حسین دولتآبادی مرجانِ بندر
حسین دولتآبادی
مرجانِ بندر
فصلی از جلدِ دوم «چکمۀ گاری»
خانۀ مسکونی بساز بفروش فاصلۀ زیادی باخوابگاه من نداشت نمای خانه آنها اگر چه هنوز سنگ نشده بود، ولی از چشم مردم بومی کپرنشین مانند قصرقجر جلوه میکرد و حسرت برانگیز بود. کارگرهای بیکار و بومیهای فقیر و دست به دهان، هر روز توی کوچه و در اطراف خانۀ بساز بفروش میپلکیدند، همه چشم به راه او بودند تا شاید آنها را بهکار میگرفت و چشم دست بانوی دلرحم و سخاوتمند خانه بودند تا شاید آخر شب باقیماندۀ غذا و ته سفره را توی کاسۀ و قابلمۀ آنها میریخت. سرحدیها و بومیهای شب و روز در خدمت مرجان بودند و با دل و جان از او فرمان می بردند.
«خانم گفتن شام تشریف بیارید منزل ما»
«به خانم بگو ممنون، من سر شب شام خوردم»
من روزها هنوز در شُغو کار میکردم و شبها درخانۀ نیمه کارۀ بساز وبفروش، توی اتاقی سیمانی و برهنه تا دیروقت کتاب میخواندم، مینوشتم و همانجا میخوابیدم. باری، فرصت مناسبی پیش آمده بود و من مشاهدات و تأثراتام را شبها، در دفترچهام یاد داشت میکردم و دور از دسترس میگذاشتم. با اینهمه گاهی از خیر بعضی رخدادها و وقایع آگاهانه و محض احتیاط میگذشتم، چرا، چون آن نوشتهها اگر به دست معمار قداره و «بساز و بفروش» میافتاد رسوائی و آبرو ریزی بهبار میآورد. در نامههایم نیز در بارۀ شغو و «نجیب خانۀ» بندر چیزی نمینوشتم تا مبادا «ونوس سوسن آب» نگران میشد.
«… این نامه را پست نکردم، به دوستام سپردم تا شاید زودتر
به دست تو برسد. عزیزم، در بالا نوشته بودم که وضع کار و کارگری در بندر خیلی خراب است و صالح بر میگردد، با اینهمه گمان نمیکردم تا آخر ماه طاقت نیاورد و مرا در اینجا تنها بگذارد. باری، او رفته است و من از کاروانسرایِ تبعیدی سابق به منزل نیمه تمام معمار نقل مکان کردهام و از شر شپشها و خرپوف مسافرها و شبهای شرجی نجات یافتهام. اگر بساز و بفروش، دوست گرمابه و گلستان معمار قداره، آن باجخور پاچه ورمالیده، بلف نزده باشد، قرار است ساختمانی در جزیرۀ سیری بسازد و دو نفر بنا و چند نفر گارگر بومی و بلوچ از بندر به آن جزیره ببرد. گویا مرا هم زیر سرگذاشتهاست. شاید با سایر کارگرها به آن جزیره بروم تا در کار ساختمان به این «گِرد باد» کمک کنم. اگر چه بارها ضمنی اشاره کرده و در باغ سبز نشانام داده است، ولی بسکه از او دروغ شنیدهام، هنوز مطمئن نیستم. در هرصورت نامه مینویسم و ترا بیخبر نمیگذارم. شاید از آن جزیره به شارجه و شیخ نشینها رفتم. تا ببینم! نگران نباش، روزی از روزها پیش تو بر میگردم و لبها و چشمهای زیبایت را هزار بار میبوسم، هزاربار، هزار بار. منتظرم باش عزیزم، منتظرم باش… و به این نشانی نامه بنویس، حتماً بنویس.»
«خانم فرمودن لباس چرکهای شما رو ببرم.»
«زائر، به خانم بگو ممنون، راضی به زحمت ایشون نیستم.»
من مهر، محبت و مهربانیهایِ مرجان را به حساب مهماننوازی او میگذاشتم و درنامههایم از او تعریف و تمجید میکردم. بارها نوشته بودم که آن زن ساده، سخاوتمند، جسور، بی پروا و با جربزه را مثل خواهرم دوست داشتم و او را تحسین میکردم. مرجان در جریان نامه نگاری من بود و هربار به «ونوس سوسنآب» سلام میرساند. هرچند روزی که پیراهن، زیرپوش و شورت مرا پنهانی و بیخبر برد، با دست شست، اتو زد و به خانۀ نیمه تمام آورد، به شک افتادم.
