لوییز اِردریک* ماچیمانیتو
لوییز اِردریک*
ماچیمانیتو
برگردان: ا. مازیار ظفری
پیش از برفریزان، مُردن را آغاز کردیم و چون گُلیجهای برف به خاک میافتادیم. شگفت آنکه از ما هنوز بسیاری برای مُردن مانده بودند. برای آنان که از بیماری آبله در جنوب جان به در برده بودند، در باختر سرزمین داکوتا، جایی که ناممان را پای پیماننامه گذاشتیم، بادی که از خاوَران میوزید و تَبعید را در توفانی از بخشنامههای دولتی که از سال ۱۹۱۴ از شمال آورده بود، هولناک و بیدادگرانه بود.
در آن هنگام میاندیشیدیم که روزگار شوم میبایست به پایان رسیده باشد و بیماری تا جایی که زمین میتوانست بگیرد و به خاک بسپارد، از خاندان و تبار آنیشینابِه رُبوده است.
ولی با نخستین تازیانههای آغاز زمستان، بیماری تازهای سرازیر شد. دامیِن پدرِ ترسایی جوان که در آن سال به جانشینی کشیشی آمده بود که خود، چون رَمهاش شکار مرگ شد، آن را سِل مینامید. این بیماری مانند آبله و تب نبود زیرا آهسته پیش میرفت ولی پیآمدش بههر روی، ناگزیر و چارهناپذیر بود. همهی خاندانهای آنیشینابِه از دَمِ جانگزای آن، بیمار و ناتوان افتاده بودند، در پهنهی سرزمینی تنگ که به زور به هم فشرده شده بودیم، دودمانها کاستی میگرفتند. خاندان و تبار ما با مرگ کهنسالان و نورِسیدگان از دو سو میسود و میپوسید و چون رسنی سُست از هم میگُسست. خانوادهی من یکایک روبیده شدند و ناناپوش را تنها گذاشتند. پس از آن با آنکه بیشاز پنجاه زمستان را پشتسر نگذاشته بودم، مرا سالخورده میانگاشتند.
من راهنمای واپسین شکار بوفالوُها بودهام. واپسین خرسی را که تیر خورده است دیدهام، واپسین بیدَستری را که پوستی دوساله داشت به دام انداختهام. پیماننامهی دولتی را واژه به واژه با آوای رَسا خواندهام و از گذاشتن نام خود در پای آن که بیشهزاران انبوه و دریاچهمان را میگرفت سر باز زدهام. واپسین درخت توسی را که سالاش از من فزونتر بود، با تبر انداخته و واپسین پیلاگی را از مرگ رهانیدهام:
فلُور.
او را در غُروبی سرد، در روزهای پایانی زمستان در کلبهی خانوادگیاش نزدیک دریاچهی ماچیمانیتو یافتیم. همانجایی که همراهام اِدگار پوکوان، از پاسبانان خاندان، از رفتن به درون کلبه میهراسید. آب را سرافراختهترین بلوطها در میان گرفته بودند، بیشهزاران انبوهی که جایگاه روانهای درگذشتگان و پهنهی گشت و گذار پیلاگیها بود که راههای رازآلود درمان کردن یا کُشتن را تا هنگامی که آن هنر از آنان دور نشده بود، میدانستند. سورتمه را که از گِل برمیکشیدیم، دو چیز را دیدیم: دودکش بیدودی که از بام کلبه سر برآورده بود و سوراخی بر در کلبه که ریسمانی از میاناش گذشته بود. پوکوان نمیخواست درون کلبه برود، بیمناک از آنکه مبادا روانهای پیلاگیهای تن به گور نسپرده، چنگ بر گلویش گذارند و جادویش کنند. پس من بودم که پوست نازکی را که به پنجره کشیده شده بود، پاره کردم و به درون خاموشی بدبوی کلبه چمیدم. آری من بودم که مرد و زن سالخورده، برادر کوچک و دو خواهر فلُور را که چون سنگ، سرد بودند و در جُلِ اسبهای خاکستریرنگی رو به سوی باختر پیچیده شده بودند، یافتم.
بیمزده و خاموش از پیکر بیجان آنان، هریک را در تاریکی کلبه، دست مالیدم و برای تک تک آن روانها گذاری خوش بر روی شاهراه سهروزه، آن شاهراه باستانی که در این روزگار مرگبار زیر پای مردم ما به سختی کوبیده شده است، آرزو کردم. تق تقی از گوشهی کلبه آمد. در را با شتاب گشودم، بزرگترین دختر خانواده، فلُور بود. از گرمای تبی سوزان رواَندازش را دور انداخته و اینک خیره و لرزان پشتش را به چوب سرد دیوار کلبه نهاده بود. چون گرگی چرکین و بیابانی مینمود، دختری درشتاستخوان که جوشش ناگهانی نیرو و غریو خروشاش، پوکوان را که گوش فرا میداشت، میهراساند. باز هم من بودم که با تلاش، او را به گونیهای خوراکی و تختههای کف سورتمه بستم، رواَندازهای بیشتری رویش انداختم و به هم گره زدم.
پوکوان کار را به درازا کشاند زیرا باور داشت که میبایست بخشنامهی دولتی را کامل انجام دهد. نشان رسمی ایستگاه بهداشتی را درست و میزان کوبید، سپس بیآنکه پیکرها را جابهجا کند کوشید تا خانه را یکجا بسوزاند. گرچه بارها بر دیوارهای چوبیِ خانه نفت پاشید و به یاری پوست درخت توس و تراشههای چوب، آتش افروخت، شَرارهها کوتاه، فسرده و خاموش شدند و از آنها مگر دودی برجای نماند. پوکوان سراسیمه ناسزا میگفت، میان خویشکاری و هراس از پیلاگیها گرفتار آمده بود. هراس چیرگی یافت. آتشافروزی را رها کرد و یاریام داد تا فلُور را به کنار راه کشیدیم.
و ما پنج پیکر بیجان را در ماچیمانیتو یخزده، میان کلبهشان گذاشتیم و رفتیم.
کسانی میگویند درست این بود که پوکوان و من نخست پیلاگیها را به خاک میسپردیم. آنان میگویند پریشانیها و شوربختیهایی که در سالهای پسین بر مردم ما فرود آمد، کار آن روانهای ناخُرسند بوده است. راستیها را میدانم و هرگز از گفتنشان نهراسیدهام. دشواریهای ما برآمده از شیوهی زندگی، اَلکل و دُلار کاغذی بود. به سوی دامهای دولتی گام برداشتیم و هرگز زیر پایمان را نگاه نکردیم، درنمییافتیم که چگونه زمین با هر گام از زیر پاهای ما رُبوده میشد.
هنگامی که کارِ کشیدن سورتمه به اِدگار پوکوان رسید، چنان میکِشید، گویی اهریمن در پی شکار اوست. فلُور را از روی گودالها میپَراند، انگار کُندهی درخت است. دو بار هم او را زیر برفها فُرو برد. پی سورتمه میرفتم و با سرود و ترانه به فلُور امید زندگی میدادم و بر سر پوکوان فریاد میکشیدم تا شاخهها و چالههای پنهان در برف را ببیند و در پایان فلُور را به کلبهی خود رساندم که چون گنجهی درهمشکستهای بر چهارراه چشمانداز داشت.
