کوشیار پارسی شعر شکست؟

کوشیار پارسی

 

شعر شکست؟

اسما عزایزه[۱] شاعر و روزنامه‌نگار فلسطینی-اسراییلی است. از دید او، نسل کنونی شاعران و نویسندگان فلسطین در حال فاصله گرفتن از دلاوری شاعران مقاومت مثل محمود درویش هستند. نه به دلیل مخالفت مردم با مقاومت، بلکه به دلیل معیار مقاومت قهرمانانه‌ای که به نام آنان وابسته است. هیچ شاعر و نویسنده‌ی فلسطینی دیگر نمی‌تواند خواست آنان را برآورده کند، زیرا آن شکل مقاومت شکست خورده است.

علاء حلیحل[۲]، نویسنده‌ی داستان ‘گذرنامه’ به شکل درست و شیطنت‌آمیزی این موقعیت را شرح داده است. او داستان نویسنده‌ای را روایت می‌کند که به جشنواره‌ای در لندن دعوت شده و می‌کوشد اجازه‌ی خروج بگیرد. اما از آنجایی که اسراییل به تازگی درگیر جنگ با لبنان شده، غیرممکن است و او با انواع موقعیت‌های کافکایی با دولت‌های محلی روبرو می‌شود. براش روشن می‌شود که وضعیت اجتماعی جنگ ملی مهم‌تر از کار نوشتن است. به دوستی برمی‌خورد که از او می‌خواهد تا در تظاهرات علیه جنگ شرکت کند. پوزش می‌خواهد و قول می‌دهد که بار دیگر به آنان خواهد پیوست. دوست‌اش او را سرزنش می‌کند که: ‘تو چقدر شکست‌باوری[۳]!’ (چه شباهتی با کار نمایشگاه کتاب فرانکفورت در حذف نویسنده‌ی فلسطینی)

این درست که زندگی در امنیت با واقعیت زندگی فلسطینی‌ها در داخل و خارج اسراییل فاصله دارد، اما می‌توان  موقعیت‌شان را بازشناخت. هر از گاه بحث ‘تعهد’ درمی‌گیرد و نویسندگان امروزی با هنجارهای نسل معترض دهه‌ی پنجاه سنجیده می‌شوند. در اروپا از دهه‌ی هشتاد سده‌ی گذشته نام‌هایی چون ‘نسل سیب زمینی سرخ کرده’ و ‘نسل هیچ’ به نسل جوان داده شده که بیانگر بی‌اعتنایی آنان به مشکلات بزرگ جهان است. این نسل ‘هزاره‌ی نو’ تنها تا نوک بینی خود را می‌بیند و به مسایل کوچک خود می‌اندیشد، بی توجه، اندیشه یا دخالت در مسایل بزرگ‌تر.

به ندرت پیش می‌آید که این بی تفاوتی نشان از چیز دیگری چون احساس ناتوانی داشته باشد و این احساس ناتوانی مهم است. کسانی که مقاومت می‌کنند، به دیوار برمی‌خورند، دیوارهایی که به سادگی نمی‌توان فرو ریخت. این درست همان چیزی است که نسل معترض را برجسته کرد: دیوارهای برابرشان را فرو ریختند.

دیوارها آیا به این دلیل فرو ریختند که فشار زیادی به آن‌ها وارد شد یا که میان‌تهی و در آستانه‌ی فروپاشی بودند؟ نکته‌ی دوم می‌تواند درست باشد. گو که در تاریخ به آن اشاره نشده است. نسل معترض در برابر برخی هنجارهای ریشه‌دار مقاومت کرد و موفق شد. و آن مقاومت تبدیل به هنجار تعهد شد.

از این دیدگاه، هنرمندی که امروز در اعتراضات مشکلات زیست محیطی شرکت می‌کند، متعهد است. او که هشدار می‌دهد هیچ اختراعی نمی‌تواند از فاجعه‌ی زیست محیطی نزدیک پیشگیری کند. شاید هنر به راستی متعهد باید هنری باشد که واقعیت ناگزیر شکست را بپذیرد و آمادگی آن را داشته باشد.

نه اینکه دیوارها هرگز سقوط نخواهند کرد. اما سقوط‌شان آیا نتیجه‌ی مقاومت است؟ باید پذیرفت که دیوارها فرو می‌ریزند، زیرا افرادی هستند که قادر به پذیرش شکست‌اند. مقاومت در گام نخست، تمرین ناتوانی است. تمرین مقاومت مارتین لوترکینگ منجر به قانون حق رای شد. اما این تغییر قانون نتیجه‌ی مستقیم راهپیمایی بزرگ در واشنگتن و سخنرانی معروف ‘رویایی دارم’ نبود. تمرین بود.

سخنرانی او به سال ۱۹۶۳ بود و تغییر قانون در ۱۹۶۵. پس از زندانی شدن مارتین لوترکینگ، شورش‌های خشونت‌آمیز و کشته شدن جوان کنشگر غیرمسلح – جیمی لی جکسون – به دست پلیس.

دیتریش بونهوفر[۴]، زندانی و اعدام شده توسط نازی‌ها نیز هیچ موفقیتی در کارنامه ندارد. او به تعداد اندکی یهودیان کمک کرد تا به سوییس بگریزند، در رادیو آلمان سخنرانی کرد (که به نیمه نرسیده قطع شد)، شاید هم در سوء قصد نافرجام به آدولف هیتلر شرکت داشت (با اطمینان نمی‌توان گفت) و با کلیسای دولتی آلمان قطع رابطه کرد. قطع رابطه با کلیسا سبب شد تا بونهوفر در نامه‌هاش به برداشت خود از مفهوم ‘تقلید’ بازگردد و در نتیجه‌ به ایده‌های آلمانی و مسیحیت سر به راه بپردازد که تاثیرش در تفکر امروز بیش از هر زمان دیگری مشاهده می‌شود.

