آن تیلر: زنان نویسنده و مشکل نوشتن من فقط مینویسم
آن تیلر
زنان نویسنده و مشکل نوشتن
من فقط مینویسم
ترجمه: فهیمه فرسایی
وقتی داشتم راهروی طبقهی اول را رنگ میزدم، به موضوع یک رمان هم فکر میکردم. در واقع فقط یک شخصیت در ذهنم بود؛ مردی با ریش و کلاه چرمیِ لبه پهن داشت در ذهنم میچرخید. برنامهام این بود که بنشینم و طرح را بنویسم و بعد رمانم میتوانست پیرامون این مرد شکل بگیرد. ولی ماه مارس بود و فردای آن روز تعطیلات عید پاک بچهها شروع میشد. در نتیجه صبر کردم.
بعد از تعطیلات عید پاک بچهها دوباره به مدرسه رفتند، ولی سگمان کرمک گرفت. ویزیت دامپزشک کمی پیچیده شد و یک روزم بهکل از دست رفت. در این میان پنجشنبه شده بود؛ جمعه تنها روزی بود که میتوانستم خرید بروم، برای جربیل مغولی خانگیمان، کاه تازه بخرم و حمامها را تمیز کنم. تا روز دوشنبه صبر کردم. بعد هنوز تمام چهار هفتهی آوریل را وقت داشتم تا به رمانم برسم.
در ماه مه کاملاً آماده بودم که نوشتن را شروع کنم. ولی میبایست تکه تکه بنویسم. چون میبایست جربیل مغولی را برای کنترل پیش دامپزشک ببرم و بعد نصف روزم به این گذشت که با یک ظرف پلاستیکی دنبال سگ راه بیفتم، تا در آزمایشگاه امتحان کنند که آیا درمانی که شروع کرده بودند، موفقیتآمیز بوده است یا نه. بعد تعمیرکار ماشینظرفشویی آمد و بعد هم باغبان و بگذریم از وقفههای کوتاهی که مأمور اداره برق برای خواندن کُنتر آمد، پنج ترویجگر فرقهی مذهبی «شاهدان یهووا» و دو نفر از فرقهی مورمونها هم آمدند. بعد مرتب تلفن زنگ میزد؛ میخواستند لامپی که دایم میسوخت و زیرزمین ضد آب به من بفروشند. یکی از دخترعموهای شوهر ایرانیام بچهای به دنیا آورده بود. بعد عموی دخترعمو فوت کرده بود؛ بعد مادر دخترعمو تصمیم گرفته بود به ایران برگردد و میخواست بداند که پیش از سفر، کجا میتواند یک مانتوی سیاه آمریکایی بخرد. مانتوی سیاه آمریکایی وجود ندارد؛ آمریکاییها مراسم عزا برگزار نمیکنند؟ من گفتم نه، ولی با وجود این به همهی فروشگاههای بزرگ تلفن کردم و پرسیدم، چون مادر دخترعمو انگلیسی بلد نبود. بعد فصل اول و دوم رمان را نوشتم. در واقع میخواستم هر روز تا ساعت سه و نیم کار کنم. ولی ماهی بود که باید زود تعطیل میکردم: یک بار به دلیل وقت دندانسازی بچهها، یک بار به دلیل نوبت واکسن ضدهاری گربه، یک بار به دلیل اورتوپدی دختر بزرگهمان و دو بار بهخاطر مسابقه ورزشی او. وقت برگزاری مسابقه، به خودم گفتم میتوانم این صحنه را در رمانم بیاورم، هر چند که رمانی در ذهن نداشتم که در آن ۲۰ دختر کوچک در لباس ورزشی ظاهر شوند و از روی میلههای ورزشی بپرند، بدون آن که زمین بخورند. زمانی که فصل سوم را نوشتم، روز یادبود بود و بچهها تعطیلات تابستانی داشتند.
میدانستم که از ماه ژوئن انتظار زیادی نباید داشته باشم. مدرسه تمام شده بود، ولی اردوهای تابستانی هنوز شروع نشده بود. نوشتن رمان را کنار گذاشتم. فکر در بارهی آن را هم رها کردم. در باغچه گل و گیاه کاشتم و با بچهها بازی کردم. روز ۲۵ ژوئن، یکی از بچهها را به اردویی در ویرجینیا بردیم و دومی را به اردوی روزانه و من دوباره میتوانستم به کار خودم برسم. ولی پیش از آن میبایست اتومبیلم را به تعمیرگاه ببرم. مکانیک اول میخواست دست به سرم کند، ولی من نگذاشتم. در حالی که آنها تمام بعد از ظهر را مشغول بررسی اتومبیلم بودند، من روی یک صندلی تاشو در تعمیرگاه نشستم، برای خودم آهنگی آرامبخش را زمزمه کردم و کوشیدم به خاطر بیاورم، قصد داشتم چگونه مرحلهی بعدی رمان را پیش ببرم. یا اصلاً موضوع رمان چه بود. شخصیتم با ریش و کلاه لبه پهن دوباره ظاهر شده بود. این بار ولی کمی رنگپریده و لاغر، مثل کسی که محکم لبهی صخرهای را چسبیده باشد که کاملاً سقوط نکند.
