حسین دولت آبادی: دادگاهِ نظامی
فصلی از کتاب « تیرۀ کله سفیدها»
حسین دولت آبادی
دادگاهِ نظامی
دژبانی که مرا از زندان پایگاه به ستاد نیروی هوائی برده بود، تلنگری به در اتاق زد، دستگیره را با احتیاط و به آرامی چرخاند، در آستانۀ در سیخ ایستاد، پاشنه پا به هم کوبید و دستاش را به سرعت تا لبۀ کلاهاش بالا برد: «قربان!» سرهنگ سر از پرونده بر داشت و او را با اشاره دست مرخص کرد؛ دژبان روی پاشنۀ پا چرخید، با شیطنت چشمکی به من زد و در را آهسته بست. بازپرس دوباره سرگرم مطالعۀ پرونده شد و تا مدتی به من اعتنائی نکرد و انگار مرا نمیدید که بیخ دیوار پا به پا میمالیدم و منتظر بودم تا دستور میداد و روی صندلی رو به روی او مینشستم. باری، زمانی بهدرازا کشید تا این دستور صادر شد و من در این مدت سر پا ایستاده بودم و به هیبت و ابهت سرهنگ تمام نیروی هوائی شاهنشاهی و بازپرس دادرسی ارتش نگاه میکردم؛ آفتاب از لا به لای پرده کرکرۀ فلزی، از پشت بر کلۀ گرد و پرگوشت، گردن کوتاه سرهنگ و شانههای پهن او میتابید و در نگاه اول، بیش از هرچیز تمیزی و وسواس او در نظافت به چشم میآمد. آرایشگر جناب سرهنک انگار به تازهگی موهای تنک او را مثل نظامیهای ارتش هیتلر کوتاه کرده بود، آنقدر کوتاه که پوست سرخ سرش زیر نور آفتاب پیدا بود و دانههای ریز عرق بیخ موهای تنکاش برق میزدند. هوا اگر چه هنوز گرم نشده بود، ولی تن بازپرس به عرق نشسته بود و من احساس میکردم به دشواری نفس میکشید. شاید اینهمه بهدلیل چاقی مفرط بود یا آسم و یا فشارخون، هر چه بود سرانجام سر از پرونده برداشت و از پشت عینک مرا مانند موجودی عجیب و غریب ورانداز کرد. عینک بازپرس ذرهبینی و ته استکانی بود؛ پلکهای ملتهبِ سرخ و چشمهای نخودی او از پشت عدسیهای درشت عینک کوچکتر بنظر میرسیدند و به اصطلاح عامیانه کون مرغی و متورم شده بودند:
«چرا با لباس شخصی اومدی؟ تو مگه نظامی نیستی؟»
من از ارتش فرار کرده بودم؛ هنگام بازجوئی، بازپرسی و حتا در دادگاه با لباس نظامی حاضر نشدم.
«کسی به من نگفت باید یونیفورم بپوشم جناب سرهنگ.»
با ته خودکار صندلی را نشان داد و گفت:
«چرا سرپا وایستادی؟ بشین»
برگههای بازجوئی را چند بار زیر و رو کرد وگفت:
«غیر از این حرفها چی داری که به من بگی؟»
«من به همۀ سؤالهای بازجوها جواب دادم، اگه شما…»
«بگو ببینم، از شاهکاری که کردی، پشیمان نیستی؟»
«کدوم شاهکار جناب سرهنگ؟»
«تمرد، توهین، فرار… این حماقتها شاهکار نیست؟ تو مگه با طیب خاطر وارد ارتش نشدی؟»
فرمانده پایگاه نیز یکبار از ترکیب طیب خاطر استفاده کرد و من به فراست به منظور او پی بردم و مثل طوطی تکرار کردم:
«بله جناب سرهنگ، با طیب خاطر…»
«خب چرا؟ چرا؟ تو که سرباز سفر بیسواد نیستی، تو مگه برای ورود به دانشکدۀ خلبانی نامنویسی نکرده بودی؟ خب چرا؟»
«در بازجوئیها نوشتم؛ فرمانده به من توهین کرد.»