فریادزدم: «یاریام کن». تنابها را میبُریدم، گشودن گرهها را تاب نمیآوردم. فلُور چشماناش را بسته بود، سینهاش تندتند میتپید و سرش را از اینسو به آنسو میانداخت. همین که هوا را به زور درون سینه میبرد، سینهاش خِرخِر میکرد. دستهایش را دُور گردنام انداخت. من که هنوز از پیآمد بیماری، ناتوان بودم، کژ و مَژ شدم و درهمآویخته با آن دختر نیرومند به درون کلبه افتادیم. نیرویی برای دشنام دادن به پوکوان برایم نمانده بود. او که میدید ولی از دست زدن به فلُور پرهیز میکرد، برگشت و با سورتمهی پُر از خوراکی ناپدید شد. پَسانتر، هنگامی که پِسَرِ پوکوان که او هم نامش اِدگار و از پاسبانان خاندان بود، به من گفت که پس از آنکه پدرش به خانه رسیده بود، به بستر خزیده و تا واپسین دَم زندگیاش توانایی خوردن چیزی را نداشته بود، شگفتزده نشدم و اندوهی بر دلم ننشست.
فلُور هر روز اندکی بهبود مییافت. نخست نگاهاش جان گرفت. شب دیگر، تناش خُنک شد و نَمِ سردی بر آن نشست. مغزش آزاد شد و پس از یک هفته به یاد آورد که بر سر خانوادهاش چه آمده بود، چگونه ناگهان دُچار بیماری شده و از پا درآمده بودند. همراه با یادآوردهای او، یادهای من نیز بهروشنی بازآمدند. دلم نمیخواست به کسانی که از دست داده بودم بیندیشم یا از آنان سخنی بگویم. گرچه هشیارانه کاری کردیم تا نگذاریم نامهایشان در بادهایی که به گوشهایشان میرسیدند، پراکنده شوند.
میترسیدیم که آوای ما را بشنوند و هیچ نیارامند و برای رنجی که ما از تنهایی میبردیم، از سر دلسوزی نزدِ ما بازآیند. بیرون روی برفها بنشینند، چشم بهراه باشند تا ما از سرِ دلبستگی، به آنان بپیوندیم. آنگاه دیگر همه همراه میشدیم. آماجمان، دهکدهی پایان شاهراه میبود، جایی که مردمان شبانهروز، گنجِفِه میبازند ولی پولشان برجاست، میخورند ولی شکمهایشان تهی ست، باده مینوشند ولی سبکسری نمیکنند.
برفها تا آنجا آب شدند که توانستیم برای کندنِ زمین بیلها را به کار گیریم. پِسَرِ پوکوان، به نام پاسبانِ خاندان از روی بخشنامه ناگزیر بود ما را در خاکسپاری مُردگان یاری کند. پس اینبار به راهنمایی پسر و نه پدر، راه تاریک ماچیمانیتو را پیش گرفتیم. همهی روز را به کندنِ زمین گذراندیم تا گودالی آماده شد که درازا و پهنای آن به اندازهی شانه به شانه کنار هم نهادن پیلاگیها بود. سپس رویشان را پوشاندیم و پنج خانهی چوبی کوچک روی آن ساختیم. من نشانههای دودمانی آنان را، چهار خرس و یک سَمور، روی چوب کندم. پوکوانِ جوان، ابزار دولتی بر دوش، راه گذرگاه را پیش گرفت. من آنجا کنار گورها نشستم.
از آن پیلاگیها خواستم، همانگونه که از زنان و فرزندان خود خواهش کرده بودم که بروند و هرگز برنگردند. توتون پیشکششان کردم، برای پیرمرد چپقی از برگ بیدسرخ دود کردم. به آنان گفتم، دخترشان را نیازارند که چرا زنده مانده است یا مرا نکوهش نکنند که چرا آنها را یافتهام و یا پوکوانِ جوان را که چرا زود رفته است. به آنها گفتم که اندوهگینم ولی آنها هم باید ما را گذشت کنند. پافشاری کردم ولی پیلاگیها مانند دودمانِ ناناپوش یکدَنده بودند و اندیشههای مرا رها نمیکردند. میپندارم که پابهپای من تا خانه آمدند. همهی راه اندکی فراسوی دید من، به باریکی سوزن میدرخشیدند و سایهها بر سایهها روان بودند. هنگامی که برگشتم، خورشید خفته ولی فلُور در تاریکی بیدار نشسته بود. انگار همه چیز را میدانست. برای افروختن آتش از جای خود نجنبید و هیچ نپرسید کجا بودهام. من هم هیچ نگفتم. با گذشت روزها کمتر گپ میزدیم، خیلی پاس همدیگر را میداشتیم. روانهای دَرگذشتگان را چنان به خود نزدیک میدیدیم که زبانمان بند میآمد.
و این کار را بدتر میکرد.
نامهایشان درون جانمان میروییدند، تا کنارِ لبهایمان میرسیدند، در نیمههای شب چشمانمان را باز نگه میداشتند. از آب سرد و سیاه غرقشدگان لبریز بودیم، آبِ بیهوایی که از زبانِ لاک و مُهر شدهمان میتراوید یا آرام از گوشههای چشمانمان فُرو میچکید. نام آنان چون بُلورهای یخ درون ما به هم میخوردند و بر هم میلغزیدند، پس پارههای یخ بههم میپیوستند تا ما را یکسره در خود بپوشانند. چنان سنگین میشدیم که با سنگینی یخی سُربگونه فُرو میرفتیم و نمیتوانستیم از جای خود بجنبیم. دستهایمان مانند تکههای یخ روی میز میافتادند، خون در اندرونمان تیره و سنگین میشد، از خوردن بینیاز بودیم، اندکی گرما ما را بسنده بود. روزها و هفتهها میگذشتند و ما از کلبه بیرون نمیرفتیم. میترسیدیم اندامهای سرد و شکستنیمان ترَک بردارند. نیمهجادو شده بودیم. دیرترها دانستیم که چگونه بسیاری از مردم ما از بیماری نادیده و ناشناخته مُرده بودند. آنها کسانی بودند که نمیتوانستند اندکی خوراک از گلویشان فرو برند زیرا نامهای مُردگانشان لنگرِ زبانهایشان را کشیده بودند. کسانی بودند که میگذاشتند خونشان از جنبش باز ایستد. کسانی در پایان، راهِ باختر را پیش گرفتند.
روزی کشیش تازه که راستی را پسربچهای بیش نبود، درِ خانهی ما را گشود. نورِ کمسو و رنجآوری در کلبه سرازیر شد و فلُور و مرا دربرگرفت. خشکیده و گنگ، چون خرسهایی در غار زمستانی، به سیاهی پیکر باریک کشیش نیمنگاهی انداختیم، لبهایمان شیارزده و به هم چسبیده بودند. بهسختی میتوانستیم خوشآمدی بر زبان آوریم ولی تنها این اندیشه به دادمان رسید که از مهمان باید پذیرایی کرد. فلُور جایش را به پدر دامیِن داد و روی زُغالهای خاکستر گرفته، چوب گذاشت. آرد برای نان پیدا کرد. من برای آوردن برف رفتم تا از آن برای چای، آب جوش بیاورم ولی زمین بیبرف شگفتزدهام کرد. چنان جا خورده بودم که خم شدم و به خاک نرم و نمناک دست مالیدم.
نخست هنگامی که کوشیدم سخن بگویم، گلویم گرفته بود. پس چای پُررنگ، چربی و نان، آن را نرم کرد و به سخن آمدم. دیگر کوبیدن چَکُش هم مرا باز نمیداشت. پدر دامیِن نخست شگفتزده به چشم میآمد، سپس با باز شدن زبانام کنجکاو شده بود. شتاب گرفتم، به هر دو زبان چنان روان سخن میگفتم، گویی دو رودخانه کنار هم از روی تختهسنگها و راهبندها میگذشتند. با شنیدن آوایم باورم میشد زندهام. پدر دامیِن را با چشمهای سبز گِرد، چهرهی بیمارگونهی در تلاشِ فهمیدن، موهای قهوهایرنگ فِرفِری و دُکمههای بستهاش، سراسر شب به شنیدن واداشتم .گهگاه هوا را در سینه نگه میداشت، گویی میخواست از دیدههای خود چیزی به گفتههای من بیفزاید ولی من او را یکسره زیرِ رگبار سخنانام گرفته بودم.
