فرخنده حاجی‌زاده چند داستان کوتاه

فرخنده حاجی‌زاده

 

چند داستان کوتاه

 

یک

زرد و نارنجی

گل بهی به فیروزه ای حسادت نکرد. گفت خب یه روز من، که گل بهی باشم یه روز هم  فیروزه ای.

گفت؛ ولی از ذهنش گذشت اگه فرصت کم باشه. اگه فقط یه روز باشه، اگه یکی دوساعت یا مثلاً چند دقیقه باشه،کی؟ من یا فیروزه‌‌ای. اصلاً فرصت انتخابی‌ هست؟ شایدهم قرعه به نام سفید یا مثلاً کرم افتاد.گفت و آرام دست کشید روی فیروزه‌ای که تازه آمده بود کنارش جا خوش کرده بود و پرسید «فیروزه‌ای جان فکر می‌کنی اون لحظه چه لحظه‌ایه؟» فیروزه ای زل زد توی چشم‌هاش و گفت «فیروزه ای خیلی بهت  میاد.» گل بهی به هوای پوشیدن یه فیروزه‌ای پاشد رفت طرف کمد. دستمال گردنِ ساتن کوچک رابا گل‌های  نارنجی و زرد انداخت روی سرش و ایستاد جلوی آینه. آینه خندید «ترکیب نادریه، گل بهی و فیروزه‌ای.» گل بهی گفت «از کی تا حالا دنبال فیروزه‌ای پشت ویترین مغازه ها چشم ،چشم می کنم.» آینه خندید. طوری خندیدکه صدای جیوه از پشتش درآمد «گفت از همون روزی که گفت فیروزه ای بهت میاد» جواب داد به خاطرش حاضرم از زرد و نارنجی  بگذرم، از آجری هم .آینه پرسید «که چی بشه؟» جواب داد «چیزی قرار نیست بشه. کسی چی می‌دونه شایدم بچه‌مون لپ‌هاش گل بهی شد و چشماش فیروزه‌ای»

 

 

دو

انگشت ما دوتا

تصمیم براین شد که تا عادی شدن اوضاع برای امنیت جان و مال پدر و مادر پسرهای بزرگ‌شان را شب‌ها برای خواب بفرستند پیش پدربزرگ و مادربزرگ. یکی از همسایه تماس گرفته و هشدار داده بود که چند شب یک بار در این کوچه سرقتی صورت می‌گیرد و تنها گذاشتن پدر و مادر در این سن و سال به صلاح نیست. مادر نیز نگرانی‌اش را بیان کرده و گفته بود پدر شب‌ها درخواب جیغ می‌کشد و از خواب می‌پرد. فرزندان دست به کار شدند. شب با گاو صندوقی کوچک و پسرهای‌شان رفتند سراغ پدر و مادر. طلاها، مهره‌های قدیمی، سکه‌های نقره، تسبیح شاه مقصود پدر و گردنبد کهربای مادر و هرچه به نظرشان کم حجم و گرانبها بود را گذاشتند داخل گاوصندوق. پدر راضی به نظر می‌رسید. مادر اما چند دقیقه یک‌بار نگاهی به صندوق کوچک می‌کرد و می گفت‌: «همه چی رو حاضر و آماده کردین. بخسبیم ورش می‌دارن و در میرن». فرزندان انگشت‌های سبابه‌شان را با هم گذاشتند روی قفل گاو صندوق و گفتند «مادر جان رمز این گاو صندوق انگشت ما دوتاست. کاری نمی‌تونن بکنن.» مادر خندید «انگاری کاغذ عقده. مثلا مهر و مومش کردن» نوه بزرگ خندید «مادرجون یعنی اگه بخوان ببرنش باید انگشت بابا و عمو روهم ببرن» مادر اشک به چشم آورد و گفت «زبونتو گاز بگیرمادر! خدا اون روز رو نیاره»