«بله، خوندم، نوشتی و ابراز ندامت نکردی، با وجود این جناب سروان با سعۀ صدر گذشت کرده.»
«بله جناب سرهنگ، میدونستم»
«حالا جواب این سؤالها رو بنویس…»
حدود یک ساعت عرق ریختم و به سؤالهای پرسشنامۀ چاپی کتبی جناب سرهنگ جواب دادم. باری، هوا آنقدرها گرم نبود، ولی من از گرما میپختم و داشتم خفه میشدم، گیرم بازپرس و همکارش، آن ستوان دوم عصا قورت داده، بیخیال نشسته بودند، با تمسخر به ما نگاه میکردند و لبخند میزدند. گروهبانی درکنار من یک خروار کاعذ، قبض، قباله و رسید روی میز بازپرس ولو کرده بود و حال و روزش بدتر از من بود. گروهبان مفلوک اونیوفورم نظامی پوشیده بود، کراوات زده بود و اینهمه بیشتر خلق او را تنگ کرده؛ تا بیخ گلو سرخ شده بود و بهسختیی نفس میکشید، بازپرس گروهبان را به دام انداخته بود؛ تمام راههای فرار را بسته بود و او، در میان امواج سرگیجهآور ارقام و اعداد به گرداب افتاده بود؛ مذبوحانه دست و پا میزد و راه به جایی نمیبرد. گروهبان گویا متهم به دزدی بود و بازپرس مدام به او میتوپید تا اقرار میکرد و گردن میگرفت. چهحال زاری! درماندگی گروهبان رقتانگیر بود، دلام بهحال او بیشتر ازخودم میسوخت. کنجکاو شده بودم؛ هراز گاهی نگاهی به او می انداختم، عرق کف دستها وپیشانیام را خشک میکردم و ادامه میدادم و مینوشتم.
« داری انشا می نویسی؟»
ستوان دوم مثل عقرب نیش می زد؛ پشتم لرزید. زهر کلاماش مرا به آتش کشید. نه، هیچ چیزی عوض نشده بود، سؤالها تکراری، پرسشهایِ احمقانه، حرفهای زننده و نیشدار و لحن تحقیرآمیر. من با این ادا و اطوارها آشنا بودم و میدانستم که آن سؤال وجوابها برای خالی نبودن عریضه بود. مدّت زندانی من معلوم بود و باید مانند تریلی میکشیدم. آری، همۀ این تشریفات پوچ و بی معنی بود، حتا آن دو برگ پرسشنامه! روانشناسی به سبک آمریکائی! آقایان قصد داشتند متهم را از نظر روانشناسی اجتماعی و خانوادگی مطالعه کنند، چرت و پرت و بیمعنی! در آن پرسشنامه سؤال شده بود که آیا شما نزد پدر و مادرتان بزرگ شده اید، یا فقط با پدر و یا فقط با مادر و یا با نامادری و یا در پرورشگاه؟ سؤالهائی از این قبیل! حضرات گمان میکردند کلاف سر درگم وجود آدمی با این چند سؤال و به قولی «تست روانشناسی» گشوده میشد این قضیّۀ بغرنج حل میگردید! بازپرس نگاهی گذرا به پرسشنامه انداخت وگفت:
«گروهبان، من حتا اگر توهین و تمرد رو نادیده بگیرم، با توجه به این پرونده، موظفم تو رو بفرستم دادگاه.»
«بله، میدونستم جناب سرهنگ»
ستوان دوم پرسشنامه را از بازپرس گرفت و روی میز گذاشت:
«بفرما، زیر فرمایشاتت رو امضاء کن»
زیر پرسشنامه را امضاء کردم، نفس عمیقیکشیدم و با اجازۀ بازپرس از اتاق شکنجه روحی بیرون رفتم. باری، اگرچه جواب سؤالها را کامل و مفصل نوشته بودم، ولی میدانستم که تأثیری نداشت و دیر یا زود مرا در دادگاه نظامی محاکمه میکردند.