او البته نمی‌دانست که چنین اتفاقی خواهد افتاد. آماده‌ی شکست بود: هرگز فرصت نوشتن ایده‌هاش را صورت کتاب نیافت. سال ۱۹۳۸ می‌توانست کرسی امن در دانشگاهی در ایالات متحده را بپذیرد، اما به آلمان برگشت. احساس می‌کرد که در صورت دوری گزیدن از مشارکت در تخریب نمی‌تواند به شکل قابل اعتمادی در بازسازی آلمان یاری برساند.

مارتین لوترکینگ و دیتریش بونهوفر به راه حل نمی‌اندیشیدند. آنان خود را برای ناممکن‌ها آماده می‌کردند و حاضر بودند با آن کنار بیایند.

شعر هم بی‌گمان در مورد ناممکن‌هاست. شاعر بر مرز واقعیت می‌ایستد و به جهان ناممکن‌ها می‌نگرد. دو راه برای ایستادن بر این مرز وجود دارد: نخست اینکه شاعر به جهان ناممکن‌ها می‌رود و قلمرو تازه‌ای را تسخیر می‌کند. از اراده‌ی اوست که ناممکن، ممکن می‌شود. آن را تسخیر می‌کند. شاعر هلندی گیوم فان در گرافت[۵]، در پیرانوشتی[۶] آن را به خوبی شرح داده است:

نگهبانی بر مرزهای زبان،

همیشه آماده‌ی دریافت نشانه‌های پنهان

تا الحاق قلمروهای تسخیرنشده.

هنر واقعی شعر، امپراتوری است.

ترجمه‌ی این تصویر را در شعر ‘خاکستر در دهان’ از شاعر بلژیکی چارلز دوکال[۷] می‌خوانیم. شعری چالش‌گر به گونه‌ی کیفرخواست علیه رفتار با فلسطینی‌ها در داخل و خارج اسراییل و اینکه چگونه با استناد به هولوکاست از نژادپرستی دفاع می‌شود. این شعر مناقشات زیادی برانگیخت و آن را ضد یهودی خواندند. در اشاره به سطرهای پایانی شعر:

قوم خدایید آخر،

درست برگزیده بر این اساس.

آن‌که در جنگل‌های شما، جاده‌های شما، شهرهای شما

هنوز فریاد روستای قدیمی را بشنود،

خاکستر به دهان‌اش می‌ریزید.

ادعا می‌شد که این‌جا دو ایده بیان شده که می‌تواند نشان از یهودی‌ستیزی داشته باشد. این ایده که یهودیان خود را قوم برگزیده می‌دانند و دیگر اینکه یهودیان باید از هولوکاست می‌آموختند. اما کسی که همه‌ی شعر را به این تفسیر تقلیل دهد، دو نکته‌ی جدی و ناراحت کننده را نادیده می‌گیرد. نخست اینکه برگزیدگی قوم، ذاتی ِ حکومت اسراییل است: شهروندان یهودی موقعیت حقوقی بسیار مناسب‌تر و بهتری نسبت به شهروندان غیریهودی دارند (اختیارات قانونی دولت اسراییل برای تصرف و مصادره زمین، خانه و دارایی فلسطینیان رانده از خانه و یا راندن آنان از سرزمین‌شان).

شاید اشاره به اینکه یهودیان باید آشویتس را چون رویدادی آموزشی ببینند، جسورانه یا حتا انحرافی باشد، اما غم‌انگیزتر و انحرافی‌تر این است که کشوری که به عنوان واکنش به هولوکاست پایه‌گذاری شده، در منطقه‌ی بسته‌ای چون غزه به شکل خشن و هولناکی دست به خونریزی مردم غیر مسلح می‌زند. هرکسی این دوگانگی را نادیده بگیرد، پیچیدگی امر را نادیده گرفته است. موضع بی‌طرفانه در این امر نادرست است و راه بر امکان گفت و گو را می‌بندد. در شعر هم آمده است که: هرکسی در این‌باره سخن آغاز کند، خاکستر به دهان‌اش می‌ریزند و به سکوت وادارش می‌کنند. این در واقع مشکل بحث پیرامون اسراییل و فلسطین است: به بسیاری از نکات نباید اشاره کرد. طنز این است که شعر چارلز دوکال با اشاره به آن می‌خواهد به صدای بلند راه بحث را باز کند. به همین دلیل است که شعر در نهایت چیزی را تغییر نمی‌دهد: تنها صدا می‌بخشد به کسانی که وادار به سکوت شده‌اند، از اینکه برای صدا بخشیدن دیگران وادار به سکوت می‌شود.

مخاطب این شعر، کسی است که با حسابگری ایدئولوژیک دست به هر کاری می‌زند؛ ایدئولوژی که باید شکست بخورد. در حالی‌که خشونت دولت اسراییل بسیار بیشتر از تکیه به ایدئولوژی است. خشونت دولت اسراییل ناشی از ترس و بی‌منطقی مواضع آن در مناقشه است. وقتی خِرَد، از ترس – ایدئولوژی – شکست بخورد، تنها ترس است که افزایش می‌یابد و درگیری شکل دیگری خواهد گرفت؛ شکلی بسیار خشن‌تر و شدیدتر.

