رشید مشیری: سه نسل
رشید مشیری
سه نسل
گوشی اش زنگ خورد. به صفحه موبایل اش نگاه کردشماره ای از تماس گیرنده ندید.
با این وجود جواب داد. صدایی جوان سلام کرد و پرسید اقای جهانبخش؟ کمی مضطرب شد وگفت:
بله بفرمایید. خودم هستم.
وشنید : شما در خواست ملاقات با نوه تان را داشته اید. باید به شما بگویم با آن موافقت شده است.
می توانید سه شنبه ها از ساعت ۸صبح تا ۱۲ برای ملاقات مراجعه کنید. پس فردا هم که سه شنبه است می توانید بیایید. حتما کارت ملی وشناسنامه همراهتان باشد. شنیدن این خبر به اندازه ای برایش غیر منتظره وخوشحال کننده بود که برای لحظاتی زبانش بند امد . بطوریکه مرد در ان سوی خط مجبور شد سؤال کند .اقای جهان بخش متوجه شدید چه گفتم؟ او فقط توانست بالکنت و دستپاچگی بگوید بله بله ممنونم. و تماس پایان یافت. ناگهان بدنش داغ شد. صدای ضربان قلبش در گوشهایش پیچید. و عرق سرد بر تمام تن اش نشست. این علایم را می شناخت قبلا دو بار با این نشانه ها تا مرز سکته رفته بود، که یکبار آن به بستری شدنش در بیمارستان انجامید . به سرعت خود را به جعبه داروهایش رساند و یک قرص زیرزبانی را لای دندان هایش فشرد . چند نفس عمیق کشید. بازوبند دستگاه فشار خون را بست . ۱۸/۵روی۱۲رانشان داد .
او فشا رخون ۲۲ را هم تجربه کرده بود به همین دلیل این ارقام را ترسناک نیافت. چشمانش را بست و به مبل تکیه داد . اثر قرص به تدریج ظاهر شد. ضربانش در حال ارام گرفتن بود. و بدن خیس اش رو به خشک شدن می رفت. اما از وحشت فراموش کردن تاریخی که به او گفته شده بود دو باره حالش دگرگون شد . برخاست و در حالیکه تعادل کافی نداشت به طرف میز تحریراش رفت. و بدون اینکه زمان را برای پیدا کردن کاغذ از دست بدهد با اولین قلمی که دید و یک ماژیک قرمز رنگ بود روی دیوار با خط درشت نوشت “سه شنبه ها ساعت ۸ تا ۱۲ با کارت ملی وشناسنامه تاریخ اعلام .۲۹ فروردین ۱۴۰۱”ناگهان بغض اش ترکید. روی صندلی نشست ودر میانه هق هق گریه درحالیکه سراش را بین دو دست گرفته بود فریاد زد پیر مرد ‘ تا رسیدن به آخرین ارزویت بیش از دو روز فاصله نیست . تو دوام اوردی’ تو زنده ماندی.
تخت اش همانجا کنار میز تحریر بود. دراز کشید. نیروی غریبی او را به گذشته ها برد.چشمان اش رابست.
سال ۱۳۷۵ است. تنها فرزنداش کیوان با ان چهره خجول ومهربان مقابل او و مادرش نشسته است. بی قراری از رفتارش می بارد. این حالت برای انها غرببه نیست . منتظر هستند تا مطلب مهم اش را بگوید. کیوان در حالیکه سعی می کند چشمان ریز ونافذش را از انها بدزدد. مو های بلندش را از روی پیشانی اش کنار می زند و به آرامی اما بالحنی جدی ومحکم می گوید:
من ولیلا تصمیم گرفته ایم ازدواج کنیم. امیدوارم کمک کنید این اتفاق به زودی وبه نحو مناسبی انجام شود. انها لیلا را می شناختند.
همشاگردی دوران دانشجویی کیوان بود. دو سه سالی می شد که با هم دوست بودند. چند بار هم به همراه کیوان به خانه انها امده بود. دختری ریز نقش، با چهره ای شیرین، موهای بور و چشمان مشکی و بسیار مهربان . در ضمن همفکر هم بودند و پدر دو بار بحث سیاسی پر شور با او و کیوان را به خاطر داشت. به یاد اورد انها از مبارزات عدالتخواهانه نسلهای گذشته با احترام یاد می کردند. اما دیدگاه های او را ناکارآمد میدانستند.
اختلاف سن لیلا و کیوان فقط یکسال بود. کیوان ۲۴ ساله ولیلا ۲۳ ساله بود. او و همسرش از این ازدواج استقبال کردند. وعروسی ساده ای برگزار شد. .کیوان رشته مکانیک خوانده بود و به دلیل تک فرزند ی و سن بالا ی پدر از سربازی معاف شد. به استخدام کارخانه ای نسبتا بزرگ درآمد اما لیلا نتوانست کاری مناسب مرتبط با تحصیل اش پیدا کند و به تدریس خصوصی روی آورد. زندگی ساده وعاشقانه ای داشتند. دو سال پس از ازدواج صاحب دختری شدند که اسمش را مینا گذاشتند. با امدن مینا زندگی پدر بزرگ ومادر بزرگ رنگ تازه ای گرفت.
