کیامرث باغبانی ازمابهتران

کیامرث باغبانی

ازمابهتران

کَلّه­ی­سحر، خروس­خوان جومشا از خواب بلند شد. آتش اجاق را روشن کرد تا هنگام برگشتن شوهرش مثل همیشه چای داغ آماده باشد. او  تا آفتاب­پهن کنار اجاق چرت زد اما خبری از عَدٌل نشد.

عَدٌل از دویدن پا به پای آب سرد در کرتها بسیار خسته شده بود. نیمه شب شده بود. باد سرد ملایمی در تاریکی می وزید. روباهی از دور زوزه می کشید. سرمای پاییز به جان عدل نشسته بود. پاهایش در مَلِکی مثل چوب خشک شده بود. سه شبانه روز بود که خواب درستی نکرده بود. او آب را روی چند کٌرزه تخت بست تا بتواند ساعتی استراحت کند. دالان خرابه قلعه تنها جایی بود که او می توانست کمی خود را گرم کند. او خسته و کوفته به طرف خرابه می رفت. بیل بزرگ بر دوشش مثل لنگر کشتی چپ و راست می شد. کوره راه پای آوار دیوار قلعه کهنه دراز به دراز افتاده بود.

عدول داشت به نزدیک دالان می رسید که صدای ساز و آواز به گوشش رسید. درست مثل صدای عروسی عشایر از راه دور بود. ولی الان که تابستان نبود و عشایر از منطقه کوچ کرده بودند. پلکهایش از بی خوابی شبهای گذشته به سختی باز می ماند. عدل کمی گیج شده بود، فکر  می کرد خیالاتی شده است. بیل را پایین آورد و به آن تکیه کرد. لحظه ای چشمهایش را بر هم نهاد تا خوب به صداها گوش کند. صداها نزدیکتر می شد و او واضحتر می شنید. اکنون به ورودی قلعه رسیده بود. به چهارچوب بی در، تکیه داد و حیران به درون دالان سرکشید. انگار که جشن عروسی بود. زن و مرد باهم چوپی و دو دستمالی می رقصیدند. کسانی هم مشغول خوردن و نوشیدن بودند. عدل فکر کرد که عروسی گوبازهاست. چون گوبازهای کولی معمولا در این موقع از سال به نزدیک نوبندگان می آمدند. مردهای کولی تیر و تابه ی نان پزی می فروختند و زنها فالگیری می کردند. جوانترها هم برای بچه ها پرپرک و فوتک می ساختند.

عدل بیل بر دوش جلوتر رفت. یک زن و یک مرد به او خوشامد گفتند. مرد یک لیوان به دست  عدل داد و زن از شیشه شربتی را در لیوان ریخت. عدل خورد و لیوان را پس داد. تنش گرم شد و لرزه گرفت، انگار که سرمای درون بدنش راه افتاد بود و بیرون می رفت. وقتی که وارد شد دید که عروس و داماد در وسط نشسته اند. او زنان و مردان با رخت و لباسهای زیبا را نگاه می کرد که به دور عروس و داماد حرکت می کردند.. یک مرتبه دید که زن خودش هم در گوشه مجلس می رقصد. به طرف زنش رفت اما ناگهان آن زن چرخید و عدل دید که او زنش نیست بلکه لباسهای زن او را پوشیده است. به پاهای زن نگاه کرد تا کفش هایش را هم ببیند. ترس به جانش افتاد، زن کفش نداشت و پایش مثل پای گوسفند بود و دوتا سم داشت.

عدل فهمید که اینها اَجِنّه یا همان ازمابهتران هستند. از ترس شروع به رقصیدن کرد تا شاید بتواند بی دردسر از میانشان در برود. جن ها دورش حلقه زدند و شروع به خواندن و رقصیدن کردند. عدل هم با آنها به چرخیدن افتاد. در بین آواز همه با هم رو به عدل می گفتند: بَیلَکِت بنداز و بچرخون! و او جواب می داد: با بیلکم می چرخونم. عدل شنیده بود که اجنه و ازمابهتران از آهن می ترسند؛ پس تا وقتی که بیل را با خود داشته باشد نمی توانند به او آزری برسانند. پس از رقص، جنی که لباسهای زن او را بر تن داشت با بشقاب غذا به طرف عدل آمد. عدل بشقاب را گرفت. او عمدا کمی آبگوشت روی لباس زن ریخت تا نشانه کرده باشد. در همان حال زن دیگری یک لیوان پر از شربت برای عدل آورد. عدل برای گرفتن شربت مجبور شد بیل را به زمین بگذارد. ازمابهتران که گویا منتظر این لحظه بودند او را از بیل دور کردند و یکی از آنها توسری محکمی به عدل زد.

بچه که بیدار شد جومشا او را به بغل گرفت و به خانه همسایه­شان کَلِبطَلِب رفت. او به همسایه گفت شوهرش که دیشب سر آب رفته بوده هنوز برنگشته است. همسایه گفت ایشالا که خیر است، میرویم به دنبالش! کلبطلب راه افتاد رفت سراغ میشتَبّاس  و گفت عمو خرت را جل کن تا برویم دم قنات دنبال عدل.

دیگر ظهر شده بود و همه ده خبر شده بودند. عده زیادی بزرگ و کوچک در میدانِ جلوی ده منتظر ایستاده بودند. بالاخره سر و کله کلبطلب و میشتباس پیدا شد. آنها با عدل که روی خر سوار بود به ده وارد شدند. مردان همسایه عدل را مست خواب و سرمازده در پای دیوار خرابه قلعه کهنه یافته و بیدارش کرده بودند. عدل پیچیده در چادر شب از پشت خر ساکت به مردم دور و اطراف نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی­زد. عدل را جلوی در خانه شان پیاده کرده و تحویل زنش دادند.

چند وقت بعد آخر شبی حاجی پس از پایان مراسم، به در خانه عدل آمد، یا اللهی گفت و وارد شد. جومشاه چادر به سر انداخت و به پیشواز حاجی به حیاط رفت و با او به داخل آمد. جومشا  التماس کرد که آقا تو را به جدّت یک کاری بکن، دعایی بنویس شاید خوب شود، آخر من با این بچه کوچک بی نان می مانیم.

حاجی صدایش را صاف کرد و گفت بله در تکیه از کربلایی ابوطالب و مشهدی عباس، همسایه های شما شنیدم که شوهر شما عبدالله مٌضَرّتی شده است. بلاشک این گروه از اجنه کافر بوده اند. وگرنه در این ایام با برداشتن لباس ها و لوازم خانه مردم عروسی به راه نمی انداختند. اگر عبدالله هم بسم الله گفته بود صدمه ای از آنها نمی دید. البته شما جهانشاه خانم هنوز از دنیا بسی طلبکارید. من به خاطر شما تلاش خود را می کنم. ولی دم از ما و شفا از خداست. انشالله که خوب بشود. یک هفته هر روز یکی از  این حبها تبرک شده را در چای حل کنید تا بخورد. جمعه بعد برای احوالپرسی می آیم.

عدل از آن پس دیگر آن عدل سابق نشد. او روز و شب کنار اجاق چمپاتمه می نشست. بیشتر توی چرت بود. گاهی هم با خودش حرف می زد. رخت عید زنش را هم هر از گاهی نگاه می کرد و لکه آبگوشت را به زن نشان می داد. هر چند زن آن لکه را مال میهمانی سالها پیش می دانست. مردم می گفتند مضرتی شده، جن زده شده!