محمود فلکی پاییز پدر نفت

محمود فلکی

 

پاییز پدر نفت

پاره‌ای از کتاب “پاییزِ پدرِ نفت” (۱)

(داستانی بر اساس زندگی محمد مصدق)

نشر ثالث، ۱۴۰۲

سپیده ‌دمِ سوم تیر ۱۳۱۹ در احمد آباد، پس از خواب‌های آشفته و کابوس‌وار بیدار شد. روی تختخواب نیم‌خیز نشست، با گونه‌های تورفته نگاهش به جعبه‌ی دارویی که کنار تختخواب لمیده بود، افتاد. سرش را برگرداند و از پنجره‌ی مشبک چوبی به تکه‌ای از آسمان چشم دوخت. نخستین پرتو خورشید، رنگ سربی هوا را هاشور زده بود. احساس ضعف و نفس‌تنگی می‌کرد. چیزی در درونش می‌جوشید.  احساس می‌کرد که به هوای تازه نیاز دارد. پیژامای خاکستری‌اش را پوشید، روب دوشامبر قهوای‌ را روی شانه انداخت و از پله‌ها پایین آمد، لنگه‌های دربِ فلزی ورودی را از هم گشود، به حیاط خانه رفت، قدری این‌سو و آن‌سو بی‌هدف گشت، حوض جلوی خانه را دور زد، لحظه‌ای در جای خود بی‌حرکت ایستاد، نگاه پنجاه و هشت ساله‌اش را به سوی خانه یله داد که نور خورشید در آجرهای دیوارش بازتاب می‌یافت. آشپزش را دید که تازه از خواب بیدار شده و سلانه به سوی آشپزخانه در طبقه‌ی اول می‌رفت. زمزمه کرد: “جواد امروز زود بیدار شده، حتماً صدای پای مرا شنیده!”

سکوت غریبی پیرامون را فرا گفته بود. برگ‌ها بی‌جنبش بودند، انگار که هنوز در خواب باشند یا شاید خود را به نوازش نخستسن پرتوِ آفتاب سپرده بودند. حتا پرنده‌ای نمی‌خواند. دلهره‌ای که سال‌ها خانه‌نشینِ وجودش شده بود، این بار شدیدتر به سراغش آمد. این دلهره اما بیشتر شب‌ها به سراغش می‌آمد، و برای همین هم شب‌ها سعی می‌کرد با تار زدن دلهره را از خود دور کند. نوای تار آرامشی در جانش می‌ریخت و خلوتش را دلپذیر می‌کرد. این‌بار اما دلهره با نخستین پرتو خورشید در وجودش لانه کرده بود. چیزی سنگین و لزج وجودش را از رنجی کهنه می‌انباشت.

احساس ترس مانند خوره وجودش را می‌خورد، احساسی که از کودکی در او لانه کرده بود، زمانی که استحکام روحی لازم را برای پرتاب شدن به دنیای بزرگ‌سالی را نداشت. به یادِ کودکی‌اش افتاد که پدر او را به بازدید امیرنظام فرستاده بود، وقتی که فقط نُه سال داشت. امیر نظام که چند سالی در تبریز سمتِ پیشکاری ولیعهد مظفرالدین میرزا را داشت، در رابطه با امتیاز دخانیات از کار کناره گرفته و در ۱۲۷۰ به تهران آمده بود. پدر که از دوستان قدیمی امیر نظام بود به علت ناخوشی نتوانست از او دیدن کند. به جای خودش مصدقِ نُه ساله را به نزد او فرستاد.

امیر نظام با سبیل پرپشت و نوک‌های تاب‌داده با کلاه پوستی مخروطی، نیم تنه‌ی بلند با کمربند چرمی پهن و سیاه که بر قلابِ برنجی آن عقیق سبز چسبیده بود، چهار زانو در باغ خانه روی تخت نشسته بود. به دو بالش پشت داده بود و با مهمانان صحبت می‌کرد. مصدق با پیراهن سفید یقه حسنی، قبای سیاه با دکمه‌های سفید و کلاه پوستی مخروطی، کف دست‌ها را محکم در دو طرف بدن چسبانده و در برابر امیر انتظام به حالت خبردار ایستاده بود. در بین آن‌همه مردهای پر هیبتِ با سبیل پرپشت و کلاه مخروطی از اینکه می‌بایست نقش یک “مرد” را بازی کند، دلش فرو ریخت و ترسی مبهم در وجودش احساس کرد، ترسی که از حس مسئولیت و از اینکه نکند از عهده‌اش برنیاید، در طول راه تا آنجا هر لحظه شدیدتر می‌شد. اما برخورد ساده و راحت امیرنظام کم کم ترس را از درونش ورچید.

