مسعود کدخدایی: محمد محمدعلی در جهان زندگان

مسعود کدخدایی

 محمد محمدعلی در جهان زندگان

 

“هر بخشی و سکانسی که آماده شود می‌گیریم. بعد جابه‌جاش می‌کنیم تا برسیم به خط روایی داستان.”

این آخرین جمله‌ی کتاب تازه‌ی محمد محمدعلی است. جمله‌ای که به خوبی نشان میدهد پیدا کردن “خط روایی داستان” برای نویسنده به هیچ وجه آسان نبوده، و درست همین کاری را انجام داده که در این آخرین جمله به آن اشاره کرده است. یعنی محمدعلی بخش‌هایی از این کتاب را داشته یا نوشته بوده است، و بخش‌هایی را هم رفته رفته ساخته و به آن افزوده، و سرانجام در قالبی گنجانده است. همین جمله نشان می‌دهد که خود او هنوز اطمینان کامل ندارد که خط روایی داستان را چنان که باید یافته است.

بخش اول کتاب بسیار شیوا و گیرا، با نثر ساده و پخته‌ی نویسنده آغاز می‌شود. زمان، زمانِ حال است و قابل شناخت. چهره‌ها و صحنه‌ها و گفتگوها بسیار زنده هستند و همه با چیرگی، چنانکه از محمدعلی انتظارش را داشته‌ای پیش می‌رود، و انتظارهای مشخصی را در تو برمی‌انگیزد. اما در بخش دوم ناگهان با قلمی دیگر روبرو می‌شویم که سرزندگی قلم پیشین را ندارد، و تا آخر کتاب هم دیگر اثری از آن نمی‌بینیم.

به دست دادن خلاصه‌ی داستان این کتاب آسان نیست. به نظر می‌رسد نویسنده در ابتدا داستانی برای گفتن نداشته، بلکه مسئله و پرسش‌هایی ذهن او را به خود مشغول داشته‌اند که برای رهایی از آنها، هر از چندی یادداشت‌هایی برداشته، و چون رمان‌نویس بوده، سرانجام آنها را در این قالب گنجانده است.

شاید بتوان گفت همه‌ی داستان‌ها به یکی از دو شکل زیر نوشته می‌شوند: یکی آن است که نویسنده داستانی دارد و سپس آغاز به نوشتن آن  می‌کند، و شکل دیگر آنکه نویسنده دغدغه‌هایی ذهنی مانند یک مفهوم، پرسش، مسئله، عقیده و یا نظر دارد که با پرداختن به آن، و شکافتن و بافتن و دوختن و پاره کردن و وصله کردن جمله‌ها و سطرها و صفحه‌ها، سرانجام داستانی می‌آفریند.

 

البته نمونه‌های خوب و بدِ هر دو شکل را می‌توان به فراوانی یافت، اما نویسنده‌ای که فُرم دوم را برمی‌گزیند ناچار است که بسیار دقیق باشد و مانند یک مهندس، از سر هم کردن قطعه‌های گوناگون، بنایی با چفت و بَستِ محکم بسازد. برای نوشتن هر رمانی، کار مهندسی پیش می‌آید و لازم است، اما در شکل اول، کار مهندسِ آن بسیار آسانتر است.

میلان کوندرا نمونه‌ی روشن نویسنده‌ای است که مفهوم یا موضوعی را می‌گیرد و از آن یک رمان می‌سازد، مانند، پرداختنش به موضوع‌هایی مانند: “شوخی”، “آهستگی” و “هویت”. برای شکل دوم هم می‌توان برای نمونه از رمان‌های زندگینامه‌ای و تاریخی نام برد.

محمدعلی رمان‌نویس است، و هنگامی که رمانی از او را به دست می‌گیری، می‌توانی مطمئن باشی که یک رمان خواهی خواند. اینکه داستانش با سلیقه‌ات جور دربیاید یانه، یا آن را ضعیف تشخیص بدهی یا قوی، بحث دیگری است. این کتاب او هم یک رمان است با معیارهایی که یک کتاب را رمان  می‌کند. اما من در آن به نکته‌هایی برخورده‌ام که دوست دارم آنها را با شما در میان بگذارم.

