قباد حیدر اصل غافلگیری

قباد حیدر

اصل غافلگیری

اولین بار چه کسی ،آدم دیگری را ماساژ داد؟ منشاء این اتفاق میتوانست عشق انسان به انسان و یا حکم انسان به انسان باشد، ماساژ یعنی بخشیدن لذت ! اما پاسخ اکنون را می دانیم ؛ پول! کرون ها را که می شمارم از خستگی مچ و پنجه هایم کاسته می شود، دستمزد! همان لذت تقسیم ارزش ها در جهان است، من هم همین پول را بابت قصاب ، نانوا و یا دیگر مایحتاج زندگی ام می دهم، این تعاملِ مو به مو را دوست دارم، بخصوص وقتی« ماتیاس ِ» قلقلکی زیر پنجه ها و سر انگشتانم از خنده ریسه می رود. جوان است، از یک ساعتی که زیر پنجه هایم می لولد و غش و ضعف می رود، نیمی اش هدر می شود، به کرات مکث می کنم تا خنده اش تمام شود و دوباره مشغول کارم شوم، لوسیون معطر را کف دستانم می مالم و می گویم : حاضری؟ هنوز شروع نکرده غش غش می خندد و خودش را جمع می کند و گاهی وسط خنده هایش موفق می شود بگوید : بسه، بسه ، تو رو خدا کمی صبر کن.در همان حال روی صندلی ام می نشینم واز پنجره ی بخار گرفته، به خیابان یخ زده و تردد بی عجله ی عابران و ماشین ها نگاه می کنم و منتظر می مانم تا ماتیاس بگوید : حالا ! این مراسم در ماه دو بار تکرار می شود، هر جلسه سیصد کرون برایش آب می خورد و خبر دارم این رقم بخش مهمی از آمد ماهانه ی اوست، برای من چه فرقی می کند، انگار او بیش از ماساژ به خندیدن احتیاج دارد، من پولم را می گیرم واوحس گم شده اش را. لباس هایش را پوشیده و می رود، از خیابان که عبور می کند بسیار تنها می نماید، سگرمه هایش را در هم می کند، کلاه خز دار کابشنش را تا پیشانی پایین کشیده وآهسته عرض خیابان را طی می کند . حالا « بروسیا » با تن سنگینش پشت در نفس نفس می زند، لزومی به در و یا زنگ زدن نیست، صدای نفس های طوفانی اش هنگام بالا آمدن از همین چهار تا پله از کف پیاده روشنیده می شود، می گویم بنشیند نفس تازه کند، بیشتر شبیه یک غول است تا انسان،مانند وایکینگی جنگنجو که از اعماق تاریخ به این زمان گریخته است، به وایکینگ بودنش مباهات می کند، نوعی حس راسیستی پنهان در وجودش به اکراهش کشانده، میدانم کله ی سیاه مرا و مرا دوست ندارد، اما این راهم می داند که من بهترین ماساژور شهر هستم، کمکش می کنم لباس هایش را در آورد که تقریبن نیمی از اطاق کار مرا اشغال می کنند، شورتی گشاد و نخی به پا دارد، اشاره می کند :آن را هم در آورد؟ با اشاره ی سر می فهمانم نه لازم نیست. چندان رغبتی به دیدن اندام گوشت آلود و سرخ او ندارم ، ران هایش مانند ران خوکی پروار، فربه و پر خون است، هنوز آغاز نکرده ام ، طبق معمول خوابش می برد، بارها به او تذکر داده ام که نباید زیر دستان من بخوابد، چون احتمال دارد خواب به خواب بشود، اما دست خودش نیست، شنیده ام «کیتی »هم به همین دلیل از او جدا شد که هنگام انجام امور مردانه خوابش می برد و کیتی مجبور بود تن گنده ی او را از روی تن استخوانی اش کنار بزند و آهسته در آپارتمان را چقی باز و بسته کند و کار را با «یوهان »همسایه ی مهربان و چالاک بغلی ادامه دهد. دنیا پر از شگفتی ست! حالا کوه گوشتی به نام بروسیا دمر روی تخت که از سنگینی اش انحنایی هم یافته خوابیده است، با او که تعارف ندارم روز اول به او گفتم : حد اقل باید سی در صد بیشتر از معمول بپردازد. سریع پذیرفت! اما بعد متوجه شدم چه کلاهی سر خودم گذاشته ام ، چون «جاسم سودانی» رقیب من از او دو برابر دیگران دستمزد می گرفته ، اما دیگر مردک آموخته شده و ماهی یک بار نفس زنان خود را به تخت من می رساند و خرو پفش بلند می شود. از خدا چه پنهان خیلی وقت ها که خسته ام و یا حوصله ندارم ، تن گنده اش را چرب و چیلی می کنم ،کمی ماسازش می دهم، بعد از یک ساعت بیدارش می کنم و کرون ها را می شمارم و روانه اش میکنم زیر دوش. معمولن او تنها کسی ست که در سرد ترین روزها هم از حمام سویت کوچک من استفاده می کند ، وایکینگ است دیگر!به یاد دارم بسیاری از کسانی که به سینماهای «لاله زار» در تهران می رفتند ، مسافران شهرستانی بودند که با یک بلیط چهار فیلم را می خوابیدند، بروسیا هم برای خوابی خوش به دیدار من می آمد، چون هیچ زور بازویی به اعماق گوشت ها وعضلات پک و پهلویش نمی رسید، باور کردنی نیست ! اما گاهی هنگام خواب انگشت سبابه اش را میک می زند ودر عمق خواب، ونگ ونگ هم می کند. یک ساعت فرصت استراحت دارم تا «ایرنا» بیابد. زن روس تبار بلوند کک مکی که همه از ظاهر خشک وخشنش حساب می برند، از در که وارد می شود کاملن عریان می شود، تن و بدنی پر از کش و قوس دارد. باید منتظرش می ماندم !

