جمشید شیرانی: مهستی گنجه ای و دوبیتی های شورانگیزش (بخش نخست – شهرآشوب)
مهستی گنجه ای و دوبیتی های شورانگیزش (بخش نخست – شهرآشوب)
جمشید شیرانی
شاید اگر مرد بود مقامی نه کمتر از خیّام داشت. دوبیتی های شورانگیز و بی بدیل او چنان دلنشین است که کمتر نظیر آن را می توان در شعر فارسی یافت. این بانوی هم عصر غزنویان (سده های پنجم و ششم خورشیدی) را از پیشروان مکتبِ شهرآشوب می دانند گرچه شهرآشوب قدمتی به درازای زبان فارسی دارد. در این مکتب، شاعر، پیشه و پیشه ورانِ دوران خود را در شعر معرفی می کند تا گستره ی پیشه وری در آن زمان را مدوّن کند. رودکی در باره ی کسی که شغل بازرگانی دارد می نویسد:
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشَد و هست ارزان
آری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
و یا کسایی مروزی در باره ی “شاعر” می گوید:
هر چند در صناعت نقش و علوم شعر
جز مَر تو را رَوا نبُوَد سَرفراشتن
اوصاف خویشتن نتوانی به شعر گفت
تمثال خویشتن نتوانی نگاشتن
در شهرآشوب های مهستی گنجه ای، امّا، هر یک از صاحبان مشاغل در جایگاهِ معشوق قرار می گیرد و از زبان دلباخته ی خود توصیفی می شنود:
حمّامی (گرمابه دار)
حمّامی را بگو گَرَت هست صَواب
امشب تو بخُسب و تون گرمابه مَتاب
تا من به سَحرگهان بیایم به شتاب
از دل کُنَمَش آتش، وَز دیده پُر آب
(به گرمابه دار بگو اگر صلاح می داند امشب را استراحت کند و روشن کردنِ گلخن گرمابه را به من بسپارد تا من هنگام سحر با شتاب بیایم و با آتش عشق و آب دیده آن را راه بیاندازم.)
صحّاف (شیرازه بندِ کتاب)
صحّاف پسر که شهره ی آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکُند شیرازه
هر سینه که از دل غمش اوراق است
(جوان شیرازه بند که مشهور عالم است و مانند کمان ابرویش در جهان نظیری ندارد با سوزن مژگانش – نگاهِ دلدوزش -دل های از عشق خود چاک چاک شده را ترمیم می کند. چیزی شبیه این بیت از شهریار: مژه سوزنِ رفو کن، نخِ او ز تارِ مو کن/ که هنوز وصله ی دل، دو سه بخیه کار دارد. طاق همچنین اشاره ای به منحنی و کمانِ ابرو هم دارد.)
فصّاد (رگزن)
چون دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّادِ سبُک دست سبُک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کانِ بلور شاخ مَرجان بَرجَست
(چون معشوق من به نزدِ رگزن رفت، رگزنِ ماهر به آرامی دست او را با رگبندی بست و سپس سوزن را در رگ او فروبرد تا خونی که به زیبایی شاخه ی سُرخ مرجان بود از معدن بلورِ رگ بیرون بجهد.)
نعل بند
آن کودکِ نعلبندِ داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
زین نادرهتر که دید در عالم بَست
بَدری به سُم اسب هِلالی بَربست
(جوانی که کارش بستن نعل به کف پای اسب است با ابزاری که در دست داشت نعل را بست و بعد به استراحت پرداخت. از این غریب تر در همه دنیا تصویری وجود ندارد که در آن ماهِ تمامی – کسی که صورتی چون قرص ماه دارد – بر سُمِ اسبی هِلالی – ماه نویی – ببندد)
جوله (بافنده)
جوله پسری که جان و دل خسته ی اوست
از تار دو زلفش تن من بسته ی اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوسته ی اوست
(پسرکِ پارچه باف که دل و جان من بیمارِ عشق او است و تن من اسیرِ زلفِ دو تایش گشته است، هنگامی که موی خود را شانه می کند موی او رشته ی درازا و تنِ رنجور من رشته ی پهنای زلفِ بافته اش می شود. در بافندگی، تار رشته عمودی و پود رشته افقی در پارچه است که بر سرِ شانه بافته می شود).
کفّاش (کفشگر)
زیبا بُتِ کفشگر چو کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن میساید
کفشی که ز لعل و شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید
(کفاشِ زیبا روی هنگامِ درست کردنِ کفش با آبِ دهانش چرم را خیس می کند. کفشی که از لبان لعل و شکرآبِ بزاق دهان او آراسته می شود سزاوارِ گذاشتن بر سَرِ خورشید است: چنین کفشی را نباید به پا کرد بل که باید بر سر نهاد.)