پرسش‌های اصلی که محمدعلی را بر آن داشته تا این رمان را بنویسد این‌هاست:

“ما وارث درگذشتگان خویشیم، اما این به آن معنا نیست که گوشه‌ای بنشینیم و دست روی دست بگذاریم، و چون وارث درگذشتگان خویشیم، در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان خود نباشیم. یا حتی ندانیم چه بر سرمان آمده که نتیجه گرفته‌ایم ما وارث درگذشتگان خویشیم.”

این جمله در اول کتاب آمده است، و چندین جای دیگر هم به شکل‌های گوناگون بر آن تأکید شده است مثل:

ما وارث اشتباهات خویش هستیم.

ما وارث دردسرهای پیشینیان خویش هستیم.

ما وارث سرنوشت درگذشتگان خویشیم.

چند موضوع و مسئله‌ی دیگر هم بر ذهن نویستده فشار می‌آورده است، از جمله آبروداری، رازداری، کینه‌ورزی، و انتقام‌جویی. این چهار مسئله، همراه با دو مورد “وارث پیشینیان بودن” و “با گاو گوسفند کسی کار نداشتن”، شش مسئله و مشکل اصلی و محوری را در کتاب تشکیل می‌دهند.

پس اینجا می‌بینیم که کتاب بر یک محور استوار نیست. یا به زبان دیگر “خط روایی” مشخصی ندارد. البته به خوبی می‌فهمیم که این شش مورد به هم ربط دارند، اما اگر قرار باشد شش مورد متفاوت در یک رمان، همه نقش اصلی داشته باشند، خواننده، و ای بسا نویسنده‌اش دچار پریشانی خاطر می‌گردد، و رمان “جهان زندگان” نه تنها موجب پریشانی خواننده می‌شود، بلکه نویسنده‌اش را نیز چنان سر در گم کرده که تازه در پایان کتاب می‌فهمد که هنوز خط روایی داستان را پیدا نکرده است!

به همین علّت‌ها، به دست دادن خلاصه‌ای چند جمله‌ای از داستان این کتاب هم آسان نیست. با این وجود من تلاش می‌کنم تا حدودی این کار را بکنم:

پدر راوی که می‌میرد، مادرش سخت بیمار می‌شود. او را پیش دکتری می‌برند که عموی نامزدِ خواهر راوی است. دکتر، خانواده‌ی راوی را از قدیم می‌شناسد و دوست دارد راوی که نویسنده است، زندگی خانواده‌ی او را هم بنویسد. البته جای این داستان در رمان خالی می‌ماند و به آن پرداخته نمی‌شود.

مادر می‌پندارد که پدرِ فرزندانش با زن بیوه‌ی تهیدستی به نام ملیحه که سه پسر دارد، سر و سرّی داشته و کینه‌ی او را در دل می‌پروراند. از سوی دیگر فرزندان ملیحه که کینه‌ی پدر و خانواده‌ی راوی را در دل دارند، با کشتن راوی و پدرش انتقام خود را می‌گیرند. اما در این میان برادر کوچک آنان به دست راوی به قتل می‌رسد، و قاتل راوی نیز اعدام می‌شود. چنین به نظر می‌رسد که پندار مادر راوی اشتباه بوده و رابطه‌ی نامشروعی میان شوهر او و ملیحه نبوده است و سال‌ها کینه‌ی ملیحه را در دل پروردن و زندگی شوهر و خود و بچه‌ها را تلخ کردن، بی‌خود بوده است. از طرفی پدر راوی آدم خوب و زحمتکشی بوده که محض رضای خدا و از سر لوطیگری و معرفت، و شاید هم برای رهایی وجدانش از عذابِ دزدیدن گنجینه‌ی خانوادگیِ ملیحه (که آخرش نمی‌فهمیم به راستی چنین دستبردی در کار بوده یانه)، زیر پر و بال یتیم‌های او را می‌گیرد.

