زینال جبارزاده منظومهی کورها
منظومهی کورها
برگردان از زبان آذربایجانی: کامران امین آوه
ویراستار: میر حمید عمرانی
برگردان این منظومه به خاطره تابناک ۵٩ نوجوان و جوان بیگناه کرد مهابادی تقدیم میشود که در ١٢ خرداد ماه سال ١٣۶٢بدست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی ایران بطور جمعی اعدام شدند.
بهار
با بوی خوش و عطرآگین آمده است،
با غنچه ها و گل های رنگارنگ.
گویی
ویتنامی ها بهار را نمی بیینند!
دشت های ویتنام
سرشار از لالههای سرخ
و خلقش
غرق نالههاست.
از آسمانش آتش می بارد
و از زمین
خون سرخ فوران می کند.
به شهرهایش که نگاه می کنی
شعلههای سرکش آتش را می بینی
بپاخاستگان ویتنام
می خواهند کشور را بگیرند.
………….
دشمن خیال می کند
ویتنام زانو خواهد زد،
ویتنام شکست خواهد خورد؛
اما،
با ویران شدن شهر و روستا
با کشته شدن هزاران انسان
بانگ اعتراض بلند می شود
ویتنام قدرت می گیرد
ویتنام
توانا تر می شود.
…………
در دشت ها و دره ها
راه دشمن را سد می کند،
ندا در می دهد:
یکایک سنگ های من
دژ های وطنم است،
خلقم
از آدمکشان
انتقام خواهد گرفت.
……….
به آن سو بنگر!
پنج کودک
دست در دست هم
بسختی بسیار پیش می آیند.
این کودکانِ پا در راه
نه آب می شناسند
نه نان
و نه سنگ.
آنها
دست در دست هم
چون تنی یگانه
بسوی ده می آیند.
ده؛
همچو دخمهای است
خالی از انسان،
و یگانه خانه ای که مانده
به خاک نشسته است.
…………….
سرباز دشمن
با دوربین به آن دورها نگاه می کند
و به همراهان خود می گوید:
ـ به آنجا نگاه کنید!
پارتیزانها دارند میآیند
پنج نفرند
دست در دست هم میآیند.
دوستش حرف او را برید:
- با اینکه آدم بزرگی هستی
کلهات کار نمی کند!
آخر
برای هجوم و شبیخون
پارتیزانها چنین خواهند آمد؟
- میدانم
اما دلم به من می گوید
که بوی خوشی از آمدن اینها نمی آید،
اسلحه را بردار و آنها را درو کن!
- هنوز زود است،
آنها را زنده خواهیم گرفت،
اینها پارتیزان نیستند،
باورکن!
- پس کی هستند؟
- نگاه کن
آنهایی که می آیند
کودک اند، کودک.
بی هر درنگی،
سر راهشان برو و آنها را بگیر،
دست هایشان را به هم ببند،
خبرهای خوبی را
می توانند به ما بدهند.
……………..
بچه ها دست در دست هم می آیند.
سربازها
آرام به سوی بچه ها می روند.
…………….
راه کودکان،
راهی است پر از سنگ های تیز و برنده.
آنها اگر بیفتند؟
در گرداگرد خود چیزی را تشخیص نخواهند داد.
کودکان،
آرام
دست در دست هم
می آیند، می آیند …
- ایست !
بی حرکت
بایستید!
کودکان
با شنیدن صدای سرباز یکه می خورند.
سرباز:
- چرا به پای خود اینجا آمدید؟
کی هستید ؟
اینجا چکار دارید؟
جلو بیایید.
یکی از کودکان:
- ببینید،
ما هر پنج تن کوریم.
باور کنید، آقا!…
- کلک نزنید!
زود باشید، جواب بدهید
سلاح دارید؟
- پیش آدم کور
سلاح چکار می کند؟
- کور نگو!
شما شیطان و کانون شرید.
خاک و سنگ وطن تان
آشیان
جغدهایی است
که ویرانه ها را دوست دارند.
باران ها و
ابرهایتان هم
با ما دشمن اند.
خوب می دانم پارتیزان چیست!
نابینایی تان بی شک بهانه ای بیش نیست.
- باورکنید، آقا!
ما کوریم،
پیش چشم ما
یکسر سیاهی است و
تاریکی!
میگویند:
گل هست و غنچههای رنگارنگ.
اما،
ما از وجود گل بی خبریم.
می گویند:
خورشید،
ستاره های درخشان و ماه وجود دارد.
می گویند:
دریا و رودخانه
کوه و دره وجود دارد.
می گویند:
سیاه و سفید وجود دارد.