امیرنظام از صندوق‌دارِ خود خواست که دیوان خطی حافظ را بیاورد. او برای مصدق فال گرفت و از او خواست که غزل را بخواند. باز هم ترس به جانش چنگ انداخت که مبادا غزل را نادرست قرائت کند. با چهره‌ی سرخ شده از خجالت، غزل را خوانده بود. هنوز آن غزل را به خاطر داشت:

 

ای دل آن به که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج، به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در رهِ خانه‌ی لیلا که خطرهاست به جان

شرطِ اول قدم آن است که مجنون باشی

به لحظه‌ای فکر کرد که امیر آن دیوان خطی را به او هدیه داده، همراه با عکسی از خود که زیر آن نام مصدق‌السلطنه را نوشته و امضا کرده بود: “سال ۱۲۸۸ که در پاریس تحصیل می‌نمودم، چون احتیاج به وجه داشتم، این  کتاب را که بسیار خوش خط بود به ۷۵۰ فرانک فرانسه که آن‌وقت در حدود ۱۵۰ تومان بود، فروختم.”

ترس از ناتوانی در بازی کردنِ نقش آدم بزرگسال در نوجوانی، وقتی پدر در ده سالگی‌اش درگذشت و ناصرالدین شاه لقب “مصدق‌الدوله” را به او اعطا کرد، از همان روزی که در سن پانزده سالگی  قرار شد به جای پدر مستوفی خراسان بشود، در او می‌زیست، احساس ترس و تردید از مسئولیتی که بار سنگینش بر شانه‌ی یک نوجوان، تحمل ناپذیر می‌نمود و باعث افسردگی‌اش می‌شد: “هر قدر که در سال‌های اول از این کار راضی بودم، بعد که دانستم معلومات دیگری هم هست که در مکتب‌خانه‌های روز نیاموخته بودم، بسیار افسرده و در صدد بودم به آن معلومات پی ببرم.”

برای او، بی‌آنکه توان روحی‌اش را داشته باشد، از همان آغاز آرزوی بزرگی و درخشش در سطوح ممتاز حکومت را تدارک دیده بودند. مادرش، نجم‌السلطنه می‌خواست که او با دختر خاله‌اش، فخرالدوله، دختر مظفرالدین شاه، ازدواج کند تا با وصلت پسرش با خانواده‌ی سلطنتی، موقعیت آینده‌اش مستحکم شود. اما این ازدواج صورت نگرفت و مادر برای اعتراض، به قصد خودکشی تریاک خورد که پزشکان او را از مرگ نجات دادند. هم پانگرفتنِ این وصلت، هم خودکشی مادری که پس از مرگ پدر هم نقش مادر و هم نقش پدر را بازی می‌کرد، بر مصدق تأثیر ناگواری گذاشت. به‌قدری به مادر اعتقاد و ایمان داشت که مرتب جمله‌ی مادر را تکرار می‌کرد، وقتی زیر فشار مخالفان قرار می‌گرفت و توهین و دشنام می‌شنید: “هر وقت به یاد پندی می‌آمدم که مادرم به من داده بود، برای مبارزه بیشتر حریص می‌شدم و خود را بهتر مجهز می‌کردم. و آن پند این بود: «وزنِ اشخاص در جامعه به قدر شدائدی است که در راه مردم تحمل می‌کنند.» دیگر از فحش ککم نگزید و در جامعه وزنم بیشتر گردید.”

مادر، دختر امام جمعه‌ی تهران، زهرا ملقب به ضیاءاسلطنه را که سه سال از مصدق بزرگ‌تر و بسیار سنتی و مذهبی بود، برای دخترش خواستگاری کرد. مادر به خواهرش، زن مظفرالدین شاه، به طعنه گفته بود: “اگر دختر شاه را به پسرم ندادید، دختر شاهِ مذهب را برایش می‌گیرم.”

این وصلت با  دختر “شاه مذهب” به انجام رسید، در ۱۹ سالگیِ مصدق. ازدواج با دختری که هرگز او را ندیده بود.