«چرا شما زحمت کشیدین مرجان خانم، من خودم…»
من کارگر معمار قداره بودم و بنا به توصیۀ او، بساز و بفروش، اتاقی درآن خانۀ خالی و نیمه تمام در اختیارم گذاشته بود. من آنها را پیش از سفر بندر ندیده بودم و نمیشناختم؛ زندگی و ماجراهای آنها هیچ ربطی به من نداشت و نمیفهمیدم چرا مرجان هرشب به بهانهای میآمد و با من از هر دری خودمانی و بیپرده حرف میزد.
«چهار تکه رخت که زحمتی نداشت»
«شرمنده شدم مرجان خانم، آخه چرا شما…»
لبخند و طرز نگاه او مرا بیشتر به فکر فرو برد. انگار سالها با من دوست و آشنا بود که آنهمه راحت و بیپروا رفتار میکرد:
«واسۀ این رختهات رو بردم که بوی تو رو میداد.»
از صراحت لهجه و جسارت او یکّه خوردم و عافلگیر شدم،
«به خدا دیشب پیراهنت رو گذاشتم زیر بالشم»
گیج شده بودم، مرجان مرا با شیطنت به دام انداخته بود، از این کار لذت میبرد و با سرخوشی لبخند میزد:
«ببینم، تو هنوز تو شُغو واسۀ پاچه ورمالیده کار میکنی؟»
مرجان روی کلمۀ شغو مکث کرد و شادمانه چشمک زد. چرا؟
شُعو، روستای حومۀ بندر به مرور زمان فاحشهخانه شده بود
و اشارۀ مرجان به «نجیب خانه!» بود. مردم به کنایه به آنجا میگفتند: نجیب خانه!! صالح مسیحا دلچرک و برزخ بود، دست و دلاش به کار نمیرفت و نماند تا خانۀ نوساز خانم رئیس را رنگ بزند، به ساز زنهای تن فروش برقصد و به تعبیر خودش اداهای آن سرخابیهای بیحیا را تحمل کند. انگار معمار قداره به او اهانت کرده بود که مدام سرخ و سفید میشد و زیر لب نق میزد.
«من رفیق نیمه راه نیستم حسین، ولی با این وضع…میبینی؟ آخه جنده خونه… اگه به گوش دوست و آشناهای ما برسه»
«مسیحا، من اینجا میمونم، هرچه بادا باد.»
«وضع تو با من فرق میکنه، تو مجردی، خرجی خونه نمیدی، کسی منتظرت نیست تا براش پول بفرستی. ببین، خونۀ «خانم رئیس» چند روز بیشتر کار نداره، بعد چی؟ ها؟ من امیدی بهاین معمار باجخور ندارم، پاچه ورمالیدهست، باید تا ته کیسهم بالا نیومده برگردم.»
«تو برو، من نمیخوام دست خالی به تهران برگردم، اگه اینجا کار نبود، میرم شارجه، دوبی، کویت…هرجا که کار گیربیاد.»
صالح مسیحا تنها کارگری نبود که نا امید و دست از پا درازتر به خانهاش بر میگشت. فرمانداری هر روز «بیکارهها» را با کامیونهای ارتشی، رضا و نارضا، به سر حد میبرد و آنها را در سیرجان و مناطق سردسیر، در سرما پیاده میکرد. با وجود این بندر از کارگرهای بیکار و قاچاق فروشها، «چتربازها» خالی نمیشد و هر روز شماری تازه نفس از راه میرسیدند و جای خالی آنها را پرمیکردند.
«کاش منم مثل تو یالقوز بودم، روباه به قال نمیرفت، یه جارو هم به دمش میبست… باز اگه گلنار حامله نشده بود…»
«ببینم، تو از اینجا یه راست میری ولایت یا تهرون»
«مگه سوغاتی خریدم که راه بهراه برم ولایت؟ نه، میرم تهرون و دست به دامن اصغرآقا زارع میشم؛ شاید فرجی شد.»
«بیا، میخوام یه جانمازی حصیری واسۀ مادرم سوغات بخرم، بیا بریم بازار، زیاد گرون نیست، دیروز قیمت کردم.»
