا بین روزهای ششم تا یازدهم سپتامبر ۱٩۱۴ بود. در گرودِک، او مسئول مراقبت از نود سرباز زخمی بود که در آغُلی استقرار یافته بودند و پزشک و حتا داروی کافی برای تسکین درد نداشتند. یکی از زخمی ها برابر چشمانِ تراکل به ضرب گلوله خود را کشت. متعاقب آن شاعر از آغُل بیرون دوید و ردیفی از سربازان فراری را دید که به دار آویخته شده بودند، آخرین اعدامی، خود طنابِ دار را به گردن خود بست. پس از آن تراکل در هنگام شام اعلام کرد که دیگر قادر به ادامه زندگی نیست و به بیرون دوید تا خود را بکشد ولی اطرافیانش او را خلع سلاح کردند.

در مدت دو هفته، به بهانه ی انتقال برای کار به عنوان داروساز به بیمارستان پادگانِ شماره ۱۵ در کراکاو فرستاده شد و در آن جا تحت مراقبت های ویژه ی روانی قرار گرفت (هفتم اُکتُبر) در حالی که هم اتاق افسری بود که از هذیان الکلی رنج می برد. پنجره ها همه میله دار بودند و لباس او به لباسِ زندانیان شباهت داشت. هنگامی که فُن فیکر به ملاقات او آمد تصور وی چنان بود که تراکل بی دلیل و بر خلاف میلش در آن جا نگهداری می شود و از خشونت در بیمارستان و ضجه ی بیماران سخن گفت و تلاشی نافرجام برای مرخص کردن او نمود. هنگامی که فُن فیکر از تراکل در باره ی دسترسی به مواد مخدر پرسید، پاسخِ شاعر بنا به گفته ی دیگران این بود: “وگرنه چگونه امکانِ زنده ماندنم وجود می داشت؟”

در خلال بررسی و ممیزی نامه های بیماران، یکی از پزشکان ظاهراْ به موردِ تراکل علاقه خاصی پیدا کرده بود و با گمان بردن به موقعیت ویژه ای از نبوغ و جنون برای مطالعه ی بیشتر او را در آن جا نگاه داشته بود. برای آن پزشک، این که تراکل به جای اشتغال به کار داروسازی، شاعری را پیشه خود کرده بود و همچنین چندین بار با تقاضای شخصی خود به جبهه جنگ رفته بود نوعی رفتار غیر طبیعی قلمداد شده بود.

بر اساس گزارش یک پزشک، “هر از گاهی از همان کودکی او دچار توهّمِ دیداری می شده است. به نظرش می رسیده که مردی با دشنه ای آهیخته پشت سرش ایستاده است. از دوازده تا بیست و چهار سالگی، دیگر دچار این توهّمات نمی شده است. اما در سه سال گذشته مجدداً این حالات بازگشته و به علاوه اغلب تصور می کند که ناقوس ها نیز به صدا درآمده اند. باور نمی کند که پدرش، پدر حقیقی او بوده باشد، برعکس گمان می کند که فرزند یک اسقف کاتولیک است و در آینده مرد مهمی خواهد شد”. تشخیصِ داده شده در مورد بیماری تراکل جنون زودرس، یعنی پیش درآمدی برای روان گسیختگی (شیزوفرنی) بوده است.

در ابتدای ماه اکتبر او دوباره مشغول نوشتن شد، اما در سوم نوامبر به علت افراط در استفاده از کوکایین جان سپرد و به نوعی پیشگویانه همان “بیگانه ای که ره گم می کند در میان ویرانه های نوامبر” گشت. گرچه ارتش علت مرگ او را خودکشی اعلام نمود هنوز هم مشخص نیست که آیا او حقیقتاً قصد پایان دادن به زندگی خود را داشته بوده است.

در آخرین هفته های زندگی اش شعرهای “سوگسرود” و “گرودک” را بازنویسی نموده بود و سومین نسخه ی بازنویسی شده “اندوه بشر” را نیز به پایان رسانده بود. هشیاری کامل این اشعار در پاسخ به تجربه ی جنگ تشخیص بیماری او را مورد تردید قرار می دهد اگر چه اغلب معتقد هستند که تراکل از نوعی بیماری روحی رنج می برده است و اشعارش را به عنوان شواهدی بر جنون افراطی او قلمداد کرده اند.