به تعبیر فان در گرافت: می‌توان پرسید که شاعری که پا به درون ‘امپراتوری’ ناممکن می‌گذارد تا آن را به قلمرو خود ‘ضمیمه’ کند، آیا آن را ممکن هم کرده است؟ او دست بالا این کار را در پیروی از شرایط ممکن انجام می‌دهد و بس. کسی که اشغال می‌کند، مرزهای قلمروش را گسترش می‌دهد، اما اساس امپراتوری همان می‌ماند که بود.

جان. د. کاپوتو[۸] فیلسوف و پژوهشگر آمریکایی نوشته است: ‘دعا کردن هیچ ربطی به پاداش ندارد. دعا زمانی دعاست که ندانیم آیا کسی هست آن را بشنود یا رو به چه کسی و برای چه دعا می‌کنیم. همه چیزی در ناممکن آغاز می‌شود.’

این گزینه دوم شاعری است که بر لبه‌ی ممکن ایستاده است. دعا نقطه مقابل فتح کردن است. دعا، گونه‌ای دعوت است. بر مرز واقعیت می‌ایستی و می‌گویی: بیا.

ما

ما که چون ترکش ِ نارنجک از هم پاشیده‌ایم،

که گوشت‌مان چون قطره‌های باران در هوا پراکنده است،

از همه در این جهان متمدن،

از مرد و زن و کودک صمیمانه پوزش می‌طلبیم

که ناخواسته و بی اجازه ظاهر شدیم در خانه‌های امن‌شان.

پوزش می‌خواهیم که با پاره‌های تن‌مان نقش زدیم بر حافظه‌ی سفیدبرفی‌شان،

از این‌که تصویر انسان معمولی و کامل را در چشمان‌شان به هم ریختیم،

از این‌که چندان بی‌شرم هستیم که ناگاه در خبرها، اینترنت و صفحات روزنامه‌ها ظاهر می‌شویم:

عریان، تنها با خون و بقایای تن ِ سوخته.

پوزش می‌خواهیم از هر چشمی که توان نگاه به زخم‌های ما ندارد

از ترس آنکه خود زخمی شود.

پوزش می‌خواهیم از همه‌ی آنان که با دیدن ناگهانی تصویرهای تازه‌ی ما در تلویزیون

نتوانستند شام‌شان را بخورند.

پوزش می‌خواهیم به خاطر آسیب به همه‌ی آنان که ما را در این حالت دیدند:

بی پروا و بی هیچ تلاش برای گردآوردن تکه‌های تن‌مان و دوختن‌اش

پیش از نمایش بر صفحه‌ی تلویزیون.

پوزشی هم به سربازان اسراییلی بدهکاریم

که با فشار دکمه‌ها در هواپیماها و تانک‌هاشان به عزم منفجر کردن ما

به خود زحمت دادند.

از ظاهر نفرت‌انگیز خود پوزش می‌طلبیم،

از اینکه آنان نارنجک‌ها‌شان را سوی سر ِ آسیب‌پذیرمان شلیک کردند.

و به خاطر همه‌ی آن ساعاتی که باید در آسایشگاه روانی بگذرانند،

تا بکوشند دوباره انسان شوند،

درست پیش از تبدیل‌شدمان به پاره‌های نفرت‌انگیز تن

که خواب‌شان را می‌آشوبد.

ما همان تکه‌ها هستیم که بر صفحه نمایش و روزنامه‌ها دیده‌اید.

اگر به خود زحمت دهید و پاره‌های تن را چون تکه‌های پازل کنار هم بچینید،

تصویر روشنی از ما خواهید دید.

چنان روشن که دیگر نتوانید کاری انجام دهید.

این شعر غیاث مدهون[۹] به دلیل محتوای بی‌ترحم ممکن است در نگاه اول مثل شعر چارلز دوکال باشد. تصویری از خشونت بی رحمانه‌ای که مردم خاورمیانه دهه‌هاست با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. اما این شعر هر چیزی هست جز آن امپراتوری که پیشتر از آن یاد شد.

پوزش خواهی ‘ما’ – گروه اجساد تیر خورده – از مردمی که خشونت را بر صفحه‌ی تلویزیون خود می‌بینند ( و نیز از سربازان اسراییلی که مرتکب آن شده‌اند). دوگانگی ظریف.

این پوزش‌خواهی طعنه‌آمیز است: متاسفیم که وجود داریم و اشتهای شما را خراب می‌کنیم، متاسفیم که آن را باید ببینید، اما باید آن را ببینید. ظرافت شعر در سطرهای پایانی خود می‌نماید: ما همان تکه‌ها هستیم که بر صفحه نمایش و روزنامه‌ها دیده‌اید. اگر به خود زحمت دهید و پاره‌های تن را چون تکه‌های پازل کنار هم بچینید، / تصویر روشنی از ما خواهید دید. / چنان روشن که دیگر نتوانید کاری انجام دهید.

این شعر تصویر زیبا ندارد. تن انسانی با شلیک گلوله از هم می‌پاشد. اما شعری است که با اعتقاد به دیده شدن نوشته شده است و باید آن را دید. تصویرهایی پیش چشم می‌گذارد که گریزی نیست جز دیدن‌شان. اما همزمان آکنده از واقعیتی است که نمی‌توان به آن نگاه کرد.