چند شب بعد دزد که رسیدخوابیده بودند. مادر بزرگ اما با دهان باز با صدای بلند خروپف می‌کرد. دزد ترسید و فکر کرد این صدا به زودی همه را بیدار می کند. پری از زردآلوهای ترش وخشکی‌ که دوست داشت از جیبش در آورد و گذاشت دهان مادربزرگ. مادر بزرگ شروع کرد به گفتن «سخت است و تُرش. سخت است …» دزد دید بدتر شد. زردآلورا از دهانش بیرون‌ آورد. زن شروع کرد «همچی که خیسید ورش داشت. همچی که خیسید ورش داشت.». مرد از خواب پرید. نشست وسط رختخواب و پاهای نوه‌ها را تکان داد. نوه‌ها هراسان چراغ‌ها را روشن کردند و دویدند به طرف در ورودی و فریادکردند «دزد، دزد.» همسایه‌ها ریختند توی کوچه «پرسیدند چیزی‌  هم برد؟» «بعله. در واقع همه چی رو. گاوصندوق رو برد.» تا همسایه ها زنگ بزنند و پلیس ۱۱۰ برسد از کوچه پشتی فریاد«دزد.دزد بلند شد.» پدربزرگ اما نگاهی به گاو صندوق کرد و با تحسین به زن گفت «خوابت سبکه ها. به موقع بیدارشدی» زن آب دهانش را قورت داد وجواب داد« هنوز ولی دهنم تُرشه.» مرد پرسید «هول کردی؟» گفت  « نه مال زردآلویه که گذاشتی تو دهنُم.»

 

سه

جزیره عشق

تازه فهمیدم همکارانم مدیر که می‌شدند چرا لبخند رضایت می‌زدند. با اتفاقی ساده، خیلی ساده متوجه شدم مدیرهستم. مهم نبود که دستم اشتباهی خورد بود روی یکی از گزینه‌های واتساپ. مهم این بود که  نام خودم را به عنوان مدیر گروه دیده ‌بودم. پس از این همه سال تازه معنای لبخند همکارانم را فهمیدم. اما نفهمیدم خودم از کی مدیر شده‌ام. دیدم نوشته برای اطلاعات گروه اینجا بزنید. زدم. نام گروه «ترانه‌های سرزمین نو» بود. یک خط پایین‌تر نوشته شده بودـ جزیره عشق‌، آرامش ـ

سرزمین نو خالی از سکنه بود. درجزیزه عشق و آرامش چند تصویر هم قدِ گوشی هدفون دیده می‌شد. فکرکردم باید روی یکی ازآن‌ها ضربه بزنم و  صدایش را در بیاوریم. این تنها راهی بود که می توانستم ساکنان سرزمین نو را خبر کنم. صدای موزیک را بلند و بلند‌تر کردم. هیچ کدام از کسانی که نامشان بالای گروه نوشته شده بود خبر نشدند. فکر کردم شاید علاقه‌ای به جنس این نوع موزیک نداشته‌اند. یکی یکی روی فایل‌های دیگر ضربه زدم هیچ نشانی از کسی یافت نشد. من کجا بودم؟ موقعیت خودم را باید ارزیابی می‌کردم. آقای«پ» گروه را تشکیل داده و قبل از همه گروه را ترک کرده بود. بعدِ او دیگران نیز با کمی فاصله رفته بودند. من مانده بودم با چند تصویر گوشی هدفون. باید خودم را به عنوان مدیر گروه به این تصاویر ثابت می کردم. روی تک تک آن‌ها ضربه زدم. با دقت به آن‌ها گوش دادم و به تک تک‌شان یادآوری کردم فراموش نکنند که از این پس مدیر ‌آن‌ها هستم. مدیریتم را که به تصاویر ثابت کردم؛ به خاطر آوردم از ابتدای آشنای آقای «پ» به گروه های بی‌ربط و باربط  متعددی وصلم کرده است. من جز به رسم ادب و ادای احترام به حاضران گروه در هیچ کدام از این گروه‌ها حضور فعالی نداشتم. نه اینکه نخواهم؛ از عهده‌ام ساخته نبود. اما حالا همه آن‌‌‌ها که روزی  دراین گروه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها فعال بودند گروه‌هایشان را ترک کرده بودند و من به خودی خود مدیر ده‌ها گروه بودم. عین همه مدیرانی که در سرزمین نو مدیریت چندین جا را به عهده داشتند.

از موقعیت جدیدم راضی هستم. تفاوتم با آن مدیرانِ قدر عدم استفاده از امکانات مدیریتی است. اما هر وقت دلم بخواهد می توانم بر این گروه‌ها حاضر شوم واعلام حضور کنم. شک ندارم اگر تاب بیاورم و به حضور خنثای خودم ادامه دهم با این همه گروه به طور ویژه از امکانت مدیریتی بهره‌مند خواهم شد.

 

چهار

داغ های مکرر

ـ مزاحم شدم، ببخشید!

ـ اختیار دارین.

ـ پولمان ته کشیده؛ قرار بود سهم تون رو بریزین، پرونده باید به نتیجه برسه. هر روز نمی تونیم بکوبیم، بیایم شهرستان و برگردیم.