شعر دیگری هم به این سه گانه ی اشعار جنگی تعلق دارد: شعر پیشگویانه ی او در سال ١۹١٢ با عنوان “آدمیزاده” که این گونه آغاز می شود:

 

آدمیزاده بر دهانه ی آتشفشان،

طبل های غلطان، پیشانیِ تیره یِ سلحشوران.

صدای پا در مِهِ خون، طنینِ پولادِ سیاه…

 

در شعرِ تراکل جنگ پیش درآمد جنگ است. این مسئله به خصوص در مورد شعر “در خاوران” مصداق دارد که فُن فیکر مدعی است تراکل آن را در اینسبروک پیش از اعزام به جبهه سروده است. اگر این ادعا درست باشد، این شعر به طرز وحشت اوری پیشگویانه است:

 

با پیشانیِ فروپاشیده و بازوانِ سیمین

شب فرا می خواند سپاهیانِ محتضر را.

در سایه ی زبان گنجشک های خزان

آه می کشند، ارواحِ فنا شدگان…

 

مارتین هایدگر۶ در باره ی تراکل می نویسد: “هر شاعر بزرگی تمامی اشعار خود را از درون یک جمله ی شاعرانه ی واحد بیرون می کشد و گفته های خود را در همان حریم حفظ می کند… تمامی آن چه گئورگ تراکل در شعر خود می گوید در حول محور بیگانه ی سرگردان می چرخد. به او بی دلیل لقب جدا مانده نداده اند”.

در دهه های پس از مرگ شاعر در ١۹١۴، منتقدان مطرح شعر او را از نظر روحی-روانی و درون متنی مورد بررسی قرار دادند و توجه خود را عمدتاً بر زندگی پر دردسر او معطوف داشتند از جمله بر ارتباط نزدیک و احتمالاً نامشروع او با خواهرش گریت، اعتیاد به مواد مخدر، جنون و عاقبت تجربه ی دردناک نبرد گرودک در نخستین سال جنگ بزرگ. اما استدلال هایدگر در مورد جداماندگی تراکل است که بیشترین سهم را در روشن کردن مفهوم سروده های تراکل ایفا می کند: تلاش شاعر برای “حس کردن دوباره ی آن چیزِ-در-خود… کشف دوباره ی ارتباط جادوانه با جهان – این شعرِ جان است، بیگانه ای بر زمین”. به عقیده ی هایدگر “جداییْ اجتماعی است که از طریق آن طبیعت انسان بار دیگر در کودکیِ ساکن تَر پناه می یابد، و آن کودکی به نوبه ی خود در پیشینه ی آغازی دیگر مأوا می گزیند… تمام هستیِ یک جانِ آوازه خوان یک نگاه دقیق و کامل به درونِ آبیِ شب است… معنی کار شاعر چنین است: باز گفتن – دوباره سرودن موسیقیِ روح جدایی که با شاعر در میان گذاشته شده است… کار شاعر تنها نوعی شنیدن است. جدایی، ابتدا شنیدن را به درون موسیقی خود دعوت می کند، تا آن که این موسیقی از طریق گفتار بار دیگر طنین افکن شود”.

معمای دستاوردِ تراکل آن است که هنوز معاصر مانده است چنان که گویی برای نسل ما نوشته شده باشد با صدای تبعیدیِ شخصی که که پس از سفر روحش همچنان بر جا مانده باشد و سرشار از امیدِ رستگاری بر زمین سفر کرده باشد. در این جا “شعرِ معاصر شکلی می گیرد … از زبانِ موقعیت تاریخی انسان… شعر تراکل می تواند مکانی برای زیر و زبر کردن متافیزیک غربی باشد… که می تواند در درون ما نیاز به شنیدن ترانه ی لطیف رستگاران را ایجاب نماید”. او “کسی است که تنهاست”، “کسی است که می پاید”، “بیگانه”، “کسی که مشاهده می کند”، “کسی که رؤیاپردازی می کند”، “جایی برای رفتن ندارد – قاتلش در پس او است، و خود او است.” شعر تراکل مقصدِ قالب را القا می کند، نه یک “تفکر انحطاط و ویرانی” را بلکه ” سطحی که بر آن جاده ای که از میانِ فقرِ تجربی می گذرد با اندیشه ی بازگشتِ جاودانه تلاقی می کند. این نوع داوری، بدبینی مرسوم درباره ی شعر معاصر را متحول می کند و مفهومِ حماسی معنویتِ نمادین را در می یابد.