این که چنین رویارویی همواره با گونه‌ای فلج همراه است، در تناقض است با آنچه مورد نظر است. تناقضی که – حتا بیش از تصاویر وحشت‌ناک – می‌تواند به ما بفهماند که انسان بودن در محیط هولناک خشونت‌آمیزی که ‘ما’ درباره‌اش نوشته شده، به چه معناست. نیاز به توقف خشونت در فلج کاملی است که سبب‌ساز آن شده است و هم‌این فلج در واقع توقف خشونت را ناممکن می‌کند. گونه‌ای تفاهم وجود دارد برای انفعال جهان. به این معنا که: گویندگان خوب می‌دانند که مقابله با خشونت، جهان را به کنش وانمی‌دارد، و تنها گونه‌ای از انفعال است. چرا می‌دانند؟ چون خود تجربه‌اش می‌کنند.

شعر ‘ما’ از این رو پلی حیرت‌انگیز است میان ‘ما’ و مخاطبان. این پل سازش و آشتی نیست. پلی است در میانه‌ی رنج. اگر از روی آن عبور کنی، نومید خواهی شد. در این نومیدی – چه بیننده‌ی تلویزیون باشی چه قربانی جنگ – می‌توانی درد مشترکی را فریاد بزنی: دیگر بس است! در اصل می‌گوید: چون خشونت این را ناممکن کرده تا با هم بگوییم ‘دیگر بس است’، فریاد برمی‌آوریم که ‘دیگر بس است’. شعر ‘ما’ از این‌رو امپراتوری نیست. در این موقعیت ویران و نومید کننده هم برای بیننده‌ی تلویزیون و هم برای قربانی جایی وجود دارد. جایی برای مجرم و قربانی.

مورانی کورنبرگ-ویس[۱۰] شاعر اسراییلی-امریکایی نیز از این یاس می‌نویسد. در مجموعه شعر درویش عزیز[۱۱]، شاعر بزرگ فلسطینی محمود درویش را مخاطب قرار می‌دهد و می‌کوشد تا او را در خود و دنیای خود واقعی سازد.

دلیل کافی برای این کارش هست، زیرا درویش در جهان او ناممکن است. کورنبرگ-ویس در اواخر دهه‌ی نود سده‌ی گذشته به طور تصادفی برخی از شعرهای محمود درویش را در تل آویو دید و پی برد که او یکی از مشهورترین شاعران جهان است. خواست بیشتر از او بداند، اما در اسراییل به سختی می‌توانست کارهاش را بیابد. نام درویش چنان حساس بود و هست که وقتی وزیر آموزش و پرورش اسراییل – یوسی سرید[۱۲] – خواست دو شعر غیرسیاسی درویش را در کتاب‌های درسی بگنجاند، به او رای عدم اعتماد دادند.

کورنبرگ-ویس در پی‌نوشت مجموعه‌اش آورده است که انگیزه‌ی مجموعه، حملات اسراییل در سال  ۲۰۰۸ به نوار غزه است. شرح داده که به زمان راهپیمایی سوار موتور گازی از جلوی انبوه مردمی می‌گذشته که پلاکاردی با نوشته ‘اسراییل حق دارد از خود دفاع کند’ به دست داشتند. نوشته است ‘نخست به طور غریزی احساس می‌کردم که این پیام به من نیز مربوط می‌شود، اما در راه خانه احساس کردم که چیزی سر جاش نیست، گرچه در آن دم نمی‌توانستم بفهمم چیست تا بتوانم بیان‌اش کنم.’ می‌توان گفت که ‘محمود درویش’ درست جسمیت همین فکر است. به همین دلیل نیز کورنبرگ-ویس برای درویش سروده است. نه برای استفاده از او به نفع خود، بلکه خود را جای درویش گذاشتن و گشودن معنایی که هنوز نمی‌شناسد. در یکی از شعرهاش نوشته است ‘پرهیز می‌کنم از استعمار تو’. او درویش را فتح نمی‌کند، دعوت‌اش می‌کند. می‌گوید: بیا.

می‌توانم ببینم

شعر به واقع چه اندازه ناتوان است.

چگونه می‌تواند من را تا اینجا پیش ببرد

اگر که تو رخصت رفتن دهی.

به یک معنا، این سطرها – بندی از شعری بلند – برعکس شعر گیوم فان در گرافت است که پیشتر به آن اشاره شد.  جایی که شاعر امپراتوری اهمیتی نمی‌دهد به ‘ناشناخته’ و تنها برای فتح به جایی می‌رود، کورنبرگ-ویس خود را به غریبه‌ای می‌سپارد که می‌خواهد با شعر نقاب از چهره‌ی او برگیرد. به بیان دیگر: این شعر چون شعر غیاث مدهون به این حقیقت رسیده که شعر برای رسیدن به آنچه لازم است، ناتوان است و درست با پذیرش این واقعیت می‌توان با آن روبرو شد.

شعر امپراتوری نیست. پیروز نمی‌شود. قوی نیست. ضعیف است. یا به گفته‌ی غیلث مدهون: دیگر نتوانید کاری انجام دهید.

مجموعه شعر غیاث مدهون با نام ‘ترک ِ سوریه’ (۲۰۱۴) در برگیرنده‌ی چرخه شعری تاثیرگذاری با عنوان ‘جزییات’ است. این چرخه‌ شعرها درباره‌ی تک‌تیراندازان است که دارایی مهم ارتش بشار اسد هستند. از جایی پنهان به غیرنظامیان شلیک می‌کنند و نه تنها مرگ و ویرانی، که ترس و بهت فلج‌کننده‌ای را سبب می‌شوند. کاشتن ترس و بهت منظور اصلی است.