تمام امیدم به ژوئیه بود که با چهار روز تعطیلی در آخر هفته شروع شد. و دوشنبه شب از اردوی دخترمان در ویرجینیا تلفن کردند که او به شدت بیمار شده و در بیمارستانی در شارلوته ویل بستری است. ما بچهی دوم را پیش دوستان گذاشتیم و سه ساعت تمام زیر باران شلاقی رانندگی کردیم تا به شارلوته ویل رسیدیم. دخترم و یک بچهی دیگر (تنها بچهای که در ویرجینیا دیدم) که به بخش اورژانس منتقل شده بودند، لرزان و گریان با تشخیص احتمالی عفونت رودهی کور انتظار ما را میکشیدند. به این ترتیب شب را روی یک صندلی در بخش اطفال و صندلی دیگری در بخش اورژانس گذراندم. صبح روز دیگر معلوم شد که دخترم تیفوس گرفته. در نتیجه او را به اتومبیل منتقل کردیم و به بالتیمور برگشتیم؛ دکتر داروهایش را نوشت و گفت که باید استراحت کند. شش روز طول کشید و او در تمام مدت به پاشویه و مایعات مختلف احتیاج داشت. روز هفتم قبراق و شاد از جا بلند شد و به ما گفتند که تیفوس نداشته و فقط یک ویروس ساده بوده و ما او را با قطار شب به ویرجینیا فرستادیم. روز بعد بالاخره میتوانستم کار کنم، ولی به جای آن در اتاق کارم روی مبل نشستم و به دیوار زُل زدم.
در این حالت میتوانستم در مورد نقشم به عنوان زن/ همسر/ مادر و نوشتن اندکی تأمل کنم. فقط بگویم که من با یک نویسنده ازدواج کردهام که مرد/ همسر/ پدر هم هست. نخستین رمان او در ایران، وقتی هنوز داشت پزشکی میخواند، منتشر شده بود. بعد به آمریکا آمد تا دوره پزشکی را به پایان ببرد. مدت زیادی وقت نوشتن نداشت. هیچکس نمیتواند ۲۰ ساعت در حال آمادهباش باشد و در چهار ساعت باقیمانده، رمان بنویسد. در حال حاضر او روانپزشک اطفال است و رمانهایش را گاهی که فرصت میکند، مینویسد: وقتی در حال نوشتن سخنرانیای علمی نیست؛ وقتی با یک بیمار تلفنی حرف نمیزند؛ وقتی در انستیتوی روانپزشکی تدریس نمیکند. او هنوز به فارسی مینویسد و در یک دفترچهی معمولی. گاهی وقتی بچهها به انگلیسی چیزی میپرسند، او به فارسی جواب میدهد و وقتی آنها سوال میکنند «چی؟» حیران سر بلند میکند و انگار که باید پردهای در مقابل چشمهایش پایین بیفتد، تا او دوباره متوجه شود، کجاست و به انگلیسی جواب بدهد. اغلب از خودم میپرسم، اگر مجبور نبود خرج خانواده را دربیاورد، چه شغلی را پیشه میکرد؟ او به نوشتن خیلی اهمیت میدهد و کارهای خوبی هم دارد، ولی با وجود این هر روز ساعت ۵ و نیم از خواب بلند میشود، کت و شلوارش را میپوشد و کراوات میزند و در تاریکی به سوی بیمارستان میراند. به نظر میرسد که هر دوی ما به روشهای مختلف زمان خلاق بودن را مثل تراشههای کوچک و سخت از زندگیمان بیرون میکشیم.