سروده های تراکل را از یک سو دارای مضمونی مسیحی و از سوی دیگر، به نحوی متضاد، شاملِ دیدگاهی اساطیری از تبحر زیباشناسانه دانسته اند که فاقد هرگونه انسجام و انتظام منطقی است. تصویر پردازی سیال، اَشکالِ ناپایدار، و دیدگاهِ مبهمِ شعر او امّا هر گونه جمع بندی همه شمول را غیر ممکن می سازد. از دیدگاه تاریخی، تراکل را ساکن دنیایی محصور دانسته اند که فاقد انسجام بوده و گفتارهای یک ذهن بیمار را به طرزی معماگونه بیان می نماید. شعر او به همان علت به صورت معمایی غیر قابل حل، مجموعه ای از عباراتِ انتزاعی و بی مفهوم، قلمداد شده است. استدلالِ هایدگر را هم نوعی فضولی غیر مجازِ یک فیلسوف در قلمرو نقد ادبی محسوب کرده اند. برخی هم تلاش کرده اند که برخوردهای مختلف را در هم ادغام نمایند و همچنین شعر تراکل را به عنوان رهایی از نوعی ناهنجاری که در بطن اکسپرسیونیسم آلمانی نهفته است تعریف نمایند. به عنوان شخصی که در عصر شک و تردید زندگی می کرد، تراکل حساسیت های اکسپرسیونیست های دیگر مانند کارل کراوس، آدولف لوس، اُسکار کوکوشکا و اگن شیله  را نسبت به نظم تحمیلی تمدن صنعتی درک می کرد. زبان دیگر تکافو نمی کند. “منِ” تکه تکه شده و ذهنیتِ انسان توسط نیروی غیرقابل شناختِ جهان های بیرون و درون متلاشی گشته است. اشعار اولیه او که از زبان اوّل شخص مفرد بیان می شد به زودی به حذف عمدی “منِ” مُصرح انجامید. تحت تأثیرِ آرتور رمبو، شعر رسمی و موزونِ تراکل سپس به سوی شعری آزاد و مبهم گرایش یافت، و برای مدلل کردن این سخن می توان از اشاره ی مثبت او به دعوت رمبو از “ایجاد اختلال منطقی در تمامی حواس” نام برد.

تراکل همواره در پی ارتباطی بی واسطه بود، نوعی تجربه ی پیش-وجودی مانند “مغرب زمینِ هایدگر”: زمین در وضعیتِ بازیافته ی آن، که برای دسترسی به آن انسان از قلمرو بیگانگی می گذرد، زمینی که بر آن زندگی، شدن را می پذیرد، جان به سوی آن اشاره می کند، که به سوی آن جنون ما را رهنمون می شود… این نوعی غربِ قدیمی است، یعنی پیشینه و بنابراین امیدوارکننده تر از سرزمین افلاطونی-مسیحی، و در واقع از سرزمینی که آن را غربِ اروپایی می نامند. این جهان پیش از پیدایش انسانِ بهشتی تنها از طریقِ روی آوردن به معصومیتِ پیش از تولدِ او قابل دسترسی است، کودکیِ سوگوار، در شکیبایی و سکون.