نویسنده تلاش  می‌کند تا نشان دهد که علیرغم فقر مالی خانواده‌ی ملیحه و اینکه فرزندانش می‌پندارند پدر راوی پدر آنان نیز بوده است، و علیرغم آنکه ملیحه دیده که پدر راوی گنجینه‌ی خانوادگی آنها را زیر بغل زده و گریخته است، باز هم دلیلی برای کینه‌ورزی و انتقام‌جویی میان این خانواده و خانواده‌ی ملیحه وجود نداشته و هرچه بوده، بر اثر اعتقاد و احترام به مفهوم‌هایی چون رازداری و آبروداری بوده است، و در این میان تلقینِ اینکه با “گاو گوسفند کسی کاری نداشته باشیم”، که هم از طرف خانواده و هم از سوی ارگان‌های قدرتِ جامعه همواره در گوش ما خوانده‌اند، و نیز آن چیزهای بدی که از گذشتگانمان به ارث برده‌ایم، همه دست به دست هم داده‌اند تا ما نتوانیم چشممان را بر روی اختلاف موقعیت‌های خانوادگی، درآمدها، و چگونگی تقسیم ثروت و منافع در جامعه ببندیم، و به همین جهت، بی‌خود و بی‌جهت در پی کینه‌کِشی و انتقام‌جویی برمی‌آییم، و در نهایت دستمان را به خون برادرانمان آلوده می‌کنیم.

البته ما هرگز درست نمی‌فهمیم که آیا پدر راوی به راستی پدر بچه‌های ملیحه هم بوده است یا نه، و نیز آیا این مرد به گنجی دست یافته است یا نه. شاید این همان چیزی است که بعضی از منتقدان کتابِ “جهان زندگان”، آنرا “عدم قطعیت در کار محمدعلی” دانسته‌اند. اما من احتمال می‌دهم که این “عدم قطعیت” به دیدگاه سیاسی نویسنده مربوط است که در اصطلاح سیاسی به آن “فرصت طلبی”  می‌گویند.

از سوی دیگر می‌بینیم که خانواده‌ی راوی دستش به دهانش می‌رسیده، و پدرش با عرق جبین و کدّ یمین توانسته خانه‌ای بسازد و هرگز به آرزویش که داشتن یک بنز بوده هم نرسیده است. خانواده‌ی ملیحه از تهیدستان شهری هستند، و دغدغه‌ی راوی و نویسنده هم همین است که چرا آنها بر سر مفهوم‌هایی مانند آبروداری که به کینه‌توزی می‌انجامد، و رازداری که موجب انتقام‌گیری می‌شود، باعث نابودی یکدیگر می‌شوند.

“اما چون هیچ یک از اعضای دو خانواده نمی‌دانستند جرم اولیه چیست و منبع کینه‌کشی کجاست، همه در کلافی سردرگم خود را بازنده احساس می‌کردند.” ص.۴۷

البته خواننده نمی‌تواند این را بپذیرد، زیرا بچه‌های ملیحه همه‌ی عمر در فقر به‌سر برده‌اند و مادرشان بدبختی کشیده است و…، و اگر کسی نمی‌داند منبع کینه‌کشی کجاست، در واقع نویسنده‌ی رمان است.