هرچه پول داشتم بابت بهای جانمازی حصیری به زائر نیمه کور بندری دادم و رو به ساحل راه افتادم. روز آخر بود، صالح مسیحا بلیط خریده بود و اتوبوس ساعت هشت شب حرکت میکرد. باری، مدتی در روی ماسههای نرم و نمدار قدم زدیم و دور از بندر روی بلم شکستهای به تماشای غروب خورشید در دریای نیلی نشستیم. صالح درچند روزۀ اخیر پیر و فرسوده شده بود، چینهای ریز پیشانی و دور چشمهایش چهرهاش را کدر و محزون کرده بود؛ در آن غروب دلگیر، حزن و اندوه عمیقی در نگاه و ته چشمهای بادامی و زیبای او چرخ میزد و چرخ می زد و اگر غرور و شرم حضور مانعاش نمیشد، بیشک گریه میکرد. شاید به همین خاطر خاموش مانده بود و تا آخر، تا زمانی که خورشید به کام امواج دریا فرو نرفت، لب از لب برنداشت و حتا آه نکشید. گیرم در اتوبوس چشمهایش پرشد، کف دستاش را به نشانۀ وداع به شیشه چسباند و از من رو برگرداند تا اشکهایش را نمیدیدم.
«مسیحا، نامه و حصیر یادت نره، نامه، حصیر…»
صالح مسیحا دست خالی، نا امید و دلشکسته برگشت و من در بندر ماندم تا خانۀ آهو، خانم رئیس را رنگ میزدم! تنها شده بودم، اغلب غروبها که خورشید در دریا مینشست، در کوچه پسکوچههای پر ملال شغو با دلتنگی پرسه میزدم. شغو مانند قلعه دروازه، دیوار و حصاری نداشت و اگرچه فرار از آنجا غیر ممکن نبود، ولی بیهوده بود، زنها به هر کجا که میگریختند، دو باره بناچار به شُغو بر میگشتند، گردن میگذاشتند و تن میدادند و در آن گرد باد ناپیدا میچرخیدند، آواز میخواندند، میرقصیدند، مشروب میخوردند، میگریستند و در جوانی پیر و فرسوده میشدند. پیری زودرس!
اگر اشتباه نکنم، فاحشهخانهها در همه جا بههم شباهت دارند. در همه جا زنهائی که جلو در خانهها، چشم به راه مشتری ملچ ملچ آدامس میجویدند، سیگار میکشیدند یا توی حیاط خانه روی صندلی به انتظار مینشستند، گوئی همه از یک قماش بودند و همه از روی یک نسخه و یک نمونه تراشیده شده بودند. در وجود این زنها شرم، آن عطری که ویکتور هوگو در زنها و گلها میپسندید، به مرور بر باد رفته بود و زنانگی به قتل رسیده بود. من از دوران نوجوانی، از مشاهده زنهای تن فروش همیشه ترسی موهوم و ناشناخته به سراغام میآمد و غریزه جنسی «مردی» در من فرو میمرد و حتا تصور همخوابگی و هماغوشی با این زنها از ذهنام نمیگذشت. نه، من از پلشتی جان و جسم آدمیزاد بیزار بودم، در این اماکن، در حاشیه و برکنار میرفتم و مواظب بودم تا به دام نمیافتادم. با اینهمه، گاهی کنجکاوی مرا به آنجا میکشاند و مدتها به زنهائی فکر میکردم که در «نجیبخانه» پیر و فرسوده شده بودند و دیگر هیچ کسی به سراغ آنها نمیرفت، زنهای از کار افتادهای که دور از خانههای پر رونق و پر مشتری، در کپرهای قوزی پراکنده اطراف شغو از گرما عرق میریختند یا از سرما میلرزیدند و مانند اشباح میلولیدند، به بچههای پا برهنه و ولگردی که در کوچههای خاکی، در خرابهها و میان خاکروبهها و زباله ها، مانند توله سگها و بچّه گربهها، با آنها میدویدند و بیخبر از همه جا بازی میکردند، به بیکارهها، گداها و ولگردهائیکه سرخورده و دلمرده، این جا و آنجا پرسه میزدند؛ از این خانه به آن خانه بتماشا میرفتند، به گزمهها و مأمورهائی که به هر بهانه خانم رئیسها را باج میکردند، به مفتخورها، باجخورهای داش مشتیِ سبیلکلفتی که چاقو میکشیدند، گیس زنها را میبریدند، از آنها زهرچشم میگرفتند و آخرهای شب، روی تختِ مفروش گوشه حیاط، مانند سلطانی بیجقّه به مخده یله میدادند، تسبیح میچرخاند و معشوقهها و نشمهها برای آنها عرق میریختند و با آهنگی که از گرامافون پخش میشد، میرقصیدند. این جماعت انگار زنها و بچّهها را نمیدیدند و گریه نوزادها را توی کپرها نمیشنیدند. شقاوت، بیشرمی، بیرحمی و بیزاری… گیرم با اینهمه رنج و شقاوتی که ازآسمان میبارید، مهر مادری نابود نشده بود و نابود نمیشد. راستی، چرا این زنها در شغو مادر میشدند؟ بهچه امیدی این بچّهها را به دنیا میآوردند، کسی نمیدانست. لابد نیمههای شب، مرد سیاه مستی، سر از پا بیخبر گذرش بهکپر زنی میافتاد که محتاج سکّهای بود تا کف نانی میخرید، زنیکه آفتاب داغ، آب شور و شرجی و فقر او را کبود کرده بود، زنی که پوست دست و صورتاش مانند چرم کهنه شده بود، چشمهای سرمه کشیدهاش نیمه کور و پاهایش لاغر و باریک، مانند دو پاره استخوانِ تریاکی رنگ بود… لابد مردی مست و ولگرد نیمه شب راه گم کرده بود و با زن سیاهسوخته روی حصیر پاره کف کپر همبستر شده بود، او را در میانه سالی آبستن کرده بود تا نه ماه بهگدائی روزگار میگذراند و بعد بچهای به دنیا میآورد، طفلیکه مانند توله سگها، توی زبالهها بزرگ میشد، قد میکشید، مانند آن پدری که ندیده بود و نمیشناخت، بیکاره و باجخور از آب در میآمد، در نو جوانی سفلیس میگرفت و تویکپری از دنیا میرفت؛ آب از آب نمی جنبید و زندگی ادامه می یافت:
«بفرما، بفرما، بیا مزلف!»
فاحشه پیر مانند سگ کچله گرفته کنار کوچه بود، مردها حتا به او نگاه نمیکردند و بیاعتنا از کنارش میگذشتند. کپرها پر از پیر زنهای بیمار و آکله گرفته بود و روزها و شبها، از آنسوی دیوارها، صدای موسیقی به گوش میرسید، داود مقامی، آغاسی و یا سوسن کوری آواز میخواند، مرد سیاهمستی عربده میکشید، زنی در درگاهی خانه ای، برای جلب مشتری میرقصید و زن دیگری چشم به راه، شانه به دیوار داده، سیگار میکشید. نه، شغو با «قلعه» هیچ تفاوتی نداشت
«رفیقت برگشت تهرون، نخواست تو جنده خونه کار کنه؟»
شاید اگر کسی لحن و نحوۀ حرف زدن مرجان را از پشت دیوار میشنید، او را با رانندۀ داش مشتی کامیون اشتباه میگرفت، باری، من به مرور با خانوادۀ او، با برادرها، خواهرها، با شوهر و خانوادۀ وراج بساز و بفروش، با معمار قدارۀ باجخور، زن بیقواره و نشمۀ زیبایِ او آشنا شدم. مرجان قصهها و ماجراها را با سرخوشی، به نوبت حکایت میکرد و پرده از راز همۀ آنها بر میداشت. حدس و گمانۀ من درست از آب درآمد. برادر بزرک مرجان رانندۀ کامیون حمل و نقل قیر بود. این برادر روزهائیکه با نشمهاش درپستوی خانه خلوت میکرد، خواهر سیزده سالهاش را دم در به نگهبانی وا میداشت تا اگر کسی بیخبر از راه میرسید به او ندا میداد .
«من دم در، غش غش خنده و آه و نالههای اونا رو میشنیدم.»
رانندۀ کامیون راه و رسم زندگی را به خواهرش یاد داده بود:
«خان داداشم به من اعتماد داشت، هر بار که زنهای اونجوری رو میآورد، به من چشمک میزد و میگفت: آبجی مواظب باش.»
مرجان از کودکی بازبان و فرهنگ رانندۀ کامیون قیرکش آشنا شده بود و مثل او کله شق، داش مشتی و بی پروا بار آمده بود:
«من از ته و بالای قداره، پاچه ورمالیدۀ باجخور خبردارم. اکرم میگه واسۀ خاتون خرگاه ساخته، واسۀ یه جنده..»
کلمه جنده اگر از زبان رانندۀ کامیون قیرکش بیرون میپرید، حیرت نمیکردم، مرجان زن خانه دار بود و من از او انتظار نداشتم.
