پویان مقدسی مامان و مانکنش
پویان مقدسی
مامان و مانکنش
درِ فریزرِ صندوقی را که باز میکند، بخار سفیدی بلند میشود. با احتیاط خم شده و نگاهی به صورت استخوانی و پرچروک پیرزن میاندازد. با چشمهای بسته به دیوارهی فریزر تکیه داده، راحت نشسته و دوتا پنجهی استخوانی دستهایش را گذاشته روی رانهایش. انگشتر عقیقی توی انگشت سوم دست راستش دارد. پیراهن خاکسترییی با گلهای ریز ریز صورتی تنش است. روی موهای سفید کوتاه، و پستی و بلندیها و چروکهای چهرهاش لایهی نازکی از برفک نشسته، همینطور روی لباس و دستهایش. مسعود با لبخندی روی لب، با فرچهی کوچک، نرم و آرام، مثل یک نقاش متبحر که با قلممو روی بوم نقاشی میکند، برفکهای روی پیشانی، پلکها، بینی، لای چروکها، بین موها و روی دستهای پیرزن را میتکاند. یکبار دیگر چهرهی پیرزن را برانداز میکند و در فریزر را میبندد و فرچه را به میخی که روی دیوار است، آویزان میکند. چراغ انباری کوچک را خاموش کرده و میآید بیرون و در را پشت سرش قفل میکند. میرود پای اجاق گاز و توی لیوان دستهدارش چایی غلیظ میریزد و آنرا میگذارد روی میز دو نفرهی وسط آشپزخانه. از توی کیسه پلاستیکی روی میز یک بسته پنیر در میآورد و در آن را باز میکند. از توی کشو یک چاقو و یک قاشق چایخوری برمیدارد. مینشیند. ظرف شکر را از وسط میز میکشد جلو و یک، دو و سه قاشق شکر میریزد توی چای و با سر و صدا هم میزند. چای را با دهان غنچهای که دورش را یک سبیل آنکادر شده با چند تار موی سفید پوشانده، هورت میکشد. یک تکه از نان بربریِ تا شده روی میز را میکند و با چاقو یک لایهی کلفت پنیر میمالاند روی آن. لقمه را قلنبه میکند و بدون معطلی میچپاندش توی دهان و لای دندانهای بزرگش. دو بار نجویده، لیوان چای را برمیدارد و باز هورت میکشد و لقمه را قورت میدهد، و بیمعطلی یک لقمهی بزرگ دیگر میگیرد و میبلعد و چای را تا ته مینوشد. ظرفها را آب میکشد و نان را میگذارد توی کیسه و با بستهی پنیر میگذاردشان توی یخچال. زیر کتری را خاموش میکند و میرود توی نشیمن کوچک و خلوتی که گوشهاش یک تختخواب است، با یک بالش بزرگ و ملافه و پتویی که مرتب روی آن تا شدهاند. یک کپسول اکسیژن کنار تخت ایستاده، و یک ویلچر هم آنطرفتر است که زنی با روسری و مانتو روی آن نشسته. تلویزیون صفحهتختی گوشهی اتاق روشن است و مجری ایران اینترنشنال دارد اخبار میگوید. صدای تلویزیون بسته است. پاکت سیگار را از روی میز کوتاه پای تخت برمیدارد. نخی بیرون میآورد و روشن میکند و چشمها را میبندد و کام جانانهای میگیرد. سیگار را میگذارد گوشهی لب و دستههای پشت ویلچر را میگیرد و هلش میدهد طرف بالکن. در بالکن کوچک که همهطرفش، جز جلوی آن دیوار است را باز میکند و ویلچر را راحت توی آن یک گلهجا پارک میکند. آپارتمانهای کوتاه و بلندِ کوچه به بالکن مشرفند. سیگار را از لبش میگیرد و خاکسترش را از لبهی بالکن میتکاند. خم میشود و روسری کج و کولهی مانکن پلاستیکی را مرتب کرده و گره آنرا سفت میکند. صاف میایستد و نگاهی سریع به بالکنها و پنجرههای اطراف میاندازد. پیرمرد ساختمان روبرویی، با زیرپوش سفید روی صندلییی توی بالکن نشسته و سیگار میکشد و همهجا را زیر نظر دارد. بالکنها شلوغند، پر از وسیله و لباسهای آویزان از بند رختها. صدای زنگ تلفن بلند میشود. ته سیگارش را میاندازد پایین و میرود توی خانه و تلفن بیسیم را برمیدارد و دکمهی آن را فشار میدهد.