مینا سه ساله بودکه کیوان ولیلا تصمیم گرفتند به خانه ای نزدیک انها نقل مکان کنند تا بتوانند مینا را سه یا چهار روز در هفته به انها بسپارند و لیلا بتواند زمان بیشتری به تدریس بپردازد. او وهمسر اش چنان به حضور مینا عادت کرده بودند که اگر گاهی زنگ خانه را دیرتر می شنیدند، احساس می کردند چیزی را گم کرده اند. ارام و قرار نداشتند. از این اتاق به ان اتاق می رفتند. پشت پنجره رو به کوچه می نشستند تا آمدن لیلا را ببینند. با امدن مینا فضای زندگی انها پر از هیجان وشادی می شد. گوش دادن به جمله هایی که با شیرینی بچگانه ادا می شد ، بازی با اسباب بازی، دنبال هم کردن ، از سر وکول هم بالا رفتن، قایم باشک، پختن غذاهای مورد علاقه مینا، پارک رفتن ، بستنی وشکلات خوردن وحتی نگاه کردن به نوه، زمانیکه از شدت ورجه وورجه و در میانه قصه گویی های او یا مادر بزرگش به خواب می رفت. آن چنان آنان را در گیر خودش می کرد که گذشت زمان را احساس نمی کردند.
با رفتن مینا به مدرسه، دیدارها به یک یا حد اکثر دو بار در هفته محدود شد.
تا چشم باز کردند مینا بزرگ شد . از دو سال اخر دبیرستان کمتر او را می دیدند. مینا می گفت باید خود را برای کنکور اماده کند . اما در دیدارهای گاه به گاهی که داشتند متوجه شدند مینا نسبت به گذشته او و مادر بزرگ اش کنجکاوی هایی می کند. که این موضوع را با کیوان در میان گذاشتند. او گفت حدس می زند که مینا چیزهایی از سابقه زندان انها را از عمه هایش شنیده باشد و ضمنا گفت با توجه به سن و سال مینا و حساسیت های اجتماعی که لابد تحت تاثیر خانواده واطرافیان پیدا کرده است از نظر انها دلیلی برای مخفی کردن گذشته ها وجود ندارد. از ان زمان مینا بسیار علاقمند به شنیدن گذشته عاشقانه انها و خاطرات زندانشان بود وخصوصا از کشتار های سال ۶۷ بسیار آزرده خاطر بود . به مباحث تئوریک علاقه داشت و پدر ومادرش هم از این گرایش او ناراضی نبودند. به دانشگاه رفت و در رشته مورد علاقه اش که هنر بود مشغول تحصیل شد .تا سال دوم همه چیز به خوبی پیش می رفت تا در یکی ازشب های پاییز سال ۱۳۹۹ کیوان به تنهایی وبه شکلی غیرمنتظره به خانه پدر امد.
ابتدا فکر کردند شاید کتاب یا وسیله ای از مینا در خانه انها جا مانده. و او برای بردن ان امده است. اما زمانیکه نشست وچشم درچشم شدند از رنگ پریده و چهره اشفته کیوان بسیار نگران شدند. مادرش هم که متوجه شرایط غیرعادی او شده بود با همان تکیه کلام همیشگی اش گفت: قربونت برم، عزیز مامان چی شده ؟ چرا اینقدر پریشان به نظر میای؟ کیوان سرش را به سمت پنجره ای که به کوچه باز می شد چرخاند و در حالیکه به نظر می رسید با چشمان گود افتاده اش به جایی دور نگاه می کند، ارام گفت: امروز بعد از ظهر مینا را در حین خروج ار دانشگاه بازداشت کرده اند. دوستی که همراهش بوده تلفنی موضوع را به لیلا اطلاع داده. من و لیلا هم به دلیل برخی احتیاط ها به منزل خودمان نرفتیم و در حال حاضر در خانه یکی از دوستان اقامت داریم. ساعت حدودهفت بود. که حمیرا خانم همسایه مان هم به لیلا زنگ زد وگفت چندین نفر همراه لیلا به خانه ریخته اند و پس از چند ساعت جستجو مینا را همراه چند کارتن با خود برده اند که با توجه به اتفاقات مشابهی که برای چند نفر از دوستان من و لیلا هم افتاده حدس می زنیم این موضوعات به هم مرتبط باشند و دنبال ما هم بیایند . مجبوریم فعلا برای مدتی افتابی نشویم تا ببینیم چه پیش می اید . شما اصلا نگران نباشید. ممکن است مجبور شویم تا مدتی ارتباط مان را با شما قطع کنیم. اما به محض فراهم شدن شرایط تماس می گیریم.
مادرش نتوانست جلو گریه اش را بگیرد و پدر طبق معمول بدن اش داغ شد . می دانست حتما فشار خون اش روی بیست می چرخد. اما چنان آشفته بود که تلاشی برای خوردن قرص نکرد.
و با تجسم چهره مینا و اینکه او هم اکنون در چه وضعی است، نتوانست جلوی اشک اش را بگیرد.