گاهی یک روز تمام در هفته برنامهی نوشتن را تعطیل میکنم. در این روز با یکی از دوستانم برای ناهار قرار میگذارم، علفهای هرز باغچه را میکَنم و کمد لباسها را مرتب میکنم. متوجه شدم که وقتی همسرم در پایان چنین روزهایی میپرسد که چهکار کردهام، در مورد پیشآمدهای ناگوار اغراق میکنم. (تو خیابان گریناسپرینگ نزدیک بود یک کامیون زیرم کند. یک ساعت تو صف ایستادم تا برای بچهها دمپایی پلاستیکی بخرم.) انگار که هیچکار نکردن خلاف باشد. این مسئله که میتوانستم برخلاف همسرم آزادانه سفارش کاری را بپذیرم یا نه هم بهنظرم خلاف میآمد. من میتوانم نوشتن یک مقاله را که باب میلم نیست، رد کنم؛ میتوانم تغییری در داستانم ندهم؛ میتوانم نوشتن یک رمان را به تأخیر بیندازم. همهی این موارد لوکس است. همسرم برعکس مجبور است هر روز از جا بلند شود و به بیمارستان برود. لوکس برای او این است که کسی از او نخواهد دو هفتهی تمام همهی کارهایش را زمین بگذارد، چون یکی از بچهها آبله مرغان گرفته است. تنها کسی که به کلی زندگی لوکسی ندارد، به نظر من، نویسندهی زنی است که بچههایش را تنها بزرگ میکند. بارها به این مسئله که چگونه این نویسنده مشکلاتش را حل میکند، اندیشیدهام. فکر میکنم اگر من جای او میبودم، صنعتگر میشدم. مدت زمان زیادی طول کشید که بین بخشی از وجودم که مینویسد، و بخشی که به روزمرگی میپردازد، مرزی بکشم ـ تا زمانی که یاد گرفتم وقتی زمان نوشتن فرامیرسد و روزمرگی سر و کلهاش پیدا میشود، در را ببندم و جوابش کنم ـ حالا نمیدانم که آیا هر دو بخش را میتوانم دوباره به هم وصل کنم یا نه.
پیش از بچهها من در یک کتابخانه کار میکردم. شغل کسالتباری بود، ولی من کلاً کارهای ملالتزا را با علاقه انجام میدهم. در کتابخانه روی یک چهارپایه مینشستم و کارتهای مربوط به کاتالوگهای زبان روسی را بر حسب حروف الفبا مرتب میکردم و به صحبتهای سایر کارکنان گوش میدادم. این کار مرا به یاد جوانیهایم میانداخت، وقتی که در کارخانهی دخانیات کار میکردم. شبها وقتی از کتابخانه به خانه میآمدم، مینوشتم. هیچ وقت بهطور مشخص نمینوشتم که کارکنان کتابخانه چه گفتند، ولی در تمام روز صدای آنها را در گوشم داشتم و این به من کمک میکرد صدای شخصیتهای داستانم را خلق کنم. بعد اولین نوزادمان به دنیا آمد ـ که نمیخوابید. من استعفا دادم و تمام روز را با نوزادم میگذراندم و شبها با او این طرف و آن طرف میرفتم. حتی اگر وقت هم داشتم نمیتوانستم بنویسم، چون چیزی در وجودم نبود. خالی بودم؛ از شدت مراقبت و احساسات خالی شده بودم. صداهای دیگر را تنها وقتی میشنیدم که قراری گذاشته بودیم ـ آشنایانی که برای شام یا ناهار میآمدند یا ما را به شام یا ناهار دعوت میکردند و از اینرو خود را موظف میدانستند سنجیده صحبت کنند. راحت حرف زدن؛ این چیزی است که اغلب نویسندگان کم دارند و من همیشه به دنبالش هستم: راحت حرف زدن، پچپچها و وراجیهای آهسته مردم در محل کار، تمام روز در کنار هم نشستن.
من با علاقه از بچههایم، وقتی نوزاد بودند مراقبت میکردم (هر چند وقتی بزرگتر شدند، بیشتر تفریح داشت). ولی این دوران که نمیتوانستم بنویسم و تنها و همیشه با آنها همدم بودم، خیلی سخت بود. اما چارهی دیگری نداشتم. میدانم که باید ممکن باشد که بچهات را به دست پرستار بسپاری تا بزرگ شود و بچههایی که چنین بزرگ شدهاند و من دیدهام، به نظرم کمی ضعیف میآمدند و با واژه میانهی خوبی نداشتند. از این رو تصمیم گرفتم در این مرحله نوشتن را کنار بگذارم. دیرتر بهنظرم زیاد طولانی هم نبود. پنج سال از وقت تولد دختر اولمان تا وقتی دومی به مهد کودک رفت و بعد پیش از ظهرها، وقتم آزاد بود. ولی در طول این دوران همیشه احساس میکردم که تمامی ندارد. نمیتوانستم تصور کنم که زمان میگذرد. طوری بود، انگار که همهی چیزهایی که میخواستم بنویسم در رگهایم منعقد و مرا چسبنده و فلج کرده بود. زمانی رسید که دیدم اصلا چیزی برای نوشتن ندارم. فقط حس سوزن سوزن شدن باقی مانده بود. احساس میکردم بیارزشم، مهم نبود چند تا کهنهی بچه میشستم و چند ساعت کالسکهی بچهها را هل میدادم. تنها شیوهای که زندگیام را برای خودم توجیه کنم، این بود که تصور کنم در یک کمون خیلی کوچک زندگی میکنم. من دوران کودکیم را در یک کمون گذراندم یا به هرحال امروز میشود آن جماعت را اینگونه نامگذاری کرد و به همین دلیل با فکر یا ایدهی تقسیم کار آشنا بودم. به خودم میگفتم آنچه میکردیم، مطلقا مطابق نظمی منطقی بود: یک عضو با جهان بیرون در تماس بود و پول درمیآورد و دیگری از خانه و بچهها مواظبت میکرد، داستانهای شاهپریان میخواند و پریز برق را تعمیر میکرد. عضو دوم شاید از نظر جسمی آزادی زیادی نداشت، ولی آزادی تنظیم وقت خودش را داشت. شاید ده دوازده بار در هفته مینشستم و به این مسائل فکر میکردم. اغلب سعی داشتم خودم را با این استدلالها متقاعد کنم که سهم من هم مهم است.
