رکسانا حمیدی علیه سیزیف فراموشکار
رکسانا حمیدی
علیه سیزیف فراموشکار*
عقربههای ساعت جلو میرن و باز برمیگردن سرجاشون. هر کاری که انجام میشه و به نظر میآد روی غلطک افتاده اما بعد آدم میبینه راحت برگشته به نقطه اول، به همون مقطعِ نشدن. هیچ کاری پیش نمیره. رحم و تعارف هم نداره. مثه سیزیف که باید بیهودگی کارهاش رو به عنوان مجازات تحمل میکرد؛ این هم یه جور مجازاته. یه گردش بین نقطه صفر تا رسیدن به نتیجه اونم با تحمل سختی غیرمعمول برای انجام یه کار.
رفتم مالاکو رو اوردم. بچه چهار روز توی کلینیک مونده بود. دکتر گفت پاش جوش خورده و خیالت راحت. مجبور شدم بعد یه ماه توی اون حیاط لعنتی پا بذارم و مالاکوی نالان رو مثه یه گنجشک زخمی بردارم و سراسیمه ببرم دامپزشکی.
اینم شد دومی. بدبختی آدمای بدبخت، خاص خودشونه.
از پنجره پریده بود رو شاخه روبرویی و از همونجا افتاده بود توی حیاط. شانس اوردم زنده موند. بچه رو عمل کردن و توی پاش پلاتین گذاشتن.
رفتم توی محله به گربهها غذا دادم تا مالاکو زودتر حالش خوب بشه.
آذین گفت حالا فهمیدی حال منو؟
گفتم آره.
حال آدمی که بیهیچ گناهی از همه طرف محکوم میشه، اونم بدون هیچ درکی یا بخششی. بخشش برای خطای نکرده.
ما چه فرقی با اینا داریم! تا جوری زمین نخورده باشی که حتا زمین زیر پات باز شده باشه و تو رو ببره بکوبه به اعماق؛ نمیفهمی افتادن یعنی چی!
تا اون زمانی که فکر کنی تو یه موجود برتر و عالیتر نسبت به بقیه موجوداتی، نمیتونی به عواطف و نیازهای یه موجود بیسرپناه نزدیک بشی. بعد که توی چشمت نگاه کرد و دیدی که نگاهش چقدر معناداره، تازه میفهمی که اشرف مخلوقات وجود نداره. ما آدما متوهمیم.
شوپنهاور میگه بیشترین فایده راه آهن، نجات جان اسبها از بارکشی بوده.
هیچ وقت فکر نکرده بودم راه آهنی که آنا به اونجا پناه میبره تا خودش رو از شدت درد و بیچارگی نجات بده، مثه قانون لغو بردهداری، اسبها رو از بارکشی و سفرهای طولانی نجات داده بود. این یعنی خوشبختی زمانی به دست میآد که اون دیگریها هم آرامش داشته باشن.
ترس و شرم و نادانی سه دره عمیق سر راهم بوده. با نادانی بیشتر سر و کله زدم تا با ترس و شرم. همیشه فکر میکردم نادانی اساس مشکلاته و هر قدر بیشتر بخونم مشکلاتم کمتر میشه. اما اگه آگاهی نقطه مقابل نادانی باشه، اغلب با همین آگاهی آدم نمیتونه متوجه ابعاد این شرم و ترس درونش بشه. آگاهی بیعمل مثه دستور پخت یه غذا توی یه کتابه. کافیه یه بار از روی اون دستور، همون غذا پخته بشه تا آدم تفاوت علم و عمل رو بفهمه. کی بود میگفت زخمهای کهنه رو باید ذره ذره درمان کرد؟
درمان قدم به قدم در کار نیست. فقط میشه پرید توی حوض آب سرد.
