قباد آذرآیین: “کوچه، هنوز اسم ندارد”
قباد آذرآیین
“کوچه، هنوز اسم ندارد”
برای : رکسانا حمیدی
حال همه مان خوب است مادر…بابات بعدازظهرها تو یک آژانس دستش را بند کرده. بهتربگویم، خودش را درگیر کرده…نصف روز با کورو کچل های مردم سروکله می زند وبه قول خودش الفبا
تو مخشان می چپاند، گیچ و کلافه می آید خانه، لقمه نانی وصله ی شکمش می کند ، چرتی می زند راهی می شود. تازه، من چقدر التماس التجا کردم تا رضایت داد به همین چند دقیقه چرت. گفتم سنی ازش گذشته، پشت فرمان خوابش می گیرد کار دستمان می دهد. ماشین هم که آب و آتش است، آن هم این – به قول بابات لگن، که عمر خودش را کرده-دل خونی از کلاس و درس و شاگردهاش دارد. می گوید محصل هم محصل های سابق…می گوید فاتحه فرهنگ تو این مملکت خوانده شده. حالا دیگر کسی برای معلم جماعت تره هم خورد نمی کند…شب ها که برمی گردد خانه، برج زهرمار است، مگر می توانی دو کلمه باهاش گپ بزنی! بچه ها که عمرن جرات بکنند بروند دم پرش…دیشب بهش گفتم :” مرد، از خیر کار آژانس بگذر، یک لقمه کم تر می خوریم عوضش…”
جوری بهم چشم غره رفت که باقی حرف تو دهنم ماسید…البته بهش حق می دهم؛ این آب باریکه حقوق که زورکی کفاف مخارج نصف ماهمان را می دهد، اجاره خانه هم که شده قوزبالاقوز…
اصلن من چرا دارم این چیزها را برای تو می نویسم مادر؟ چی از دست تو برمی آید؟…
بگذار یک خبرخوش هم بهت بدهم؛ بچه ی آبجی اعظم تازه راه افتاده، تاتی تاتی می کند، چقدر هم تودل برو شده پدرسوخته!…اعظم و رضا را می گویی،با دمشان گردو می شکنند! هیچ کس از کار خدا سر درنمی آورد،کی فکرمی کرد اعظم ورضا صاحب اولاد بشوند؟ دکترها همه شان آب پاکی ریخته بودند رو دست شان. من که می گویم ما تو عقل و علم سرمان برسد به آسمان، باز هم باید توکل کنیم به خودش…پناه ببریم به همین دعاثناها بلکه گره از کارمان باز کنند…اعظم و رضا که تا همین دو سال پیش مثل سگ هار می افتادند به جان هم، حالا بیا ببین چه جور قربان صدقه هم می روند! رضا، که حالا برای اعظم شده آقارضا، یک اعظم جان می گوید صد تا اعظم جان از لب و لوچه اش سرازیر می شود…خدا تمام بنده هاش را عاقبت به خیر بکند مادر…
دیروز داشتم می رفتم صف شیر، حالا کی؟ گرگ و میش صبح، کوچه هم خلوت خلوت…شنیدم ماشینی پشت سرم چند بار بوق زد. دروغ چرا، بدجوری هول شدم. تو دلم گفتم عجب دور و زمانه ای شده! مردم حیا را خوردند، آبرو را قی کردند! ماشینه آمد از کنارم رد شد و یک کم بالاتر ایستاد. از آن مدل بالاها بود. سر جام خشکم زد. رانندهه دنده عقب گرفت و آمد ایستاد جلو پام. مر ا می گویی، پاک جان از دست و پام رفته بود. اگر دست نمی گرفتم به دیوار کوچه حتمن پخش زمین می شدم.زیر چشمی نگاه کردم تو ماشین. خانمی پشت فرمان بود.یک کم نفس راحت کشیدم. خانمه شیشه را کشید پایین و به اسم، صدام کرد، بعد هم پیاده شد، بغلم کرد و حالا نبوس کی ببوس. هنوز به جاش نیاورده بودم. انگارخودش هم این را فهمید، گفت:” من خانم تفرشی هستم، اشرف خانم، چه جور منو جا نمی آری؟”
این را که گفت تازه شناختمش. هم محله بودیم. دو تا کوچه بالاتر از ما می نشستند… خیلی عوض شده بود. شیرین، ده سالی از آن زمان جوان تر به نظر می رسید. خانم تفرشی این ها سه تا پسر داشتند، بیژن و میثم و یاسر.بیژن شان همان اول های جنگ شهید شد.کوچه حالا به اسم او است. چند ماه بعد مرگ بیژن، بنیاد بهشان خانه داد و از محله ما رفتند. یاسرشان گمانم هم سن و سال تو بود. یک پیردختر هم داشتند اسمش ماندانا بود- بعد عوض کرد گذاشت رقیه- شنیدیم بستندش به ریش یک بازاری زن مرده… به جاشان آوردی مادر؟ …خانم تفرشی اسم تک تک همسایه ها را گفت و حال و احوال شان را پرسید. چه هوش و حواسی داشت! من بعضی وقت ها اسم خودم هم یادم می رود. از تو پرسید گفتم رفتی سربازی . می گفت یاسرشان امام صادق درس می خواند. نگفت چه رشته ای. من هم نپرسیدم. فضول مردم که نیستم…پرسید این وقت صبح کجا می روم، رویم نشد بگویم دارم می روم صف شیر، گفتم رفته بودم سری به اعظم بزنم بچه اش ناخوش احوال است. بعد برای این که حرف را عوض کنم گفتم سگ باشی، مادر نباشی خواهر، تا بچه ها کوچیکن حرص و جوش خودشونو می خوری، بچه دار که شدن دردسربچه هاشون…تعارف کرد برساندم، گفتم زحمتش نمی دهم. بهانه آوردم که می خواهم کمی قدم بزنم. می دانستم که باور نکرده؛ قدم زدن آن وقت صبح با ساک خرید؟!
وقتی داشت سوار می شد گفت ::” چند روز پیش از سر کوچه تان رد می شدم چشمم افتاد به جای خالی تابلوی کوچه” گفتم:” گمانم می خواهند اسم کوچه را بکنند به اسم یک شهید” نه گذاشت نه برداشت، درآمد گفت:” خدا نصیب شما بکند اشرف خانم!” منی که اگر خار می رفت پای یکی تان جانم جا به جا از قالبم می رفت بیرون، هیچ از حرفش دلگیر نشدم. باور می کنی مادر؟ حتا درنیامدم بهش بگویم زنیکه ی سق سیاه، چرا نفوس بد می زنی؟…
برگشتنا هم که نگاهم افتاد به جای خالی تابلوی اسم کوچه، که رنگش هوایی با رنگ بقیه ی دیوارفرق داشت و بی هوا چشم هام را بستم و تو عالم خیال، اسم تو را آن بالا روی تابلوی نونوار کوچه دیدم، اصلن دلم نگرفت…یعنی می گویی من این قدر دلسنگ شدم مادر؟!…
حلالم کن مادر…حلالم کن!