دختر عمویی که به تازگی بچه بهدنیا آورده بود، اغلب در خانه مینشست و گریه میکرد. او برای لیسانسش روی موضوعی کار میکرد که دایم میبایست در حال رفت و آمد باشد. به او گفتم «نترس، دوباره به زندگی برمیگردی. این مرحله زیاد طول نمیکشد.»
«چقدر طول میکشد؟»
«حدود سه سال. اگر به همین یک بچه اکتفا کنی.»
«سه سال!»
میتوانم وحشت او را ببینم. پسر کوچکش بسیار زیبا است با ویژگیهای ایرانیش. و مهمتر از همه این که میخوابد؛ چیزی که من در نوزادهایم ندیدم. سعی میکنم به او بگویم که این خیلی با ارزش است (و طبیعی است که او با حرف من موافق باشد، بدون آن که به من گوش کرده باشد). بهنظرم میرسد از وقتی که بچهدار شدهام، غنیتر و پختهتر شدهام. بچهها ممکن است که روند نوشتنم را کمی کُند کرده باشند، ولی وقتی نوشتم، چیزی در وجودم بود که میتوانستم از آن بنویسم. در غیر این صورت چه کسی را میبایست دوست داشت، آن هم بدون قید و شرط؟ برای چه کس دیگری میبایست واقعاً به هر کاری دست زد؟ زندگیام به نظر چند وجهیتر شده است. و خطرناکتر.
از وقتی بچهها به مدرسه رفتهاند مرزهایی را که در ذهن داشتم، فعال کردم. صبحها سریع و با هول و ولا کار میکنم، مو میبافم، صبحانه تهیه میکنم و هنوز بچهها خانه را ترک نکردهاند، آرام میشوم و میروم بالا به اتاق کارم. بعضی وقتها، وقتی که یکی از بچهها زودتر تعطیل میشود، احساس میکنم که دوپارهام چگونه در جدالند؛ در این صورت غایبم و بیطاقت. ولی در طول زمان یاد گرفتم که مرحلهی گذار را آسانتر کنم. مثل طنابی میماند که کمکم رها میکنم. وقتی که بچهها به خانه میآیند، آخر طناب را رها میکنم و در اتاق کارم را میبندم و تمام. معلوم است که همیشه بدون اصطکاک نیست. وقتهایی هست که اصلاً چنین نمیشود: وقتی بچهای مریض میشود، به عنوان مثال، نمیتوانم آخر طناب بچهها را رها کنم، برای این که وقتی برای نوشتن داشته باشم. وقتی آنها در خانه هستند و به کارهای دیگر مشغولند، دیگر تلاش نمیکنم چند دقیقهای معطل کنم تا صفحهی آخر نوشتهام را به پایان ببرم؛ میدانم که انگار که جادو شده، تعداد زیادی بچه به در میکوبند، که چسب زخم میخواهند یا باید واکسن ضد هاری بزنند و دربارهی واقعیتهای زندگی بهطور همهجانبه آگاه بشوند.
