رباب محب: اوا رونهفلت و شعر او
رباب محب
اوا رونهفلت و شعر او
اِوا رونهفلت (Eva Runefelt) شاعر و نویسنده در ششم ماه آپریل ۱۹۵۳میلادی در شهر استکهلم زاده شد. وی در سال ۱۹۷۵ میلادی با انتشار رمان «چاله» پا بعرصهی ادبیات گذاشت.
رونهفلت بعنوان یکی از شاعران مطرح دههی۷۰ سوئد همواره مورد توجه منتقدان قرار گرفته است. کریستر اِنانده در نقد کتاب «اکنون به یغما رفته» (۲۰۰۷) مینویسد:
«گذشته به زیر پوست انسان نفوذ کرده است. انسانی نه چندان زنده. «منِ» این انسان آهسته آهسته تحلیل میرود و محو میشود. و صدایش گرفتهتر. اما با اینوجود میتوان عجز را به توانایی تبدیل کرد/…/ این رِشته سر دراز دارد. آری، پس بیاییم درها را به روی شاعر بگشایم. گوشهای آرام بنشینیم و در سکوت به روایت او گوش دهیم. و بشنویم که جادهها را گرد و غبار پوشانده. بشنویم که از دانههای شن خون میچکد. ببینیم چگونه واژهها با رنج و محنت در تجارب تلخ و شیرین هاشور میخورند. شکارِ اکنون امری محال است. اندوه و تسلیم رونهفلت را به بازگشت به صداهایی دعوت میکند که به گذشته تعلق دارند. ما در این دفتر شعر شاهدیم که چگونه شاعر در مقابل هوراتیوس سر خم میکند، سخنان عهد باستان را وام میگیرد تا به اکنون جان بخشد. شاعر در برخی از قطعات به صدای شبحگونهای گوش میدهد که متعلق است به آگوست استریندبری. آنگاه نرمه نوری بر نمایی میتاباند که انسان پشت آن پنهان شده است. در همین قطعه است که ما با ملکه ایزابل دختر فرناندوی پادشاه و خوآنا این شاهزادهی روانی روبرو میشویم.
رونهفلت شاعری است آگاه، شعر کلاسیک را میشناسد. اما در عین حال او صدای خود است. البته ناگفته نماند که گاهی طوفان واژهها و بازیهای دستوری مانعی میشود بر سر راه رسیدن پیام شاعر به خواننده. از این مسئله که بگذریم «اکنون دزدیدهشده» موج میزند از تأمل و آگاهی، از اندوهی پاییزی. ترجیعبند شعرهای رونهفلت این است: در این زمان آشفته آیا گوش شنوایی هست؟ آیا تو میشنوی؟»
اشعار «اکنون به یغما رفته» در زمانها و مکانهای گوناگونی رخ میدهند. قرون وسطی، از طریق شخصیتهایی چون هوراتیوس، ونگوگ، استریندبرگ و الحمراء، با «اکنون» در حال گفتگوست. اکنونی که در حقیقت وجود ندارد. کریستر انانده میگوید: «در این شعر؛ حلزونی در من/همه در هیچ، رونهفلت خود را در قالب ماده و حیوانات درمیآورد. میگذارد یاد و خاطرهی آنها در درونش مأوا بگیرد… اکنون پراکنده و نابسامان حضوری ملموس دارد. ملموستر است از هر زمانی. آری، اینگونه است شعر اوا رونهفلت.»
رونهفلت تاکنون موفق به دریافت جوایز متعددی شده است. در سال ۲۰۰۳ میلادی آندرش اولسون نویسندهی سوئدی هنگام اهدای جایزهی ادبی اکهلوف به رونهفلت چنین میگوید:
«ما در آخرین دفتر شعر اوا رونهفلت با یک پرسش روبرو هستیم: کجاست روح شهوانی؟ و با چنین اسلوبی؟ پرسشی که بنفسه و بشخصه یک شعر زیباست. این پرسش ما را به یاد فیلمساز و شاعر ایتالیایی پییر پائلو پازولینی میاندازد. آری، کجاست روح شهوانی؟ و با چنین اسلوبی؟ پرسشی شاعرانه. وجود شاعرانی که پرسشهایی از این دست مطرح میکنند مملو است از آرزو و اشتیاق. این پرسش نمایانگر تلاش دیرینهی انسان است برای ادغام نفس و ماده، روح و جسم، شهوانیت و رهایی. گونار اکهلوف میگوید: راز روح و جسم را محترم بشماریم . و محترم شمردن این راز وظیفهی شعر است.»