راوی مرده است و از آن دنیا به جهان زندگان نگاه می‌کند و به دنبال کشف رازی است که پدر برایش به ارث گذاشته است. او می‌تواند جهان زندگان را ببیند، و با مردگان خانواده‌اش در جهان مردگان نیز باشد، و همین باعث می‌شود تا دیدی گسترده و محاط به گذشته و حال داشته باشد، که البته پیش از محمدعلی هم از این ترفند بسیار استفاده شده است. راوی، مهندس و کارمند قبرستان است، ولی برای او نویسندگی از اهمیّت ویژه‌ای برخوردار است و چنین فکر می‌کند:

“مادرم برای من خیلی آرزوها داشت، اما من فقط توانستم به چندتای آن ها جامه عمل بپوشانم. چرا که تا آمدم دوران پرشور و شعف دوره جوانی را درک کنم، پدرم را از دست دادم .یک شبه شدم سرپرست خانواده و وارث هزار جور گرفتاری که یکی از آن‌همه گرفتنِ حکم قصاص بود که مادرم به دوشم انداخت. تا آمدم مزه انتقام را بچشم و مرگ دل خراش پدرم را به دست فراموشی بسپارم، انقلاب شد. روزگار چنان چرخید و چرخید که یک وقت چشم باز کردم، دیدم همه کسانی که فکر می‌کردند روزی روزگاری من استعدادی بروز می دهم، یا گریختند به خارج یا دق مرگ شدند کُنج خانه، یا آمدند سینه قبرستان و ورثه‌شان چشم انتظار توصیه من بودند تا قبری با قیمتی ارزانتر و تخفیفی ویژه برای متوفیشان دست و پا کنم.” ص. ۶۱

پس تا اینجا می‌بینیم که مادر سخت “کینه‌توز” است و در پی حفظ “آبرو” زندگی را برای خود و خانواده‌اش تلخ کرده است، فرزندان ملیحه در پی “انتقام” هستند، پدر چنان پایبند “رازداری” است که رازش را با خود به گور می‌برد. ترجیع‌بند با “گاو گوسفند کسی کار نداشته باش” پیوسته تکرار می‌شود و خود نویسنده، با همدستی راوی می‌پندارند که محور اصلی کتاب “وارث پیشینیان بودن” است.

موضوع‌های دیگری هم پیش کشیده می‌شوند که تنها در حدّ حرف می‌مانند و به آنها پرداخته نمی‌شود. مانند این جمله که راوی به خواهرش  می‌گوید و البته این زمانی است که هر دو مرده‌اند:

“می‌گویم مرده باشیم، ولی باید قادر باشیم خاطرات خود را کامل کنیم. هر چند وارث سرنوشت خویشاوندان خویش هستیم. من خودبه‌خود صاحب سهم خود از دنیا هستم. قطعاً کسانی از دنیای زندگان، حتی از پشت مهِ غلیظ صدای مرا می‌شنوند و  می‌فهمند این عدم قطعیت نیست که به جنون منتهی می شود، بلکه خود قطعیت است که جنون همراه می آورد.”

ناگفته نماند که جمله‌های چندمعنایی و زیبای زیادی در کتاب هست که چندتایی از آنها را در اینجا می‌آورم:

مادر گفت: “بعدش من انسولین می زنم تا زنده بمانم و با بمباران بمیرم.” ص. ۱۷

“روزها و هفته‌ها نه به چپ می‌غلتیم، نه به راست. نه به راهی می رویم، نه از راهی می‌آییم. نه پرواز عینی و ذهنی می‌کنیم و نه هیچی! هیچِ هیچ! سکوتِ سکوت.” ص. ۱۹

“اینجا گاهی از خودم می‌پرسم چرا نبایست عقیده‌ها در راه انسان فدا شوند؟” ص. ۱۰۰

“همه‌چیز افتاده دست جوانها و پیرمردهای کینه‌جوی بی‌احساس خدعه‌زن” ص. ۱۰۴

وقتی حرف از نویسندگی در ایران باشد، وارد شدن به سیاست هم ناگزیر می‌شود. از قول مادر راوی: “[مادر][۱] با خود گفت مسعود اگر می‌خواست، می‌توانست حداقل دو دوره نماینده مجلس بشود. کافی بود بگوید تفسیرالمیزان را کلاس یازده خوانده. کافی بود بگوید تمام مجله‌های دینی و مکتبی پیش از انقلاب را آبونه بوده. اصلاً کافی بود به جای یونان و مصر می‌رفت پاریس و می‌گفت نوه حاج حسن ارشادی، بازار حضرتی‌ام.