تو مسکو بر شرم غلبه کردم؛ شرم از زن بودن، نیاز داشتن، شرم تن و بدن داشتن. مثه شرم دختر تازه بالغی از شکل گرفتن تن زنانهاش، برجستگیای زیر بلوزش که قراره روزی پستان گرد و کاملی بشه. شرم از اولین ابراز عشق و عاشقی. شرم از حرف زدن با یه همکلاسی پسر. شرم از لاغر یا چاق بودن یا شرمهایی که زنها برای هم درست میکنن. شرم رو شناختم و خواستم که از اون عبور کنم اما ترسم رو با زندیان شناختم. ترس از انسان بودن و وجود داشتن و متفاوت بودن. وقتی با دستش که میلرزید اون دفتر سرخ رو نشونم داد، باور نمیکردم که هنوز جونی برای له نشدن داشته باشه. با دستخط درشت متنهای پراکندهای نوشته بود اما فکر نمیکردم مجبور بشم برم اون دفتر رو از توی اون خونه وسط اون فاجعه نجات بدم. نجات بخشی از تاریخ زندگی تباه شده یه آدم.
دارم بجای مترجم شدن مولف میشم.
هنوز باورم نمیشه که خودش این کار رو کرده باشه. قدرتی نداشت که بخواد اینجوری بپره. حتی تخیل کردن درباره اون روز که چی شد یا چطور انجام شد، آزارم میده. با امیدی که به دیدن دختراش داشت و کارهایی که میخواست انجام بده، خودش رو کشته؟ یعنی مثه مینا خودش رو کشته؟ یا مثه برادر مینا؟ اما واقعیت اینه که مینا و برادرش رو یه نفر کشته.
پرت کردن یا پرت شدن. مسئله اینه!
با یه ناشر خارج کشور صحبت کردم برای چاپ کتاب: کیومرث زندیان علیه فراموشی!
گفت موضوع روزه . خواست که براش ایمیل کنم.
ترس، تماشای بیعمله و شجاعت، عمل بیتماشا.
فکر میکنم فقط با کار محبوبم حالم خوبه. یعنی زندهام. توی تخت مچاله شدم از شدت کمر درد، بدن درد، سردرد. جایی بین درد و لذت. اغلب حال یه روز قبل از عادت ماهانهام همینه. هرچند در این حالت، درد بیشتره و لذت کمتره.
هر وقت درد و لذت به تعادل میرسه نهایت خوشی اونجاست. مثه یادگیری. هم لذت داره و هم درد. اصلا چیز عجیبیه این آمیختگی درد و لذت. اوج این آمیختگی شاید توی سکس باشه: لذت دردناک یا درد لذتناک.
تحمل حد وسطی از اینا آدم رو گیج میکنه. انگار شهوت از تخیل درد و لذت آمیخته باهاش به وجود میآد. به نظرم شهوت از خیال و تصور ساخته میشه. تخیل محض.
نقطه تاریک مالش دو بدن؛ آمیخته با درد و لذت.
لذت بیدرد فراموش میشه و فقط لذت با درد به یاد میمونه. از اون همه لذت و خوشیای بیدرد کدومشون به یاد میمونه؟ اون چیزی که توی چرخه فانفار و شهربازیها وجود داره رسیدن به لبه درد و لذته. لذت ناشناختهای که درد میتونه آدم رو به اون نقطه برسونه.
به همین خاطر فکر میکنم اگه کسی توی زندگیش نقطه ارگاسم رو شناخته باشه دیگه نمیتونه از اون بازیهای وحشتناک و کلهمعلق توی هوا یا بند دل پاره شدن لذت ببره. فقط ارگاسم میتونه معنای این بازیها رو از چشم آدم بندازه.
فقط ارگاسم نه. یه چیز دیگه هم هست که با زندیان اونو فهمیدم. شکنجه.
شکنجه، درد مطلقه؛ رسیدن به آستانه مرگ و جنون و ناتوانی. یعنی اگه کسی اون شدت از درد رو بارها تحمل کرده باشه و درد بارها از میزان آستانه تحملی که در شهر بازیها رعایت میشه جلوتر رفته باشه، آیا دیگه میتونه خودش رو بسپاره به بازیهای شهر بازی؟ مثه بقیه جیغ بکشه و بخنده؟ یا حتی دیگه میتونه به ارگاسم جنسی برسه؟ نمیدونم.