شاید نوعی گوش به زنگی بیش از حد موجب شد که شاعر تصور کند که مردی در قفای او با دشنه ایستاده است؛ اشعار او سرشار از اشاراتی است که دلالت بر وقوف او بر وجودِ نوعی حسِ آگاهی فراگیرنده در معیتِ هشیاری خود او بود، چیزی که فیلسوف فرانسوی، امانوئل لویناس، آن را “آن چه آن جاست” می نامد، نوعی زمزمه مانند آن که خلاً اشباع شده باشد، مانند آن که سکوت نوعی سر و صدا شده باشد. این بدان معنی است که حتا اگر هیچ چیز وجود نداشته باشد هنوز هم نتوان موجودیتِ “آن چه آن جاست” را انکار نمود. نه این که صرفاً این یا آن حضور داشته باشد، بلکه صحنه ی وجود کاملاً باز باشد: آن جاست. درگیری حسی او بسیار شدید بود و وی جهانِ پیرامون خود را سرشار از جاندارانی کرده بود که با آن ها شدیداً احساس همزیستی تجربی می کرد:

“ستارگان دیوانه وار در زمینه ی آبی خویش می رقصیدند”، “پرتوی سرد می لرزد بر فرازِ خیابان”، “بادی سرکش کلبه های تهی را احاطه می کند”. مرگ برای این آگاهی هشیارانه ی مشبک مانعی محسوب نمی شود، چرا که مرده ها همچنان به حضور خویش ادامه می دهند: “خموشانه در تالارِ ستارگان پرسه می زند”، سکوتی مضحک را بر دیوار نقش می زنند/ با دستانِ سپیدشان”. او شاعری است که توانِ تلفیق جهانِ خُرد و کلان را در خود دارد: “در عقیق می نگرد: روستایی تنیده در پیچک های خشکیده”. “دیرزمانی خموشانه در چشمانِ پُر ستاره ی غوکی نگریست”.

چشم در شعر تراکل می تواند “وحشت زده” باشد یا “به آرامی فرود آید”، از “شبِ محض پُر شود”. چشمانِ خدا اغلب بسته است، و یا “بر جایگاهِ جمجمه می گشاید”. در حالی که خدایی را نمی توان تصور کرد که به آفریده های خود پاسخی داده باشد، عدالتی را برقرار کرده باشد و یا موقعیت رنج آوری را بهبود بخشیده باشد امّا همچنان خدا وجود دارد: “خدایی خشمناک…ماهی سرد”؛ سخنان پیامبری ناقص العقل با “توفانِ خدا آشفته می شود” و “کرکسانِ خدا” “قلب سردت را می درند”. دیدگاهِ تراکل امّا اغلب لااِدری گرا است که با سکوتی کر کننده ادراک می شود، به همان اندازه ی ملموس که توصیف ناپذیری زبان، عدم حضوری که بی شباهت به تصور خدا در عرفان یهودی نیست، خدایی که گوشه گرفته تا فضا برای آفرینش مهیا شود. “خدا شعله ای رام بر قلب او خواند/ ای انسان”!

“با فرا رسیدن پاییز چونان پیامبری از میان کشتزارهای قهوه ای گذشت”. کاملاً جدا از پیش بینی های او درباره ی جنگ، می توان تراکل را شاعری پیشگو به حساب آورد که در فراسوی زمانِ حال از آینده ی موجود در آن با خبر است به طوری که نوعی دوگونگی را القا می کند: تباهی در درونِ زایش؛ گناهِ بی امان در درونِ بیگناهی؛ غیبت در حضور؛ و قلمرو نازادگان در نهایتِ مرگ. این روش، تفکر ریزاندیشانه افلاطونی، که زمان را در تداوم کامل درک می کند و گذشته را در پسِ آینده قرار می دهد، را تعالی می بخشد. ادراکِ پیشگویانه امّا فرا زمانی است: آن چه بوده و آن چه خواهد آمد هر دو به یک زمان تعلق دارند. به همین علت است که نباید به اشتباه برخی از ترادیسی های تراکل را استعاری دانست: آن ها تنها جایگزین های تلویحی نیستند بلکه واقعیت هایی هم-سرنوشت هستند. حتا درکِ شاعر از خودش هم از این قائده مستثنا نیست: او خود را می بیند که “از میان اتاق های متروک می گذرد.” همزمانی حضور خویشتنِ زمانِ حال و گذشته در شعر تراکل را اغلب نشانه ای بیمارگونه تعبیر کرده اند، امّا در وضعیتِ پیشگویانه خویشتنِ گذشته می تواند حضور پیدا کند؛ بازآمده ای که به همراهی خویشتنِ زمانِ حال آمده و زمان قادر نیست آن دو را از هم جدا کند. “آری همواره خود حضور دارد، سیاه و نزدیک”. “کودکی که دیرزمانی از او جدا مانده ام/ از درونِ خاکستری شامگاه بازمی گردد”.