«زائر میگه معمار قداره اونجا مثل قوچ گلهست!»
قداره بنّا، لمپن، بزن بهادر، قدارهکش و تبعیدی بود که پساز دوران محکومیتاش در بندر ماندگار شده بود و با زد و بند و قلدری از بنائی به معماری رسیده بود. قداره همسر سرحدی و چهار فرزند قد و نیمقدش را در بندر تنها میگذاشت، گاهی به آنها سری میزد و باقی هفته را در کپر بزرگی که نشمۀ با ذوق و خوش سلیقهاش مثل خیمه و خرگاههایِ شیخهای پولدار تزئین کرده بود، بهعیش و نوش میگذراند. خرگاه خاتون، آن خانم رئیس هشیار، سبزه و خوش هیکل اگر چه از بیرون به کومههای شغو شباهت داشت، ولی اندرونی آن قابل مقایسه باکپرهای مردم فقیر و زنهای فرتوت و از کار افتادۀ آنجا نبود. معمار قداره قالی و قالیچههای ابریشمی زیبا، یخچال، تلویزیون، گرامافون و حتا کولر گازی خریده بود، همۀ وسایل آسایش مدرن را برای نشمهاش فراهم کرده بود تا آب توی دلاش تکان نمیخورد. خاتون که چند زن جوان را درخانهای قدیمی به تن فروشی وا داشته بود و از قِبِل آنها به نان و نوائی رسیده بود، قدر حامی و سایۀ سرش را میدانست و در آن خرگاه رویائی و فضای سحرآمیز در حق او سنگ تمام میگذاشت.
«اکرم دروغ نمیگه، کارگرها براش خبر میارن. زن بیچاره خون
گریه میکنه؛ داره ازش جدا میشه، میخواد بار کنه از بندر بره. حق داره؛ زن بیچاره چهار تا کاکل زری واسۀ پاچه ورمالیده زائیده، حالا که تنبون تحفه دو تا شده، یه جنده رو نشونده…یه جنده!»
در آن گوشه خاموش نشسته بودم و نگاهام را از او میدزدیدم.
«مردها همه سرتا پا یه کرباسن. اگه پا بده همهشون به زناشون خیانت میکنن، من رو هوا این حرف رو نمی زنم.»
شوهر مرجان هیچ سنخیتی با آن مفتخور نداشت. مثل گردباد مدام میچرخید، همه را با خودش میچرخاند و یکدم آرام نمیگرفت. شب و روز سگدو میزد. به جزیرهها و شیخ نشینها سفر میکرد و در بندر با کارگرها، بناها، پیمانکارها، مهندسها؛ بنگاهیهای معاملاتی کلنجکار میرفت؛ هر روز بیشتر از رور پیش گرفتار میشد و فرصتی برایش باقی نمیماند تا به زن و زندگی و فرزنداناش میرسید. رفیق شفیق قداره، حریص و تشنۀ پول بود و بجز پول درآوردن، به هیچ چیز دیگری فکر نمیکرد. بنا به روایت مرجان چند سال پیش با دو چمدان اسکناس از شیخ نشینها به بندر برگشته بودند و در گمرگ چشمهای مأمورها از حیرت از حدقه به در جسته بود. با اینهمه مرجان برخلاف سایر زنهای نوکیسه و تازه به دوران رسیدۀ زمانه، به رخت و ریخت و ظاهرش اهمیتی نمیداد. بهآرایشگاه نمیرفت، بزک نمیکرد؛ دستبند، گردنبند، گوشواره، انگشتری و حلقه نداشت، روزها با چادرنماز سفید گلدار و دمپائی به بازار روز بندر میرفت، در راه با بچهها خوش و بش میکرد و به همسایهها لبخند میزد. گیرم این سادهگی و شلختهگی به جذابیّت، زیبائی بکر و طبیعی او لطمهای نمیزد و آسیبی نمیرساند. مرجان با آن چهرۀ خندان، پوست سفید و شادب و کپل گرد و فریه در میان زنهای تیره پوست و سیاهپوش بومی مانند ستارۀ صبح در شب تیره میدرخشید و توجه همه را جلب میکرد.
«از خود تعریف کردن گُه خوردنه، ولی من تجربه دارم، رو هوا حرف نمیزنم. چند تا رو از نزدیک میشناسم»
به همان اندازه که مرجان تجربه داشت، من بیتجربه بودم.