تحمل کلمات چند پهلو رو ندارم نه نظم و نه شعر. تحمل نیش و کنایه و ضرب المثل رو هم ندارم. تحمل ترجمه کردن هم ندارم. خیانت به حس بومی ادبیات، بخصوص وقتی پای نظم و شعر در کار باشه.
ترجمه یوگنی آنگین نیمه کاره موند. عاشقانه فایده نداره. برای این روزگار منظومه عاشقانه غیرقابل تحمله. نگاه غنایی پوشکین رو چطور میشه به فارسی برگردوند؟ یا حتی روح پر شور حماسی اونو؟ مثه اینکه کسی بخواد شاهنامه رو به شکلی که توی فارسی هست به زبان دوم ترجمه کنه. مگه ممکنه؟ بهترین راهش ترجمه آزاده. بیوزن و بیرعایت شکل مصرع و ابیات.
روح اثر مهمتر از بازیهای زبانیه که در زبان دوم از بین میره. من به روح شعر و ادبیات وفادارم. به روح کشف و خلاقیت شاعر و نویسنده، وقتی حالات انسانی یا تصاویر موجود رو شکار میکنه و توی یه کلمه تجسم میده. مهم همینه. از پوشکین سیر نمیشم.
منظومه سوارکار برنزی قصه منه. منی که نخواستم فراموشکار باشم و شهر منو از دلش به بیرون پرت کرد.
یوگنی باوفا نتونست فراموشکار بشه. یوگنی کارمند فقیر، عاشق یه دختر فقیرتر از خودشه. دختری که در خونهای کنار رود نِوا زندگی میکنه و بارون و سیل توی یه شب هیچ اثری از خودش و همه اون محله باقی نمیذاره .
مثه من که سیلاب، رویای عشق رو ازم گرفت. چطور خیال پیام و خاطراتم رو گل و لای واقعیت برام زشت کرد. وقتی رد پای پیام رو در جریان اون واقعه هولناک دیدم به همه چیزی شک کردم. چی موند برام؟یه دفعه آوار ریخت روی سرم.
یوگنی نتونست با واقعیت کنار بیاد برای همین در خیالاتش روح سوارکار برنزی اونو از شهر بیرون کرد. سوارکار برنزی تحمل یه جمله رو نداره، تحمل یه انتقاد یوگنی رو نداره. پوشکین نشون داد که چطور آدمایی نمیتونن فجایع زندگی رو فراموش کنن. ماجرا ساده است در یه روز بارونی در پترزبورگ رود نوا که خودش معنی گل و لای میده، بخشی از شهر و محلههای فقیرنشین رو به کلی نابود میکنه. یوگنی کل اون شب سخت رو پای مجسمهای روبروی مجسمه پطر روی اسب برنزی کز میکنه. فردای اون روز یوگنی به جستجوی معشوق میره و میبینه از اون محلهها چیزی باقی نمونده. ضربه هولناک مرگ معشوق، یوگنی رو از زندگی روزمره و عقل معاش به خیابونگردی و بیخانمانی میرسونه.
تا مدتها بعد در شبی که بارون میبارید، یوگنی همه چیز رو به یاد میآره: اون شب سیل و مرگ معشوق. جلو مجسمه پطر میایسته و بهش میگه نشونت میدم!
و با صدای رعد و توفان تصور میکنه که پطر سوار بر اسب در حال تعقیب اونه و به بیرون شهر فرار میکنه و عاقبت در خرابههای اطراف شهر در تنهایی و فلاکت میمیره.
روح ادبیات و هنر روسی در همین منظومه تجلی کرده.