– الو بفرمایید… منیژ تویی؟ سلام… خوبی؟… آره منم خوبم… مامانم بد نیس… همونجوریه دیگه، تغییری نکرده…
میرود جلوی در بالکن میایستد و به چشمهای خیرهی مانکن که مردمکهایش را با ماژیک سیاه کرده، نگاه میکند.
– آره توی بالکنه، هر روز میذارمش اونجا یه هوایی بخوره… باشه…
میآید و لبهی تختخواب مینشیند و دکمه بلندگوی گوشی را میزند.
– گذاشتم دم گوشش، حرف بزن
و زل میزند به گوشی سفیدی که از چرکِ کهنه خاکستری شده.
– الو… مامان جون… سلام… منم منیژه… قربونت برم، میشنوی صدامو؟ خوبی عزیزم؟… نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده. هر روز به فکرتم، هر لحظه… کاش اونجا پیشت بودم، کاش میشد بیام…
منیژه آه میکشد. مسعود همینطور که به تلویزیون نگاه میکند، گوشهی ناخن انگشت شستش را میجود.
– صدبار زده به سرم بیخیال شم و برگردم، تهش اینه که میگیرنم دیگه… از این بالاتر که نیس… دوست دارم بغلت کنم…
صدایش میلرزد.
– خیلی دوست دارم یهبار دیگه بغلت کنم مامان
– گریه نکن منیژ… میریزه بههم…
منیژه فینفینکنان آب دهانش را قورت میدهد.
– باشه… مامان خوشگلم خیلی دوست دارم… مراقب خودت باش… زودِ زود همدیگه رو میبینیم… قول میدم… بوس
و مِلِچِ بوسهاش خشک و تیز بلند میشود. منیژه صدایش را صاف میکند.
– چه خبر دیگه مسعود؟ پَرَستاره میآید واسه آمپولا و سِرُم؟ اذیت نمیکنه؟
– آره میاد… یه کم نق و نوق میکنه، اما میاد مرتب… تو چی؟ خبری نشد از جوابت؟
– نه بابا… دهنم سرویس شده توی این بلاتکلیفی… علافی و انتظارش کمه، بیپولی هم پدرمو درآورده و خونهنشینم کرده
مسعود پوزخندی میزند و از جایش بلند میشود.
– از بیپولی نگو که اوضاع اینجا فاجعه شده
– آره میدونم، قیمتا رو که میشنوم شاخ درمیارم… واقعا با این گرونی چهجوری سر میکنین؟
– با بدبختی و گشنگی… خیلی سخت شده
از توی پاکت سیگاری درمیآورد.
– قیمت همهچی هزار برابر شده
چق چق، سیگار را با فندک روشن میکند.
– آره، میدونم… همهش چپیدهام توی اون اتاقو خبرای ایرانو دنبال میکنم… همهی فکرم پیش تو و مامانه
– یعنی اگر این چندرغاز حقوق مامان نبود، نمیدونم چیکار باید میکردیم؟
– آره واقعا… خودت چی؟ کارماری گیر نیاوردی؟
– نه بابا… کار کجا بود… بعدشم مامانو نمیشه تنها گذاشت
– آره… شنیدم دارو هم کم شده… داروهاتون هست؟
– فعلا گیر میاد، اما قیمتا وحشتناک شده… هر بار با قرصای خودم یک، یکونیم میشه
منیژه نفس عمیقی میکشد.
– عجب… کاش این جواب من زودتر بیاد و بتونم یه کاری پیدا کنمو یه کم پول بفرستم حداقل… راستی موبایل نخریدی؟
– میدونی که خوشم نمیاد
– واسه خوش اومدن که نمیگم، بگیر که من بتونم راحتتر زنگ بزنم، تماس با تلفن ثابت خیلی گرونه، برای همینم اینقدر کم زنگ میزنم… بگیر یه گوشی که بتونم هر روزتماس بگیرم و تصویری حرف بزنیم و ببینمتون… دلم اینجا خیلی تنگه
– حالا تو این وضعیت اگه بخوامم، پول ندارم…
منیژه سکوت میکند.