درست نمیدانم فلُور کِی از کلبه بیرون زد و رفت.
او بسیار جوان بود. پیشآمدهایی از سر نگذرانده و هنوز به ژرفای زندگی دست نیافته بود که مایهی دلگرمیاش باشند. آنچه داشت، همه نیروی خام بود و نامهای رفتگاناش که جاناش را میآکندند. اکنون میتوانم نامشان را به زبان بیاورم. دیگر دلبستگی به هیچیک از ما ندارند. پیلاگی کهنسال. اُگیماکوِه، بزرگبانو، همسرش. آساساوِمینیکوِسِنس، دخترِ گیلاس. بینِشیئی، پرندهی کوچولو، او را ژُوزت هم مینامیدند. و واپسینشان پسری به نام اُمباشی، او که با باد به فرا رفته است.
آنها رفتهاند، ولی گاهی نمیدانم که دیگر کجا هستند – اینجا بر خاک زیستنگاه یا جای دیگر، بیمرز و بوم، جایی که مُردگان به گفتوگو مینشینند، بسیار میبینند و زندگان را اَبلَه میانگارند.
ما اَبلَه بودیم. گرسنگی کشیدن سبب کوتهاندیشی ست. در گذشته برخی زمینهای واگذاریشان را با سد پوند آرد دادوستد کردند. کسان دیگری که آنهنگام در پایداری دودِل و اُمید باخته بودند، اینک فشار میآوردند تا با همبستگی سرزمینمان را بازخرید کنیم یا دستکم باجی بپردازیم و پول زمین را نپذیریم که نشانهای مرز و بوممان را از روی نقشه چون نگار زیلوها از میان برمیداشت. بسیاری بر آن بودند تا نگذارند نقشهبردارانِ مزدور یا مردم خودمان به ژرفای بیشهزاران انبوه بروند.
ولی در آن بهار بیگانگان بسیار چون پیشترها به آنجا آمدند با اجازهی کارگزار دولتی، مردی کوتاه و گِرد با زلفهای زرین چون کاه. آماجشان اندازهگیری دریاچه بود. اینک برای نخستینبار روی گورهای تازهی پیلاگیها پا میگذاشتند، از گذرگاههای مرگ میگذشتند تا ژرفترین جای آب را اندازه بگیرند. آنجا که غولِ دریاچه، میشیپشو، خود را پنهان کرده و چشم بهراه بود. هنگامی که فلُور به دیدارم آمد به او گفتم: «اینجا نزد من بمان!»
او نپذیرفت.
گفتم «زمین از کَفَت خواهد رفت، فروخته و اندازهگیری خواهد شد.»
ولی او گیسواناش را پشت شانهها انداخت، به سوی گذرگاه سرازیر شد و رفت و تا هنگام آب شدن برفها چیزی برای خوردن، مگر کیسهای از پیازهای من و یک گونی اَرزَن با خود نبرد.
کسی نمیداند چه شد که او به ماچیمانیتو برگشت و یکه و تنها در کلبهای ماندگار شد که شَرارههای آتش هم خواستار آن نبودند. هرگز دختر جوانی تا آن روز چنین کاری نکرده بود. شنیدم که در آن ماهها از او باجِ تکه زمین واگذاریاش را خواسته بودند. کارگزار به آنجا رفت و گم شد و همهی شب دنبالِ روشناییها و چراغهای جُنبان مردمی میگشت که پاسُخاش را نمیدادند ولی با خود میگفتند و میخندیدند. سپیدهدمان او را گذاشتند تا برود زیرا بسیار کُودَن بود. بار دیگر بازگشت و از فلُور باج خواست و پس از آن شنیدیم که خود در بیشهزاران انبوه میزیَد، ریشهی گیاهان میخورد و همبازی روانها ست.
برخی را باورها و گمانهایی ست. تو میدانی که جوجههای چندروزه چگونه پنجه میکِشَند و جیکجیک میکنند. افسانهها اینگونه آغاز شدند، دهان به دهان گفتهها، زبانزدها، شگفتیها، همه چیزهایی که مردم میگفتند بیآنکه بدانند و از آنهنگام که هر واژه را با گوشهای خود از لبهای خود شنیدند، آن را باور کردند.
من هرگز کسی نبودهام که به گفتهی کسانی ارج بگذارم که در سایهی فروشگاهِ کارگزارِ تازه، چاق و فربه میشدند ولی من گاریِ کارگزار پیشین را که گُم شد و هرگز هم پیدا نشد، هنگامی که پیچ ماچیمانیتو را پیش میگرفت، زیرِ نگاه خود داشتم. جانشیناش تیرهتر بود، با مردم ما برای معاملهی مالی سخن به درازا و به سختی میراند. ولی هیچ چیز نظرم را تغییر نداد. بسیار چیزها دیدهام، بسیار چیزها از سرِ من گذشتهاند. گیاهان بیبرگشت را زیر پاهایم دیدهام و مرغهای ماهیخوار سپید و بزرگ را که از فرازِ سرم برای همیشه به آسمان جُنوب پرواز کردهاند.
من نیز چون پیلاگیها، مردی بازماندهام. با اینهمه به کارگزار با انگلیسیِ خوبی گفتم که دربارهی پیماننامههای آنان چگونه میاندیشم. میتوانستم نام خود و بسی چیزهای دیگر را خوشنویسی کنم. کیشِ ترسایی را پیش از آنکه به جنگل بشتابم و همهی نیایشهای خود را به فراموشی بسپارم، در تالار “سَنت جان” آموخته بودم.
از هنگامی که فلُور را از بیماری رهانیدم با او پیوندی نزدیک داشتهام، نه اینکه آن را از نخست بدانم، تنها به پشتِ سر که مینگرم، نشانههایی را مییابم. من تاکِ انگوری خودرو بودم که به ساقههایی دیگر پیچیده و آنها را به هم رسانده بود یا شاید شاخهای بودم که زندگیاش به درازا کشید و به درختی دیگر دست یافت که درخت پیلاگیها بود. هنگامی که چیزی در کار شدن است به روشنی پیدا نیست، پَسانتر هنگامیکه پیرمردی بر کُرسی خویش از خواب و پندارهایش به سخن مینشیند، آشکارا نمایان میشود.
بسی چیزها بود که میدیدم و هرگز بهدرستی نشناخته بودم.
هنگامی که فلُور یکراست از میان شهر به زیستنگاه برگشت، یکی هم از میان ما نبود بتواند گمانهای بزند که او در آن ژندهجامهی سبزرنگ چه پنهان کرده است. به یاد میآورم که جامهاش بسیار کوتاه، پشتش شکافته و چاکچاک و پیشَش یکسره پارهپاره بود. این بود آنچه هنگام خوشآمدگویی نگاه مرا به خود کشید، نه اینکه پولی یا بچهای درون جامهاش پنهان کرده باشد.
مردم گمانهها میزدند.
به شیوهی یککلاغ چهلکلاغ، از روی کالاهایی که فلُور میخرید، اندازهی پولاش را بالا میبردند. از چگونگی ناپدید شدن کارگزار میگفتند و شرطبندیها میکردند که فلُور نوزادی خواهد زایید. شاید کارگزار پولی به فلُور داده و سپس شرمگین گریخته باشد. شاید هم فلُور پولاش را رُبوده، نفریناش کرده و بقایایاش را پنهان کرده باشد. میاندیشیدند که در پایان هر کس، با گُذشتِ نُه ماه، آگاه خواهد شد. ولی اِلی، جوانی از تَبارِ کَشپا، رفته بود و آبها را گِلآلود کرده بود.