‘جزییات’ شرح تجربه‌ی تیرخوردن از چنین تک‌تیراندازی است. هر چیزی که سبب تیر خوردن شده، در آن گرد آمده است. از سرگذشت شخصی ‘من’ تا سرگذشت گسترده‌تری که ‘من’ و تیرانداز تجسم آن هستند: تاریخ استعماری اروپا، انقلاب، شعر، فلسفه و دین. همه چیز جمع می‌شود در دمی که گلوله گوشت را سوراخ می‌کند. آن‌چه در پی آن می‌آید، الوهیت زدایی[۱۳] است. به معنای واقعی کلمه: خون از تن ‘من’ جاری می‌شود. اما به صورت مجازی، زیرا هر چیزی که خون مظهر آن است، در آن دم برخورد گلوله به تن از تن ِ ‘من’ به بیرون جاری می‌شود. آن سوراخ کوچک / از پس ِ گذر گلوله / همه‌ی مرا خالی کرده است.

آنچه می‌ماند، نومیدی در رویارویی با روی‌داد وحشتناک است. غیاث مدهون چنین می‌گوید: ‘رنسانس را دور بریز و باورپرسی را با خود بردار / تمدن اروپایی را دور بریز و شب بلورین را با خود بردار / سوسیالیسم را دور بریز و استالین را با خود بردار / شعرهای رمبو را دور بریز و تجارت برده را با خود بردار / […] گوئرنیکای پیکاسو را دور بریز و گوئرنیکای واقعی با بوی خون تازه با خود بردار / اکنون به این‌ها نیاز داریم، برای آغاز جشن.’

وقتی از تن ‘من’ خون می‌ریزد، چیزی در ‘ما’ اتفاق می‌افتد. پس می‌گویم ‘وقت کافی داشتم برای دوست داشتن سگی ولگرد که با وجود گرسنگی تصمیم گرفت از جسد من نخورد و تنها جلوی پای من دراز کشید.’ در سطر بعد می‌گوید ‘تنی چند خواستند جسدم را بردارند، اما تک‌‎تیرانداز با اسلحه‌اش اعتراض کرد، و نظر آنان تغییر کرد. تک‌تیراندازی با وجدان بود که کارش را صادقانه انجام می‌داد، نه وقت تلف می‌کرد و نه انسان‌های دیگر را.’

در این بند می‌خوانیم و می‌بینیم دشمن تبدیل می‌شود به گونه‌ای دوست، بی آنکه دشمنی از یاد ببرد. ‘من’ برای سگ ولگرد گرسنه، طعمه است. اما رفتار سگ ولگرد با ‘من’ به معنای واقعی و مجازی کلمه – تصمیم می‌گیرد از جسد من نخورد و جلوی پای من دراز بکشد – درست مثل رفتار تک‌تیرانداز است که وقت تلف نمی‌کند و انسان‌های دیگر را نمی‌کشد.

‘من’ طعمه است و باید بداند که خواهد مرد. شرح گزنده را ببینید در اجرای وظیفه‌ی ابلهانه ‘مامور و معذور’: تک‌تیراندازی که ‘با وجدان’ است. اگر هدف شعر را اینجا جدی بگیریم، نکته‌ی سازنده‌ای در آن می‌خوانیم. تک‌تیرانداز مانع کمک دوستان به ‘من’ می‌شود. به این ترتیب می‌گذارد تا الوهیت زدایی اتفاق بیفتد که از دید شاعر باید که اتفاق بیفتد. تک‌تیرانداز به خدمت هدف شعر گرفته می‌شود و از این نظر ‘با وجدان’ است. این الوهیت زدایی اما راه حل نیست. آنچه می‌ماند موقعیت بین تیرانداز و فرد تیر خورده است؛ وضعیت دو نفر و نه دو دولت، دو ایدئولوژی، دو سرگذشت. دو فرد که خویشکاری چون مهره‌ی شطرنج دارند. این هدف شعر، رها کردن فرد تیرخورده و تیرانداز است. (برگردان این شعر در افزوده خواهد آمد)

غیاث مدهون در گفتگویی با برنامه تلویزیونی گفته است: ‘ما قربانیان ِ قربانیان هستیم.’ این تسویه حساب نیست. بیانیه‌ای است که ناتوانی انسانیت را به همه‌ی دست اندرکاران درگیری باز می‌گرداند.

اسما عزایزه در چرخه شعرها بر اساس قصه‌ی ‘جورج و اژدها’ کوشیده است تا جورج را از شر سلطه‌ی یهودیت، مسحیت و اسلام خلاص کند. خواسته تا جورج دوباره جورج باشد. تردید در آن آسان نیست. جورج پیش از عهده‌دار شدن نقش در سه دین توحیدی، از سلطه‌ی سنت آزاد نیست. اسما عزایزه به جست و جوی راه ساده‌ای بوده که وجود ندارد. با این دغدغه اما از نکته‌ی اصلی غافل می‌ماند. نکته این است که شاید نیازی نباشد تا جورج اژدها را بکشد. اگر از دست سفارش‌دهندگان آزاد شود، می‌تواند اژدها را به حال خود بگذارد و اژدها نیز او را. جورج و اژدها می‌توانند زندگی در پیش گیرند که وقف نابود کردن ابلیس نشود.