– خب منیژ من باید برم بیرون یهکم خرید کنم برای ناهار.
– باشه… باز زنگ میزنم… مراقب خودتو مامان باش
– باشه… تو هم مواظب خودت باش
– اوکی… خدافظ
– خدافظ
دکمهی گوشی را میزند و میگذاردش روی میز. کامی از تهماندهی سیگارش میگیرد و فیلترش را میچلاند توی زیرسیگاری. به ساعتش نگاه میکند. میرود توی اتاقش. تختخواب گوشهی اتاق بههم ریخته قرار دارد و تلی از خرت و پرتها ، ابزارآلات، مجله و اسباببازیهای قدیمی، گُله به گُله روی زمین ولو است. از توی کمد گوشهی اتاق یک کیسه زبالهی سیاه درمیآورد. چیز دستهداری توی آن است. دستهاش را میگیرد و میگذاردش دم در آپارتمان. میرود توی آشپزخانه و در انبار را چک میکند. قفل است. کلیدش را از روی در برمیدارد میاندازد توی جیب شلوارش. ویلچر را با احتیاط از توی بالکن میآورد تو و در را میبندد. تلویزیون را خاموش میکند و پاکت سیگار و فندکش را برمیدارد میگذارد توی جیب پیراهن توسی گل و گشادش. دم در دست میکند توی جیب شلوار و گوشی موبایل بزرگش را از جیبش در میآورد و چیزی را توی آن چک میکند. کیسهی زباله را برمیدارد و از خانه میرود بیرون و در را هم پشت سرش قفل میکند و حفاظ آهنی را میکشد و قفل بزرگش را میزند. توی خیابان سیگاری روشن میکند و کیسه را میزند زیر بغل و راه میافتد. ایستگاه اتوبوس دور نیست. کنار سایبانش میایستد. سیگارش که تمام میشود، اتوبوس هم میرسد. تهسیگار را زیر پا له کرده و سوار میشود. شلوغ است و همه تنگ هم ایستادهاند. با آن شکم بزرگ و کیسهی قناس توی دست، خودش را با سختی از لابهلای مسافران سُر میدهد تو و جایی کنار میله، رو به قسمت زنانه میایستد. میله را میگیرد، نفسی تازه میکند و چشم میگرداند بین زنها. یکی یکی آنها را برانداز میکند. پیر، جوان، باآرایش، بیآرایش، ایستاده، نشسته. چند ثانیه به صورت و به چشمهای هر کدام خیره میشود و میرود سراغ نفر بعدی. عرق صورت گرد و گوشتآلود، و کلهی طاسش را دانه دانه کرده. دست میکند توی جیب شلوارش و دستمالی پارچهای را میکشد بیرون و عرق روی صورت و سرش را با آن پاک میکند. دو ایستگاه بعد، باز هم به زور خودش را از لای مردها میسراند تا دم در وسط اتوبوس و میرود بیرون. نفسی میگیرد، به دور و بر نگاهی میکند و راه میافتد. دو تا چهارراه را که رد میکند، با دیدن چند ماشین ضدشورش و تعدادی سرباز با باتومهای توی دست، میرود آنطرف خیابان و زیر درختی توی پیادهرو، درست روبروی سازمان بازنشستگی کشوری میایستد. سیگاری روشن میکند و زل میزند به ورودی سازمان. چند پیرمرد و پیرزن هم آنطرفتر توی چند ردیف ایستادهاند و با کاغذهایی توی دست، سراسیمه چشم میگردانند و زیر لب شعار میدهند. سیگارش که تمام میشود، تهسیگار را میاندازد روی زمین. به ساعتش نگاه میکند و سری تکان میدهد و در کیسهی پلاستیکی را باز میکند و دستهی پلاکاردها را میگیرد و از توی کیسه میکشدشان بیرون. کیسه را مچاله کرده و میچپاندش توی جیب شلوارش. راه میافتد و میرود طرف تجمع. با تکان دادن سر به چند نفر سلام میکند و جایی در ردیف دوم میایستد و آرام پلاکاردها را با دوتا دستش میبرد بالا. روی یکی نوشته «تا حق خود نگیریم، آروم نمینشینیم» و روی آنیکی «دولت، ما بازنشستهها گرسنهایم».
آگوست ۲۰۲۲
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