 

برای خودم چایی دم کرده ام، پس از این همه سال هنوز به چایی وفادارم، بوی عطر چایی فضا را پر کرده، به بخار پیچان فنجان خیره مانده ام، حالا پس ازسال ها دوری از وطنم ، در حال تسکین و مداوای تن های خسته و رخوت زده افرادی هستم که هر یک برای گریز از نوعی سندروم و یا بیماری روحی خود را به پنجه های خسته ی من می سپارند، پول محرک من است ، در ابتدا اکراه داشتم که به هر تن و بدنی دست بزنم، اما حالا در ازای در یافت پول بیشتر، به اعماق هم می روم ، ایرنا پشت در است، لبخند خشکی می زند و سلامی خشک تر، به سرعت برهنه می شود، بوی عرق تنش فضا را پرکرده، عذر خواهی می کند و این نخستین بار است که اینگونه نزد من آمده است، سعی می کنم به او بر نخورد و به گونه ای که نبیند، عود را روشن می کنم و به زودی ترکیب معطری از بوی عود و چایی بر بوی عرق تنش غلبه می کند. اگر انحنای بدن یک زن معمولی را تپه ماهورهای کوتاه و نرم تصور کنیم ، اندام ایرنا مانند کوهی سرخ و براق است ، از کتف هایش آغاز می کنم ، گردن و پهلوها و برجستگی های موزون کپل ها و ران های کشیده و خوش ترکیبش، تمامی این زوایای زیبا و خوش انحنا هیچگاه در من حسی اروتیک تولید نکرده اند؛ عجیب است ! در شهر همه می دانند ایرنا زنی تنهاست و کاملن زن است ، اما مردان به سمت او نمی روند، انگارافراط در خود شیفتگی مبدل به بیماری تنهایی می شود ،آهسته آهسته پس از مقدمات به سراغ اصل ماساژ می روم وگریه ی نرم ایرنا آغاز می شود، از اشک داغ و روان بر گونه و در نهایت هق هقی آشکار و سوزناک ، با این کردار او آشنایم، هر بار پیش از ورود او دستمال کاغذی را آماده کرده ام، دستان ماهرم در تن داغ او در سیر و سفر است، در تمام زمان انجام کارم سعی می کنم با او چشم در چشم نشوم، او هم از نگاه کردن به چشمانم پرهیز می کند، میدانم در چشمان او رازی تلخ نهفته است که من طاقت بر ملا شدنش را ندارم. به گریه ادامه می دهد ، برای پایان دادن به اندوهش دستانم رقصی دیگر آغاز می کنند ، به این روش خودم هلهله ی درون می گویم، ایرنا گام عوض می کند و صدایش گربه وار می شود، زنی با این صلابت حالا در دستان من به ماده گربه ای مبدل شده که سرشار از جنس بدویت انسان است، صدایش اوج می گیرد و مچ دستانم را محکم می گیرد و وادارم می کند در همان جغرافیا به کند و کاو ادامه دهم، نفس هایش به فراز می رود سپس آهسته آهسته آرام می گیرد، دمر می شود و در همان حال زیر لب از من تشکر می کند، به چشمانش نگاه می کنم ، هنوز پر از گریه است. صدای پای «بریت» را از پشت درمی شناسم، در انتظار ورود پشت در قدم می زند، یک ضربه ی پای محکم و خشک و بعد صدای کشیده شدن پای معیوبش به کرات شنیده می شود، زود تر از موعود آمده ، فقط چند دقیقه ، مردمان اسکاندیناوی در وقت شناسی مشهورند، ایرنا انگار هنوز در خلسه ی آن فراز و فرود لذت بخش است، ماهی یک بار هم برایش کافی ست که هورمون هایش چیده شود و نیازش به بی نیازی بدل شود و بتواند غروربیمارگونه اش را در برابر مردان بی رحم شهر که انگار تصمیمی جمعی گرفته اند او را خرد کنند حفظ کند. ایرنا صدای پای بریت را می شنود و بی قراری صبورانه ی مرا ، اما در رفتن تعجیل نمی کند، عاقبت به زبان می آیم : پیر زن منتظر رفتن شماست! لبخند می زند: بگذار من هم زورم به یکی برسد. هر دو می خندیم. بریت با بار و بندیلش آمده، ماهی دو بار نزد من می آید و اغلب حسابش را پیشاپیش می پردازد، یک پروتسستان کهنه است، دکترش ماساژ را توصیه کرده ، از سی سالگی بیوه و بی فرزند است، هنوز در مورد «اینگمار» عاشقانه حرف می زند، آنان که او را می شناسند ،در مورد رابطه ی عجیب او با مرد مرده اش حرف می زنند، که گاه در پارک عمومی شهر دست در دست هم قدم می زنند و گاه شوخی های رکیک هم می کنند ، این را از پیچ و تاب های ناگهانی اندام تحتانی پیر زن فهمیده اند که باسنش را از دسترس مرد هوسباز و گستاخش دور می کند. ماساژ دادن بریت یک جدال است بین دستان من، حجب اوو پتوی محافظش ، مانند دخترک نابالغ و شرمگینی می کوشد مانع دستان من شود که لابه لای چروک و پوست های آویخته به دنبال ماهیچه ای برای نرم کردن می گردند. سرخ می شود و حیا می کند، به این اطوار صادقانه اش عادت کرده ام ؛ اما فقط نخستین بار برایم آزار دهنده بود و دیگر از اصل غافلگیری و دریبل زدن استفاده می کنم، یعنی با دست راستم او را معطوف مواضع بی خطر می کنم و ناگهان با دست چپم سینه های پژمرده و نیم مرده اش را در چنگال می گیرم و ماساژ می دهم، گاه به خنده هم می افتم و او با اخم و غرو لند اعتراضش را نسبت به تجاوز لمسی من اعلام می کند و در همه حال می کوشد اندام در حال انقراض خود را از چشمان من پنهان کند.

