قباد آذرآیین شامی
قباد آذرآیین
شامی
۱
گفتم: بابا،دوباره برمیگردیم خونه این خانمه؟
این را گفتم و زبانم را محکم کشیدم دور دندانهام.. تکههای چرب و چیلی شامی را از لابه لای دندانهام واکندم. شده بودند قد یک لقمه گنجشکی. با سروصدا و لذت قورتشان دادم.
بابام خندید: چه ملچ ملوچی راه انداختی بچه! شامیها خوشمزه بودن ؟
گفتم: چه جور هم بابا!
بابام گفت: نوش جونت بابا، گوارای وجود!
گفتم: نگفتی بابا
گفت: چی رو؟ چی رو نگفتم؟
گفتم: دوباره میآییم این جا؟… خونه این خانمه؟
گفت: اگه دهنت چفت و بست داشته باشه، آره بابا.
از حرف بابام چیزی حالیام نشد.
گفتم: ینی چی بابا؟
گفت: ینی شتردیدی، ندیدی!
گفتم: شتر؟!
بابام این بار لبهاش را سفت چسباند رو هم، انگشتهای شست و اشارهاش رامحکم کشید از این سر تا آن سر لبهاش و گفت: ینی اگه زیپ دهنتو بکشی…
گفتم: زیپ، بابا؟
بابام، کلافه گفت: اَه! تو چه جور شاگرد اولی هستی که این چیزها رو نمی دونی؟
خواستم بگویم تو دبستان که این جور چیز ها را یاد آدم نمیدهند، که پاسست کرد
گفت: ببین، منو نگاه کن بابا!
بعد کف دستش را مثل درقابلمه رویی مان محکم کوفت رو دهنش و گفت: هُپ!
ینی هرچی دیدی هیچ جا چیزی نگو. خفهخون بگیر. حالا فهمیدی؟
فهمیده بودم. بابام شرط گذاشته بود اگرمی خواهم دفعه بعد هم همراه او برگردم به خانه ای که ناهار، شامی به آن خوشمزگی خورده بودم، باید لالمونی بگیرم، مخصوصن جلو مادرم.
داشتیم از خانه ی نشمه ی بابام برمی گشتیم.
گفتم: چشم بابا. خیالت تخت.
خم شد دستی به سرم کشید و گفت: آفرین پسریکی یه دونه م. دفه دیگه می گم بازم از همین شامی ها برا پسرم بپزه.
گفتم: بابا؟
گفت: جان بابا؟
گفتم: کاشکی یه دونه از شامی ها می آوردیم برا آبجی مریم…
بابام عصبانی تو حرفم گفت: چی؟! می خوای شر به پا کنی بچه؟! همین یه دقه پیش قرار بود جایی چیزی نگی، لاالا..!
بابام نگذاشته بود حرفم را تمام کنم. می خواستم بگویم آبجی مریم حامله است. گناه دارد.
آبجی مریم تا حالا سه شکم زاییده بود، یکی شان تو ماه های اول حاملگی تلف شده بود، دومی هم عمرش به یک سال نکشید. به این یکی، یعنی سومی هم امیدی نداشتیم… یک بار که من با آبجی مریم رفته بودم پیش دکتر اکبری ، پرسیده بودم دکتر چرا بچه های آبجی مریم زود زود می میرند یا اصلن دنیا نمی آن؟ دکتر اکبری یک چیزی گفت که خیلی سال بعد فهمیدم منظورش چه بود. گفته بود: فقر غذایی…
۲
نشمه بابام، کولی ترکه ای درازی بود. کلی زلم زیمبو به خودش آویزان کرده بود. بوی تیز عطرش پیچیده بود تو هردو اتاق خانه.بینی واره ی حلقه ای سنگینی از پره بینی اش آویزان بود.با لباس های رنگ وارنگ جورواجوری که رو هم پوشیده بود و ناز و غمزه ای که موقع راه رفتن از خودش نشان می داد، شده بود شکل یک مار خوش خط و خال. از کنارآدم که رد می شد مثل نفس کشیدن مارفشش می کرد.
آن روز وقتی بابام مرا بهش معرفی کرده بود و گفته بود پسرم هرسال شاگرد اول و مبصر کلاس است و کولیه بغلم کرده بود، بوسیده بودم، حالم داشت به هم می خورد . اگر خودم را از تو بغلش نمی کشیدم بیرون حتما بالا می آوردم. نفسش چه بویی می داد! نمی دانستم بابام دلش را به چی کولیه خوش کرده بود. قدش یک سروگردن از بابام بلند تربود. مادرم سگش می ارزید به صدتای آن کولیه…
۳
بابام تلویزیون کوچک سیاه سفید را روشن کرده بود و گفته بود : تماشا کن تا من برگردم” صدای تلویزیون خیلی بلند بود.داشت راز بقا نشان می داد. تلویزیونه انگار اسباب بازی بود.
بابم گفته بود: صداشو کم نکنی ها!
راه افتاده بود برود تو آن یکی اتاق. تو چارچوب درپا سست کرده بود، گفته بود: شاش داشتی مستراب، بیرون کنج حیاطه.
تو قاب تلویزیون جانورها افتاده بودند به جان هم. همهشان یا سیاه بودند یا سفید. چه سروصدایی هم راه انداخته بودند!انگشتهام را هل داده بودم تو گوشهام. فایده نداشت.
پاشده بودم رفته بودم پیچ تلویزیون را چرخانده بودم. بلد بودم . مثل تلویزیون خودمان بود.
بابام از آن یکی اتاق داد کشیده بود: نگفتم اونو کم نکن بچه!؟
بعد تو چارچوب در پیداش شده بود. فقط یک شورت مامان دوز پاش بود.موهاش ژولیده بود. چه عرقی هم کرده بود. داد کشیده بود: برو زیادش کن!