حدود سه ماه از ان شب سخت گذشت و در ان مدت در بی خبری کامل، هیچ اطلاعی از وضعیت مینا، کیوان و لیلا نداشتند. و با توجه به حرف هایی که قبلا از کیوان شنیده بودند بیشتر نگران گیر افتادن انها بودند . زمستان سال۱۳۹۹رو به پایان بود وکم وبیش بوی عید می امد. انها یکی از بدترین ایام نزدیک به عید را در طول عمر شان تجربه می کردند.
روز عید فرارسید که بر خلاف تمام سالهای گذشته سفره هفت سین پهن نبود. چند ساعتی به تحویل سال مانده بود که تماس تصویری گوشی پدر، زنگ خورد. وقتی ارتباط برقرار شد. در کمال ناباوری با تصویر کیوان ولیلا روبرو شدند . برای دقایقی بدون اینکه بتوانند سخنی بگویند فقط مبهوت به صفحه موبایل و تصویر ان سوی خط خیره بودند. پدر با توجه به عادتی که معمولا در شرایط هیجان بالا برایش پیش می امد، گونه راستش شروع به پرش کرد. به طوریکه لازم دید انرا با دست اش مهار کند. لرزش دست های همسرش هم چنان شدید بود که مجبور به پنهان کردن انها زیر پیراهنش شد.
چند دقیقه ای طول کشید تا خود را پیدا کنند. پدر با صدایی لرزان فریادی از سر شوق کشید و همسرش نیز با گریه ای بلند سکوت خود را شکست. قربون صدقه ها خیلی طول نکشید. همه علاقمند بودند زودتر از شرایط یکدیگر مطلع شوند. کیوان دوربین موبایل اش را روی چهره خود تنظیم کرد و از همه خواست آرامش خود را حفط کنند تا او بتواند راحت حرف هایش را بزند. و سپس گفت: اول بگذارید در رابطه با خودم ولیلا خیالتان را راحت کنم. ما هم اکنون در ایران نیستیم وهیچ خطری ما را تهدید نمی کند. نگران مینا هم نباشید یکی از اشنایان وکالت اش ر اقبول کرده و داد گاه او را به سه سال حبس محکوم کرده است.
بازجویی هایش تمام شده و به بند عمومی منتقل شده است. وکیل اش هم دو بار با او ملاقات داشته و می گوید خوشبختانه هیچ مشکلی از نظر جسمی ندارد . روحیه اش هم بسیار خوب است. پدر ناگهان حرف کیوان را قطع کرد و با لحنی امیخته به کمی اعتراض گفت خوب شما چرا رفتید؟ چرا اینقدر بی خبر ؟ چرا هیچ مشورتی با ما نکردید؟
لیلا در گوشه تصویر ظاهر شد . تنه ارامی به کیوان زد و خطاب به او گفت بگذار من توضیح بدم. لیلا با صدایی که اندکی بعض همراه اش بود گفت: پدر جان ما اگر مجبور نبودیم هیچگاه اینکار را نمی کردیم. واقعیت این است که دوستان ما که گیر افتاده و اتهام هایی مشابه ما داشته اند به حبس های از دوازده تا پانزده سال محکوم شده اند و تازه پرونده های دیگری هم برایشان باز شده که هنوز به دادگاه نرفته است. کیوان و من پس از صحبت های طولانی ومشورت با دوستان به این نتیجه رسیدیم که اگر دستگیر شویم معلوم نیست چه اینده ای در انتظارمان خواهد بود.
اگر خودمان را به چنگ اینها می انداختیم در واقع به خواست انها عمل کرده بودیم . ما نباید اجازه می دادیم ما را شاید برای همیشه ازدیدن دخترمان محروم کنند و عمرمان را بسوزانند و چون با ماندن در ایران دیر یا زود دستگیر می شدیم تصمیم گرفتیم به شکلی از ایران خارج شویم تا مینا هم پس از ازادی به ما بپیوندد. صحبت ها قریب یک ساعت در فضایی از ابهام، سئوال، غم و شادی ادامه یافت. وبا این تصمیم به پایان رسید که تماس ها برقرار بماند و پدر سعی کند در مشورت با وکیل مینا مجوز ملاقات با مینا را برای خود و همسرش بگیرد.
پیر مرد با احساس تشنگی شدیداز دنیای خاطراتش بیرون آمد. چشمانش را مالید . از تخت پایین امد . نگاهش بر ماژیک قرمز روی دیوار ایستاد. تازه متوجه شد خبری خوش او را به مرور خاطرات گذشته برده است. و در حالی که اهنگ کاروان بنان را زمزمه می کرد به آشپز خانه رفت. در یخچال را باز کرد . بطری خنک اب را سر کشید و به سراغ بسته سیگار اش رفت . مدتها بود سیگار را ترک کرده بود اما در مواقع استثنایی خصوصا زمان هایی که خیلی شاد و یا خیلی غمگین بو، با کشیدن یک سیگار از هیجان خود می کاست.
جا سیگاری را برداشت و به اتاق برگشت . روی تخت نشست و چند پک عمیق به سیگار اش زد. ناباورانه خیال کرد دود سیگار به هم پیوست و از میان ان همسرش ظاهر شد. با همان موهای سپید وعصا در دست: مگه قول ندادی دیگه سیگار نکشی . حداقل اینقدر پک های عمیق نزن. چند بار بگم . اصلا تو حق نداری داخل خونه سیگار بکشی.