در شعر تراکل، سیاه، رنگِ تباهی، خواب و تجزیه است، امّا همچنین رنگِ صدای پا و سرمای سخت، باران، اشک، آب و باد است؛ به همان اندازه که شاخه ها، بال ها و یا “ویرانه های آبان ماه” را تغییر می دهد، ادراک ما را از شفافیت و بی غشی متحول می سازد. آبی همان گونه که انتظار می رود رنگِ ابر، گُل، یخ و دریاچه است، امّا بر خلاف انتظار، تراکل لیزابه و حیوان را هم آبی می بیند. رودخانه سبز است همان گونه که “سایه ی یک درخت زیتون”، امّا سبز همچنین رنگِ لکه های تباهی، تاریکی و “جیب های پُر از فساد” است و “شقیقه های مرد تنها به تدریج سبز می شوند”. “صدای سیمینِ باد در دالان”، کوکنارهای سیمین شکوفه”، ماهی و میوه نیز در شعرِ تراکل وجود دارد. امّا اگرچه سیمین (نقره ای) اغلب برای اشاره به وجه معنوی پدیده ها به کار می رود می تواند به دست، بازو، سَرِ نزاده، و رنگِ جذام نیز اشاره داشته باشد.

پرندگان، پیام آورانِ دنیای ناشناخته ی درون و خبر دهندگان از آینده در فرهنگ های ابتدایی، در شعر تراکل به وفور گرد هم می آیند، پرواز می کنند و از درون سروده ها کوچ می کنند. تراکل “صدای آرام پرندگان در پرواز” و “فریادِ سراسیمه ی لاشخورها” را می شنود و حضور آن ها را به صورت ارتباط با و یا حتا بشارتِ سرنوشت محتوم در می یابد: “الیس، هنگامی که طرقه می خواند در جنگل تاریک/ سرنوشتِ محتوم تو است”. “پروازِ تیره ی پرندگان هماره/ آن را که ناظر است لمس می کند”. هنگامی که نخجیر (که اغلب آهو یا گوزن ترجمه شده است) لرزان از درونِ بیشه ی انبوه پدیدار می شود، اهمیتِ حضور او است که نظر شاعر را به خود جلب می کند: “هنگامی که شبان ها شبانه می خوانند، و آهو گام می نهد/ به درونِ حلقه ی آتشِ آنان”. و “به هر کجا پا می نهی، پاییز و غروب به ارمغان می آوری/ آهوی آبی به زیر درختان به سختی نفس می کشد”. “آهوی آبی/ پاس می دارد به زیرِ درختانِ روشناتاریک”.

در شعر تراکل، مرگ نباید به عنوان پایان زندگی زمینی قلمداد شود بلکه نوعی “فرو رفتن” است که به سوی آن چیزی غریب فرا خوانده شده است. هنگامی که موجوداتِ فناپذیر این “چیزِ غریب” را دنبال می کنند، یعنی غریبه ای را که به سوی پایین فراخوانده شده است، خود نیز وارد قلمرو بیگانگی می شوند. مرده و زنده همزمان یگانه می شوند در لحظه ای که فراتر از جان است. مرده ها هوشمند هستند: “یله داده به زیرِ بوته ی آقطی/ در نظاره ی مرغان خاکستری دریا”. “استخوان هایشان از درون سردابه های نیمه ویرانِ و خاکستری بالا می خزد”. “آن ها از حجره های خالی بیرون می آیند و زندگانِ دوباره بر گذرگاهِ سنگی دیدار می کنند”. “مردی همراه زنش، هر دو مُرده، گام برمی دارند/ در حجره های سرد برای آماده کردن بسترشان”. “پیشِ پایت/ گورهای مردگان دهان می گشاید”. “سرباز مُرده دعای خویش را آواز می دهد”. “ساحری سپید در گورِ خویش با مارها بازی می کند”. برای این شاعر “رقصِ زندگان غیرواقعی می نماید” و “پشتِ سرش برادرِ مُرده اش ایستاده است”. “مردم زیبا می نمایند، اشباحی در تاریکی”.