این زندگی در شعر شاعرانی که در این نوشته از آنان یاد شد، حضور دارد. نه به عنوان اتهام، نه به عنوان راه حل ممکن و نه نتیجه‌ی موعود مبارزه. اما به عنوان صدایی که در میانه‌ی مبارزه و خشونت گم شده است. هر شعری صدای بلندی است تا زمانی که جنگ – هر جنگی – پایان گیرد.

اکتبر ۲۰۲۳

 

افزوده:

شعر ‘خاکستر در دهان’ از چارلز دوکال – که در بالا از آن یاد شد -، خطاب به کشور اسراییل است.  این شعر ادعانامه‌ای است که ترور صهیونیستی علیه مردم فلسطین از سال ۱۹۴۸ تا اکنون و سوءاستفاده دولت اسراییل – به ویژه باند تبهکار نتانیاهو – از دین یهود و آزار و تعقیب یهودیان برای توجیه اشغالگری، استعمار و رفتار نژادپرستانه با مردم فلسطین را محکوم می‌کند.

 

خاکستر در دهان

به دولت اسراییل

 

بله، تو، اسراییل،

تو برتری.

از این‌که در کتاب مقدس‌‎ات آمده است.

نگاه‌ات گویاست وقتی آنان را از نزدیک می‌بینی:

در لباس تعصب، گردآلوده، با برگ شناسایی در دست.

به سان آفریننده‌ی آب در شنزار به آنان می‌نگری.

از اتفاق است که آنجا می‌زیند،

بی وعده، می‌توانند جارو شوند

چونان برگ‌های خشک. این وطن توست.

آموخته‌ای تا ترس از آزار و تعقیب را زنده نگه داری

با تکبر چونان مردی که خود دشمن‌اش را گزیده است.

او را بر زمین می‌کوبی.

تهدید شده‌ای،

تاوان گناه نکرده را هر بولدوزر،

هر تانک بازپس می‌گیرد برای حق امنیت بی‌مرز.

چشم‌هات نابودی معبد را دیده‌اند،

سنگفرش خیابان‌ها به زیر سم اسبان ِ جنگجویان صلیبی خونین است.

تو دوهزار ساله‌ای، در تربلیکا[۱۴]، شیرمک[۱۵] و داخائو بوده‌ای.

گرچه آب از آنان دزدیده‌ای، به کودکان‌شان شلیک کرده‌ای

و خودشان را پشت سیم خاردار به بند کشیده‌ای.

قوم خدایید آخر،

درست برگزیده بر این اساس.

آن‌که در جنگل‌های شما، جاده‌های شما، شهرهای شما

هنوز فریاد روستای قدیمی را بشنود،

خاکستر به دهان‌اش می‌ریزید.

 

جزییات

می‌دانی چرا وقتی با گلوله سوراخ می‌شویم، می‌میریم؟ چون هفتاد درصد بدن انسان از آب تشکیل شده

درست مثل سوراخ کردن مخزن آب.

هنگام که داشتم رد می‌شدم، در نبش کوچه شورش به پا بود؟

یا که تک‌تیراندازی مرا زیر نظر داشت و آخرین گام‌هام را می‌شمرد؟

گلوله‌ای سرگردان بود

یا که من گم شده بودم، گرچه عمرم یک سوم قرن بود؟

آتشی دوستانه بود آیا؟

چگونه ممکن است

من که هرگز با آتش پیمان دوستی نداشته‌ام؟

این من بودم که سر راه گلوله قرار گرفتم و به آن اصابت کردم؟

یا که گلوله به من اصابت کرد؟

از کجا بدانم چه زمانی از اینجا می‌گذارد و به کدام سو می‌رود؟

برخورد با گلوله آیا به معنای معمول کلمه همان تصادف است؟

مثل دو اتوموبیل؟

تن من و استخوان‌های سخت من آیا دنده‌ها او را می‌شکند و سبب مرگ‌اش می‌شود؟

یا که او از مرگ جان به در می‌برد؟

گلوله آیا کوشید تا از من دور شود؟

تن من نرم بود؟

آن توپک کوچک، به خردی دانه‌ی توت، از زنانگی خود در مردانگی من آگاه بود؟

تک‌تیرانداز مرا نشانه گرفت، بی که به خود زحمت دهد

بداند به گلوله‌ی تک‌تیرانداز حساسیت دارم یا نه.

حساسیت با بهترین کیفیت

که می‌تواند به مرگ منجر شود.

تک‌تیرانداز برای شلیک از من اجازه نگرفت، آشکارا بی رعایت ادب، که اکنون پدیده‌ای عادی شده است.

___________________________

به جستجوی تفاوت میان انقلاب و جنگ بودم که گلوله‌ای تن‌ام را سوراخ کرد. به زمان خاموشی مشعلی که آموزگار دبستان در سوریه با یاری پناهنده‌ای از فلسطین روشن کرده بود. پناهنده‌ای که وطن‌اش را تاوان راه حل یهودی‌ستیزی کرد و ناچار مهاجرت گزید در جایی و آنجا با زنی آشنا شد که شبیه خاطر‌ه‌ها بود.