پیر مر دپلک هایش را فشرد ودر حالیکه سیگار را نیمه تمام در جا سیگاری خاموش می کرد گفت باز هم خیالاتی شدم. اما او هیچگاه توان مقاومت در مقابل مرور خاطرات زندگی باهمسر اش را ندا شت .
باز هم روی تخت دراز کشید وچشمان اش را به سفف دوخت.
سال ۱۳۴۴است . دانشگاه تهران دانشکده علوم تربیتی، از نگاه او سیمین سال پایینی، زیباترین دختر دانشکده است که پسرهای زیادی هم سعی در جلب نظرش دارند ۰اما او ا ز اینکه توانسته بود با هزاران ترفند بالاخره مخ سیمین را بزند به خود می بالید. دوست شدند. به سینما’تئاتر و کافه می رفتند. حداقل ماهی یکبار یک روز کامل را در کتاب فروشی های خیابان دانشگاه پرسه می زدند و خرید کتابهای مورد علاقه را بین خود تقسیم می کردند تا از طریق قرض دادن کتابها به یکدیگر در هزینه هایشان صرفه جویی کنند. ناهار را در سلف سرویسی که غذاهای ارزان داشت صرف می کردند. و هر کدام شان با کیسه هایی پر از کتاب به خوابگاه بر می گشتند مرتبا با هم بحث های سیاسی داشتند و در اعتصابات دانشگاه فعال بودند تا اینکه او در اعتراضات شانزده اذر سال ۱۳۴۶ بازداشت وحدود یکسال به زندان رفت.
سیمین منتظر ش ماند و او به دانشگاه برگشت. سال ۱۳۴۹ ازدواج و در همین سال هر دو نیز فارغ التحصیل شدند.
سال ۱۳۵۱کیوا ن به دنیا امد. با وجود مشکلات بچه داری ومشغله زیاد ومحدودیت های مالی، در جریان انقلاب مشارکت فعالانه داشتند. و در سال ۱۳۶۲مانند بسیاری از دوستان خود، هر دو سر از زندانهای جمهوری اسلامی در اوردند و پس از چهار سال و اندی ازاد شدند. او به عنوان مسئول روابط عمومی در یک شرکت مشغول به کار شد و همسرش کار ترجمه در یک دار الترجمه را برگزید. زندگی انها بدون فعالیت سیاسی در یک روال عادی جریان یافت. اما کیوان در خانه ای بزرگ شد که تعداد کتابهای کتابخانه اش به بیش از پانصد جلد می رسید و خیلی زودبه مطالعه و موضوعات اجتماعی علاقمند شد.
پیر مرد برای لحظاتی چشمانش را بست تا اگاهانه خاطرات خود را میانبر بزند و به سخت ترین روز های زندگی اش برسد. او هر وقت دلش پر بود وهوس گریه داشت به سراغ مرور روزهای بیماری ومرگ همسراش می رفت.
همسر اش از حدود پنجاه سالگی به بیماری قند مبتلا شد که سعی کردند به طرق گوناگون انرا کنترل کنند. اما زندانی شدن مینا و مهاجرت کیوان و لیلا چنان ضربه سختی به سلامتی او وارد کرد که مجبور به تزریق انسولین و بستری های متمادی در بیمارستان شدو در نهایت هم در یک نیمه شب پاییزی سال ۱۴۰۰ در حالیکه دست در دست همسر اش داشت از دنیا رفت . پیر مرد اخرین جمله او را خطاب به خود به یاد اورد و با چشمانی اشکبار از تخت برخاست.
“من از انچه در طول عمرم انجام داده ام راضی ام ودو آرزو را با خود می برم؛ یکی دیدن جهانی بهتر ودیگری دیدار مینا. اگر تو توانستی هر کدام از اینها را ببینی یادی هم از من بکن و بگو خیلی منتظرشان ماندم اما نشد”.
پیر مرد با مرور این جملات مانند کسی که ناگهان کشف مهمی کرده باشد با خود گفت چطور تا حالا این موضوع به فکرم خطورنکرده بود.
با عجله برخاست . شتابزده کشوهای میز تحریر اش را جستجو کرد . یک برگ کاغذ a4 را از لابلای یک کلاسور بیرون کشید، خود نویس ” لامی” را که هدیه سیمین به او در دوران جوانی بود و بسیار دوست اش می داشت از جعبه بیرون اورد. . وروی صندلی نشست ۰با وجود انکه خط خوبی داشت و کلاس خوشنویسی هم رفته بود اما از زمانی که لرزش به دست هایش راه یافت دست به قلم نشده بود.
نوشتن را با حوصله ودقت زیاد پیش برد و پس از حدود نیم ساعت اخرین جملات همسره اش با خطی که خودش هم از زیبایی ان تعجب کرد بر کاغذ جان گرفت. و در انتهای متن هم نوشت “اخرین جملات سیمین” . به نظرش رسید برای ان قاپی تهیه کند و بر دیوار اتاقش بیاویزد. اما تصمیم گرفت فعلا انرا با پونز کنار نوشته قرمز رنگ ” وقت ملاقات” به دیوار بچسباند.