یک بار به او اعلام کردم من اینگونه قادر به ادامه ی کار نیستم، اما او مرا تطمیع کرد و من به این جنگ و گریز ادامه دادم ، روز پر کاری داشته ام ، «کیم» دو رگه ی سوئدی تایلندی آخرین مشتری امروز من است ، به بریت کمک می کنم لباس هایش را تن کند و خودم طوری پتویش را به تنش می چسبانم که عنصری از وجودش دیده نشود، توام با شرم سر تکان می دهد و می رود. کیم مرد جوان و کوتاه قامتی ست که هیچ گونه نشانه ای از ژن سوئدی پدرش را به ارث نبرده ، نه رنگ پوست، یا مو و یا قامت بلند پدرش «یواکیم» مردی که روزی گذرش به بانکوک افتاده و با زنی تایلندی و پا به ماه به سرزمین خود باز گشت و حالا کیم مرد کوتاه قد ، چابک و میشود گفت زیبایی ست با اندامی خوش ترکیب و موزون بدون حضور یک تار موی مردانه، با مردی سیامی زندگی مشترکی دارند و بسیار هم زوج خوشبختی به نظر می رسند. از کیم خبری نیست! او یکی از منضبط ترین مشتریان من است. بسیار خسته ام ، دیر کرده، به او زنگ می زنم، جواب نمی دهد، مرد سیامی بارها او را از آمدن به نزد من منع کرده و حتی به او تهمت رابطه با مردان دیگر منجمله مرا زده بود، اما کیم مرد مهربان و دوست داشتنی شهر کوچک ما بود، هر چند متوجه شده بودم تن و بدن اوزیبا، ورزیده و چابک است و نیازی به ماساژندارد؛ اما من که از پول بدم نمی آمد؛ از کیم خبری نیست! زنگ می زنم، آخرین بار که پیش من آمده بود حرف عجیبی زد و گفت : من عاشق مردان آسیایی هستم! در دلم گفتم: باش! ایرادی ندارد. مرد سیامی اش رنگی شکلاتی دارد، بلند بالا ،با هیکلی موزون و رشید، اسم عجیبی دارد که در حافظه ام نمی ماند، مثل «ممومتو» یا « متوممو» همچین چیزی. کابشنم را می پوشم ،چراغ را خاموش می کنم ، در را قفل می کنم وسرم را در کلاه لبه دارم فرو می کنم ، هوا تاریک شده و سرما؛ تا ته وجود رخنه می کند، ناگهان یاد چیزی می افتم، یک جمله! جمله ای ترسناک که با شنیدنش باورش نکردم. در پیاده رو فندک می زنم و پک عمیق و لذت بخشی به تنها سیگارروزانه ام می زنم. آخرین بار کیم هنگام رفتن چشمان براقش را به من دوخت و گفت : اگر روزی پیدایم نشد بدان یومو،ممو؛ مرا کشته است! تصور می کنم مخترع سیگار چنین لحظاتی را پیش بینی کرده است، انگار دود سیگار پشت سرم راه افتاده و قندیل می بندد، اینجا برودت هوای غروب های زمستانی غیر قابل تحمل است.خرد شدن لایه ی نازک یخ زیر پایم قرچ قرچ مانند صدای شکستن استکان شنیده می شود، با ریتمی خاص و لذت بخش صدا را دنبال می کنم . شاید فردا نام دقیق ممو موتو یا موتو ممو را درروزنامه ها به درستی متوجه شوم .

پایان

زمستان ۱۴۰۱ – قباد حیدر