اگه شعر مایاکفسکی یا داستایفسکی یا حتی شورش آناکارنینا یا حتی طغیان موسیقیهای چایکوفسکی یا استراوینسکی یه ریشه و کهن الگو داشته باشه همینجاست: توی داستان سوارکار برنزی. نگاه آخرالزمانی به هستی، وجود، بودن.
اینو چطور میشه ترجمه کرد؟
وقتی میخواستم مالاکو رو از دامپزشکی ببرم خونه، از دکتر پرسیدم چطور جلوی پریدن مالاکو رو بگیرم که با این پا روی میز یا صندلی نپره؟
دکتر یه حرف قشنگی زد، گفت: هر کاری خواست بکنه یعنی میتونه انجامش بده، پس راحتش بذار.
خواستن توانستنه. شایدم توانستنه که به خواستن میرسه.
برای یه سال برگشتم به مسکو. باز مسکو و این بار کار توی همون مرکز قبلی. اما این بار با مالاکو اومدم. مالاکوی عزیزم رو نمیتونستم جا بذارم. آذین گفت بذار بره پی سرنوشتش!
یادم رفت بهش بگم سرنوشتش منم.
همه کارها کمتر از دو ماه طول نکشید و بقیهاش دست آذینه. فعلا اینجام تا ببینم زینب چی میگه. زینب ازبکی توی فنلانده و از پارسال به من میگفت پاشو بیا اینجا. باید برم به سمت غرب، همونجا که پطر سوار روی اسب برنزی با دست، اون سمت رو نشون میداد. در اولین فرصت ممکن.
آذین میخواد با همکارش نامزد کنه. همونی که فکر کرد زن داره. طرف از زنش جدا شده رسما ولی گفت توی اداره اعلام نکرده. حالا هم میخوان که به همکارا نگن که دارن ازدواج میکنن. من که تحمل این همه مخفیکاری ندارم. آذین میگه از شدت بیحوصلگی میخواد ازدواج کنه.
از اون اردیبهشت جهنمی باید دور میشدم. کابوس اون دوزخی که به چشم دیده بودم راحتم نمیذاشت. چند خطی که در مورد خونه آقای زندیان نوشتم برای همدلی و احترام بود وگرنه توی اون خونه هیچ چیز نبود: نه میز و نه صندلی و نه قلم و نه پوستر و نه کتاب و نه مجله و نه تلفن سیاه رنگ. فقط یه کاناپه بود و یه تخت. توی آشپزخونه هم یه کتری برقی بود و یه یخچال و چند تکه وسیله دیگه. فکر میکنم توی کمدش هم چیز زیادی نبود. حتا کت و شلوار و کراواتی که اون روز تنش بود، نو بود. یا توی این سه چهار ماه من ندیده بودم. خونه خالی بود. حتا وقتی نوشتم حموم و اصلاح صورت؛ اونم نبود. از حموم تپش قلب پیدا میکرد. اون اواخر حتی ریشش رو هم نمیزد. پوست صورتش اغلب یه التهاب پوستی پیدا داشت و نمیتونست صورتش رو اصلاح کنه.
همه زاده تخیل بود. ترس از اون دیوارهای خالی و ضعف عمومی زندیان حتا زمانی که به نظر بهتر میاومد، توی من عمیق ریشه داره؛ اون ترسی که توی همون روز لعنتی با دیدن پیام از پشت پنجره مدتهاست داره خفهام میکنه. توی خیابون پشت به ساختمون ما توی اون روز جمعه خلوت بهاری داشت با تلفنش حرف میزد.
همون شوک دیدن پیام باعث شد به فکر بیافتم که ریسک کنم و برم دفتر سرخ رو بیارم.
بعد از فاجعه دو سه بار رفتم بازپرسی. ازم اقرارنامه گرفتن که یعنی هیچ شناختی از زندیان نداشتم. حتی به یه بهانه واهی خونهام رو زیر و رو کردن. آذین انگار اینا رو پیشبینی کرده بود که دفتر رو برد یه جای امن. حالا وقتی فکر میکنم که چطور اون دفتر رو از اون خونه برداشتم سرم داغ میشه. چه کار ترسناکی کردم. اما خوشحالم.