از مرور این همه خاطره خسته بود. به ساعت اش نگاه کرد. حدود هفت شب بود . احساس کرد نیاز به خواب دارد. اما چون بعد از تماس زندان با او، موافقت با ملاقات را به اطلاع وکیل مینا رسانده بود و طبق قرار مطمئن بود تا کنون کیوان ولیلا هم از طریق وکیل مطلع شده اند و حتما با او تماس می گیرند. قید خواب را زد . تصمیم گرفت شامی مهیا کند. شام اش را خورد ساعت به یازده نزدیک می شد. طولانی شدن انتظار برای تماس کیوان کلافه اش کرده بود. با وجود انکه می دانست تلفن زدن به یک غریبه در این وقت شب کار درستی نیست ، اما گوشی اش را برداشت وشماره وکیل مینا را گرفت. بعد از چهار زنگ و در حالیکه قصد قطع ارتباط را داشت، صدای وکیل راشنید که گفت سلام اقای جهان بخش بفرمایید. او با دستپاچگی عذرخواهی کرد و از نگرانی اش به خاطر تماس نگرفتن کیوان گفت. وکیل او را مطمئن کرد که کیوان از صدور اجازه ملاقات مطلع است. و حتما امشب تماس می گیرد.
پیر مرد به کنار پنجره مشرف به کوچه رفت. انرا باز کرد. نور لامپ سر در خانه به غنچه یاس های روی دیوار می تابید. نفس عمیقی کشید. انتظار استشمام بوی یاس را نداشت اما چنان به وجد امد که ناخوداگاه دستش را برای دختر جوانی که از کوچه رد می شد تکان داد و با اشاره به یاس های اویزان باصدای بلند گفت: بوی یاس، بوی یاس، نفس عمیق بکش . دختر چند قدم برداشت تا در روشنایی لامپ قرار گیرد. رو به پیر مرد ایستاد . لبخند زد و بعد دستانش را در امتداد هم عمود بر شانه هایش قرار داد و چند نفس عمیق کشید. پیر مرد با صدایی بلندتر از قبل فریاد زد تو چقدر شکل مینایی. دختر دستی تکان داد و در تاریکی کوچه ناپدید شد .
این اتفاق به او انرژی داد و تصمیم گرفت کارهایی را که باید قبل از رفتن به ملاقات مینا انجام دهد، یادداشت کند.
می خواست سر حال و شیک جلوه کند. فکر کرد چقدر خوب می شود اگرهم بندی های مینا به او بگویند: راستی مینا هیچ دقت کردی بابابزرگ ات خیلی خوش تیپه. و بعد، از این فکر خود، خنده اش گرفت. شروع به نوشتن کرد
۱_رفتن به ارایشگاه
۲_خرید یک ژیلت سه تیغه و ادکلن
۳_اماده کردن کت وشلوار سرمه ای که سیمین همیشه می گفت خیلی بهش میاد و اطو کردن تی شرت سفیدی که هدیه لیلا در سالگرد تولد اش بود.
۵_واکس زدن کفش.
هنوز عدد ۶را ننوشته بود که ارتباط تصویری موبایل اش زنگ خورد. تصویر کیوان و لیلا را دید که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند. کیوان که صدایش از شدت شوق می لرزید گفت : دیدی بابا، دیدی که بالاخره شد.
وکیل لیلا گفت ملاقات حضوری است . مثل قدیم ها موهاشو چنگ بزن. یادته وقتی با بوسه هات صورتشو خیس می کردی چقدر شاکی می شد. این بار خوب تف مالی اش کن. و از طرف من ولیلا بهش بگو ما مجبور به خروج بودیم و به خاطر اینده او و همه مون اینکار را کردیم. خیلی دوست اش داریم و برای پیوستن اش به ما لحظه شماری می کنیم. بعد از ظهر سه شنبه هم حتما تماس می گیریم تا مفصل از دخترمان بگویی.
ساعت از دوازده گذشته بودکه پیرمرد به بستر رفت. او برنامه فشرده ای برای فردا داشت. شب سه شنبه است. پدر بزرگ با سر وصورت اصلاح شده’ کت و شلوار سرمه ای ، تی شرت سفید و کفش مشکی واکس زده مقابل ایینه قدی ایستاده است و محو تماشای خود است. پس از دقایقی ،با لبخندی از رضایت ایینه را به سمت گلدان بنجامین قد کشیده کنار پنجره تر ک می کند. می خواهد در حالت های مختلف چند عکس سلفی از خود بگیرد. تا به کیوان و لیلا نشان دهد که با چه قیافه برازنده ای به ملاقات دخترشان رفته وچگونه او را غافلگیر کرده است.
دست راست اش را بلند کرد .خود را درصفحه دوربین دید .لبخند زد. و دکمه را فشرد. جای اش را عوض کرد و به سمت دیگر گلدان رفت. و طوری ایستاد که قاپ عکس سیمین و درخت یاس حیاط هم در پس زمینه باشد. این بار گوشی را در دست چپ اش قرار داد. تا جایی که می توانست کششی به بازویش داد. تا صحنه دلخواهش را در مانیتور دوربین ببیند . همزمان با فشردن دکمه، ناگهان بازو و قفسه سینه اش تیر کشید و گوشی از دست اش رها شد.