این اِلی هرگز نکوشید پیشهای دستوپا کند، پا در گودِ سیاست بگذارد و یا به کارهای کلیسایی بپردازد. هرگز درخواست تکهای زمین نکرد و ناماش را در سرشماری ثبت نکرد. اِلی خود را از کارگزارانِ دولتی کنار میکشید و هرگز دنبال آموزش نرفت. گرچه مادرش مارگارِت در کلیسا به کیشِ ترسایان در آمده بود و میکوشید گریباناش را گرفته، او را به نیایش گروهی ببرد، بهترین کاری که از او برمیآمد، نشستن برابرِ درِ بزرگِ کلیسا و تراشیدنِ میخ از چوب کاج بود. اِلی در برابر دستمزد، هیزُم میشکست، یونجه اَنبار میکرد، سیبزمینی از خاک درمیآورد و پوستِ درختچهی توتِ خرس برداشت میکرد. میخواست مانند من شکارچی باشد و در زمستانِ پیش از واگیرشدن بیماری، در جستجوی همراهی برای خود بود.
من مانند جانوران میاندیشم. نهانگاهشان را بهدرستی میدانم و روزگاری که کارآمد بودم، گوزنی را پی گرفتم و پس از چندی از میان گیاهانِ هرزه، جایگاه و زادگاهاش را یافتم. بههر روی، تنها یک چیز در آموزاندن این دانستنیهای باارزش به او درست نبود. بسیار زود از همان هنگامی که دانستم با باد و دار و درخت همزیستی بسیار کرده و اُخت شده است، به او یاد دادم چگونه نخجیر کند و دام بگذارد. او از پانزده سالگی در کنارِ مردمان بهویژه زنان آرام نداشت.
بیگمان باید او را اندکی در رهایی از این گرفتاری یاری میکردم.
به یاد آر، من ناناپوشم، بهخوبی میتوانم بگویم که از دلبستگیهای اِلی کَشپا آگاه بودم. او از من چیزهایی بیش از آنچه دربارهی بیشهزاران انبوه به او آموختم، میخواست. کنجکاویهایش دیگر تنها به اینها بسنده نمیکرد که سَمور کجا ماهی میگیرد یا پناهگاه زیرزمینیاش را میسازد و یا اُردکماهی چه هنگام کمین میکند یا گاز میگیرد. میخواست بشنود که در آن روزهای پیش از بیماری و ناروا شمردن چندهمسری از سوی کشیشان، چگونه سه همسرم را خُرسند میداشتم.
روزی اِلی در آستان خانه پدیدار شد و گفت: «ناناپوش، باید چیزی از تو بپرسم.»
«به درون بیا، تو را مانند دختر کوچولوها گاز نمیگیرم.»
از زمستانِ گذشته که با هم برای دامگذاری رفته بودیم، اُستوارتر و کوشاتر بهچشم میآمد. ماتام برده بود که چه چیزش دگرگون شده است. هنگامی که گفت: «فلُورِ پیلاگی!»
من به میز اشاره کردم و پاسُخ دادم: «او دختر کوچولو نیست.» داستاناش را برایم گفت.
آغازش هنگامی بود که اِلی شاداب در نزدیکیهای ماچیمانیتو از دیده پنهان شد. در باران سَبُکی که میبارید شکار ماده گوزنی را پِی میگرفت. بَختاش یار نبود زیرا میبایست مُرداب را دور بزند، تیر بدی هم انداخته بود که چندان دور از انتظار نبود. با آنکه به مادهگوزن، زخمِ کاری و مرگآوری رسیده بود، نیُفتاده و توانسته بود همهی روز برود و سرِپا بماند. اِلی شرمگین اندکی از خونِ بر خاک ریختهی ماده گوزن را برداشت و به لولهی تفنگش مالید، از من آموخته بود.
پِی گوزنِ زخمی را گرفت و رفت. از او دور مانده، شاخهها را میبُرید و راه خود را میان بیشهزاران انبوه میگشود. بدترین راه را برگزیده بود. میان بوتههای سردرهم کرده، چون روانی پریشان پیش میرفت. زمانی دراز گذرگاه خود را با کنار زدن شاخ و برگها روشن میکرد، زمین را میخراشید و یا پِیاش را روی خاک میکشید ولی پِی نَخجیر را گم کرد و روز سپری شد. به انگیزهای که نمیدانست چیست، دست از یافتن گوزن کشید و نشانهها را رها کرد.
به او گفتم: «اگر میخواستی برگردی، راهاش همان بود. باید دانسته باشی که اگر مردم دوست ندارند به آنجا بروند بیهوده نیست. درختان آنجا بسیار تنومند، ستُرگ، ستَبر و درهم تنیدهاند، سرشاخههایشان چون بازوهای درهم پیچیدهاند. با وزشِ باد، شاخهها افشان شده و سپس غژغژکنان در آغوش هم فشرده میشوند. برگها با زبانی چنان سرد سخن میگویند که مغزت فشرده میشود. میخواهی از پا در اُفتی و هرگز برنخیزی، گرسنه میشوی، گیلاسهای سیاه را با چنگ از شاخهها میکَنی و زیرِ پا میافشانی. سپس مانند پرنده ریق میزنی. خونات بیرنگ و آبکی میشود. به جایگاه غول دریاچه بسیار نزدیک بودهای، به آنجا که من پیلاگیهایی را در روزگارِ درازِ آن بیماری چون خاندانِ ناناپوش به غارتِ مرگ رفتند به خاک سپردهام، بسیار نزدیک بودهای.»
این را هم به اِلی کشپا گفتم: «من فلُور را میفهمم، من هم تنهایم. میدانم آنکس که تو را به آنجا کِشاند، تنها مادهگوزن نبود.»
گفت که به راستی مادهگوزن به تنهایی بسنده میکرد. رودههای گوزن از زخم تیر بیرون ریخته بودند و از توش و تواناش میکاستند. چکههای خون دمبهدم تازهتر میشدند تا جایی که پنداشته بود بانگِ زمین خوردناش را آنسوتر شنیده است. آشفته از رسیدن تاریک و روشن شامگاهان، جویای روشنایی در پیشِِ رو که ناگهان شَرارههای آتش را دیده بود. به سوی آتش رفته و بیرون از میدان روشنایی آن ایستاده بود. ماده گوزن پوستکنده به تَنابی آویخته تاب میخورد. هنگامی که دیده بود، زن چُست و چابک شکمِ نخجیر را با دستان برهنه و خونیناش بیرون میکشد،
پای پیش نهاده و گفته بود: «این شکارِ من است».
با دستها رویم را پوشاندم و سرم را تکان دادم.
به او گفتم: «مَردَکِ کُودَن، تو باید برمیگشتی و او را به خود وا میگذاشتی.»
ولی او خیرهسر و یِکدَنده بود. رَگ و گُستاخیِ کَشپایی داشت که هرچه هم پیش آید پای میدارد. اگر راه را هم میدانست بههیچ روی نمیتوانست لاشه را به خانه بیاورد، نمیتوانست آن بارِ سنگین را به دوش بکشد. با آن زن به بگومگو ایستاده و گفته بود که در پی نخجیر راهی دراز آمده است و از آن دست برنمیدارد. زن پاسخ نمیداد و او همچنانکه پشتِ سرش را با نگرانی میپایید، گفته بود: «شاید نیمی از آن را» و این بیشترین چیزی بود که میتوانست بهدست آورَد.
زن کارش را پی گرفت و کمترین نگاهی به او نداشت. چون چنین دید، پا را فراتر گذاشت و به شانههای زن دست زد. او برنگشت. پیرامون او چرخید، کارد را میدید که میبُرید. روبهروی زن ایستاد.