در بهار سال گذشته، یک دستگاه کوچک ضبط کنندهی صدا خریدم. بهنظرم آمد که بهترین ایدههایم وقتی در حال جارو کردن هستم به فکرم میرسند. ولی اغلب آنها را فراموش میکنم. فکر کردم، ضبطصوت کمکم میکند. اغلب دستگاه کوچک ضبط را در جیب پیراهنم حمل میکردم. ولی فکر نکردم که با این کار از مرزی میگذرم: یعنی میگذاشتم یک نیمه زندگیام به نیمهی دیگر درز کند. یکی از بچههایم مشغول تعریف کردن اتفاقاتی بود که در آن روز مدرسهاش افتاده بود و من ناگهان دستگاه را روی میز گذاشتم، روشن کردم و گفتم: «مورگان را از مهمانی کوکتل حذف کن؛ او کسی نیست که الکل بنوشد.» بچهام گفت: «چی؟» دو نیمهی وجودم آن وقت شروع کردند عجیبوغریب عمل کنند؛ ناهماهنگ و نامتقارن. دستگاه را برگرداندم به مغازه.
چند سال پیش پدر و مادرم به کنارهی باختری رود اردن سفر کردند تا برای «کمیتهی خدمات دوستانهی آمریکایی» کار کنند. پدرم یک عمر رؤیای این کار را میدید و تا بچهها خانه را ترک کردند، فعالانه دست به کار شد. ولی تا پایشان به نوار غزه رسید، مادرم دچار تب مرموز شدیدی شد که علتش نه در بیمارستانی در بخش عربی کناره و نه در بخش اسراییلی آن قابل تشخیص بود. در نتیجه میبایست به آمریکا برگردند تا مادرم را معالجه کنند و از آنجا که خانهشان را در کارولینای شمالی اجاره داده بودند، به خانهی ما آمدند. چهار ماه با ما زندگی کردند ـ و از این هفته به آن هفته؛ چون نمیدانستند که چه وقتی به نوار غزه برمیگردند و اصولاً آیا میتوانستند به آنجا سفر کنند یا نه و بیماری مادرم تا چه حدّ جدی بود. این مسئله ابتدا باعث تأسف مادرم شد، پدرم هم میبایست خیلی ناراحت شده باشد که به مدت چهار ماه در وضعیتی بلاتکلیف زندگی کند، در حالی که مادرم مرتب به بیمارستان منتقل میشد. با این حال فکر میکنم پدرم از زندگیاش همان اندازه راضی بود که همیشه بود. آهنگی از موتسارت را با سوت میزد و عایق لاستیکی پنجرههای ما را تعیمر میکرد. به قدمزدنهای طولانی میرفت و چوب خشک برای شومینهی ما فراهم میآورد. به سالن اجتماعات محله میرفت و در مورد وضعیت اضطراری پناهجویان سخنرانی میکرد. در یکی از مراحلی که مادرم در بیمارستان نبود، به او گفت: «حالا که ما یک کم وقت داریم، چرا به دیدن پسرها نرویم؟» به این ترتیب راه افتادند تا به دیدن تمام برادرهای من و خویشانی که سر راهشان بودند، بروند. یک وقتی مادرم تصمیم گرفت به یک «شفادهنده» مراجعه کند. (او اصولاً به این چیزها اعتقاد ندارد، ولی بهکلی ناامید شده بود.) پدرم گفت: «اوه، باشه» و او را با ماشین به مطب یک شفادهنده برد و در تمام راه سوت زد. و وقتی شفادهنده نتوانست کاری از پیش ببرد مادرم گفت: «فکر میکنم این تبها و دردها همه خیالیاند. بیا دوباره بریم نوار غزه.» پدرم گفت: «باشه.» و دو تا بلیت در نزدیکترین پرواز خرید. من در تابستان بعدی با بچهها به دیدار آنها رفتم. مادرم دیگر تب نمیکرد و پدرم ما را در یک ماشین رنوی کوچک در نوار غزه، بین شترها و چادرها چرخاند و با شادی و شعف قطعهای از موتسارت را با سوت نواخت.
من این پیشآمدهای دور و دراز را همیشه در ذهن دارم و دایم هر روز به خودم نهیب میزنم که به آن بیاندیشم. فکر میکنم که روش زندگی پدرم (بینهایت سازگار با رویدادها، انگار که لبخندزنان بگوید: «آها، حالا به اینجا هم رسیدم.») شیوهی درستی است برای گذران زندگیای بیثبات بین نوشتن رمان، عوض کردن کاغذ دیواری اتاق غذاخوری و میزبانی از پارتیهای شبانه با لباس خواب. در طول زمان یاد گرفتم، روزی که بچهها بهخاطر برف زیاد مدرسه نمیروند، به عنوان روز تعطیل غیرمنتظره به حساب بیاورم و به بهانهی آن، به جای این که داستان کوتاهی بنویسم، هفده دور «پارچزی» با بچهها بازی کنم. و وقتی وسط هفته یک گروه عموهای ایرانی ناگهان به دیدن ما میآیند (یک ایل مردهای هیکلدار، با سر طاس و چهرههای زرد که باید با چای از آنها پذیرایی کنی. آنها روی تختهای مهمان، یعنی مبل و صندلیهایی که سرهم وصل شدهاند و تشکهای کهنهی بچهها میخوابند) تصمیم گرفتم، به صدای درونم گوش بدهم و به آن چه آنها برای گفتن دارند و کار روی رمانم را به روز بعد موکول کنم. من از چهار دیواری روشن و پاک درونِ وجودم به آنها لبخند میزنم. برای این کار، طبیعی است که به ذخیرهی زمانی بیپایانی نیاز دارم، ولی این ذخیره را میتوانم خودم طوری راه بیندازم. آن وقت بهنظرم میرسد که زندگیام شروع میکند به طولانی شدن. و در آنجا، خطری در کمین است: شاید به جایی برسم که غیرفعال مثل یک تکه چوب روی موجی به پایان برسم. ولی سعی میکنم یک راه حل میانه پیدا کنم.