تلاش کرد بایستد وخود را به جعبه داروهایش برساند، اما این فرصت را نیافت و نقش زمین شد.
و دیگر هرگز برنخاست.
صبح یکی از روزهای پاییز سال ا۱۴۰۲ست . مینا پس از سه سال از در پشتی زندان اوین پای به خیابان می گذارد. وکیل اش به اتومبیل اش تکیه داده و منتظر او است. مینا خواهش می کند هر صحبتی را بگذارد برای بعد و هر چه سریعتر او را به خانه پدر بزرگ اش برساند. مسیر در سکوت طی می شود و با عبور ماشین از منظره پاییزی کوچه باغ های محله اوین مینا بارها و بارها بچه گی خود را به یاد میاورد که برروی برگهای خشک می دود و با پدر بزرگ و مادر بزرگ اش بازی قایم باشک میکند و از صدای خش خش برگهای زیر پایش ذوق زده است. وکیل مینا در طول مسیر حتی یک جمله هم نگفت و فقط زمانی که به مقصد رسیدند دو کلید ، یک گوشی و یک کارت بانکی به مینا داد و گفت رمز کارت و شماره من در گوشی هست . خیلی حرفها دارم که باید برایت بگویم. هر وقت به اندازه کافی از تنهایی لذت بردی به من زنگ بزن. ضمنا امشب حدود ساعت ده شب بابا مامان ات به این گوشی زنگ می زنند.
مینا ساک به دست مقابل خانه قدیمی پدر بزرگ ایستاد . به نظر اش همه چیز مثل سابق بود. از اینکه درخت یاس با وجود بیش از یک سال تشنگی همچنان روی دیوار حیاط پخش بود به وجد امد . روی پنجه پا ایستاد۰
تا دست اش را به یک شاخه براق و سبز اویزان در بالای در برساند. انرا چید و بویید ۰ گلی ندید اما بوی ضعیفی ازعطر یاس در مشام اش پیچید و خاطره یاس های خشک شده مادر بزرگ را در قنددان برایش زنده کرد. بغض اش در حال ترکیدن بود که جلو خودراگرفت .
کلید را در قفل چرخاند، اما تلاش طولانی اش برای باز کردن ان بی نتیجه بود.خسته شد . کنار در چمباتمه زد تا استراحتی بکند .هنوز دقایقی از نشستن اش نگذشته بود که صدای بسته شدن در همسایه سمت راست را شنید. زنی میان سال در حالیکه نگاهی سئوال برانگیز به او و ساک اش داشت به ارامی از کنار اش گذشت . هنوز چند قدمی از او دور نشده بود که برگشت . روبروی او ایستاد وبا لحنی که مهربانی را منتقل می کرد، پرسید: دخترم اینجا کاری داری؟ میتونم کمکت کنم ؟
مینا بلند شد و در حالیکه با دست به در حیاط اشاره می کرد گفت خیلی ممنون. انگار قفل در خراب شده. نمی تونم باز اش کنم. اگر شما این نزدیکی ها کلیدساز می شناسید نشانی اش را به من بد هید. زن در حالیکه با دقت به چهره او خیره شده بود تا دو قدمی اش پیش امد و گفت ببخشید قصد بدی ندارم اما شما کی هستید .چه نسبتی با این خونه دارید. مینا جواب داد. اسم من مینا است اینجا خونه پدر بزرگمه .
زن همسایه ناگهان همزمان با جیغی ارام دست هایش را به روی او باز کرد و در حالیکه مرتب تکرار می کرد مینا’ عزیزم تویی؟ و بدون توجه به قیافه متعجب مینا، او را در اغوش اش فشرد. گفت چقدر تغییر کردی، خانمی شدی ماشاالله، منو یادت نمیاد؟ من اقدس ام ، حتما بچهگی هات که زیاد اینجا میومدی، منو خونه مامان بزرگ ات دیدی.
تو نوه خدا بیامرز سیمین خانمی، مگر می شود تو را همینجوری اینجا رها کنم و برم. باید بیای خونه ما. مینا این زن را به یاد نمی اورد. خیلی تشکر کرد . و از او خواست نشانی یک کلید ساز را به او بدهد. زن گفت مینا جان ایرج شوهرم با ان جعبه ابزار بزرگ اش خوره این کار ها است. ایرج خیلی پدر بزرگ ات را دوست داشت و چقدر خوش شانسی که الان هم خونه است. تا تو یه چای بخوری اون هم در و باز می کنه .
مینا به اتاق پذیرایی راهنمایی شد. ابتدا خیلی راحت نبود و منتظر بود تا اقا ایرج هر چه سر یعتر با جعبه ابزاراش به سراغ در برود. اما وقتیکه اقدس خانم واقا ایرج با لحن عاطفی خاص خود، شروع به نقل خاطرات خوداز پدر بزرگ ومادر بزرگ اش کردند ، جذب صمیمیت انها شد و با دقت تمام گوش می داد. وقتیکه از اقا ایرج شنید پدر بررگ اش یک روز قبل از فوت اش به او گفته بود فردا به ملاقات نوه ام می روم و از این بابت روی پا بند نبود لیلا نتوانست جلو اشک اش را بگیرد . اقدس خانم به او نزدیک شد، کنار اش نشست سر مینا را روی شانه هایش گذاشت و در حالیکه همزمان با لیلا می گریست گفت دختر معصوم ام خدا نابود کنه اونهایی را که تو را زجر داده اند تورا از عزیزان ات جدا کرده اند که اقا ایرج مداخله کرد وگفت : اقدس، مینا خانم را راهنمایی کن صورت اش را ابی بزند من هم می روم قفل در را درست کنم.