فکر میکنم به تاریخ خدمت کرده باشم.
در نهایت سنگینی جو دور و برم رو نتونستم تحمل کنم.
مامان گفت اگه میخواستی برگردی چرا اومدی؟ کارهات دیوونه بازیه.
بعد از اون فاجعه، منم مثه یوگنی به آب که بالا و بالاتر میاومد نگاه میکردم. فکر میکنم روال عادی زندگی همه رو فراموشکار میکنه. فراموشی مثه موتور محرکه بقا و دوام اوردنه.
چرا یوگنی نمیتونه پاراشای محبوبش رو فراموش کنه؟ عاشق کس دیگهای بشه و به تخیل خوشبختی با اون مشغول بشه؟ چرا نمیتونه؟ چرا آدما میتونن حذف و گرفتاری یه آدم رو در جهت بقای خودشون ندیده بگیرن؟
اون سالها توی دورهمیهای خانوادگی یه روز شوهر خاله پرسید: حالا ادبیات، تو این زندگی به چه دردی میخوره؟
ادبیات واقعا به چه دردی میخوره؟ این سوال در مقابل به درد خوردن پوله احتمالا. که مثلا طرف بگه ببین پول به درد میخوره اما ادبیات به چه دردی میخوره. به هیچ دردی.
دردی که با پول دوا میشه، خیلی هم درد نیست، یه چیز خریدنیه. هرچند خیلی دردها با پول هم دوا نمیشه.
حق با پوشکینه. “سوارکار برنزی” قدرتی داشت که میتونست یه آدم غیرعادی یا به دردنخور یا ناراحت رو از جامعه بندازه بیرون.
صدای یوگنی فقط میتونه توی ادبیات باشه، صدای زندیان بیرون از دوستی یا دشمنیای بیدلیل و با دلیل فقط میتونه توی ادبیات باشه. و حتی صدای من که میخوام تجربه کنم و از تجربههام حرف بزنم؛ از تماشای زوال آدما، آدمایی که پرت میشن یا خودشون رو پرت میکنن: زندیان، مینا ، برادر مینا،یا حتی آناکارنینا.
دستایی که ناخودآگاه آدما رو به پایین پرت میکنن، گاهی شبیه دستایی میشه که عمدا آدما رو پرت میکنن.
یوگنی اگه فراموشکار نشد و در عوض به جنون رسید اما پوشکین نجاتش داد.
پوشکین توی مقدمه کتاب سوارکار برنزی نوشته بر اساس یه ماجرای واقعی. اینا رو توی مقالهام مفصل نوشتم:” از یوگنی آنگین تا یوگنی در سوارکار برنزی؛ یوگنیهای محبوب پوشکین”.
مالاکو چرت میزنی؟
اما انگار گوشت با منه، بذار این شعر رو برات بخونم:
عشق و امید و نوید نامآوری
کوتاه زمانی به فریبمان نشسته بودند
هوسهای جوانی همچون مه صبحگاهی
همچون خوابی کوتاه گریختند
در ما اما هنوز
آرزویی شعلهور است.
در زیر یوغ این حکومت خودکامه شوم
با دلی بیتاب
گوش به ندای وطن سپردهایم.
بیصبرانه در انتظار تحقق آرزوهامان هستیم
همچون عاشقی در انتظار هنگامه حتمی دیدار
مادامی که در عشق به آزادی میسوزیم
و قلبهامان برای شرافتمان میتپد
ای دوست
تلاطم مشتاق روحمان را نثار وطن میکنیم
یقین بدان که ستاره خوشبختی
طلوع خواهد کرد
روسیه از خواب سنگینش بیدار خواهد شد
و بر خرابههای این حکومت خودکامه
نام ما را خواهند نوشت.
*فصلی از رمان “سقوط آدمهای خوشبخت”. این رمان را انتشارات فروغ در کلن منتشر کرده است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