باور کنید،
ما روح مان از وجود آنها بی خبر است.
ما
کورهای مادرزادیم،
باورکنید، آقا!
سرباز:
- دروغ است!
یک یک شما ماران بینایی هستید.
اگر حرفتان را باور کنم،
ما را نیش خواهید زد،
و
انتقام خواهید گرفت.
رنگتان زرد است و
چشم تان تنگ،
اما،
همهتان چون غاز هوشیارید.
اگر حرف تان را باور کنم،
اگر فریب شما را بخورم،
نیرنگ تان
برایم گران تمام خواهد شد !
باور نمی کنم،
کور نیستید.
- ما کور مادر زادیم،
باور کنید!
اگر باور نمی کنید…
امتحان کنید!…
با شنیدن این سخن سرباز دشمن خوشحال شد.
- شما را امتحان می کنم.
حال و
همین دم.
سرباز با خود می اندیشد،
در صد قدمی ما دره ژرفی است.
هرکس به پایین آن نگاه کند،
چشمانش سیاهی خواهی رفت.
عمرش را کس نمی داند
و ته آن را تا حال کسی ندیده…
سرباز خشنود از فکر خود،
با دلی آکنده به خشم و کینه فراوان،
نگاهی به کودکان می کند.
- فعلا یکی از شما حاضر شود!
کورها با هم فریاد می کشند:
من، من…
سرباز دشمن به یکی از کودکان نزدیک شد،
دست او را گرفت، به سوی خود کشید و
بسوی دره اشاره کرد و گفت:
- تنها یک راه پیش روست؛
راهی صاف و هموار.
به پیش برو،
در برابرت
نه کوه است و نه دره.
…………..
با رفتن از این راه معلوم خواهد شد
کور از امتحان چگونه بیرون خواهد آمد؟
سرباز نگاهی به کورها کرد،
آنها متوجه چیزی نبودند.
دستش را بسوی دره دراز کرد و فرمان داد:
- یال،ا برو!
نگاه کن!
کودک از زمین کنده شد.
“پیش رویم،
دره است و پرتگاه.
پشت سر،
دشمن آن چهار نفر را محاکمه خواهد کرد!
پیش رویم،
سرزمین و فردای خلقم است،
پشت سر،
خلقم با هزار و یک رنج و عذاب
با فریاد و آه.
پیش رویم،
ویتنام سرخ است،
و شاد و خندان
پشت سر…
دشمن…”
کودک کور
گامی به پیش برداشت.
پایش به زمین نرسید،
و چون سنگی به درون دره پرتاب شد.
آن از پس،
زنجیره ی یادها
گذر کردند!
… چهار کودک آرام و خاموش ایستاده اند.
…………..
سرباز دشمن:
- پس اینطور،
شما کورید!
دست بدست هم بدهید
دنبال من بیایید،
تا به وضعتان رسیدگی شود،
اینجا خواهید ماند.
…………..
سرباز بچه ها را بسوی دخمه برد.
دخمهای، با چهار دیواراز میلههای آهنین،
این دخمه پایگاه دشمن شده بود.
سربازان در حال قدم رو هستند؛
(یک دو ، یک دو،)
و به پرندگان در حال پرواز می اندیشند.
…………..
کودکان را به صف کرده اند،
آنها را می گردند،
پیش یکی شان نی لبکی می یابند.
بازرس:
- تو این نی لبک را برای چه می خواهی؟
- گه گاه،
آن را به لب می گذارم
و دلتنگی ام را به صدا در می آورم.
بازرس فریاد می زند:
- این هم شاید حیلهای است!
- مگر آقا نمیدانید نی لبک چیست؟
نه باروت دارد، نه گلوله
تنها صدای غم انگیزی دارد.
بازرس دستور بردن آنها را داد.
باز کورها دست به دست هم دادند.
آنها را به اتاقی کوچک و تنگ و باریک بردند،
که در آن نمی شد به راست یا چپ چرخید.
از دیوارهای اتاق
آب می چکد
نمش را نگاه کن!
…………….
…صدایی از بیرون به گوش می رسد.
کورها
از ترس از جا برمی خیزند،
چشم انتظارند ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد!
چه در پیش است؟
ترس همه وجود کورها را در بر می گیرد…
صدای رفت و آمد نزدیکتر می شود.
آیا آنها را به گلولهخواهند بست؟
آیا آنها را شکنجه خواهند داد؟
از اتاق مجاور صدایی به گوش می رسد:
- …امروز به کورها خوب برسید.
فردا،
سپیده دم
حمله خواهیم کرد.
این ها را در صف اول قرار خواهیم داد.