چندی پیش در حیاط مدرسه، منتظر یکی از بچهها بودم که مادر دیگری به سراغم آمد و پرسید: «بالاخره شما کار پیدا کردید یا فقط مینویسید؟
خب دیگه، چه جوابی میتوانستم به او بدهم؟
در واقع میبایست به من بربخورد. این که چنین نبود، شاید به این دلیل بود که تا حدودی با نظر او موافق بودم. آیا برای داستانهای غیرواقعیای که مینویسم حقوقی دریافت میکنم؟ بهتر بود که شروع کنم کاری برای خودم بیابم. احساس میکردم که نوشتن کاری موقتی است. روزی فرامیرسد که هر چه دوست داشتم بگویم، گفتهام. که همهی شخصیتهایم را آفریدهام و بالاخره آزاد هستم و میتوانم به معنی واقعی به زندگیام بپردازم. وقتی طرحهای جدید را روی کارتی مینویسم، تصور میکنم که چطور میتوانم فکرهایم را جمع کنم و به زودی سرم خالی و جادار میشود. کارتها را در آرشیوی در یک جعبه آبی میگذارم و تصور میکنم که چطور یک روز کارت آخری را بیرون میآورم. آه، بالاخره تمام کردم و جعبهی آبی را دور میاندازم. من به دندانپزشکی شباهت دارم که بهطور خستگیناپذیر بر ضد پوسیدگی دندان مبارزه میکند و از رسیدن آن روز که بالاخره پیروز میشود، خوشحال است که شغلش را ضایع نکرده است. ولی مغزم بهطور مرتب پر میشود؛ جعبهی آبی همیشه رنگارنگ و پُر است. حتی اگر احساس میکردم که دیگر طرح و فکر دیگری ندارم و فصل جدید را نمیتوانم شروع کنم، هنوز هم احساس میکردم چیزی در وجودم میجوشد و میخواهد بیرون بیاید. انسانها همیشه بهنظر من بیگانه و عجیب میآمدند و بهگونهای متأثرکننده. من مه طنزی را که پیرامون تمام چیزهایی که میبینم هاله بسته، نمیتوانم نادیده بگیرم. شاید این آنی است که من میخواهم با نوشتنم به رشتهی تحریر درآورم؛ شاید فکر میکنم که من تنها کسی هستم که دنیا را با این چشم میبیند. اغلب آزردهخاطر میشوم، وقتی خوانندگان میگویند که من تنها در مورد انسانهای عجیب و غریب مینویسم. چاره دیگری ندارم؛ من این تصور را دارم که حتی معمولیترین افراد در زندگی واقعی در اعماق وجود خود چیزی غیرعادی دارند. گاهی خیال میکنم یکی از شخصیتهای گذشتهام را سر پیچ خیابان بعدی میبینم. خندهدار این است که واقعاً هم اتفاق افتاده است. و اگر کمی مذهبی بودم، میتوانستم باور داشته باشم که وقتی مُردم، چند نفر از شخصیتهایم در آسمان منتظرم بمانند و من میتوانستم از آنها بپرسم «بعد از آخرین دیدارمان، چه اتفاقی افتاده است؟»
فکر میکنم با این احساس به دنیا آمدهام که آن چه در کتابها آمده، بسیار منطقیتر، جالبتر و یکجوری واقعیتر از آنی است که در زندگی عادی رخ میدهد. من از دوران کودکیام متنفر بودم و آن را با خواندن خرواری کتاب گذراندم در انتظار این که سرانجام بزرگ بشوم. وقتی کتابهایم تمام شدند، خودم شروع به نوشتن کردم. شبها، وقتی نمیتوانستم بخوابم در تاریکی قصه میبافتم. اغلبشان داستان دخترهایی بودند که با کالسکههای سرپوشیده برزنتی به سوی غرب میرفتند. عمیقاً ناراحت بودم که دیر به دنیا آمدهام و نتوانستهام با کالسکههای سرپوشیده به غرب سفر کنم.