زن نگاهاش کرد. سپس ناچیزش گرفت و هیچاش انگاشت. زن پشتش را راست کرد، کارد نرم و سبک در دستاش بود، گفته بود: «مَگَسَک وِزوِز نکن.»
اِلی میگفت فلُور چنان جنگلی به چشماش میآمد که زیباییاش در او کارگر نبود. من ناگهان به پشتی جایگاهام فشار بیشتری آوردم. از گفتهها و گزارش او، از موهای چرک و درهم، چهرهی لاغر و استخوانی، جامهی ژندهای که پیراموناش ریخته و اینکه جز پستانهایش، برجستگی دیگری در اندام او نبود، نگران شدم.
چیزهایی گفت.
با یادآوری شنیدههای پراکنده دربارهی فلُور، گفتم: «هیچ برجستگی!؟»
سرش را جُنباند. برای گفتن داستان بیتاب بود. میگفت که برایش اندوهگین است. به او گفتم که واپسین مردی که برای فلُور دلسوزی کرد، در گرمابهی خانهاش خفه شد. پیش از آنکه پیلاگیها همگی بمیرند دوست آنها بودهام. از فلُور ایمنی دارم زیرا با یکدیگر سوگوار مرگ آنان بودهایم. او مانند خویشاوندی به من نزدیک است ولی او را به اینها چه کار؟
اِلی با ابروهای درهمکشیده مرا مینگریست. میگفت که نمیفهمد چرا فلُور چنین بیمانگیز شده است. پس از لَختی درنگ، رفتار فلُور را بیش از خشم، پیآمد خستگی بسیار دانست. هنگامی که کاردَش را در آورده بود تا یاریاش کند، فلور پرخاشی نکرده و گذاشته بود تا کار را از نیمه به پایان برساند. اِلی بیشتر گوشتها را بالای درخت آویخته، بخش برگزیدهاش را در کلبه نهاده بود. فلُور او را به دشواری آدم بهشمار آورده و به کلبه راهاش داده بود. آنجا را به یاری هم چیده و درست کرده بودند. آب کردن چربیها را اِلی خود به گردن گرفته بود. فلُور چون جانوری گرسنه دلِ گوزن را یکجا خورده، سپس چشمهایش را بسته بود.
چنانکه او از رفتار فلُور میگفت، دانستم که آبستن است. با نشانههای بارداری آشنایم و از هنگامی که پیر شدهام و دور از آنم که زنی بتواند با هر شیوهای از من دِلبَری کند، میتوانم در این زمینهها سخن بگویم. همین که گفت او را بغلکنان یاری داده تا بر بستری از برگهای بید دراز بکشد، بر گمان خود اُستوارتر شدم. پس چیزی گفت که گرچه برای نخستین بار روی داده باشد کار درستی ست ولی باور کردناش برای پیرمردی چون من دشوار است. اِلی میگفت رختخواباش را دور از فلُور در کلبه پهن کرده و سراسر شب تنها روی آن خوابیده است.
گفتم: «خُب، اکنون چرا نزد من آمدهای؟ تو از دام جَسته و از کامِ مرگ رَستهای. او آزادت گذاشته است تا راهِ برگشت به خانه را بیابی. آموزش خود را گرفتهای و آموزشِ بدی هم نیست.»
اِلی گفت: «او را میخواهم.»
باورم نمیشد درست میشنوم ولی جای دودلی نبود. رو در رو کنار آتشدان نشسته بودیم. برخاستم و روی از او گرداندم، شاید با از دست رفتن دخترانام، گذشتام کم شده باشد. شاید میخواستم فلُور را چون دختری برای خود نگه دارم تا به دیدنام بیاید، با من خوشزبانی کند و مرا بخنداند، با من برگبازی کند و از من ببرد ولی بر این باورم که سختگیری و تندی من تنها به سود اِلی بود.
گفتم: «آن چیزِ سنگینی را که در تُنبان داری فراموش کن یا جای دیگر بگذار. راهِ شهر را پیش بگیر و برای خودت زنی رام و فرمانبر پیدا کن.»
اندیشناک بالای میز ایستاد و گفت: «میخواهم بدانم چگونه؟ مرا نترسان، دلسوزی مادرانه نمیخواهم.»
زیادهروی کرده بود. گفتم: «تو راهنمایی نمیخواهی، در پی داروی عشقی. ناناپوش را هیچ نیازی به آن نیُفتاده است اما اینتاپی، بانوی سالخورده یا پیلاگیها آن را میفروشند، برو از موسا جویای آن شو و بَهایش را نیز بپرداز.»
«چیزی که بفرساید نمیخواهم.» استوار و پابرجا بود. شاید خونسردی تازه و پایدار، آرامش و آهستگی او بود که مرا دگرگون کرد. او آدم دیگری شده، آرام گرفته بود. رسایی و رسیدگی او برایم کِشِشی داشت. من که باشم که او را از رفتنِ نزدِ پیلاگی باز دارم؟ باورِ همهی خاندان بر این بود که نمیتوان زنی را یکه و تنها دور از مردم رها کرد. از خوی آدمی دور میشود و هر چه سر راهاش ببیند نابود میکند. مردم میگفتند باید مهار شود. شاید پنداشتم اِلی جوانی ست که از پسِ این کار برمیآید. گرچه او را زبانی گرم و آتشین نبود، نمیتوانست دو واژه را چنان بههم بساید که از آن اخگری برجهد.
به دلخواه او هر چه را میخواست بداند، گفتم. از من خواست تا شیوههای کهن دلرُبایی از زنان را برایش بگویم. از بیم آنکه مبادا کار ناگواری پیش بیاید کوچکترین چیزها را هم به میان کشیدم. برایش از نخستین زنی گفتم که خود را، آنجا که گوزنی شب آرمیده بود، به کام من سپرد، ناماش ساناواشوُنکک یا گیاهِ لمیده بود. از پسند سختگیرانهی اُمیمی یا کبوتر و آزمونهایی که برای خوشآمد همسر دومم، ززیکائیکوه، از سر گذرانده بودم، برایش گفتم. بیدرنگ، نامِ زنی بود که ناماش چَم بیکموکاست ویژگیهایش بود. به اِلی از گنجهی فرانسوی زن سومام چیزهایی دادم – بادبزن زنی سپیدپوست، جورابهای مُهرهدوزیشده، عروسک نرم دختر کوچولویی که از پوستِ آهو دوخته شده بود. هنگامی که زیباییهای آنها اِلی کشپا را دربرگرفتند و پرسید از کجا آمدهاند، روزهای رفته را به یاد آوردم. دهانام را به سخن گشودم.
پرگویی واپسین عیب پیرمردان است.
گوشهای پسر را فرسودم. گناه از من نیست، نمیبایست زندگیام چنین به درازا بکشد، این همه مرگها را ببینم و داستانهای بسیار در گوشههای مغزم بچپانم. همهی آنها بههم گره خوردهاند و چون یکی را آغاز کنم، گفتنیها را پایانی نیست زیرا آنها از همهسو چنگ در هم انداختهاند.
در سال بیماری هنگامی رسید که دیگر تنها مانده بودم و برای رهایی از مرگ داستانی را آغاز کردم. شبی رسید که دیگر آماده شده بودم عروسکی را که اکنون به اِلی دادهام با خود به آنسو ببرم. همسرم آن را پس از مرگِ دخترمان دوخته بود. هنگامی که به جان آمدم و دَمی از سینهام برنمیآمد و بهزور لبانام را میجنباندم، آن را میان دستها گرفتم ولی داستان را رها نکردم. سخن گفتن به من نیرو داد، زبان مرگ بند آمد، نااُمید شد، راه خود گرفت و رفت.