آگاهی تراکل از همزمانی پدیده های متضاد چنان عمیق است که وجودِ مادی به حالتِ تعلیق درمی آید: ” در راه، میخانه ای کوچک در برابرِ مسافران پدیدار می شود” به گونه ای که می توانست تنها شبحی باشد. او در کهکشانِ محصور خود حضور مداوم رفتگان را مجاز می داند: “خواهر در پاییز و تباهی تیره پدیدار می شود/ بسانِ جوانی رخشان”. و “جنازه ی ظریف پدیدار می شود/ در برکه ی تریتون”. جسارتِ این بینش در برابرِ چشم انداز سرنوشت شبح-آهنگِ خود او نقصان نمی پذیرد: ” در شامگاه، آندم که می گذریم بر گذرگاه های تیره/ اَشکالِ رنگ باخته مان نمایان می شود در برابر ما”.

نوشته های تراکل “حرکت به سوی جستجو” است و تناقضِ سوگ انگیز آن جاست که ترانه به جان یا به بیگانه تعلق ندارد بلکه از آنِ برادرِ جان یا دوست او است. جان غایب می شود…امّا در غیابش سکوت می آفریند. موسیقی ای که به گوش می رسد از آنِ کسانی است که به جا مانده اند. برادر و دوستِ بیگانه به جای مانده اند…شعر کلامِ رفتگان نیست…که جهان را نجات می دهد…آن چه مدّ نظر است از طریق شعر قابل بیان نیست. شعر هرگز به زمانِ حال تعلق ندارد، چرا که از سوی دوست که به جا مانده روانه می شود، و نه از سوی بیگانه که هدفِ آن است. شاعر می شنود و “خلسه ی جان در زمان رفتن را بازگویی می نماید”. “کسی تو را در تقاطع ترک نموده، و دیر زمانی تو به پشتِ سر می نگری”. در یکی از شعرهای مهم اش، هلیان، می نویسد: “بادا که این نغمه نیز پسرک را به یاد آرد،/ جنونش را، ابروانِ سپیدش را و مرگش را،/ آن که می پوسد، می گشاید آبیانه چشمانش را/ چه محزون است این دیدارِ دوباره”. در پایان، “موسیقی تنهای جانِ ترسخورده خاموش می شود”. علیرغم درک پیشگویانه اش، شاعر توانِ آن که به دنبالِ مهاجر روان شود ندارد و به همین علت “به جای مانده” ای است در تنهایی محض، مسافری بر زمینِ نامتبرک که می باید سکوتِ توصیف ناشدنی را بپذیرد. “او گام های بیگانه را ترجمه می کند، آن ها را نمی آفریند، تنها ترجمان است نه الهامِ مستقیم، پرده برافکندن از هستی – شعرْ دیگر بوطیقا نیست. همین سکوت بود که تراکل در اشعار خود از آن سخن گفت، “سکوتِ خدا”، “سکوتی که در دریچه های تهی زندگی می کند”، که “فضاهای آبی را پُر می نماید”، “سکوتِ درونِ سنگ جسیم می شود” و در یک “باغِ ویران عظیم است” ، “سکوتِ صلیب های سرنگون شده بر تپّه”. “غاری تیره است”، “سکوتِ زمستان”. در این پس زمینه شاید زبانی تازه به بیان ناگفتنی ها کمک کند، امّا تراکل می نویسد: “خدایا، تمامی این ها چنان ناگفتنی است که هر انسانی را به زانو در خواهد آورد”.