صدای تلویزیون را دوباره زیاد کرده بودم، بعد به بهانه مستراح از اتاق زده بودم بیرون، جانورها را گذاشتم همان جورتو سرو کله هم بپرند.
۴
از مدرسه که برگشتم، بوی آشنایی به دماغم خورد. پا سست کردم و بیشتر بو کشیدم؛ مادرم ناهار، شامی درست کرده بود…یادم رفت سلام بکنم.
مادرم گفت: سلامتو خوردی شاگرد اول؟!
چه گناهی کردم که شاگرد اول شدم!
گفتم: سلام مادر!
گفت: جلدی دست و بالتو بشور الان بابات می رسه.
گفتم: چشم مامان!
با دست هام بال بال زدم، رفتم طرف دستشویی کنج حیاط…مادرم خنده اش گرفته بود: دیوونه! به بابات نگفتی یه ذره بره اون ورتر!
برگشتنا با بابام که تازه از راه رسیده بود سینه به سینه شدم.
بابام چند بار بو کشید.: بو چیه؟
گفتم:مامان شامی درست کرده بابا
بابام گفت: یادت که نرفته اون روز چی بهت گفتم.
گفتم: نه بابا!
بعد لبهام را رو هم چسباندم و انگشتهای شست و اشارهام را از چپ به راست محکم کشیدم روی آنها
بابام خنده اش گرفت. دستی به سرم کشید و گفت: باریکلا! حالا فهمیدم الکی شاگرد اول نشدی.
مادرم تو چارچوب در پیداش شد.
گفت: وایسادین اونجا چی می گین به هم؟ غذا یخ کرد.
بابام گفت: الان میآییم.
رو به من گفت: تو برو منم الان می آم بابا.
گفتم : چشم بابا
راه افتاد طرف مستراح.ئرسیده جلو در مستراح سوت کشید برگشتم نگاش کردم. کف دست راستش را مثل در قالمه روییمان محکم کوفت رو دهنش و گفت: هُپ! ” خندید.
۵
مادرم ناهارپروپیمانی روبه راه کرده بود؛ کنار شامی های خوش رنگ، سبزی و ترشی خانگی و ماست هم سر سفره گذاشته بود. حتما بابام بالاخره حقوق عقب افتاده اش را از پیمانکارش گرفته بود و خرجی درست حسابی به مادرم داده بود. یک بار گفته بود: به روح ناکامم اگه این دفه م بخواد عذرو بهونه بیاره خونشو می خورم”
منظورش از ناکام، داداشم بود که تو هیجده سالگی مرده بود. مادرم می گفت تازه دخترهمسایه رو براش نشان کرده بودیم
چارزانو نشستم پای سفره . یک شامی درسته گذاشتم لای نان و با سبزی و ترشی یک لقمه سرگربه ای برای خودم گرفتم…مادرم نگاه نگام کرد و گفت: خودتو خفه نکنی بچه! سیر نشدی بازم شامی داریم.
بعد گفت: غذاتو که خوردی یه چن تایی هم گذاشتم ببری برا آبجی مریمت مامان.اونجا رو گازن.
گفتم: چشم مامان.
گفت: چشمت بی بلا مادر!
لقمه را که نزدیک دهانم بردم،یکه خوردم. یکهو بوی بدی پیچید تو دماغم. بویی مثل بوی نفس کولی نشمه بابام.داشتم بالا می آوردم. لقمه را برگرداندم گذاشتم گوشه سفره.
مادرم گفت: چی شد؟ بدمزه بود؟
سرم را تکان دادم. ترسیدم دهن باز کنم و بالا بیاورم. یک قاشق ماست خوردم و گفتم: نه مامان. خیلی هم خوشمزه س. دستت درد نکنه.
مادرم گفت: پس …پس چی شه ؟ لقمه که گرفتی گفتم سنگ هم بذارن جلوت می خوری.
گفتم: یهو انگار به قول تو یه عالمه سنگ خالی کردن تو شیکمم. نمی دونم چرا.
مادرم گفت: باشه. یه ساعت دیگه که گشنه ت شد بخور. حالا پاشو برو سراغ آبجیت.
گفتم: چشم مامان
بعد گفتم: می شه سهم منم بذاری رو شامی های آبجی مریم، مامان؟
یک جوری با لب و لوچه متعجب نگام کرد بعد گفت: ینی…ینی تو نمی خوای از شامی هایی که من پختم بخوری مامان؟
بابام با دهن پر به جای من گفت: می خوره…یه دفه دیگه… اصل کار اون زن پا به ماهه…پاشو…پاشو برو و زود برگرد بابا، حتمن چشم به راهه . آفرین پسر شاگرد اولم!
صدای سوت بلبلی زنگ خانه مان پیچید تو اتاق.
مامان گفت: ینی کی می تونه باشه سر ظهری؟
از اتاق رفت بیرون.
بابام گفت: تو آخرش یه شری گردن من می ذاری بچه! چه غلطی کردم تو رو با خودم بردم! چرا غذاتو نخوردی؟
گفتم: یه بویی می دادن بابا. حالمو به هم می زدن.
نگفتم شامی ها بوی نفس نشمه اش را می دادند.
بابام گفت: چه حرفا! چرا شامی های من بو نمی دادن؟
مادرم برگشت تو اتاق و گفت: چه پررو شدن گداهای این دورو زمونه! بهش می گم پول نقد ندارم درمیآد می گه کارت خوان هم داریم خانم.!
رو به من گفت:اِ! تو که هنوز این جایی!
رفتنا، تو چارچوب در رو به بابام چند باردست کشیدم رو شکمم…بابام فقط شانه بالا انداخت و لوچه کرد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