کُله دوز (کلاه دوز)
آن یار کُلهدوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از درِ تحسین دوزد
هر روز کلاهِ اطلس لعلی را
از گنبدِ سیمین، زِهِ زرّین دوزد
(آن محبوبِ کلاه دوز چقدر دلنشین کلاه می دوزد. هر کلاهی که می دوزد شایسته ستودن است. هر روز بر دایره ی نفره فامِ کلاه ابریشمی نواری طلایی برای تزیین می دوزد.)
دلدار کلهدوز من از روی هوس
میدوخت کلاهی ز نسیج و اطلس
بر هر تَرکی هزار زِه میگفتم
با آن که چهار تَرک را یک زه بس
(با استفاده از دو معنای واژه زه – نوار تزیینی و آفرین گفتن – می گوید: آن محبوبِ کلاهدوز با اشتیاق کلاهی از بافتنی و ابریشم می دوخت. بر هر بخشی از کلاه که دوخته می شد من هزار آفرین می گفتم گرچه معمولاً برای هر چهار بخش یک نوار تزیینی کافی است.)
فرزندِ یک جامه فروش
شهری زن و مرد در رُخَت مینگرند
وز سوزِ غم عشق تو جان در خطرند
هر جامه که سالی پدرت بفروشد
از دست تو عاشقان به روزی بدرند
(ای فرزندِ جامه فروش، همه اهالی یک شهر، از زن و مرد، به تو نگاه می کنند و جانشان از غم عشق تو در خطرِ نیستی است. تمام لباس هایی که پدر تو در مدتِ یک سال می فروشد، این ها در خلالِ یک روز آن را بر تن خود -از عشق تو- می درند.)
خبّاز (نانوا)
سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کینه کز سر ناز دهد
در چنگ غمش بماندهام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز دهد
(نانوای دوست داشتنی سهم نان مرا با نرمخویی و نه با ترشرویی می دهد. چنان در دستانِ غم عشقش گرفتارم که می تریم مرا هم مانند خمیر در تنور داغ عشقش بسوزاند.)
اشتر (شتر) بان
اشتربانا چو عزم کردی به سفر
مگذار مرا خسته و زاینجا مگذر
گر اشتر با تو از پی بارکشیست
من بارکش غمم مرا نیز ببر
(ای ساربان هنگامی که آماده ی سفر می شوی مرا در این جا رنجور رها مکن. همان طور که شترهای بارکش را با خود می بری مرا هم که بار غم عشق تو را بر گُرده دارم با خود ببر.)
قصاب
قصابِ منیّ و در غمت میجوشم
تا کارد به استخوان رسد میکوشم
رسمیست تو را که چون کُشی بفروشی
از بهر خدا اگر کُشی مفروشم
(با وجود آن که مانند یک گوشت فروش با غم عشقت قصد جان مرا داری تا آن جا که توان دارم در راه عشق تو پایمردی می کنم. رسم قصاب ها آن است که برای فروش گوشت سلاخی می کنند امّا تو را قسم می دهم که حتا اگر مرا کشتی مرا بی اعتبار مکن.)
قصاب چنانکه عادت اوست مرا
بفکند و بکشت و گفت کاین خوست مرا
سر باز به عذر می نهد در پایم
دم می دمدم تا بکند پوست مرا
(گوشت فروش همان گونه که رسم قصابان است مرا بر زمین زد و کار مرا ساخت. آن گاه از روی پوزش سرش را نزدیک مچ پای من آورد و در آن دمید. حالا حتماً می خواهد پوست مرا هم بکند. قصاب ها در قدیم پس از کشتن حیوان کنارِ پاچه را سوراخ می کردند و از آن جا در پوست فوت می کردند تا باد کند و راحت از گوشت جدا گردد.)
مؤذن (اذان گو)
مؤذن پسری تازهتر از لاله ی مَروْ
رنگِ رُخش آب برده از خون تذروْ
آوازه ی قامت خوشش چون برخاست
در حال به باغ در نماز آمد سروْ
(پسرِ اذان گو که شاداب تر از گل های لاله شهر مرو است و سیمای گلگونش رنگ و جلای خون قرقاول را بی اعتبار می کند هنگامی که آغاز به خواندن اقامه کرد از صدای دلنشین او سرو به سجده رفت. آوازه ی قامت هم خواندن اقامه و هم شهرت قد و بالای رعنا معنی می دهد. سرو که خود نمادِ قامت رعنا است در برابر قد و بالای او تعظیم کرد.)
کبوترباز
مضراب ز زلف و نی ز قامت سازی
در شهر تو را رسد کبوتربازی
دلها چو کبوترند در سینه تپان
تا تو نیِ وصل در کدام اندازی
(مضراب توری مانند تور پروانه گیری بود که آن را بر سرِ چوب بلندی از نی نصب می کردند و با آن پرنده ها را در هوا صید می نمودند. حافظ می گوید: هرمرغ فکرکزسرِ شاخِ سخن بجَست/بازش زطُرّه ی تو به مضراب میزدم. مهستی می گوید: با مضرابِ گیسوان و نی قامتت وسیله ای برای صید دل های بی قرار ساخته ای که همه ردیف ایستاده اند تا بخت یاریشان کند تا شکار تو شوند.)