چهاردهمین دفتر شعر رونهفلت «فراسوی جهان» در سال ۲۰۲۰ توسط انتشارات آلبرت بونیر منتشر شد. اشعار این دفتر حول زندگی روزمره میچرخند. موجودات زنده بنحوی اندوهبار با دنیای زندگان وداع میگویند. اما با این وجود شاعر مأیوس نیست. او بجای زانوی غم در بغل گرفتن و نالیدن از سختیها و مصائب روزگار قهار دست به آفرینش اثری میزند که صفحاتش را واژههای تازه و گاه غریب رنگین میسازند. بعبارتی زندگی همانقدر در شعر رونهفلت جاری و روان است که در یک شیشهی مربا یا یک دُمجنبانک سفید: «شیشهی مربا در سرداب، همانند دمجنبانک سفید، سرشار است از زندگی.»
اولف مالمکویست منتقد ادبی و سردبیر مجلهی ادبیات در مورد کتاب «فراسوی جهان» مینویسد: «اشعار رونهفلت در دهان شکل میگیرند. او در بکار گرفتن حروف صدادار آهنگین سخاوت نشان میدهد. میگذارد شباهت آوایی در بندهای شعرش پراکنده شوند/…/ لرزش این آواها در قفسهی سینه احساس میشود. عنوان کتاب «فراسوی جهان» سخن از جوشش و جنبشی درونی دارد. رستاخیزی از دنیای درونی به دنیای بیرون. اینجا شاعر جهانی را ترسیم میکند که غریبهآشناست.»
کارولین آندرشون منتقد ادبی در نقد کتاب «فراسوی جهان» مینویسد: «درحینیکه دیگران در حال تماشای فروپاشی جهانند رونهفلت آسودهخاطر نشسته و شعر میسراید. این کتاب از خواننده تقاضا دارد دروازههای جهنم را بر روی خود ببندد و بنشنید و شعر بخواند». اینجا آندرشون از خود میپرسد:
«آیا شعر چشمهای است که میتواند شاعر و خوانندهی شعر را در هر شرایطی سیراب کند؟ بویژه اگر زمستان و بهار ۲۰۲۰ باشد و پندمی یک حقیقت مطلق. براستی شعر، در چنین شرایط دشوار و عجیب چه دارد به بشریت اهدا کند؟ این روزها خوانندگان جدی شعر فقط و فقط در بارهی کرونا حرف میزنند. همگی به تماشای فروپاشی جهان ایستادهاند. حال باید پرسید چگونه میتوان صبورانه تصاویر ریز، آهسته و ظریف رونهفلت را دنبال کرد؟ نمیدانم. اما شاید دقیقاً به همین علت است که باید این دفتر شعر را بخوانیم. با تمرکز بر عناصر ریز شعر شاعر از خود بپرسیم: آیا تاریکی از بالا میآید/ یا از دل زمین؟… و کوهها، آیا میشنویم صدای آنها را؟»، (ک. آندرشون. “فراسوی جهان” مستلزم خاموشی آخرالزمان امروزی است. روزنامهی داگنزنیهتر. بیست و ششم ماه مارس ۲۰۲۰).
آندرشون در خاتمه نتیجه میگیرد که «شاید شعر رونهفلت بظاهر شعری رؤیایی، اثیری و جهانگریز باشد اما با اینوجود و بدون تردید شعرش بشدت جهانگراست، و البته همانقدر انتزاعی که باکتریها در زیر میکروسکوپ.»
اشعار «فراسوی جهان» حاوی نوعی شگفتی خودجوش و نفسانی است. زبان شاعر، در تضاد با قوانین ادارکی، جهان خاص خود را میسازد. از همین روست که بسیاری از سطرها فراز و فرودهایی آوایی بخود گرفتهاند: «پس شب، ببین/با دهان»، «با شنیدن وسایل نقلیهی آهسته/از دور/طعمی در دهان میبرم»، «دیدن با دهان، امکان ندارد!» بطبع خواننده، همچون خودِ شاعر، از خود خواهد پرسید: مگر میشود با دهان نگریست؟ و پس از اندکی تأمل بخود خواهد گفت: آری میشود. آری، انگار میشود. و آنگاه شعر رونهفلت را خواهد فهمید.
کتاب، در نهایت در کلیت خود به بسیاری از پرسشها پاسخ میدهد. دروازههای گشودهی آخرالزمان معاصر را میبندد. ژوزفین دِ گرگوریو یکی دیگر از منتقدان ادبی سوئد مینویسد: «اوا رونهفلت در آخرین دفتر شعرش با ترسیم شگفتیهای ادراکی، نوعی اروتیسم نسبت به طبیعت پیش روی خواننده میگذارد. شعر رونهفلت سرود زندگی است. سرودی که میزید، میروید، سرشته میشود و مانند خمیر ورمیآید.»
رابطهی انسان و حیوان یکی دیگر از موضوعات مورد علاقهی رونهفلت است. در شعر «کیک بادامی من با نگاهی کهربایی» گربهای روی قفسهی کتابها نشسته و شاعر را تماشا میکند. در چنین رابطهای «تعامل یک مرحمت است. حضور یک هدیهی ناپایدار».