ـ چشم در خدمتم. اجازه بدین تابوت این بابا رو بلند کنیم.

صدای حاجی زیر حق لاالا اله لایی که تا آن لحظه محسوس نبود گم شد.خجالت کشیدم چه بد، تسلیت نگفتم، اصلا نسبت‌شونم نپرسیدم. بعد چند سال شراکت بی‌رودرواسی درخواست پول کردم.

چاره‌ای نبود با مختصر پول مانده نمی‌شد تا پایان تعیطلات ماند. برای نتیجه کار. باید دوباره این مسیر طی می شد.

حاجی عزادار بود. درخواست پول درست نبود. چاره‌ای نداشتم روز بعد وقت مقرر دادگاه بود. باید راه می افتادم . با زنگ سوم صدای بغض‌الود حاجی با صدای گریه جمعیت و جیغ زن‌ها و صدای قاری به گوش رسید. به سختی از بین حرف‌های نامفهوم حاجی که لعنت می فرستاد بر افسرانی که به هر الاغ‌سواری گواهینامه می دهند تا جوانان مردم را نابود کنند و بچه‌های شان را بی سر پرست؛ فهمیدم جوان ناکام از نزدیکان حاجی بوده است.

حاجی که از جمعیت فاصله گرفته بود خواهش کرد خودم از جایی فراهم کنم تا از زیر فشار این  داغ‌های مکرر کمر راست کند و از شرمندگیم درآید.

پرونده افتاده بود توی گره‌های قانونی و صلاح دراین بود که خودم بمانم و نامه را تا وصول نتیجه اتاق به اتاق بچرخانم. از راهرو‌های پیچ در پیچ دادگاه و اداره تصفیه و…اتاق به اتاق می‌رفتم. هر روز یکی از مدیران گرفتار مشکلی بود و برای امضا کار به روز بعد موگل می شد ناچار دست توسل را به سوی دوستی که از کمک در امان مانده بود دراز کردم. کار به آخرین امضا که رسید کپی کارت ملی و شناسنامه حاجی لازم شد. می‌ترسیدم زنگ بزنم. مصیب دامن خانواده شریکم را گرفته بود. دست لرزانم را روی شماره حاجی  فشار دادم. با شنیدن حق لا الا اله لا قبل از شنیدن صدای حاجی قطع کردم و یاد ضرب‌المثل تا سه نشه بازی نشه افتادم. فکری به ذهنم جرقه زد شماره محمود کارمند حاجی را گرفتم. صدای محمود با صدایی که حق لاالا اله لا را می خواند، شنیده شد. پرسیدم آمحمود بهشت زهرایی؟ آرام خندید دفترم، پیش حاجی! صدای حاجی بلند شد «کیه محمود غریبه است؟» گفت «نه حاج آقا خونواده است و قطع کرد.»

 

پنج

سرِخر

بیشتر کتابداران این کتابخانه زن بودند. دو نفر با تحصیلات کتابداری، بقیه با دیدن دوره‌های آموزشی وتجربه‌های شخصی. سه مرد در این کتابخانه مشغولِ کار بودند. آقای مدیر، آقا صفر که یک دور چای می‌چرخاند. دستمالی روی میزها و قفسه‌ها می‌کشید و می رفت روی صندلی میز امانت جای سید می‌نشست. سید هر صبح کت‌اش را پشت صندلی میز امانت آویزان می‌کرد. چشم‌های روشن‌اش را می‌چرخاند به طرف همکاران زن و می‌گفت «پرسید کجایه؟ بگین رفت دستشویی، بالا، الان میاد. خودتان اوستایین! بچه ها پنج تا شدن! صدا صاحبخونه دراومده باید بجنبم برا یه چاردیواری! »