اِلی نزد فلُور برگشت و از آزارِ من دست برداشت. من آن را نشانهای بر دلبستگی فلُور به بادبزن مُهرهدوزی شده و خود اِلی گرفتم. چیزی را که دربارهی زنان دریافتهام این است که باید برای آشوب کردن، همهی سِرشتیها را بهکار گرفت. پیش از رفتن اِلی به او گفتم: «نگاه کن، داستان تو به این میماند که چون کُندهی درختی میان رودی خروشان باشی و خرسی شِناکنان رویت بپرد. نگذار چنگالاش را در تو فرو کند.»
بر این باور بودم که اِلی میرود و آرامش درونی فلُور را به هم میزند ولی پیآمدها بیش از آن، بسی دورتر از پهنهی اندیشهها و فراسوی گفتههای من بود.
مادرش بود که آگاهیهای تازه برایم آورد.
مارگارِت کشپا بود که چنگالاش را در کُنده فرو برد و آن را خلال کرد. او کسی نبود که بگذارد فراموشاش کنند، بهویژه من که در روزگار جوانی همکار شویِ از دسترفتهاش بودهام.
او که دَرِ خانه را بهسختی میبست گفت: «اَنیش». مارگارت انگشت به در نمیزد زیرا اگر پی میبردی که او ست، دم فرو میبستی یا از دَرِ دیگر میگُریختی. زنی بود بسیار تُرشرو، بیپروا و سرکردهوار که از کسی بیم نداشت. کوچکاندام بود ولی از خشم چنان کور میشد که گریبان هر کس را میگرفت. چون چغندر بالاتنهاش باریک و پایین تنهاش کُلُفت بود. رُخساری گِرد و درشت مانند قهوه سینی کیک ملَس داشت. گیسوان خاکستری بافته از پیراموناش آویزان بودند. با گذشت سالها، موهای بالای سرش ریخته بودند، انگار گیسها در کار سُرخوردن و گریختن بودند. چشمانی روشن و زننده، زبانی تیز و بُرنده داشت. رسید و نشست.
«میخواهی بدانی چه کاری سر پسرم میآوری؟»
مِنمِن کردم و کنار پنجره، خواندن را پی گرفتم. گفتههایی را که پدر ترسایی در گوشم فرو خوانده بود با آسودگی یاد میآوردم. روزنامهای که میخواندم، هفتهای یک بار از “گرَند فُورکس” میآمد. نمیخواستم مارگارت پریشانام کند یا از سنگرم بیرون بیایم.
گفتم: «های.» با کف دست بهسختی روی روزنامه کوبید و آن را کشید، ولی گستاخی نکرد که آن را از دستم درآورد، گرچه ترسی از من نداشت. هرگز نمیخواست نشانههای پرخاشگری را از رُخسارش پاک کند. خواندن را نیاموخته و بیگمان از دست نیافتن به راز خواندن آزُرده بود.
از دَمی که پیش آمد سود جُستم، روزنامه را پیش رویم کشیدم و لَختی نشستم. بیگمان برنده او بود زیرا میدانست که کُنجکاوم کرده است. از پشتِ روزنامه میدیدم که چشمهایش میدرخشند و روزنامه را که زمین گذاشتم، سخناش را پی گرفت.
«کی به پسرم اِلی عشقبازیِ سرپا را یاد داد؟ کی به او آموخت روزِ روشن زنی را تَنگِ درخت بگذارد؟ کی به او آموخت …؟»
«دست نگهدار! از کجا به این چیزها پی بردهای؟»
شانهها را بالا انداخت و آهسته گفت: «”بُوی لازار”.»
من که میدانستم لازارِ آشغال کارِ مُفت نمیکند، لبخندی زدم.
«چقدر به اون سگِ شکمگُنده دادی؟»
«آنها مانند جانورها بههنگامِ جُفتگیریاند! بویی از شرم نبردهاند!» ولی بادِ خشماش نشسته بود. گفت: «به دیوار کلبه، کنار کلبه، روی زمین، روی گیاهان و درختها، از کی یاد گرفت؟»
«شاید از همراه درگذشتهام، کشپا.»
گونههایش را از سر خشم پف کرد و فوت کرد: «از او نه.»
«نه اینکه تو فهمیده باشی.» از کنار پنجره او را زیر نگاه خود داشتم زیرا میتوانست دستاش را به تُندی مار به جنبش آورد.
از او خِشخِشی آمد، واژهها از لای دندانهایش چون گیاه از لبهی داس بیرون میریختند. ریشخندکنان گفت:
«پیرمرد، دو تمشک چُروکیده و یک شاخه.»
پاسخ دادم: «شاخه میرویَد، ولی تنها در بهار.»
هنوز واپسین واژهها بر زبانم بود و از کارآیی اندرزها بر او چیزی نمیدانستم که از در بیرون رفت. دیرترک با خود میاندیشیدم که اگر فلُور تارهایی از موی خود را دُور دُکمههای پیراهن اِلی نبسته و خاکستر چُپُق و گردِ مارریشه در چایاش نریخته باشد، برایم شگفتیآفرین خواهد بود. شاید فلُور ناخُنهای او را در خواب گاز گرفته و شکافته باشد، نَخهای لباساش را کشیده باشد تا از آنها عروسکی بدوزد که میان پاهای خود بگیرد. آنها گستاختر شدند و سراسر زیستنگاه را از دَری وَریها پُر کردند.
روزی لازارِ شُل و وِل و گُنده، سرخپوستی که در شناسنامهاش تنها نام سادهی “بُوی” نوشته شده بود، از بیشهزاران انبوه برگشت و به وارونهگویی و درهم ریختن دانستهها پرداخت. مردم نخست گمان کردند که کامجویی بسیار اندیشهاش را پریشان کرده باشد. پس نیرنگی دیگر ساز کرد. تازه به یاد آورد که فلُور او را هنگام چشمچرانی گرفته و بسته، زباناش را بیرون کشیده و از پشت بههم دوخته است.
همان روزی که این را شنیدم مارگارت برای بار دوم سرزده به خانهام آمد.
گفت: «آهای چارچشم، مرا به جایی که آنها هستند ببر. فردا با دمیدن آفتاب با بَلَمات آماده باش.»
از در بیرون رفت و ناپدید شد و مرا با تنگی زمان که بهسختی برای پُر کردن سوراخ و شکافهای بلم کهنهای که از گذشتههای دور برایام مانده بود و آن را در کرانهی جنوبی دریاچه در شاخآبهایی که آرامتر بودند، در پناه شاخ و برگ پنهان کرده بودم، تنها گذاشت. در آن نیمهروز شیرهی درختِ کاج را برای پُرکردن شکافها جوشاندم و بهترین کاری را که از دستم برمیآمد، کردم. کنجکاویام برانگیخته شده بود و اگرچه نمیخواستم جاسوسی دختری را که از مرگ رهانیده بودم یا پسری را که به دلدادگی و خواستگاری اندرز داده بودم بکنم، سپیدهدمان پارو در دست، لبِ آب ایستاده بودم.
فُروغی سرد و گراینده به سبز در آسمان بود. موجهایی که بر دریاچه میرفتند، زنجیرهای درهم ریختهای بودند. بادِ پایداری نمیوزید. آرامش دریاچه میتوانست فریبآمیز باشد و برای جوانانِ بیپروا یا پیران پلاسیده و آرزومندی چون ما، دام بگستراند.دستام را در آب فروبردم.
گفتم: «مارگارت! آب دریاچه بسیار سرد است. من هرگز شناگر خوبی نبودهام.»
ولی او سری آسوده و دلی آرام داشت.
بیآنکه از غول دریاچه نام ببرد گفت: «اگر مرا بخواهد هرچه از دستم برآید برای او خواهم کرد.»
