دو شعر از گودرز ایزدی

دو شعر از گودرز ایزدی

 

…وهرچه هست، باشد زیورِ کلکِ یارانِ همراهِ در راه، که قلم را نترسانده اند ، نلرزانده اند و به در یوزه ی نام ونانش نبرده اند.

 

خون از رگان قلم کِشیده اند

می کشند هنوز

به سُرنگِ سِفاهتِ نیرنگ

در مَحضیِ شناعت ها

تا زندانیِ زمانهِ جنگ

از نازکایِ ورید

ته ماندِ خون اعتراض

پیشا لحظه ی رگبار

 

جندی شاپورِ شعله ها کجا ست؟

آن خانه خانه ی کتاب

بر تونخانه ی گرمابه های شهر

ازدود ودردِ نوشتن ها

در اتشناکیِ درک

تا جِر جِر کاغذ دفترها

 

کَاّ ّنَهُ سرقتِ سَبُوعانه

در اِزاله ی بکارت ها

از دخترکانِ بی عادت

به التِذاذِ سِباع

با مِهریه ی شلاق

در راه بند بهشت؟!!

با گلو بندِ طناب

به دقیقه ی اکنون ها

 

سطر سطرِ گریه ایم هنوز

از سلاخی کلام

از جان لرزه های سخت

وآخ در آخ اضطراب

بر واژه های پر پر سوز

 

سوهان درد می کشیم هنوز

بر نیزگاهِ کِلک

تا ویرانیِ ظُلام

تا پاره های تارِ عنکبوت

 

ما ذات جوهریم

از خاکسترِ جیغ

خوناب رَشحِه ی نگارشیم

بیرون ز هر حصار

کوتوالِ اندیشه ی رها

در بیان فواره ی اشراق

میانِ مشعلهِ اگاهی

در سویدای دل

به سودای جان وکِلک

در بی کرانه ی آزادی

شرابی نویسانِ میهنِ زخمی ام می دانند.

 

۲

در ولایتِ دور و خشک

لخته ، لخته

این لُجَه ها ی خون

به رستم گاهی نیمروزان

در پریر قِبله ی احرار

در نصف النهار آفتاب

میلی به چشم قَحبگی تاریخ می کشد

 

اما کجا جا نمانده، کجا نمی ماند.؟

لَخته های خونِ خدا نوران بی شمار

در مشرق زمین عشق

به لیث نان وپیازِ عیاری

در آتش گُدازه های تَفتان

تا بلندای دشت کبوتران

 

حالا هم

شَمیم عطر خونی بلوچ

تا بینی بینایی درک

نقبی زده تا سراچه درد

 

والیانِ فرمان مطاعِ خلیفه گان

هیران و آهوک ها را

بیعانهِ ستانده اند

به عشرتی در ازاله بکارت ها

دستمریزاد؟؛

فرسایش سبابه ی اشاره ای

به ماشه و رگبار

در هنگامهِ شلیک