“و فضا به گور مبدل می شود/ و این سفرِ دنیاوی به رؤیا”.

 

پانوشته های مترجم

 

۱    – این مقاله پیشگفتاری است بر کتاب “سونات پاییزی” که در آن ترجمه ی انگلیسی ۴٧ شعر و ۲ نوشته منثور گئورگ تراکل توسط دَنیل سیمکو ارائه شده است. کتاب در سال ۱٩٩۸ توسط انتشارات آسفودِل به چاپ رسیده است.

Daniel Simko,”Autumn Sonata: selected poems of Georg Trakl. Asphodel Press, United States of America 1988

۲    – کارولین فورش، شاعره آمریکایی، متولد سال ۱٩۵٠ در شهر دیترویت ایالت میشیگان.

٣    – مجله وینی نوین روزنامه ی پیشروی بود که از سال ۱۸۹٣ تا سال ۱۹٣٩ به صاحب امتیازی یاکوب لیپوویتس در وین به چاپ رسید.

Neue Weiner Journal

۴    – مجله بِرِنِر توسط لودویگ فُن فیکر، از دوستان و حامیان گئورگ تراکل، از سال ۱۹۱۰ تا ۱۹۵۴ در اینسبروک اتریش به چاپ رسید و از نشریات ادبی مطرح زمان خود بود.

Der Brenner

۵    – لودویگ فُن فیکر (سیزدهم آوریل ۱۸۸۰ مونیخ – بیستم مارس ۱٩۶٧ اینسبروک) استاد دانشگاه در رشته حقوق، تحصیل کرده در رشته ی تاریخ هنر و زبان آلمانی، و نمایشنامه نویس بود. مجله ی دوماهانه ی بِرِنِر را در سال ۱٩۱۰ تأسیس نمود. او از حامیان جدی تراکل بود و از طریق لودویگ ویتگنشتاین کمک مالی بزرگی به او نمود. او نخستین ملاقات خود با تراکل (در ۲۲ ماه مه ۱٩۱۲ در کافه مکسیمیلیان این گونه شرح می دهد:

“بار دیگر من اندکی بعد از ظهر به آن جا آمدم تا با حلقه ی دوستان مجله بِرِنِر ملاقات کنم. هنوز کاملاً ننشسته بودم که مردی توجه ام را جلب کرد که با فاصله بینِ دو پنجره ی مشرف به خیابان ماریا ترزیا روی یک کاناپه مخملی نشسته بود و غرق تفکر بود. موهایش کوتاه بود، کمی جو گندمی، چهره ای که نمی شد سن را از روی آن حدس زد: آه، بیگانه آن جا نشسته بود، در حالتی که او را به طور غریزی جذاب نشان می دهد بی آن که نشانی از مردم گریزی در آن باشد. امّا به زودی دریافتم که توجه او به سمت داخلِ کافه جلب شده و ما را ورانداز می کند و به زودی پیشخدمت کارتِ معرفی او را برای ما آورد: گئورگ تراکل. با خوشحالی برخاستم – چرا که اندک زمانی پیش شعر “حومه در بادِ زار” او را منتشر کرده بودم – به او خوشامد گفتم و دعوت کردم به ما بپیوندد”.

فُن فیکر بیش از ۶٠ شعر تراکل را در بِرِنِر منتشر کرد و شرایط را هم برای چاپ مجموعه ای از اشعار او توسط انتشاراتِ کورت وُلف آماده نمود. او به طور مکرر در خانه ی خود به تراکل پناه می داد. پس از مرگ تراکل، فُن فیکر سرپرستی آثار او را به عهده گرفت. در سال ۱٩٢۵، فُن فیکر پیکرِ تراکل را از کراکاو به اینسبروک منتقل نمود. در ۱٩۶٧، او را در کنار گئورگ تراکل به خاک سپردند.

۶    – ایده های مارتین هایدگر در باره شعر تراکل در فصلی از کتاب او “در مسیرِ زبان” با عنوان ” زبان در شعر: بحثی در باره ی دستاوردهای شعری تراکل” خلاصه شده است.