من شاعری را میشناسم که میگوید برای نویسنده شدن باید در کودکی به تب روماتیسمی مبتلا شده باشی. من هرگز تب روماتیسمی نداشتم، ولی فکر میکنم، این حکم در مورد وضعیتهای دیگری هم صدق میکند که در آن کودکی، به حاشیه رانده میشود. در مورد من، این گذشتهام در کمون بود ـ کمون تجربی واقعی کواکر (۱) که وسط جنگل زندگی میکردند و بعد تلاشی که پس از آن کردم تا با زندگی عادی هماهنگ بشوم. یازده سالم بود. تا آن زمان حتی از تلفن استفاده نکرده بودم و میتوانستم با کف پای برهنهام کبریتی را آتش بزنم. بچههای مدرسهی جدیدم، عجیب و غریب بهنظرم میرسیدند. آنها هم میبایست در مورد من همین ارزیابی را داشته باشند. هنوز هم از موقعیتی که امروز دارم، تعجب میکنم. زندگیام امروز با تمام امکانات مدرنش بسیار ساده و راحت شده است. چطور به اینجا رسیدم؟ در حال حاضر امیدم را به این که بر احساس فاصله غلبه کنم، از دست دادهام؛ در واقع حتی از این وضعیت لذت هم میبرم. نه من و نه برادرهایم نمیتوانیم در جمع بودن را برای مدت زمان طولانی تحمل کنیم.
در دوران جوانی قصد داشتم هنرمند بشوم، نه نویسنده. در کتابها میبایست نویسنده به رویدادهای عظیم بپردازد و تا آن زمان برای من اتفاق بزرگی رخ نداده بود. من فقط کارکنان کارخانهی دخانیات را میشناختم که برگهای توتون را به آنها میدادم و آنها هم در حال حرفزدن بیوقفه برگها را مرتب روی هم میگذاشتند. بعد در کتابخانهی مدرسه به کتابی برخوردم که داستانهای کوتاه ایدورا ولتی (۲) در آن منتشر شده بود. او درباره ادنا ایرل نوشته بود که خیلی ساده بود و تمام روز جایی مینشست و به این فکر میکرد که چطور حرف C در مارک کوکا کولا از میان حلقهی L گذشته است. اوه، من ادنا ایرل را میشناختم. معنیاش این بود که آدم میتواند دربارهی آدمهای عادی هم بنویسد؟ من همیشه میخواستم برای ایدورا ولتی یک نامه تشکرآمیز بفرستم، ولی احتمالاً از نامهام حیرت میکرد.
من دوست داشتم در کالج سوارتمور تحصیل کنم، ولی پدر و مادرم خواستند که من به کالج دوک بروم، جایی که توانستم یک بورس تحصیلی بگیرم. دلیلش این بود که سه برادر دیگرم که بعد از من به دنیا آمده بودند، میبایست به کالج بهتری بروند، چون تحصیل برای پسرها مهمتر از دخترها بود. این اولین و آخرین بار بود که جنسیتم ضرر و زیان تعیینکنندهای برایم داشت. من هنوز هم تصمیم آنها را ناعادلانه میدانم ولی نمیتوانم ثابت کنم که با این تصمیم زندگیام ویران شد. دستکم رینولدز پرایس (۳) در دانشکده دوک تدریس میکرد؛ تنها انسانی که شناختم و میتوانست فن نگارش را تدریس کند. بنابراین در نهایت همه چیز روبراه بود.
فکر میکنم برای بسیاری از نویسندگان، زمانِ پس از کالج (جایی که دانشجوها استعدادهای بینظیری بودند) و پیش از انتشار نخستین اثرشان، سختترین دوران است. خوشبختانه من متوجه این دشواری نشدم. تصورات من در مورد خواستهایم چنان مبهم بودند که وقتی به ثمر نرسیدند، نمیتوانستم ناراحت بشوم. بعد از مقطع بچلر، تحصیل در رشتهی زبان روسی را شروع کردم و به شستن زمین عرشه یک قایق در «ماین» مشغول شدم، بعد شغلی پیدا کردم که میبایست کتابهای زیادی از اتحاد جماهیر شوروی سابق سفارش میدادم. نوشتن آهسته آهسته به سراغم آمد. مدتی در نیویورک زندگی کردم و معتاد این شدم که با قطار یا مترو به این سو و آن سو بروم و در طول راه احساس میکردم که به یک چشم بزرگ تبدیل شدهام که چیزها را میدید و در مییافت، بعد از میانشان عبور میکرد و دستآخر به طبقهبندیشان مشغول میشد. ولی معلوم نبود برای چه کسی قرار بود این چیزهای طبقهبندی شده را تعریف کنم؟ هیچوقت در تمام عمرم بیش از سه یا چهار دوست نزدیک نداشتم؛ گذشته از آن حرف زدن هم برایم آسان نیست. من به آن گروه از آدمهایی تعلق دارم که ساعت چهار صبح در رختخواب ناگهان به یاد میآورند که وقت ناهار دیروز میبایست به این و آن نکته اشاره میکردند. نوشتن همین نکتهها، برایم تنها راه چاره بود.