«تو شارجه یه مهندس خاطرخوام شده بود، زن و بچه داشت، هر روز صبح، وقتی معمار می رفت بیرون، یواشکی میاومد خونۀ ما، به پام میافتاد، التماس میکرد، میگفت هرچی بخوای میدم، پول، طلا، جواهر، میگفت یه خونه تو تهرون به اسمت میکنم. ملتفنی؟ میگفت هرچی بخوام میده، اگه لب ترمیکردم و راضی میشدم، سرتاپام رو طلا میگرفت. بهجون خان داداشم اگه بخوام دروع بگم، ولی من…»
شاید اگر مرجان راز بساز و بفروش را فاش نمیکرد تا روز آخر نمیفهمیدم چرا به طلا و جواهر و زینت آلات اهمیت نمیداد و چرا خانهاش را مانند زنهای خانوادههای مرفه تزئین نمیکرد و در خانهای دل نمیگذاشت. مرجان سالها در خانههای نیمه تمام بساز و بفروش روزگار گذرانده بود؛ تا خانهای تکمیل میشد، معمار آن را میفروخت و دو باره به خانۀ نیمکارۀ دیگری اثاث کشی میکردند.
«نه، دلِ صاحب مردۀ من با طلا، جواهر و خونه خوش نمیشه.»
یکدم خاموش شد و نگاهاش بهراه رفت:
«دیوونگیه، مگه نه؟ دیوونگی! دل من با بوی زیرپوش تو خوش
میشه، ها؟ اگه این دیوونگی نیست پس چیه؟! سوسن کوری حق داره، که میگه همهش کار دله، کار دل …کار این دل صاحب مرده!»
آهی کشید از روی پیت حلبی برخاست:
«تو انگار زبونت رو خوردی، آخه یه چیزی بگو»
تازه متوجه شدم که تمام مدت لب ازلب بر نداشته بودم:
«نه، تو بنویس، میرزا بنویس، فقط بنویس…هی، زائر، کجائی؟»
زائر که گوش به زنگ ایستاده بود، با فانوس از تاریکی بیرون آمد، مرجان همراه او رفت و فردای آن شب دوباره برگشت:
«مهمون نمیخوای؟ برات قلیه ماهی درست کردم»
مرجان به طرز چشمگیری عوض شده بود، موهایش را پسرانه کوتاه کرده بود؛ عطر زده بود، با پیراهن آتشی رنگ یقه باز آمده بود و بوی خوشی به آن اتاق برهنۀ سیمانی آورده بود.
«خیال کردی به همین سادگی دست از سرت ورمیدارم؟»
سفره انداخت و چهار زانوکنار سفره نشست:
«راستی، تو نشمۀ قداره رو ندیدی؟ شنیدم خیلی خوشگله.»
گردباد به جزیرۀ درگهان رفته بود و مرجان مرا به قلیه ماهی با تمر هندی مهمان کرده بود. شک کردم، شاید، شاید آمده بود که…
«من یه روز رفتم سراغ معمار، دم غروب بود، کپرتاریک بود؛ توجه نکردم، از کارگرها شنیدم که نشمۀ معمار خوشگله…»
چشم از من برنداشت و با سرخوشی به قهقهه خندید:
«… خرگاه خاتون تاریک بود یا چشمای تو سیاهی رفت؟»
مرجان درست حدس زده بود؛ من خاتون را درخانۀ نوساز آهو دیده بودم و از شباهت او به شوکت حیرت کرده بودم، موهای مجعد، پوست سبزه و هیکل به قوارۀ او مرا به یاد شوکت آفرودیت انداخت و یکه خوردم. انگار خواهرِدو قلوی شوکت بود. آن روز غروب نیز نشمۀ معمار قداره در تاریکی نبود، بلکه نور ملایمی خرگاه را روشن کرده بود و خاتون با زیرپوش بدن نما روی تختخواب دو نفره لمیده بود و سیگار میکشید و دودش را حلقه حلقه از دهاناش بیرون میداد:
«اشتباهی اومدی، دخترها اینجا نیستن، برو خونۀ بغلی»
«من با معمار کار دارم خانم، بلوک زنها گفتن اینجاست.»
«معمار رفت بندر به اهل و عیالش سر بزنه. اینجا نیست»
روی پاشنۀ پا چرخیدم تا بر برگردم و بروم؛ داد زد:
«واستا ببینم… شاخ شمشاد، تو داغ به دل نرگسِ ما گذاشتی؟ میدونی دخترۀ کُس خُل عزا گرفته و روزگار آهو رو سیاه کرده.»