احساس زیبایی بود، چون خوردن بستنی در زمستان، یا عشق‌ورزی نا امن با زنی غریبه در شهر غریب زیر تاثیر کوکایین، یا …

رهگذری نیمی از آن‌چه می‌خواهد به من می‌گوید، پس باورش می‌کنم. آنگاه در هم می‌پیچیم چون عشاق. زنی اشاره می‌کند که از پی‌اش بروم، چنین می‌کنیم و فرزندی می‌آوریم که شبیه فریب است. تک‌تیراندازی مرا می‌کشد، پس می‌میرم، آسمان فرو می‌ریزد بر سر رهگذران، گردش‌گران می‌گریزند، آسمان فرو می‌ریزد بر سر رهگذران و قلب من نمی‌گریزد، آسمان فرا می‌رود، پس شاعر در اتاق‌اش خودکشی دستجمعی می‌کند، گرچه در آن غروب تنها بود.

در آن غروب فراموشی بر من غلبه کرد، پس حافظه‌ی سربازی را خریدم که از جنگ برنگشته بود، و هنگام که تَرَک در زمان را دیدم، پناهگاهی نتوانستم یافت که در زخم من جای بگیرد. از این رو تصمیم گرفتم از نو بمیرم.

شهر از خاطره‌ها قدیمی‌تر است، مالیخولیا به دور نفرین دیوار کشیده است، زمان سر قرارهاش دیر می‌آید، دیوارها، حصاری از یک‌نواختی می‌کشند به دور زمان، مرگ به چهره‌ی من می‌ماند، شاعر در شعرش به زنی تکیه می‌کند، ژنرال با همسرم ازدواج می‌کند، شهر تاریخ خودش را بالا می‌آورد، به زمانی که خیابان‌ها را می‌بلعم و جمعیت مرا می‌بلعد. من که خون‌ام را قسمت می‌کنم میان بیگانگان و بطری شراب قسمت می‌کنم با تنهایی‌م، به شما التماس می‌کنم: جسدم را با پست سریع برای دوستان‌ام بفرستید و انگشتان‌ام را عادلانه میان‌شان قسمت کنید.

این شهر از قلب شاعر بزرگ‌تر و از شعرش کوچک‌تر است، اما آنقدر بزرگ هست برای مردگان تا بی مزاحمت برای دیگران خودکشی کنند، برای چراغ‌های عابر پیاده تا در حومه رشد کنند، برای مامور پلیس تا بخشی شود از راه حل، و برای خیابان‌ها تا دیگر پس‌زمینه‌ی حقیقت نباشند.

آن شب قلب‌ام سکندری خورد، گرفتار زنی از دمشق شدم  که الفبای لذت‌اش را به من آموخت. سرگردان بودم میان خدایی که شیخ در دل‌ام کاشته بود و خدایی که در بستر لمس می‌کردم، در آن شب.

مادرم تنها کس بود که می‌دانست باز نخواهم گشت.

مادرم تنها کس بود که می‌دانست،

مادر تنها کس بود،

مادرم.

روزهای سپیدم را در بازارسیاه فروختم و خانه‌ای مشرف به جنگ خریدم. چشم‌اندازی به نهایت زیبا. و این‌گونه شعرم از تعالیم شیخ دور شد و دوستان‌ام به من خرده گرفتند که از آنان دوری می‌کنم. سرمه بر چشم کشیدم و عرب‌تر شدم، در رویا شیر شتر خوردم و شاعر از خواب برخاستم، به جنگ نگریستم از آن دست که جذامیان به چشمان مردم می‌نگرند، و سرانجام رسیدم به حقایق هولناک از شعر و مردان سپید، از شهرهایی که به زمان صلح گردش‌گران را می‌پذیرند و به زمان جنگ مجاهدین را، از زنانی که به زمان صلح رنج بسیار می‌برند و زمان جنگ می‌شوند سوخت برای مبارزه.

در شهری که بازسازی می‌شود، چون برلین، رازی نهفته است که همه می‌شناسند، و آن …

نه، من آنچه را که شناخته است تکرار نمی‌کنم، اما چیزی خواهم گفت که نمی‌دانید:

مشکل جنگ این نیست که چه کسی می‌میرد، بلکه این است که چه کسی پس از آن هنوز زنده است.

این زیباترین جنگ ِ زندگی‌ام بود، آکنده از استعاره و تصاویر شاعرانه. به یاد می‌آورم چگونه آدرنالین عرق می‌کردم و دود سیاه می‌شاشیدم، چگونه گوشت خود می‌خوردم و جیغ می‌نوشیدم. مرگ با تن نحیف‌اش تکیه ‌داد بر ویرانی که شعرش به بار آورده بود و چاقوش را با نمک من پاک ‌کرد. شهر کفش‌ام را با شب‌اش جلا ‌داد و خیابان لبخند زد. انگشتان اندوه مرا شمرد و در میانه‌ی راه رها کرد.

مرگ می‌گرید، شهر چهره‌ی قاتل‌اش را به یاد می‌آورد و با پست مشتی حواله‌ام می‌کند. با شادی تهدیدم می‌کند و قلب‌ام را به بند رخت‌اش می‌آویزد، میان دو خاطره، و فراموشی مرا سوی خودم می‌کشاند، به ژرفای خودم، چنان ژرف که زبان‌ام بر صبح فرو می‌افتد، که مهتابی‌ها بر ترانه‌ها، روسری‌ها و بالش‌ها، کوچه‌های پشتی تن زنانه، جزییات کوچه‌ی تاریخ فرو می‌افتند، چنان ژرف که شهر بر گورستان‌ها فرو می‌افتد، رویاها بر زندان‌ها، بازوها بر شادی، چنان ژرف که من فرو می‌افتم بر خاطره.