انقلاب فرهنگی شده بود؛ کلاس‌های درس تعطیل بود. مدیر سعی می‌کرد هم از فرصت پیش‌آمده برای پیش برد کارهای عقب افتاده و موزی کتابخانه استفاده کند و هم همکاران زنی را که به بهانه تعدیل نیرو به کتابخانه تبعید شده بودند از اخراج نجات دهد. بخشی از سالن کتابخانه با راهرویی باریک و دیواری کاذب از مخزن و سالن قرائت جدا شده بود تا کارمندان زن کتابخانه را از چشم مراجعین مرد محفوظ نگاه دارد. کتابداران زن کارهای محوله را با علاقه وبه نحو احسن  انجام می دادند. گاهی هم از وقت ‌های بیکاری استفاده کرده و به تناسب ذوق و سلیقه‌شان پته می‌دوختند، فال قهوه می‌گرفتند، آبروها و ناخن‌های‌شان را مرتب می‌کردند؛ بافتنی می‌بافتند وبهم آموزش می‌دادند. جُک می‌گفتند و یواشکی می‌خندیدند. گاهی هم  در رویارویی با مدیر از لب‌ها و چشم‌های خندانش پی می‌بردند که جُک‌ها‌شان به گوشش رسیده. گونه‌های‌شان گل می‌انداخت. روی پاهای‌شان می‌زدند. دراین مواقع گوینده می‌کوبید توی صورت خودش و می گفت «وای خدا مرگم بده بچه‌ها آبروم رفت.» یکی از کتابداران  میزش روبه روی اتاق مدیر بود. او علاقه وافری به کتاب خواندن  داشت. دوستانش خواسته بودند برای مصون نگه داشتن کارهای غیر اداری از چشم مدیر خروجش را از اتاق اطلاع دهد. برای این منظور هر روز یک اسم رمز انتخاب می‌شد. اسم رمز کلمه یا جمله ای مرتبط با حرفه کتابداری بود. مثلا مداد من دست کیه؟ یا خدمات فنی رو کی برداشت؟ نظر پوری سلطانی یا کامران فانی چیه؟ و..

ماه‌ها به این طریق طی شد. یکی از روزها کتابدار کتابخوان چنان گرم ماجرای عاشقانه «آنا» و افسر جوانِ سواره نظام «تولستوی» شده بود که نه صدای باز شدن در اتاق مدیر را شنید و نه صدای قدم ها‌یش را که معمولا وقت نزدیک شدن به منطقۀ استحفاظی زن‌ها طوری برمی‌داشت که صدای‌شان به گوش برسد.

مدیر که با چند کتاب، چند نامه و یک دسته کارت زرد رنگ روبه‌روی زن ایستاده بود ومنتظر. صدایش را بلند کرد و خطاب به زن روبه‌رو گفت «خانم لطفا بگین سرِخر!»

 

 

شش

تصویر

آقا صفرکه میزش روبه روی درب ورودی کتابخانه بود؛ با ورود هر مراجعه کننده‌ای با دست اشاره ای به قفسه‌های روبه‌رو می کرد و جمله تکراریِ «لطفا وسایل‌تون رو بگذارید» را می گفت.

اما همیشه تا  آقای میم  بخواهد وسایلش را بگذارد، گوشه قاب عکسی را آرام می‌آورد بالا و رو به او می‌گرفت. آقای میم دستش را به نشانه اردات و شاید هم تسلیم روی سینه‌اش می گذاشت و مقابل آقا صفر خم می‌شد. آقا صفر قاب را برمی‌گرداند به کشو و صدای چرخش کلید توی سکوت کتابخانه شنیده می‌شد.

کنجکاو بودیم بدانیم چه تصویری توی آن قاب پنهان شده است که آقای میم، استاد برجسته دانشگاه و مدیرسابق کتابخانه را به تعظیم در برابر آقا صفر وامی‌دارد. آقا صفر که لام تا کام نمی‌گفت؛ یک روز در برابر سماجت یکی از ما گفت «بلاخره می‌فهمین» واین قدر این کار را ادامه داد تا روزی پیش از آنکه بخواهد قاب را پایین بیاورد آقای میم با یک جهش کشیدش بالا و همین طور که داد می‌زد «بدش من!» قاب را از دست آقا صفر خارج  کرد.

با داد آقای میم برخی خودکار‌های‌شان را روی میز کوبیدند و تعدادی جمع شدند جلوی درب کتابخانه .آقای میم قاب را بالا گرفت. جلوی چشم همه چرخاند وکوبید زمین. صدای شکستن شیشه قاب پیچید. کسانی که جمع شده بودند آقای میم را توی عکس در کتار فرح پهلوی که در سفری به کرمان برای بازدید کتابخانه آمده بود دیدند.

 

هفت

باجه ۴

زن رو به روی مسئول باجه چهار نشست. فرم درخواست وام را پر کرد و گذاشت کنار دستش. مسئول باجه اطلاعات نوشته شده را کنترل کرد. زن با شنیدن صدایی که می‌گفت «چوبه دارش ظریفه» سرش را به طرف صدا چرخاند؛ مسئول باجه شماره یک بود که با هیجان برای همکار مرد و همکار زن رو به رویش توضیح می داد. همکار مرد با خودکارش روی کاغذ خط می کشید و همکارزن با لبخند رضایت به مسئول باجه شماره یک گوش می‌کرد.