پارتیزان ها،
با دیدن کورها تیراندازی نخواهند کرد،
وقتی که فاصلهتان با آنها کم شد،
حمله کنید!
آنها را مثل علف درو کنید.
هنگام جنگ
با کاردانی می توان هر شهر و روستایی را گرفت.
بدون کاردانی
بدون رنگ و نیرنگ
بدون یاری ارتش
با یک فوج انسان هم نمی توان کاری از پیش برد.
یکی از آنان گفت:
- حرف شما درست است،
حالا بیایید شراب بنوشیم و مست کنیم.
- جنگ را فقط با با رنگ و نیرنگ می توان برد.
تنها با رنگ و نیرنگ.
…………..
شب فرا رسید.
هوا تاریک و
مجلس دشمن گرم تر شد.
افسر دشمن:
- دست بزنید،
من می رقصم ، شما خوش بگذرانید.
فردا جنگ در پیش داریم،
پس امروز خوش باشید!
ویتنام،
مال ما، مال ما خواهد شد!
ویتنامی ها
پای ما را خواهند بوسید.
ما ویتنام را مثل گل خواهیم کرد،
دوستان،
دست بزنید،
من پایکوبی می کنم، شما کیف کنید!
………..
افسر پس از یکچند اندکی آرام گرفت،
گویی به چیزی می اندیشید.
ناگاه با صدایی بلند گفت:
- بس است، ساکت
به اتاق دیوار به دیوار گوش کنید…
مواظب باشید
کورها فرار نکنند، ها…
چنین فرصتی بار دیگر دست نخواهد داد.
……………………
رهبر پانزده ساله ی کودکان:
- آماده شوید!
گاوان کوچولو :
- فعلا زود است،
- آمریکایی ها هنوز بیدارند.
تخین:
- شروع کن، شروع کن!
آنها خوابند ، باور کن،
راستی بگو ببینم،
در خانه شما مارهای زیادی وجود دارد؟
- از بهار گذشته
۹ مارمانده است!
– پس آمریکاییها
برای پذیرایی مهمان هایشان
فعلا ماندنی هستند ، ماندنی.
- شروع کن ببینم،
حالا باید مارها بیایند.
- اگر آمریکایی ها بخوابند،
می توان کار را شروع کرد.
گاوان:
- بیایید تا چند چیز را برایتان روشن کنم،
تا به بخوبی با خانه آشنا شوید.
از اتاق مجاور،
بسوی حیاط پلهای هست،
زیر آن پر از مار است.
پاری از آنها
با دیدن بیگانه
به پشت بام می رونند
و از آنجا بسوی او هجوم می آورند.
حالا منتظرند،
تا خبر بدهم چه کسانی آنجا خواهند آمد.
اگر نی لبک را یواش بزنم، مارها نخواهند آمد.
چون آن را نشان خبر بدی می دانند.
اما، اگر آن را با صدای بلند بزنم،
مارها خواهند آمد.
مارها به کمک ما خواهند آمد.
- گاوان خوب است،
که خانه شما سالم مانده
و دشمن در آن پایگاه ساخته است…
- اگر مارها نباشند،
سپیده دم
باید به حال و وضع مهمانها آمریکایی
نگاه کرد.
گاوان کوچولو بی درنگ نی لبک را برداشت
و آن را به صدا در آورد.
گویی نی لبک او زبان گرفته و می گفت:
ـ برخیزید مارها!
به دشمن حمله کنید،
حمله!
………………..
کودکان
آرام و خاموش ایستاده اند.
یکی از میان که با دقت گوش می داد، گفت:
- مارها هستند،
دارند از پشت بام پایین می آیند!
کودکان
شا د و خوشحال همدیگر را در آغوش گرفتند،
گاوان نی لبک را با صدای بلندتر می زد.
مارها به پایین دیوار رسیدند.
…………………
سپیده دم،
بچه ها شاد و خندان
بیرون آمدند
و سلاح های موجود در اتاق مجاور را جمع کردند.
اجساد یانکی ها،
همچون واگن های بهم پیوسته ی قطار
به صف کشیده شده بود.
سلاح برای بیش از صد نفر نیز کافی بود.
……..
آزادگان ویتنام
مغرور و جسور
با گفتن “کوریم”
نعل وارونه زدند.
…………………
شهرت کودکان به تمام شهرها و روستا ها رسید.
نام آنان سر زبان ها افتاد.
یاد آنها،
نام آنها،
در قلب مردم جاودان ماند.
ترجمه از زبان آذربایجانی١٣۶٢، تبریز
منبع: اوجا داغ باشندا، زینال جبارزاده
Uca dağ başında. Bakı: Gənclik, 1980, 222 səh.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