زمانی‌که به انجمن مردگان پیوستم، رویاهام بهبود یافت و به تمرین خمیازه آغازید. با آنکه طبل‌های جنگ کنار تن ِ آماسیده‌ام در آواز بود، وقت کافی داشتم برای دوست داشتن سگی ولگرد که با وجود گرسنگی تصمیم گرفت از جسد من نخورد و تنها جلوی پای من دراز کشید. تنی چند خواستند جسدم را بردارند، اما تک‌‎تیرانداز با اسلحه‌اش اعتراض کرد، و نظر آنان تغییر کرد. تک‌تیراندازی با وجدان بود که کارش را صادقانه انجام می‌داد، نه وقت تلف می‌کرد و نه انسان‌های دیگر را.

آن سوراخ کوچک

که از پس عبور گلوله باقی ماند،

همه‌ی تن‌ام را خالی کرده،

همه چیز آرام به بیرون سرید،

یادواره‌ها،

نام دوستان،

ویتامین سی،

ترانه‌های عروسی،

واژه‌نامه‌ی عربی،

دمای سی و هفت درجه،

اسید اوریک،

شعرهای ابونواس،

و خون من.

به آن دم که روح خیز برمی‌دارد تا از دروازه‌ی کوچکی که گلوله باز کرده بگریزد، همه چیزی آشکارتر می‌شود، نظریه نسبیت، معادلات ریاضی که زمانی غیرقابل درک بودند، ساده می‌شوند، نام دوستان هم‌دانشگاه که از یاد برده‌ایم، در خاطره‌مان باز می‌گردند، زندگی ناگاه با همه‌ی ویژگی‌هاش روشن می‌شود، اتاق کودک، شیر مادر، اولین لرزه‌ی تن، خیابان‌های اردوگاه، پرتره‌ی یاسر عرفات، بوی قهوه با هل در پستوی خانه، صدای اذان صبح، مارادونا در مکزیک به سال ۱۹۸۶، و تو …

درست انگار داری انگشت محبوب‌ات را می‌خوری، درست انگار که داری سیم برق می‌مکی یا سرم به تو تزریق می‌شود به خاطر ترکش نارنجک، درست انگار دزد خاطره‌های خود باشی. بیا، بگذار دست بکشیم از نوشتن شعر، بگذار شعرهای تابستانه را با گاز و ترانه‌های برداشت کشت را با نخ جراحی عوض کنیم. بیرون بیا از آشپزخانه و اتاق کودک، از پشت من بیا، تا پشت کیسه‌های شن چای بنوشیم. سلاخی برای همه جا دارد. رویاهات را بگذار در پستو و به گیاهان مهتابی آب فراوان بده، زیرا گفتگو با آهن می‌تواند طولانی باشد. جلال‌الدین رومی، ابن رشد و هگل را رها کن و ماکیاولی، هانینگتون و فوکویاما را با خود بیاور، زیرا به این‌ها نیاز داریم. لبخند، پراهن آبی و بستر گرم را وا بنه و ناخن، دندان و چاقوی شکارت را به من بده، و بیا.

رنسانس را دور بریز و باورپرسی را با خود بردار،

تمدن اروپایی را دور بریز و شب بلورین را با خود بردار،

سوسیالیسم را دور بریز و استالین را با خود بردار،

شعرهای رمبو را دور بریز و تجارت برده را با خود بردار،

میشل فوکو را دور بریز و ویروس ایدز را با خود بردار،

فلسفه‌ی هایدگر را دور بریز و پاکی نژاد آریایی را با خود بردار،

خورشید همینگوی را که همچنان می‌دمد دور بریز و گلوله‌ای در سرت را بردار،

شب پرستاره‌ی ون گوگ را دور بریز و گوش بریده‌اش را با خود بردار،

گوئرنیکای پیکاسو را دور بریز و گوئرنیکای واقعی با بوی خون تازه با خود بردار،

اکنون به این‌ها نیاز داریم، برای آغاز جشن.

برگردان شعرها: کوشیار پارسی

اکتبر ۲۰۲۳

[۱]  Asmaa Azaizeh

[۲]  Ala Hlelel

[۳]  Defeatism

[۴]  Dietrich Bonhoeffer

[۵]  Guillaume van der Graft

[۶]  Epigram  همان تقریظ یا پیرانوشت

[۷]  Charles Ducal از سال ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۶ شاعر ِ وطن (ملک الشعرا) بلژیک بود

[۸]  John D. Caputo

[۹]  Ghayath Almadhoun  غیاث مدهون به سال ۱۹۷۹ در اردوگاه پناهندگان فلسطینی یرموک در دمشق زاده شد. پدرش فلسطینی و مادرش اهل سوریه است. در دانشگاه دمشق ادبیات عرب خوانده و همان‌جا به کار روزنامه‌نگاری پرداخت. سال ۲۰۰۶ همراه با دوست شاعرش لقمان درکی ‘خانه‌ی شعر’ را بنیاد گذاشت. در سوریه دو مجموعه شعر منتشر کرد. از سال ۲۰۰۸ در استکهلم زندگی می‌کند. بسیاری از شعرهاش به زبان سوئدی، آلمانی، ایتالیایی، یونانی، اسلوانی و هلندی منتشر شده‌ است. شعر او گاه طنزآمیز است و گاه لحن سنگین و اندوه‌بار دارد؛ انباشته از دلتنگی و احساس قوی برای وطن.

[۱۰]  Morani Kornberg-Weiss

[۱۱]  Dear Darwish

[۱۲]  Yossi Sarid

[۱۳] kenosis

[۱۴]  Treblinka

[۱۵]  Schirmeck