ما در شعر رونهفلت با عناصر و فضاهای دیگری نیز روبرو میشویم از آن جمله: روستاها، مزارع غلات پرجمعیت، حیوانات زمستانی و آبهای زیرزمینی، گورها و قبرها (گورهایی که از «آرتروز» رنج میبرند. در این گورها مردگانی بسر میبرند که بنا به دلایل مختلفی از چیزی به ستوه آمدهاند، «لبههای قدیمی را نیش میزنند، و خود را به پایین میکشند، با نخ لای دندانها»).
رونهفلت بین اشیاء، موجودات زنده و مردگان تمایزی قائل نیست. مقام و منزلت یک ظرف غذا برابر است با یک شاپرگ یا یک رود. جهان و هستی زنجیری است با حلقههای کوچک و بزرگ و انسان تنها یکی از این حلقههاست. البته گاه شاعر شعرش را در لفافی اسرارآمیز میپیچد. اما این پیچیدگی باعث نمیشود که ما به وجود شاعری ضد استبداد و اقتدار پی نبریم. البته اینجا مقصود، استبداد و اقتدار سیاسی نیست. یا بعبارتی میتوان گفت که سیاست بخشی از نگاه کلی شاعر به انسان و جهان و هستی است. رونهفلت، میان جاندار و بیجان تفاوتی قائل نیست . برتری انسان را بر طبیعت نمیپذیرد و بر همپایگی آنچه هست و نیست تأکید دارد. این نوع برابری و همپایگی زمانی قابل درک است که بتوان مرزهای برداشتهای حسی را تکانی داد و بنحو دیگری به خود و پیرامون خود و هستی نگریست. شاید از همین روست که رونهفلت به رنگها صدا و مزه میبخشد «صدایی شکننده، این صدا را قورت مده». اصوات و آواهای زبانی از این قاعده مستثنی نیست. یا بعبارتی اصوات و آواهای زبانی با ویژگیهای خاص خود همانگونه عمل میکنند که هر چیز دیگر، از همین روست که آوای «اِ» میتواند «زرد چرمی» باشد و «دیوانهی معاشرت». یا «آآآ» به نوبهی خود میتواند «آبی و افقی بگسترد/دریای صبح در پاییز» باشد و الی آخر.
رونهفلت تا کنون چهارده دفتر شعر ماندنی به دوستداران شعر تقدیم کرده است. با هر دفتر دریچهای گشوده است بر شعر و نیاز به شعر. شعر رونهفلت بویژه در آخرین اثرش «فراسوی جهان» به خواننده نشان میدهد که انسان به شعر نیاز دارد، بویژه در این روزگار دشوار و جانکاه که گویی آخرالزمان رسیده است.
چند قطعه شعر از اوا رونهفلت:
مردمک گربه
میپرم توی هستهی سیب
تنها دست راستم
بیرون است
در لباس مبدل، گرگ با دُم سنجاب
بر گسترهی شب موذی
آنجا که ماده شاخه شاخه میشود
در بوهای تند
در جسم دیگری لانه کردن
بیخطر است
فکر
چهره
غرق در نور زاویه و پیمانهی قلممو
من باید اینجا
چرخوفلکوار و متراکم
آبی الحمراء و مرمری
من باید اینجا
یک اسب سفید دوان از دلِ زمین
بزرگتر از افسارش
من باید
مُهری بر آویشن و بر خاک
یک حیوان
Pærehøj
با خدا میرویم و
سنبلهها را میشماریم
تا آواهای گوناگون اعداد را
بشنویم
ماه
مهتاب نخاله
در صدای جغدها
اشیاء کرکی در اتاق میدرخشند
آنجا که گربه متکایش را جا گذاشته
از اتاق میروم تا بند رخت
و لباسهای شسته را میآورم،
درخت مرده
دور تنهاش سایهای میبندد
خانه
در اکنون اختلاس شده، هر چه گفتیم
از مردگان گفتیم
این خانه مرا میپاید
تا به زهدانش بازگردم
در اسکلت کشتی وایکینگهاست
سپرده به دست نور و درخت سماق کوهی
خرگوشهای صحرایی و این برف کهنسال
روزی میخواستیم
حروف بیصدا و باصدا و فربه را با پوست پشمی حیوانات
بیاموزیم
واژهای گفت:
Doma
نمونهای آغازین بود
آدم همیشه خود را از بالا به پایین رها میکند
دستها دور پا
در خطرناکترین لحظه
در روزگار جوانی
که نامش غروب
وقتی دوباره نور پایین میکشد تا آب
و تاج درختان خاموش میشود
اسکلت، کتفها
به پهلو منتظر میمانند
تقدیم به تینا
جهان
به تاریکی محض میرود
و به آخر میرسد
بازمانده
ماییم که همانجا
میمانیم
کنار درختی تنومند
و نمیبینیم که
چگونه آهسته میروید