یادش آمد آقایان با داشتن این اطلاعات آمدند سراغش و او رو نشان نداد. حتی حاضر نشد داستان و مقاله‌ای در مجله و روزنامه‌شان بنویسد چون یک سال بعد از استقرار، آنی نبودند که باید می بودند. چون خدعه کردند ومردم را به بیراهه کشاندند. چون به قول خود وفا نکردند. چون هیچ احساسی به مردم نداشتند. چون امت را به جای ملت نشاندند…” ص. ۱۱۴

و از قول خودِ راوی:

“شاید هم خوداصلی‌ام آن بود که افراط‌گر بود و باید آن شب مهمانی به قدری می رقصید تا می مرد. یا اگر نمی‌مرد، جرأت می‌کرد به تو بگوید آنچه می‌تواند همه آزادی‌خواهان را به هم پیوند دهد، فقط و فقط اعتراض است. نه تحمل زندان و شکنجه و ایستادگی فیزیکی در مقابل زورگویان. آزادی مثل ستاره‌ای است که محال است کسی به آن برسد، و روی آن بنشیند و منتظر شود در ماه پیاده شود.” ص. ۱۳۵

گذشته از آنکه داستان بر یک محور اصلی استوار نیست، محمدعلی از نظر شخصیّت‌پردازی نیز در این کتاب موفق نبوده است. شاید مشکل اینجاست که آدم‌ها بین تیپ و شخصیّت در نوسانند. به عبارت دیگر، نه تیپ هستند و نه شخصیّت.

اما محمدعلی در این رمان پیامی دارد.

او با آوردن متن عامّه‌پسند و همه‌فهم زیر در آغاز کتابش خیلی از چیزها را مشخّص کرده است:

“ما وارث درگذشتگان خویشیم، اما این به آن معنا نیست که گوشه‌ای بنشینیم و دست روی دست بگذاریم، و چون وارث درگذشتگان خویشیم، در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان خود نباشیم. یا حتی ندانیم چه بر سرمان آمده که نتیجه گرفته‌ایم ما وارث درگذشتگان خویشیم.”

او در همین متن کوتاه نه تنها موضوع کتاب را فاش کرده، بلکه گفته است نه تنها باید در پی تغییر سرنوشت خود، بلکه تغییر سرنوشت اطرافیان خود نیز باشیم. او برای این تغییر رهنمود هم می‌دهد:

“شاید هم خوداصلی‌ام آن بود که افراط‌گر بود… آنچه می‌تواند همه آزادی‌خواهان را به هم پیوند دهد، فقط و فقط اعتراض است. نه تحمل زندان و شکنجه و ایستادگی فیزیکی در مقابل زورگویان.”

پس از خواندن این جمله که در اواخر کتاب آمده است، و هنگامی که برمی‌گردیم و داستان را در ذهنمان مرور می‌کنیم، می‌بینیم که سراسر آن بر ضد کینه‌کِشی و انتقام‌جویی بوده و تلاش داشته تا به ما بفهماند که مشکلات ما “که وارث گذشتگان خویشیم” و ایرانی هم هستیم، درست است بر سر تصاحب گنج و مالی بوده است، اما چون همه از یک خانواده‌ایم، نباید بگذاریم که این موضوع باعث کینه‌توزی و انتقام‌جویی شود، چون همه از یک خانواده‌ایم. محمد محمدعلی در دهان راوی می‌گذارد تا بگوید:

“گاه فکر می‌کنم این دردهای تمام نشدنی، جان مایه‌ای شود تا از دل آن داستانی و قصه‌یی بیرون آید که دهان به دهان، سینه به سینه بگردد. اسطوره و افسانه‌ای شود از انسانی که به رغم ناملایمات زمانه دوست داشت به همگان بگوید باید به چنان حدی از دریادلی برسیم که بتوانیم تمام هستی را در یک لحظه و با یک چرخش نگاهِ چشم ببینیم. ببینیم که من و تو هرچند جزء کوچکی از طبیعت پهناور هستیم، جزئی از آن عقل کل هم هستیم. عقل کلی که می‌گوید هر یک از ما از صدر تا ذیل هم احمق هستیم و هم باهوش و سعادت هر یک از ما در گرو سعادت جمع است.