گفتم: «اوه مارگارت، آرزویت این است؟»
چشمهایش درخشیدند و من آرزو کردم کاش دهان باز نکرده بودم ولی دیرترک پس از ناهار سخناناش را چنین باز نمود: «به تَه نِشَستهای کفِ دریا که میاندیشم، آرزوی چندانی هم برای آن ندارم.»
چشتهدان و چوبی را که برای ماهیگیری با خود آورده بودم به او سپردم. گفتم: «مارگارت، بهتر است تو اینها را نگه داری، سپردهدار بهتری هستی.»
دستکم در آن سفر دراز این خُرسندی را داشتم که او را نگران، زیر رگبارها در کار دستوپنجه نرم کردن با آن آبهای ژرف ببینم. پارو زنان به پایآب رسیدیم. هنگامی که در کرانه، پهلو گرفتیم، آب تا مُچ پای ما را میپوشاند. مارگارت ناگزیر بود دهاناش را ببندد و سخن نگوید زیرا گزینش این راه خواست او بود. چنان از پا گذاشتن بر زمین سفت ایمن شده بود که مرا در بیرون کشیدن بلم و پنهان کردناش میان تودهای از ریشههای کنده شدهی درختان یاری داد. دامناش را چِلاند و کنار من نشست. از تلاشی که کرده بودیم، دمزدنی تند داشت. کمی گوشت خشککرده از جیب درآورد و مانند بچه لاکپشت به آن گاز میزد و از آن میکند بهگونهای که من به دندانهای تیز و نیرومندش رشک بردم. گفت: «دِ بخور، تا دشنامات ندادهام.»
گوشتِ خشک را در دهان گذاشتم.
پوزخندزنان گفت: «دُرُسته، هِی بِمِک، نرم میشِه.»
چاره نبود، راه دیگری برای فُرو بردناش نمیشناختم.
چندی که گذشت گفتم: «پاشُو برو. زمانی دَلِهسگ پیر نازایی داشتم. پشتش را برای هر کس خَم میکرد ولی تنها دلخوشیاش تماشای جوانها بود.»
مارگارت جَست و خیزکُنان میرفت و دامناش چِلِپچِلِپ میکرد. گُستاخی کرده بودم، دو سیلیِ چنان آبدار به گوشام نواخته بود که گیج شده بودم. توان و ترازم از دست رفته بود و گذشت زمان را نمیفهمیدم. او راه را از کرانه و میان بیشهزاران انبوه پیلاگیها گرفت و رفت. نمیدانم کِی به آنجا رسید و تا کِی ماند. دَمی پیش از بازگشتِ او، به خود آمدم.
در این میان آسمان خاکستریرنگ شد، مُوجهای سپید درهم و برهم میلغزیدند. مارگارت کمی توتون از کیسهی کوچکی که همراه داشت با دو انگشت بیرون آورد و روی آبها ریخت و نیایشی گُنگ و لابهانه بر زبان راند. در بلم که آب دروناش فزونی میگرفت پریدیم و راهی شدیم. بادی سخت و پیچان میوزید و من در تنگنا گرفتار آمده بودم. هرگز پیش از آن ندیده بودم با چنین شتابی آب بلم را بیرون بریزند. پیرزن پیمانه را پیاپی پُر و خالی میکرد و تا نیمهی راه همچنان کارش را دنبال کرد و سپس دست در کیسه کرد و اینبار تهماندهی توتون را یکجا در کام موجها ریخت .از این پس او دو کار را یکدرمیان میکرد: یا بازویش را به کار میگرفت و یا در کنار روی آوردن به مانیتوها، دوشیزهی خُجسته و دلِ پُر مهرِ وی را فرا میخواند و یا به پارچهی پاک خونآلودی سوگند میداد که آن بانوی آبیپوش بلندجامه – در آن نگاشتهی وهمانگیز که مارگارت به دیوار اتاقاش کوبیده بود – در دست داشت. باران فُرو میریخت که رسیدیم و از بلم بیرون آمدیم. به خانهی من که درآمدیم، آتش را روشن کردم و او کمی آش گرم سرکشید. بُخار از جامهاش در میآمد و رو به خشک شدن مینهاد. آنچه را با چشمهای خود دیده بود، به من گفت.
فلور پیلاگی آبستن است، بهار میزاید. دستکم این برداشتی بود که مارگارت با چشمهای خود کرده بود. من با چوبدستیام آتش را میچرخاندم. شاید لرزهای داشتم، حسی، نگرانی. من چون خویشاوندی نزدیک بودم، شاید هم بیشتر. شاید هم میدانستم با آمدن بهار، هنگامی که یَخ شُل و شکسته و شیری ست، باز هم مارگارت و من هستیم که باید برای دومین بار فلُور را نجات دهیم.
مارگارت ولی چنین برداشتی نداشت. پیشبینی میکرد که کودک شاید دورگه باشد، دوشاخهای چون سُمِ خوک، پوشال به جای مو، شاید چشمهایش آبی روشن و پوستاش سفید و پریدهرنگ باشد. مارگارت در حال نوشیدن از پیمانه، حافظهاش از کارگزار هیولایی میساخت و گونههای دیگری را که نوزاد میتوانست به نمایش بگذارد مزه مزه میکرد. گوشهای سرخ بلبله، ماهگرفتگی شگفت و شگرف، لبهایی مانند نوک جوجه، شش انگشتی بودن. نوزادی که از روی آنها، نادرستی این بارداری را نمایان میکرد و در پایان کودک نمیتوانست فرزندِ پسرش باشد.
بامداد روزی که خبر رسید، دریاچه راهی به اندازهی بلمی گشوده بود اگر که دِلاش را میداشتی که در آن روزهای نخستِ بهاری بلم را به آب بیندازی. فلُور درگیر کودکی بود که میرسید. تنها چیزی که به گوشام خورد همین بود زیرا زنها تازههای ویژه را برای خود نگه میداشتند. اِلی در میانهی راه برای آوردن ماما نزد مارگارت رفته بود. میخواست که ما راه میانبُر را پیش بگیریم و نزد فلُور بمانیم تا او زنی را بیاورد که دستاناش دانا بودند و پشکل خشکیدهی خرگوش را در کمربندی گِرد کمرش پیچیده بود.
مارگارت سرحال بود و لبریز از خُرسندی تا هنگامی که نگاهاش به بلم افتاد. بلم بیش از پیش و پس از زمستانی دیگر که بدان رسیدگی نشده بود، سوراخ شده و آب به دروناش میریخت. مارگارت بارها در راه، از ترس جان، مرا برای بد نگهداشتن بلم سرزنش کرد. بارها به من گفت که انگیزهاش برای یاوری در این کار، پیوند و خویشاوندی نیست. بودناش را نباید پذیرش او بهشمار آورد ولی خویشکاری خود میدید که گواه و نشانهها را ببیند، پایان کار هرچه که میخواهد باشد – موهای کاکُلزَری یا چشمهای روشن و درخشان.
ولی نوزاد هیچیک از این نشانهها را نداشت.
روزی به جهان آمد که واپسین خرس را با تیر در زیستنگاه زدیم. مَست بود. ماما بود که تیر را رها کرد ولی خرس مَست بود و نه او. خرس به بادهای که زیر پالتو گرفته و سراسر دریاچه با خود آورده بودم، دستبرد زده بود. پشت خانه، در جنگل میان کُندهی پوسیدهی درختی چپید. چوبپنبه را با دندان بیرون آورد و کوزهی سپید سفالی را تا ته سرکشید. سپس هُشیاریاش را از دست داد و اُفتان و خیزان روی گیاهان پاخوردهی خانهی فلُور آمد.