کلید در حیاط را از مینا گرفت و رفت. اقدس خانم مطلب برای گفتن خصوصا در مورد اواخر عمر مادر بزرگ لیلا زیاد داشت اما برای غمگین نکردن لیلا به این جمله اکتفا کرد که سیمین خانم با همه کسانیکه من می شناسم فرق داشت. او همسایه ما بود اما مانند یک مادر دلسوز با من رفتار می کرد تو را به خدا تا هر وقت که اینجا هستی هر کاری داشتی حتما به من بگو. خونه پدر بزرگ ات بیش از یک ساله خالیه نیاز به تمیز کردن داره هر وقت خواستی نطافت کنی به من بگو میام کمک ات.
لیلا تشکر کرد و نگاهی به ساعت اش انداخت. حدود یازده بود که اقدس خانم با دیدن این حرکت لیلا گفت ناهار مهمان مایی اما لیلا با اصرار زیاد نپذیرفت. صدای اقا ایرج از راهرو به گوش رسید: مینا خانم، خوشبختانه قفل سالمه از اون قدیمی های کار درسته . به دلیل باز و بسته نشدن طولانی، کمی زنگ زده بود که با تینر وروغن کارشو ساختم .این کلید خدمت شما. اگر کلید ورودی به ساختمان هم عمل نکرد به من بگویید تا درست اش کنم. در ضمن مینا خانم، ما را غریبه ندونید ما حدود چهل سال با مرحوم اقای جهان بخش همسایه بودیم .پدر بزرگ ات به من گفته که پدرت دور از شما است اگر قابل بدونید منو به عنوان پدر خودتون نگاه کنید. برای من افتخاره که بتونم مشکلی از شما حل کنم. مینا که از این همه محبت شگفت زده بود قول داد رابطه اش را با انها حفظ کند. ساک اش را برداشت و قصد خروج کرد اما ناگهان ایستاد زیپ ساک اش را باز کرد و از داخل یک کیسه نایلونی زنجیری از جنس برنز را که یک گوزن معرق کاری شده از ان اویزان بود بطرف اقدس خانم گرفت و گفت ناقابله ، کار چوب اش از خودمه، در زندان ساختم. اقدس خانم که هیجان از چهره اش می بارید در فضایی به شدت عاطفی گردن بند را گرفت . اقا ایرج که شاهد صحنه بود متوجه شد اگر کاری نکند اقدس گریه هایش را از سر می گیرد . بلافاصله ساک لیلا را برداشت و لیلا را تا جلو در خانه پدر بزرگش همر اهی کرد. کلید را به مینا داد و گفت خودت در را باز کن تا اگر مشکلی بود همن الان رفع کنم. در به اسانی بازشد . اقا ایرج خداحافظی کرد و رفت و مینا پا به حیاط خانه پدر بزرگ گذاشت .
در را پشت سر اش بست و برای لحظاتی ایستاد. حیاط کوچک و نمای ساختمان را به سرعت از نظر گذراند. او از گوشه گوشه اجزای این خانه خاطره داشت. حس غریبی به سراغ اش امد که برایش ناشناخته بود. ترکیبی از بی صبری، هیجان، شادی و غم . با قدم هایی کوتاه به سمت راه پله رفت. و با هر قدم خاطرات گذشته با چنان سرعتی به مغز اش هجوم می اوردند که برای لحظه ای احساس کرد توانایی تفکیک انها را از دست داده و تصاویری درهم و مبهم می بیند. کمی ترسید. خود را به راه پله رساند و روی یکی از پله ها نشست. روسری اش را برداشت و روی ساک اش گذاشت. چشمانش را مالید. و سعی کرد ذهن اش را ارام کند. شیلنگی که به شیر اب وصل بود نظرش را جلب کرد برخاست و فلکه شیر را چرخاند. پس از لحظاتی اب با فشار از شیلنگ بیرون زد. از اینکه شیر هنوز سالم بود خوشحال شد. صورت اش را مقابل فشار اب قرار داد . مانتو و موهایش هم خیس شدند. احساس ارامش کرد . سر شیلنگ را به سوی در خت یاس گرفت. همچنانکه خاکهای پای ریشه، خیس می شدند و با فشردن سر شیلنگ، شاخ و برگها را بارانی می کرد. حسی به او دست داد که انگار این خود او است که پس از یک تشنگی طاقت فرسا اب می نوشد. خواست گلدانهای کوچک حاشیه دیوار حیاط راهم اب بدهد اما همه را خشک دید. به یاد اورد که انها زمانی شمعدانی های عزیز مادر بزرگ اش بوده اند. غمگین شد. به سوی درخت یاس برگشت. و در حالیکه با دست هایش برگ های انرا لمس می کرد، گفت: قول می دهم تاباوری را از تو بیاموزم.