آیا نگارش چنین جمله‌هایی همان کار داشتن به گاو گوسفند کسی است؟ که آقایان را وادار می کند مرا از خانه تا محل کار و هر قبرستانی تعقیب کنند و نگذارند با خیال آسوده به عروسک بودن یا پرنده بودن پدرم فکر کنم؟ پدری که هنوزاهنوز برای من یک معماست.” ص. ۳۳

این به‌طور معمول پیش می‌آید. منظورم این است وقتی نویسنده‌ی رمان یا داستانی پیام سیاسی مشخصی دارد، معمولأ دچار سطحی‌نگری می‌شود و به شعار دادن هم می‌پردازد. در جمله‌ی بالا این نویسنده، یعنی راوی داستان که هیچکدام از کتابهایش در کشور خودش اجازه‌ی انتشار پیدا نکرده، و آنقدر نرم و بی‌کینه و روحانی می‌نویسد که نمی‌فهمد چرا باید نوشته‌هایش را “کار داشتن با گاو گوسفند کسی” به حساب آورند، و خودش دوست دارد که او را همینجوری که بی‌کینه و معصوم قلم می‌زند، بپذیرند و بگذارند کتابهای بی‌خطرش چاپ شود،  می‌گوید (خطاب به چه کسانی؟)

“من و تو هرچند جزء کوچکی از طبیعت پهناور هستیم، جزئی از آن عقل کل هم هستیم…و سعادت هر یک از ما در گرو سعادت جمع است.”

این همان شعار بسیار خوب و مردم‌پسندی است که هر روزه هزاران نفر در فیسبوک به شیوه‌های گوناگون آنرا تکرار می‌کنند و بعضی گروههای سیاسی هم آن را تبلیغ می‌کنند و با مراجعه به اینترنت می‌توان پیداشان کرد. اما مشکل این است که این یک آرزو است. آرزویی در هپروت و برای جهانی که نمیدانیم تا چند هزار سال دیگر تحققش به درازا خواهد کشید. البته در یک رمان می‌توان چنین جهانی را هم ساخت، اما مشکل بزرگتر این است و نویسنده بیشتر از این پیش نمی‌رود. او همینجا، در سطح این شعار، باقی می‌ماند.

ضمن خواندن کتاب فکر کردم که به نظر آقای محمدعلی چه‌جور ممکن است مردم فقیر یا برادران و خواهران بی‌چیزِ راویِ داستانش و نیز خود راوی که نویسنده‌ای است محروم شده از حق نوشتن و اظهار وجود، از  کسانی که هم ثروت جامعه را در دست دارند، و هم اسلحه و قدرت قضایی و قدرت قانونگذاری و قدرت سیاسی و قدرت اجرایی را، و البته همه هم ایرانی هستند، و البته هر اعتراض کوچکی را هم با کشتن و زندانی کردن پاسخ می‌دهند، نه کینه‌ای داشته باشند و نه بخواهند از آنان انتقام بگیرند و سعادتِ خودشان را در سعادتِ آنان ببینند؟

تا اینکه دیدم در صفحه‌ی ۱۳۵ چنین پاسخ داده است:

“آنچه می‌تواند همه آزادی‌خواهان را به هم پیوند دهد، فقط و فقط اعتراض است. نه تحمل زندان و شکنجه و ایستادگی فیزیکی در مقابل زورگویان.”