اگرچه به منظور او پی بردم، ولی نشنیده گرفتم:
«شما نمیدونین معمار کی از بندر برمیگرده؟»
«آهو میگه گلوی دختره پیش شاخ شمشاد گیرکرده، بد قلقی میکنه، سگ در جهنم شده، به مشتریها فحش میده و کار نمیکنه، اگه اینجوری پیش بره، آهو همین روزها عذر اونو میخواد.»
دخترهایِ آهو، زنهائیکه برای او کار میکردند، گاهی به محل کار ما، به ساختمان نوساز آهو میآمدند و به مسیحا میگفتند: شاخ شمشاد. باری، مرجان تک سرفهای کرد و خندان پرسید:
«اونجا، اونجا باید تماشائی باشه، شاید یه روز بسرم بزنه و با عبا و بورکه بیام. خوش دارم بیام زنهای اونجوری رو ببینم.»
«بدبختی و سیاهروزی اون زنها دیدن نداره.»
«تو شبها سرگذشت همین زنها رو مینویسی؟ زائر میگفت
چراغت تا دیروقت روشنه، می بینی؟ من از همه چی خبردارم. میدونم
یوسف مصری اونجا عاشق و خاطرخواه پیدا کرده؟»
«من یوسف مصری نیستم، زنکۀ خل و چل به دوست من پیله کرده بود، به صالح من میگفت: «شاخ شمشاد».
«ولی زائر میگه اومده سرساختمون موهای تو رو کشیده. زائر به من دروغ نمیگه، آره؟ اون لکاته خاطرخواه تو شده؟»
زائرخبرچین و جاسوس مرجان بود، تا خیال او را آسوده کنم، عکس ونوس سوسن آب را از کیفام در آوردم و به او نشان دادم:
«این دختر منتطره که من یهروزی برگردم. نمیخوام توی شُغو بمونم، نشمه بگیرم و مثل معمار قداره باجخور بشم.»
عکس را گرفت؛ مدتی با حسرت به آن نگاه کرد و آه کشید:
«چقدر ساده و معصوم، عینهو فرشتههاست، چشمهاش چقدر قشنگه، وای، نه بابا، خیلی خوش سلیقهای، خدا بهات ببخشه»
عکس را آگاهانه بالا سرم به دیوار چسباندم تا پایِ مرجان از آنجا کوتاه میشد و کارگرها از رفتار او به شک نمیافتادند. هر چند بیفایده. من روزها از کنار دریا پیاده به بندر بر میگشتم و اغلب بین راه مدتی روی بلم شکستهای بهتماشای دریا، مرغهای دریائی و غروب آفتاب مینشستم و خیال می بافتم. مرجان به کمک زائر رد پایِ مرا در ساحل پرت و دورافتاده پیدا کرده بود:
«می بینی؟ اگه به اون سر دنیا بری، پیدات میکنم.»
مرجان با کرایه به شغو، به محل کار من رفته بود، و از آنجا به کنار دریا آمده بود. جسارت او حد و مرزی نداشت، بعدها شنیدم که به جزیره سیری و حتا تا پایتخت رفته بود و مرا پیدا نکرده بود:
«تو انگار عقلت رو گم کردی، اگه شوهرت بو ببره»،
«مردهشوی شوهر من و همۀ شوهرهایِ دنیا رو برد.»
«من نامزد دارم مرجان خانم، مگه عکس اونو نشونت ندادم؟ من میخوام با این دخترازدواج کنم.»
«من کنیز زنت میشم، به خدا کنیزش میشم. من شوهردزد نیستم، عاشق شدم، خل شدم. خل، خل…! دست خودم نیست»
«این حرفها چیه؟ آخه زن من کنیز میخواد چکار؟»
«کدوم زن؟ تو که هنوز ازواج نکردی؟»
«بالأخره یه روزی ازدواج میکنم، اگه اینجوری پیش بری، کار دست خودت میدی؛ زندگیت از هم میپاشه»
«سگ شاشید تو زندگی من، کدوم زندگی؟ مثل پیرمردها منو نصیحت نکن، بذار یه ساعت این زندگی گُه رو کنار تو فراموش کنم.»