کلید ورودی به ساختمان بدون مشکل در را باز کرد. وارد راهرو شد. همه جا را خوب می شناخت. از طبقه اول خیلی استفاده نمی شد . این طبقه دارای سه اتاق بود که یکی عنوان انباری داشت . یکی هم کتابخانه بود که بیشتر’مورد استفاده مادر بزرگ بود. او کار های ترجمه اش را در انجا انجام می داد و اتاق سوم که معتقد بودند تابستان ها خنک است، گاهی مکان استراحت بعد از ظهر ها بود.
او برای رفتن به طبقه دوم شتاب داشت. پله ها را بالا رفت . به پاگرد رسید. دستش را به سوی در چوبی اتاق نشیمن برد تا انرا باز کند. چون نمی دانست با چه صحنه هایی روبرو می شود، ترسی مبهم به درون اش رخنه کرد. دست اش را پس کشید نبض اش به تندی می زد. احساس کرد اکسیژن کافی به ریه هایش نمی رسد. به سمت پنجره پاگرد که روبه حیاط باز می شد رفت. انرا باز کرد. بادی خنک به صورت اش خورد. چند نفس عمیق کشید تامل بیش از این را جایز ندید و دیگر فرصت فکر کردن به خودش نداد. با قدم هایی سریع به سوی در رفت و چند لحظه بعد خود را در وسط اتاق دید. می دانست چرا انجا است . انجا پر از نفس های پدر بزرگ ومادر بزرگ اش بود. چیزی که او به دنبال ان می گشت.
حدود پنج ساعت از ورود مینا به خانه پدر بزر گ اش گذشته است. او بر ترس وهیجان اش غلبه کرده’ کنار گلدان بنجامین خشک شده و در قاپ پنجره رو به کوچه ایستاده است. با یاس پیر سخن می گوید:
من از پیشتر ها هم تو را می شناختم اما بیشتر از چند ساعت از دوستی جدید مان نمی گذرد با وجود این’ احساس می کنم حرف زدن با تو خیلی راحت است. در زندان هم که بودم هر وقت دلم خیلی پر بود با شاخه های نوک یک درخت بلند که از هواخوری پیدا بود درد دل می کردم. حالا از تو خواهش می کنم همدم من باشی و به من گوش کنی .
پدر بز رگ نتواتست من را ملاقات کند. اما من توانستم در لابلای برخی شواهد، شاهد زندگی او در یک روز قبل از مرگ اش باشم. حسی ناخوداگاه به من می گوید او پی برده بود ملاقات با من را نخواهد دید .از این رو حرف هایش را از طریق اشیا به من رسانده است.
لیستی شامل پنج بند روی میز تحریر پدر بزر گ یافتم که معمولا برای رفتن به جشن ها انجام می دهند اما من مطمین هستم او تدارک دیدار با من را می دیده است. من هم تصمیم دارم فردا به دیدن او ومادر بزرگ بروم. خیلی حرفها برای گفتن به انها دارم . به انها خواهم گفت پیام شان را شنیده ام.
من کت وشلوار سرمه ای ، تیشرت سفید و کفش ها ی پدر بزرگ را که هر یک در گوشه ای از اتاق ولو بودند دیدم. من توانستم عشق پدر بزرگ به زندگی و امید به اینده را در انها حس کنم. ادکلنی دیدم که هنوز آکبند بود
پدر بزرگ قصد داشته است بویی خوش از خود به حافظه من بسپارد. من از جانب او اینکار را کردم. تاریخی را با ماژیک قرمز بر دیوار دیدم. که تاریخ ملاقات با من بود که هیچگاه انجام نشد. من به راز نهفته در دل ماژیک و دیوار پی برده ام. یاس صبور من پونزی را دیدم که اخرین ارزوهای مادر بزرگ ام را با خط پدرم بر دیوار چسبانده بود. فقط دو ارزو که هیچیک محقق نشدند حتی ارزویی به سادگی دیدن من. پدر بزرگ با نوشتن اخرین جملات همسر اش و تابلو کردن ان خواسته است به من بگوید انها تا اخرین لحظات عمر به ارمان شان وفا دار بوده اند. من همراه با خواندن این جملات گریستم. باور می کنی که گوشی پدر بزرگ ام هنوز سالم است و من توانستم با شارژ ان، خنده و لباس شیک اش را در سلفی که لحظاتی قبل از مرگ اش گرفته بود ببینم. او در سلفی دیگری حتی لحظه سقوط خود راهم ثبت کرده است. در یکی از این عکس ها که کنار پنجره گرفته تو هم در پس زمینه دیده می شوی. مطمین هستم او با این عکس ها اخرین دیدار من و خودش را تدارک دیده است است، دیداری پر از شوق زندگی.
یاس پابرجا. در این خانه کوچک، رایحه تو به مشام سه نسل رسیده است. نسلی که رنج ها کشید و رفت . نسلی که اینجا نیست و در جایی دیگر رنج می کشد و نسلی که تصمیم دارد کنار تو بماند. من امشب این موضوع را به پدر ومادرم هم خواهم گفت . تنومند باش و کنارم بمان . راهی دراز در پیش است.
م_ مشیری
۱۴۰۳/۳/۳