این جمله در نگاه و خوانش نخست، درست مثل کلمات قصاری که این روزها در رسانه‌های اجتماعی خیلی مُد شده است، بسیار جالب و جذّاب به نظرم رسید. اما پس از چندی که مستی طنینِ خوش کلمات از سرم پرید، دیدم این جمله در واقع می‌خواهد بگوید تحمل زندان و ایستادگی فیزیکی در مقابل زورگویان -که گویا به نظر نویسنده دلبخواهی هم هست- نمی‌تواند همه آزادیخواهان را به هم بپیونداند، و تنها کاری که آزادیخواهان باید انجام دهند این است که اعتراض بکنند!

اگر به آقای محمدعلی دسترسی داشتم، از او می‌پرسیدم کسی که در ایران زندگی  می‌کند، برای پیوستن به آزادیخواهان دیگر، چه‌جوری باید اعتراض کند که بعد از آن بتواند به لذّتِ تحمّل زندان و شکنجه نَه بگوید، و فیزیکش در مقابل زورگویان ناچار به ایستادگی نشود؟ و آیا این شعار در جایی که (به قول خودت در این کتاب) هرچه را که بگویی و صاحبان قدرت از آن خوششان نیاید، آنرا به حساب “کار داشتن با گاو گوسفند دیگران” می‌دانند، چه معنایی دارد؟

امیدوارم کسانی جواب این پرسش را بدهند تا من فکرهای بَد بَد نکنم.

گویا نوشته‌ی من هم مثل رمان آقای محمدعلی خیلی شلوغ شد. پس ناچارم آن را جمع و جور کنم.

در این رمان برادرانی (گیریم از دو مادر) که البته نمی‌توان مطمئن بود که برادر هم هستند، بر سر گنجی که معلوم هم نیست به راستی وجود داشته یا نه، باعث مرگ همدیگر می‌شوند. کینه‌ورزی و انتقام‌جویی آنان بر سر گنجی است که گمان می‌کنند از نیاکانشان به آنان رسیده است. اما چون معلوم نمی‌شود که واقعأ گنجی در کار بوده است یا نه، پس اختلاف‌های این برادران بر سر این گنج بیهوده به نظر می‌رسد. از طرفی اگر پدر، خودش را مؤظف به رازداری نمی‌دید، و مادر آنهمه کینه‌ورزی نمی‌کرد و برای حفظ آبرو پا روی خواسته‌هایش نمی‌گذاشت و پایبند سنّتهای گذشتگانش نمی‌شد و از شوهری که دوست نداشت جدا می‌شد و با کسی که دوست داشت ازدواج می‌کرد، آنهمه انتقامجو هم نمی‌شد، و در آن صورت پسران ملیحه نیز به فکر انتقام نمی‌افتادند.

در اینجا این پرسش پیش می‌آید که در این رمان خانوادگی چگونه مسئله‌ی آزادیخواهی و اعتراض و تحمل زندان و شکنجه پیش کشیده می‌شود؟

این از آن بخش‌هایی است که به بدنه‌ی رمان وصله می‌شود. این وصله برای آن است که نویسنده می‌خواهد از افراد این خانواده تیپ بسازد و آنها را اسطوره کند:

“گاه فکر می‌کنم این دردهای تمام نشدنی، جان مایه‌ای شود تا از دل آن داستانی و قصه‌یی بیرون آید که دهان به دهان، سینه به سینه بگردد. اسطوره و افسانه‌ای شود از انسانی که به رغم ناملایمات زمانه دوست داشت به همگان بگوید باید به چنان حدی از دریادلی برسیم که بتوانیم تمام هستی را در یک لحظه و با یک چرخش نگاهِ چشم ببینیم.” ص. ۳۳

اما متأسفانه، از آنجا که این تیپ‌سازی به درستی صورت نمی‌گیرد، شخصیت‌ها هم بیرنگ و بی شخصیت می‌شوند و هیچکدامشان به یاد آدم نمی‌مانند.