«نگو؛ نگو؛ همه آرزو و حسرت زندگی تو رو دارن»
«همه از زندگی ما خبر ندارن، مردم ظاهر رو میبینن نمیدونن توی خونۀ ما و توی دل مرجان چی میگذره، مردم بساز بفروش، رفیق شفیق قداره رو، اون مرد مومن و معتمد رو نمیشناسن…هیهات»
مردم به معمار «بساز و بفروش» میگفتند و لقب «رفیق شفیق قداره» را مرجان به شوهرش داده بود و انگار او را از جنس و جنم باج خورهایِ شغو میدانست، هرچند آن مرد حریص و شتابزده، آن گرد باد بی آرام، زنباره نبود و نشمه نداشت، بلکه از آن قماش مردهائی بود که پسربچه ها را به زنها ترجیح میدادند. گیرم از آنجا که شهرتی بههم زده بود، در بندر عرب و عجم او را میشناختند و بیم بیآبروئی میرفت، مرجان بناچار جور پسرها را میکشید.
«شوهر عزیز من از زن خوشش نمیاد، زن نمیخواد، بچه مزلف میخواد. امرد بازه! تا حالا صد بار گفتم پسر عمه، تو که اینکاره بودی، چرا ازدواج کردی؟ چرا زن گرفتی؟ منکه بچه مزلف تو نیستم، من زن تو و مادر بچههام. چرا عذابم میدی؟ آقا بهانه میاره، میگه دلت هوس توله کرده؟ حقه باز لات… نماز و روزۀ آقا قضا نمی شه، ولی … ولی …»
درمجلهای خوانده بودم که همسر هنرپیشۀ معروف آمریکائی؛ کفشاش را روی میز رئیس دادگاه وارونه گذاشته بود و گفته بود که به این دلیل از شوهرش تقاضای طلاق کرده است.
«چرا ازش طلاق نگرفتی، چرا تا حالا تحمل کردی؟»
من از یاد برده بودم که در دیار ما دخترها باید با پیراهن سفید عروسی به خانۀ شوهر میرفتند و با کفن سفید بیرون میآمدند:
«جدائی و طلاق به این سادگی نیست، طلاق بگیرم کجا برم؟ به خواهر و برادرهام، به قوم و خویشها، بهرئیس دادگاه چی بگم؟ چه جوری بگم؟ ها؟ مگه میشه همه چی رو به همه گفت؟ به خدا قسم تا امروز پیش هیچکسی لب تر نکردم، به خواهرم حتا نگفتم، نمیدونم چرا بتو گفتم، انگار باید به یه عزیزی، محرمی میگفتم، انگار منتظر بودم تا تو از راه برسی و مهر از لبم بردارم. نمیدونم، تو برام غریبه نبودی، غریبه نیستی، من انگار سالها تو رو میشناسم، سالها…»
دلِ کوه شکاف برداشته بود و آن چشمۀ زلال پس از قرنها از شکاف سنگ و صخره در دامنه جاری شده بود.
« نمی ترسی که من این چیزها رو بنویسم؟»
«من از تو نمیترسم، هربلائی که دلت میخواد سر من بیار»
بسته ای از زیر بالِ چادرش در آورد و نشانم داد:
«خدا کنه از رنگش خوشت بیاد، دادم سفارشی برات دوختن»
« مرجان خانم، آخه چرا؟…آخه اینکارها چه معنی داره؟»
«به من نگو خانم، مرده شوی خانم رو برد. تو رو خدا دست منو
رد نکن، تو رو به خدا، تو رو به جون همون عزیزت…»
بهانه آوردم و هدیه مرجان را نگرفتم:
«من فردا میرم جزیره، هروقت برگشتم، ازت میگیرم»
«تو رو خدا با خودت ببر جزیره، ببر به یاد من بپوش»
زائر، نوکر بی مزد و مواجب مرجان دورادور ایستاده بود و با آن چشمهای نیمه کور و سرمه کشیده به ما نگاه میکرد و منتظربود تا از خانم فرمان میبرد. مرجان انگار بهپیرمرد اعتماد داشت که همراه او به نجیب خانۀ بندر رفته بود؛ از آنجا به ساحل آمده بود و نه چندان دور از پیرمرد، دست جوانی را گرفته بود و او را قسم میداد. باری، به بندر نزدیک شدیم، دستام را بسختی از دستاش بیرون کشیدم و راهام را به طرف اسکله کج کردم؛ تا دیروقت اینجا و آنجا پرسه زدم و نیمه شب به خانه گشتم. زائر روی پلۀ دم در، کنار هدیۀ مرجان نشسته بود و نور فانوس نیمی از صورت لاغر و کبود او را روشن میکرد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