شب زفاف، زهرا را با وسمه و سرخاب و سفیداب فراوان بزک کرده بودند. پرده‌ی حریری بر سرش افکندند و به او گفتند که در اتاق خواب به انتظار داماد بنشیند. اتاق چندان گرم نبود، ولی زهرا از هیجان و ترس، غرق عرق شده بود. بغض راه گلویش را بسته بود. نیم ساعتی که در انتظار داماد در گوشه‌ای روی مخده کز کرده و تکان نمی‌خورد، تمام مدت دعا می‌کرد و ذکر می‌خواند. احساس می‌‌کرد که زمان ایستاده و تا ابد باید همچنان در انتظار بماند.

سرانجام داماد داخل اتاق شد، کلاه مخروطی خود را از سر برداشت و روی مخده، کنار زهرا گذاشت، خم شد و پرده‌ی حریر را آرام از سر عروس برداشت. با دیدنِ چهره‌ی عروس، یک گام به عقب رفت، ابروها را در هم کشید و با لحنی عصبی گفت: “خانم این چه قیافه ایست؟ چرا خودتان را به این شکل و شمایل در آورده اید؟” بعد، دستی به سبیل کم پشتش کشیده و در حالی که مدام سرش را تکان می‌داد، با صدای بلند گفته بود: “زود بروید روی‌تان را بشویید!”

زهرا گریه کنان از اتاق به بیرون دویده بود. زن‌هایی که پشت در گوش ایستاده بودند با نگرانی دوره‌اش کردند. دیدند که تمام سفیداب‌ و سرخاب بر اثر قطره‌های عرق و اشک، روی صورت زهرا جاری شده‌اند. وقتی زهرا گریه‌کنان جریان را گفت، جام آبی آوردند و دست و روی زهرا را شستند و همه‌ی باسمه و سرخاب و سفیداب‌ را پاک کردند و او را دوباره به سوی اتاق روانه کردند. زهرا با دلهره دوباره وارد اتاق خواب شد.

 

در حیاط خانه، احساس ناامنی می‌کرد. سربرگرداند و از میان دو ردیف درختِ چنار‌ به دروازه‌ی باغ نگاهی انداخت که آن را  حصاری چینه‌ای که با کاه‌گل روکش شده بود، دربرگرفته بود. احساس می‌کرد چشمانی غریب و نامرئی مراقبش هستند. مانند شکاری که وجود شکارچی را حس کرده باشد و در پی پناهگاه می دود، با شانه‌های افتاده با شتاب به سوی خانه روان شد، از پلکان سیمانی بالا رفت، وارد هال شد، از کنار میز منبت‌کاری شده در اتاق پذیرایی که دو شمعدان بلند بلورین روی آن قرار داشت گذشت، از پله‌ها بالا رفت، در پاگرد پله اندکی نفس تازه کرد، دو باره به راهش ادامه داد، وارد اتاق دست راست شد، لحظه‌ای روی صندلی چوبی در گوشه ی اتاق نشست، به عکس گاندی که بر رفِ بالای بخاری به دیوار سفید تکیه داده بود، نگاهی انداخت. بلند شد و رطل کتاب را از کنار مخده کنار گذاشت، روی مخده نشست، زانو‌ها را بغل کرد، سرش را به زیر انداخت و صورتش را روی زانوها خواباند. مانند کودکی که به آغوش مادر نیاز داشته باشد، ولی مادر در دسترس نباشد، شروع کرد به گریستن. اندکی سبک شد و جواد را صدا زد. جواد تند از پله‌ها بالا آمد و سرِ کم‌مویش در آستانه‌ی درظاهر شد و در حالی که دستش را با گوشه‌ی دستمالِ چهارخانه‌ی روی شانه‌اش پاک می‌کرد، پرسید”حالتون خوب نیست آقا؟”

مصدق سرش را بلند کرد و گفت: “به راننده بگو حاضر بشه. می‌خوام برم تهران پیش بچه‌ها. دلم براشون تنگ شده.”

– صبحانه حاضره آقا!

– بعداً، بعداً. حالا برو به راننده بگو حاضر بشه.

– غلامعلی آمده می‌گه…

– غلامعلی کیه؟

– یکی از همین دهاتی‌ها.

– بفرستش بره، الان وقت ندارم.

– میگه همون دارویی که بهش دادین برای شکم‌دردش افاقه کرده. حالا برای زنش می‌خواد.

مصدق سری تکان داد و جعبه‌ی داروی کنار تخت را وارسی کرد و یک شیشه‌ی کوچک شربت نیمه‌پُر را به سوی جواد دراز کرد و گفت: “این را بهش بده، بگو روزی سه باربخوره، بعد از غذا. حالا زود برو به راننده بگو حاضر بشه. با قاشق چایخوری بگو بخوره.”

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