از طرفی نمی‌شود از اسطوره سخن گفت و سنبل‌ها را نادیده گرفت. برای همین محمدعلی در این کتاب، هم به سنبل‌ها نظر دارد و هم به اسطوره‌ها، و برای همین است که می‌گویم او قصد تیپ‌سازی داشته است. هنگام دزدیده شدن گنج، زمین هم شروع می‌کند به لرزیدن. اندازه‌های سی در چهل، بارها تکرار می‌شوند. بعضی موردهای مختلف سه ماه و ده روز طول می‌کشند.

او در صفحه‌ی ۸۸ به اسطوره‌ی زروان هم اشاره کرده و از زاده شدن دوقلوهای روشنی و تاریکی سخن به میان می‌آورد، موضوعی که بعد می‌بینیم برای تأکید بر برادر بودن خوبان و بدانِ جامعه آورده شده است.

من این نوشته را با جمله‌ای از آخر “کتابِ جهان زندگان” آغاز کردم، و حالا دوست دارم آنرا با جمله‌ای که در آغاز کتاب آمده است به پایان ببرم.

یکبار دیگر این جمله را با دقّت بخوانیم:

ما وارث درگذشتگان خویشیم، اما این به آن معنا نیست که گوشه‌ای بنشینیم و دست روی دست بگذاریم، و چون وارث درگذشتگان خویشیم، در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان خود نباشیم. یا حتی ندانیم چه بر سرمان آمده که نتیجه گرفته‌ایم ما وارث درگذشتگان خویشیم.”

این جمله یک دید منفی به گذشته دارد و از آن چنین فهمیده می‌شود که آنچه را از گذشتگان خود به ارث برده‌ایم بد است و باید تغییرش بدهیم. اما برای این کار باید بدانیم که چه بر سرمان آمده که موجب نارضایتی ما شده است و حالا باید برای تغییرش اقدام کنیم.

در تمام فعل‌های این متن کوتاه “قطعیّت” وجود دارد، و اگر جمله را تجزیه کنیم چنین می‌شود:

ما وارث درگذشتگان خویشیم.

[نباید] گوشه‌ای بنشینیم و دست روی دست بگذاریم.

[وارث درگذشتگان خویش بودن] به آن معنا نیست که گوشه‌ای بنشینیم و دست روی دست بگذاریم.

چون وارث درگذشتگان خویشیم، [نباید] در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان خود نباشیم.

[اینکه ما]وارث درگذشتگان خویشیم، [نباید باعث شود که] حتی ندانیم چه بر سرمان آمده که نتیجه گرفته‌ایم ما وارث درگذشتگان خویشیم.

با توجه به قطعی بودن فعل‌های این متن، نمی‌دانم چگونه بعضی‌ها می‌توانند بگویند که محمدعلی به عدم قطعیت باور دارد. در جمله‌ی کلیدی زیر هم، قطعیّت با گفتن “فقط و فقط” به‌طور قاطعانه‌ای قد برافراشته است:

“آنچه می‌تواند همه آزادی‌خواهان را به هم پیوند دهد، فقط و فقط اعتراض است. نه تحمل زندان و شکنجه و ایستادگی فیزیکی در مقابل زورگویان.”

در رمان “جهان زندگان” درست در آن جاهایی که روشن کردن مطلب لازم بوده، از قطعیت پرهیز شده است. آیا گنجی برای خانواده‌ی راوی به ارث رسیده است یا نه؟ آیا پسران ملیحه از تخم و ترکه‌ی بابای راوی بوده‌اند یا نه؟

نویسنده نه خودش این‌ها را روشن می‌کند و نه امکانی در اختیار خواننده می‌گذارد تا بتواند به کشفی برسد، و برای همین داستان لنگ می‌زند و انگار از اول هم داستانی نبوده است.

 

[۱] – همه‌ی نوشته‌های داخل این نشانه، و نیز تأکیدهایی که با کشیدن خط در زیر واژه‌ها مشخص شده‌اند، از من است. م. ک.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