زن لرزید. صورتش را از آن سه نفر برگرداند و روبه مسئول باجه چهار پرسید. «همکارتان دار ‌می‌سازه؟» مسئول باجه گفت «نمی‌دونم» و به وارد کردن اطلاعات ادامه داد. زن روبه مرد، طوری که انکار با خودش حرف می‌زندگفت «چه جوری وقتی قراره کاری به اون زمختی انجام بده ظریفه؟» مرد کاغذی را که از شکاف پرینتر بیرون خزیده بود به طرف زن دراز کرد؛ لبخندزد و گفت« انجام شد»

زن از کنار مسئول باجه یک گذشت، از اتاق بیرون رفت، از راهرو باریک گذشت و وارد سالن بزرگ بانک شد. چند قدم نرفته برگشت. روبه روی مسئول باجه یک ایستاد وگفت « ببخشید. ذهن من منحرفه، شما دار می سازین؟» مسئول باجه آرام جواب داد «دارقالی؟» زن اول گفت «نه !» مکث کرد و ادامه داد «قالیم دار داره.» مسئول باجه پرسید «ندیدین؟»

ـ چرا، دیدم. قالی‌یای شهر ما معروفه! مادرمم دارِ کوچک زمینی داشت. قالی‌های کوچک گلِ سرخی می بافت برای اتاقای خودمون. یه بارم …

ـ مسئول باجه پرسید «یه بارم چی؟» زن نگفت یه بارم طلبکار  اومد یکی‌شو جمع کرد برد.

مسئول باجه پرسید «دارِ ساختمان؟»

ـ نه، چقدر دار هست.

ـ پس چی؟

ـ دارِ اعدام!

سکوت شد و چشم‌های چهار نفرخیره شد به دهان و صورت زن. صدای مسئول باجه سکوت را شکست «ندیدم. چه جوریه؟»

ـ ولی شما گفتین «چوبه دارش ظریفه!»

سه نفر قاه قاه خندیدند. زن و مسئول باجه چشم به چشم شدند. مرد بغل دستی خنده اش را قطع کرد گفت «داشت می‌گفت چوبه دارش ظریفه.» وزن کناریش ادامه داد «داشت راجع به مبل توضیح می‌داد.» مسئول باجه پلک‌هایش را جمع کرد و گفت «واقعا ذهن‌تان منحرفه!»

سرش گیج رفت؛ همین طور که دستش را تکیه می‌داد به میز مسئول باجه، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت «آره» مسئول باجه آرام صندلی بغل میزش را سراند زیر پایش و زن روبه‌رو که حالا چادر مشکی‌اش افتاده بود روی‌شانه ‌هایش قندانش را که پر از آبنبات قیچی بود گرفت جلوش و گفت «یکی بذارین دهن‌تون رنگ‌تون خیلی پریده» پیش ازآنکه زن دستمال کاغذی را به طرفش دراز کند .آب نباتی برداشت واز در بیرون خزید.

 

 

هشت

تغییر صدا     

کتابداران به شنیدن اعتراض‌های هرروزۀ خانم شریفی وقت پایین آمدن از پله های کتابخانه عادت داشتند. آن روز اما کتابدار میز امانت صدای خانم شریفی را از داخل حیاط شنید. بلند شد؛ نرسیده به در وردی کتابخانه متوجه تغییر  صدا و لحن خانم شریفی شد. پیچید طرف اتاق همکاران. حرفش تمام نشده بود که خانم شریفی ناسزا گویان به پایین‌ترین پله رسید. چشمش به همکاران که جمع شده بودند جلوی در افتاد؛ بی مقدمه گفت «بی‌شرفای هیز خجالت نمی کشن انگار خودشان خوار مادر ندارن یکی نیس بگه با این مقنعه، مانتو  …» خانم شریفی قبل ار آنکه بگوید شلوار، افتاد جلوی در وردی. آقای مدیر که  با شنیدن صدا از اتاقش آمد بیرون. با دیدن خانم شریفی به سرعت صورتش را برگرداند و برگشت. کتابدار جوانی که خنده روی لب‌هایش ماسیده بود به سرعت چادر یکی از همکاران محجبه را از سرش برداشت و انداخت روی پاهای سفید و تپل خانم شریفی که با پرت شدن ِدکمۀ مانتو حالا از بالای ران تا کنار جوراب‌های سه ربعش پیدا بود و همکاران دیگر برای به هوش آوردن خانم شریفی و رساندنش به منزل دست به کار شدند.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