یک روز بود که چشم بهراه نوزاد بودیم، از کلبهی فلُور بانگی برنمیآمد. آرامشی شکننده چون آرامش درون دُهُل، پیش از فرود آمدن کوبِش بود. من و اِلی آتشی افروختیم، خود را در پتو پیچیدیم و روی پشتهی هیزم انداختیم. اِلی از نگرانی داشت خود را از گرسنگی میکشت. من هم با آنکه شکمام قار و قور میکرد، از خوردن در برابر چشمان او بیزار بودم. خون در چشماناش چرخ میزد، گویی زیر باری که هر دم سنگینتر میشد نیایش و زاری کرده باشد.
روز دوم کنار آتش چمیدیم و شنیدن صدای گریهی نوزادی را بیتاب بودیم. گوشهای ما آهستهترین آواها را در جنگل میشنیدند؛ خِشخِشِ پرندگان و شاخ و برگهای خشکیده در بهار را. گوشهایمان چنان تیز شده بودند که پِچپِچِ گُنگِ زنان را هم درون خانه میشنیدیم. جُنب و جوش بیشتر آنها به ما نوید میداد. چَکاچاکِ دریچهی آتشدان شنیده میشد. جرنگ بههم خوردن تابهها میآمد. مارگارت به آستان در آمد و آب روی زمین پاشید. اِلی جنبید و آب بیشتری آورد ولی شکسته شدن واپسین آرامش تا پس از نیمروز روز دوم به درازا کشید. گویی مانیتوها در سراسر جنگل از زبان چون و چراییهای بیسر و پای فلُور سخن میگفتند. من همهی آنها را به جان میپذیرفتم؛ خراشیدنهای لرزندهی لاکپشت، خروشهای بلند شاهین، تلخکامیهای دیوانهوار سمور آبباز، زوزههای گرگ و سوهانکشیهای آهستهی خرس.
شاید خرس آوای فلُور را میشنید و پاسخ میداد.
هنگامی که روی داد، تنها بودم زیرا اِلی با درهم شکسته شدن آرامش، دستاش را با کاردِ شکاریاش بُرید و شتابان به سوی شمال رفت. پس از رفتنِ او آرام نشستم و خوراکی را که او از خوردناش خودداری کرده بود، خوردم. نزدیک آتش رفته، پشتم را به کُندهها که اخگر میافشاندند کردم، میخواستم تکهی دوم را بردارم که خرسی مَست، اُفتان و خیزان از برابرم گذشت. زمین را بو میکشید و جایی که برایش بوی خوش داشت، زیر و رو میکرد. روی پاها بلند شد و گیج و ویج چون سگ روی کپلهایش نشست. نمیدانم چگونه توانستم یکهو بالای پشتهی هیزم بپرم، زیرا دیرزمانی بود از سرمای نمناک، اندامام خشک و سخت شده بود. دولا دولا، گالهکشان و وِلوِلهکنان به سوی خانه دویدم. فریادزنان تفنگ را خواستم ولی تنها خرس را هُشیار کردم. خود را راست کرد، فغانی از گلو برآورد و با نگاهی خیره، پُردوام و بردبار، میخکوبام کرد.
مارگارت در را گشود و فریاد زد: «پیرِ کُودن، بِزَنِش.»
ولی چیزی در دست نداشتم. مارگارت از سَرسَری گرفتن من دستپاچه شده و آن را سرپیچی از فرمان خود میشمرد و نگران رهایی از بیم مرگ و برگشتنِ نزد فلُور بود. خرس یکراست به سوی ما آمد، چهرهاش را خستگی بسیار میفشرد و پاها را خشمگینانه برمیداشت، دستهایش را به تندی پس و پیش میبرد. مارگارت شتابان سر رسید و پیش از آنکه دریابد چیزی برای درآویختن با او ندارد، رو در روی خرس ایستاده بود. مارگارت هشیارانه با واکنشی تند برگشت. فلُور تفنگاش را بالای جایگاهِ آرد به چنگکی از شاخ گوزن میآویخت ولی دست مارگارت به آن نمیرسید. خرس دنبالاش کرد. مانند تولهسگ، رد پایش را گرفته بود و در آستانهی در که مارگارت کوشید راهاش را با گشودن بازوها ببندد، او را با پُف کردنی سخت و باور نکردنی، به کناری پرتاب کرد. چهار دست و پا به درون پرید و روی کپلهایش نشست.
من مرد هستم و درست نمیدانم هنگامی که خرس به زن زائو رسید چه شد ولی زنها گاهی فراموش میکردند که من گفتوگوی آنها را میشنوم. پس پی بردم هنگامی که فلُور خرس را برابر خود دید، از ترس چنان نیرویی گرفت که از بستر برخاست و زایید. سپس ماما تفنگ را برداشت و تیری سرراست رها کرد که درست در دل خرس نشست. او چنین میگفت ولی مارگارت میگفت که گلولهی سُربی به خرس نیرو داد. این گفتهی او را میپذیرم زیرا غُرش تفنگ را که شنیدم پیکری را که ولولهکنان و غریوان از خانه میگریخت، دیدم. شتابان از من گذشت و راه خود را از میان خاربوتهها گشود و درون بیشهزاران انبوه ناپدید شد. ردِ پایی هم از خود نگذاشت. شاید روان سرگشتهی خرسی بوده است، نمیدانم. هنوز بر پُشتهی هیزُم ایستاده بودم.
پس از پیشگیری بایسته، خوراکام را خوردم. آنچه را پسانتر شنیدم این بود که زنها بر آن شده بودند که فلُور مرده است. میگویند تناش پس از زایمان سرد شده بود ولی پس از شنیدن گریهی نوزاد که به گوش من نیز رسید، دیدگاناش را گُشود و دَم برآورد. اینجا بود که زنها دست بهکار شدند و از مرگ دورش کردند. خاراگوش و خزه میان پاهایش گذاشتند، او را در پتوهایی که با سنگِ داغ گرم کرده بودند، پیچیدند. شکماش را مالِش دادند و او را واداشتند تا پیالههای پیاپی از جوشاندهی برگ تمشک بنوشد تا آنکه نالهای کرد، نوزاد را به سینه فشرد و زنده ماند.
*لوییز اِردریک در ۷ ژوئن ۱۹۵۴ زاده شد. وی از نویسندگان و شاعران سرشناس ایالات متحدهی آمریکا و برندهی جوایزی همچون گوگِنهایم، جایزهی کتاب آمریکا، جایزهی اُ. هِنری، جایزهی کتاب ملی و پولیتزِر است. لوییز اِردریک داستان کوتاه «ماچیمانیتو» را برای نخستین بار در نشریهی ماهانهی آتلانتیک در ماه جولای ۱۹۸۸ منتشر کرد. سپس در همان سال رُمان «رَدِ پاها» را چاپ کرد که داستان کوتاه «ماچیمانیتو» با افزوده شدن چند شخصیت دیگر به داستان، فصل یکم و سوم آن رُمان را تشکیل میدهند. لوییز اِردریک که خود رگ سرخپوستی دارد، با به تصویر کشیدن زندگیِ دودمانی چند از بومیان آمریکای شمالی، خواننده را با مَنِش و شیوهی زندگی شخصیتهای این داستان آشنا میکند. راوی داستان کوتاه «ماچیمانیتو»، پیرسالاری ست به نام ناناپوش که یادمانهای خویش را با زبانی حقیقتگو، روشن و مهربان و رازهای زندگی تیرهی دودمانهای چیپوا را در روزگار چیرگی فرهنگ برتریجوی سپیدپوستان بازمیگوید.
رُمان «رَدِ پاها» را انتشارات فروغ (کُلن، آلمان) در تابستان ۲۰۲۰ منتشر کرده است.