میشود تصور کرد که این وضعیت متزلزل پس از آن که مشتاقانه در انتظار بزرگشدن بودم، باعث سرخوردگی بزرگی بشود. ولی فکر میکنم، به انتظار کشیدنش ارزید. من همه چیز بزرگ بودن را غیر از کاغذبازیهایش دوست دارم ـ مالیات بر درآمد، شکایت علیه صورتحساب فروشگاه سیرز، تمدید عضویت در کلوب اتومبیل. همیشه روی این حساب میکردم که همسر و بچههایی داشته باشم و بفرما آنها را دارم. برایم شگفتانگیز بود که نویسنده بشوم، ولی با این شغل خوب کنار میآیم. تنها مسئله جدیای که گاهی نویسندگی برایم ایجاد میکند، احساسِ مورد حمله قرار گرفتن از سوی دنیای بیرون است. چه کسی به این فکر افتاده است که نویسندگان، کسانی که یکی از درونگراترین حرفهها را انتخاب کردهاند، میبایست در انظار عمومی خوب ظاهر شوند یا کوچکترین تمایلی به افشای اسرار خود برای سردبیر یکی از مجلههای زنانه داشته باشند؟ احساس میکنم این شرایط را میتوانم تحمل کنم، تنها به این خاطر که بسیار یکدنده هستم، وقتی پای تصمیمگیری درباره این در میان باشد که چه کاری را مایلم انجام بدهم و چه کاری را انجام ندهم. من میخواهم کتابهایم را بنویسم و بچههایم را بزرگ کنم. کارهای دیگر به غیر از این برایم تحلیلبرنده است. میدانم، ممکن است به نظر کوتهبین بیایم که البته هستم. من آیینها و روال عادی امور را دوست دارم و متنفرم از این که از خانه بیرون بروم؛ در پنهان شدن و سنگرگرفتن مهارت دارم و در اتوبان رانندگی نمیکنم. تعطیلات هر ساله برایم عذابآور است. با وجود این همیشه در سفرم و موفق نمیشوم وسیلهای بخرم، بدون آن که قطع سفری آن را هم تهیه نکنم. همیشه یک کیف لوازم توالت همراه دارم، با صابون و لباس خواب و آمادهام هر لحظه به سفر بروم. چطور میشود اینها را توضیح داد؟
در حالی که دنیای بیرون هر لحظه غیرقابل اعتمادتر میشود، من دنیای درونم را گسترش میدهم، جایی که مردم خوشنیت هستند و با کارهای خیر کوچک دیگران را غافلگیر میکنند. روزهایی هست که من در رمانهایم، مثل در یک استخر غرق میشوم و وقتی بیرون میآیم احساس میکنم خالی شدهام، رؤیازده و خسته. بعد راه میافتم تا به حیاط مدرسه بروم و آن جا مادر دوست دخترم از من میپرسد که آیا من در حال حاضر تا حدودی کار مفیدی انجام میدهم؟ که آیا کار میکنم؟ که آیا کاری پیدا کردهام؟ من جواب میدهم: نه. من فقط مینویسم.
ترجمه از انگلیسی به آلمانی: سوفیا تسایتس
(۱) کواکریسم یک جامعه یا فرقهی مذهبی با ریشه مسیحی در انگلستان دهه ۱۶۵۰ است.
(۲) ایدورا آلیس ولتی نویسنده و عکاس آمریکایی. در سال ۱۹۷۳ جایزه پولیتزر را برای رمان «دختر خوشبین» دریافت کرد.
(۳) رینولدز پرایس (۱۹۳۳ –۲۰۱۱) نویسنده و پژوهشگر ادبی آمریکایی. (همهی اطلاعات از ویکیپدیا)
به نقل از کتاب “میز تحریری رو به چشم انداز“ (Schreibtisch mit Aussicht)
گردآورنده: ایلکا پیپگراس (Ilka Piepgras)