قباد حیدر   محفل عاشقانه

قباد حیدر

 

محفل عاشقانه

سرش را که از پنجره بیرون می برد ، یاکریم می نشیند روی انبوه موهای ژولیده و در همش ، اول واهمه می کند ، بعد برایش یک اتفاق خنده دار می نماید ، آهسته سرش را پایین و پایین تر می آورد تا نشستگاه یاکریم را تراز کند ، سر و سینه اش می چسبد به پیشخوان پنجره و در همان حال جابجایی پاهای یاکریم را احساس می کند که موضع نشستن خود را تخت می کند و آنوقت خپ می کند روی کله ی ازپنجره ی آویخته ی رحمان، زری از پشت سر داد می زند : تکون نخور! تکون نخوری ها، حیونی می ترسه.

رحمان در همان حالت و قامت زاویه ی نود درجه ، نیمی اش در اطاق و سر و کله در هوای آزاد و یا کریم بر سر، زیر لبی می گوید : نه تکان نمی خورم! تو هم کیشش نکنی ها ، ببینم چی میخواد. زری با دستمال دستانش را خشک می کند.

: خوب معلومه چی میخواد!

: چی میخواد؟

: لونه عزیزم ، لونه!

: مگر جا قحطیه؟

: پرنده اس دیگه ، اینا پرنده های احمقی هستند، مگه ندیدی داخل لوله بخاری هم لونه می ذارن، تنها کاری که دارن جفت گیری و بچه زایی و دونه خوردنه، کاش ازشون یاد می گرفتی!

: نه اینکه تو لونه نداری؟

:لونه داشتن برای خوشبختی و خوشحالی کافیه؟همینطور بمون ببین بعد از لونه چه کار می کنند خنگ خدا

: انگار روی سرم فضله کرد زری به خدا ، روی کله ام داغ شد

: خوب میخوای سرتو گرد گیری کنه ؟ اونجا لونه اشه طفلی، رحمان! رحمان ببین داره جفتش هم میاد ، تکون نخوری ها، اومد ، اومد، وای چه محفل عاشقانه ای!

: سردم شده، گردنم هم خسته شده، یه فکری بکن زری، این احمق ها چرا به خودشون اجازه دادن روی کله ی من لونه بسازن، حتی نظر منو نپرس.

یاکریم ها تصمیم خود را گرفته بودن، ماده یا کریم پاهاشو در موهای انبوه و وز رحمان فرو برد و گشتی زد، انگار پسندید. یا کریم نر نوکشو فرو کرد داخل نوک ماده ی خودش و معاشقه آغاز شد.

: رحمان تکون نخوری طفلی ها دارن عشق بازی می کنند، واهمه می کنند، ای جان ای جان ببین هی بالا میره و پایین میاد و دوباره، خوش به حالشون.

: مطمئنی چیزی روی سر من نمی ریزند؟

: خوب بریزند فرضن ، متبرکه، فال نیکه، این برای تو یک افتخاره، یک شانسه، تا حالا کی دیده یا کریم ها روی کله ی یک انسان لونه بسازند و جفت گیری کنند، کاش روی کله ی من می کردند. رحمان جان تو برگزیده ی طبیعتی!

: جدی میگی؟ حالا تا کی اینا مشغولند به نظر تو؟

: خوب اینا مسافر خونه که نیومدن، اینجا خومه اشونه، تو باید به تصمیم اونا احترام بذاری

: یعنی من الان فقط یک لونه ام؟ پس بقیه ی بدنم چی؟ گردن و کتف و کمرم داره از خستگی می ترکه ، یه فکری بکن زری تو رو خدا

: چه فکری؟ من در این افتخار شریکم ، وای دوباره رفت بالا ، ای جانم قهرمان، ای جانم

: حالا چی میشه؟

: من از کجا میدونم ، گشنه ات نیست؟ شاش ماش که نداری؟

: همه چی دارم زری تو رو خدا زنگ بزن به آتش نشانی؛ به پلیس، به همسایه ها خبر بده، آها به بابات ، اون جانور بازه، میدونه باید چه کار کنیم!

: بابام اگر جانور شناس بود که منو به تو نمی داد.

: مسخره بازی در نیار ، ببین کیه زنگ زده به موبایلم ، هر که بود بگو کله ام بنده.

زری گوشی را نگاه می کند

: پرویزه ، جواب بدم؟

: آره بهش بگو تا نیم ساعت دیگه میرم پیشش

: چی، تا نیم ساعت دیگه !؟ تو که نمی تونی تکون بخوری، یاکریم ماده الان دیگه مادره ، باردار هم هست، نه تو نمی تونی اینقدر بی رحم باشی.

: بی رحم این الاغ ها هستند، که نمی فهمند من آدمم و درخت و زیر شیروانی و زیر راه پله نیستم، زری! زری تو رو خدا یه فکری بکن .

 

زری صندلی را می آورد و درست پشت سر رحمان می نشیند و خیره می شود به دو پرنده ای که بی توجه به ابری تیره که در آسمان در حرکت است و مردی که چمیده نفس می کشد و چند زن و مرد حیرت زده که در محوطه ی مجتمع جمع شده اند و تبادل نظر می کنند، مشغول زندگی خودشان هستند. یکی از زن ها به زری می گوید : پرنده ها روی سر آقا رحمان لونه ساختن؟ زری هنوز جواب نداده ، یا کریم ماده پرواز می کند و پس از چند دقیقه با چند شاخه چوب خشک باز می گردد و به یاکریم نر می سپارد که لانه را تزیین کند. و این اتفاق به دفعات و به نوبت توسط زوج پرنده انجام می شود ، درمحوطه بر تعداد تماشاگران هر لحظه افزوده می شود، زری بالشی را زیر سینه و کتف های رحمان جا می دهد و یک لقمه نان و پنیر را به دهان او می رساند. رحمان در همان حال می گوید اگر یکی از صندلی های بلند را برام بیاوری میتوانم بیشتر تحمل کنم ، کار سفت کاری لانه به پایان رسیده و دو یاکریم مشغول ظریف کاری های لانه اند ، زری پتویی دور پک و پهلوی رحمان پیچیده، غروب است، همسایه ها رفته اند، لاله دختر آقای دهقان و پسر جوانی روی سکوی موزاییکی حیاط نشسته و زل زده اند به رفتار غریب و عجیب دو پرنده و کله ی رحمان که لانه شده است، پسر به لاله می گوید: هوا سرد شده ، میخوای برم برات یه پتو بیارم؟ زری روی صندلی اش به خواب رفته است. لاله چانه اش را از کف دستانش بر می دارد و به پسر نگاه می کند: بهترنیست دو تا بیاری؟ زری چشمانش را باز می کند ، دستی به بقایای تن رحمان که در اطاق جا مانده می کشد و زیر لب می گوید، آدم از هر چه که فرار کند به سرش می آید ، عزیزم تو حالا مرکز عشاق جهانی ، صدایی از رحمان شنیده نمی شود، زری از پنجره سر می کشد ، روی سکوی موزاییکی حیاط در تاریکی شب ، انگار موجوداتی زیر یک پتو از سرما می لرزند.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