«برای تعیین وکیل دوباره احضارت میکنیم»
دو سال و اندی به درازا کشید تا سرانجام نیـروی هوائی عذرم
را خواست، در اینمدت چند بار بازجوئی، بازپرسی و سه بار دادگاهی، محاکمه و زندانی شدم. تا آنجا که بهیاد دارم، در آن زمان مشاهدات، تأثرات و جریان بازپرسی و دادگاه را می نوشتم و با ترفند و تمهید از زندان به بیرون میفرستادم. گاهی انتظار طولانی و ملالانگیز می شد و دراین فرصتها نیز یادداشت بر میداشتم.
«وکیلت آمده، توی دفتر منتظره».
مردی سیاهچرد و لاغر پشت میز نشسته بود، پیرمردی که به آدمهای تریاکی بی شباهت نبود: لبهای کبود، صورت چروکیده و حتا طرز نگاهاش گواهی میداد که «شیرهای بود». نیرو هوائی این شخص را برای وکالت من تعیین کردهاست تا از حقوقام دفاع کند. تا ببینم!
وکیل سرگرم گفتگو با موکلش بود و به منگفت:
«همین جا باش تا صدات کنم.»
از بازاریابی و بازارگرمی منشی دادگاه پیدا بود که جناب وکیل ضعف ریال دارد و این را ضمنی و تلویحی به من گوشزد کرد. هیهات! من هم اکنون که پشت میز نشستهام بیشتر از بیست تومان پول ندارم میبینی؟ سربازی که مراغبت و پاسداری مرا به عهده گرفته، سرش را روی میز گذاشته و به خواب رفته است ولی من… آها، باید بروم…»
یادداشت نیمه تمام ماند و تتمۀ آن را شب در زندان نوشتم:
… وکیل تسخیری در دفتر دادگاه مشغول مطالعه پروندهام بود و من باید با او میبودم تا از کیفرخواست آگاه میشدم و در دادگاه از خودم دفاع میکردم. غیر از من، دو متهم دیگر بودند که جناب وکیل بایستی پرونده آنها را پیش از شروع دادگاه مرور میکرد. از این دو نفر که بگذریم پرونده من بیش از چند برگ بود و چطور میتوانست در این زمان کوتاه آن را بادقت وحوصله بخواند تا بتواند از من دفاع کند؟ نه، مسخره بود، در عرض یک ربع ساعت پروندهام را ورق زد و نگاهی گذرا و سطحی به پرسش و پاسخها انداخت و با دستهای لرزان چند سطری در گوشۀ کاغذ یادداشت کرد. گیرم از وجنات جناب وکیل پیدا بود که چیزی در چنته نداشت و گره کار من با سرانگشتان لرزان او باز نمیشد. توصیۀ منشی دادگاه را نشنیده گرفتم و به او نگفتم «جناب سرهنگ زحمات شما را جبران میکنم». جناب سرهنگ باز نشسته که سالها پیش رئیس ژاندارمری شهر سبزوار بود، با مشاهدۀ نام و نشان و زادگاهام پرسید:
«دولت آباد سبزوار؟ ببینم، من رو به یاد میاری؟»
به دروغ گفتم: «بله» و پرسیدم:
«شما روستای دولت آباد رو از نزدیک دیدین؟»
سرهنگ باز نشسته خندید و گفت:
«چطور ممکنه ندیده باشم؟ ارباب دولت و ارباب صولت…»
«بابام چند صباحی کدخدای ولایت بود.»
دادستان در آستانۀ در ظاهر شد و گفت:
«جناب سرهنگ ناهار تشریف نمیارین؟»
سرهنگ بازنشستۀ ژاندارمری خندید و گفت:
«مگه شما اینجا به ما ناهار هم میدین؟»
«بیا، ما در دادگاه دشمن همدیگریم ولی بیرون دوستیم.»
دادستان ترک زبان و خرمقدس بود و با ته لهجۀ ترکی حرف می زد، سرهنگ از جا برخاست و گفت:
«درست نیست جناب سرهنگ رو منتظر بذارم، باقی رو بعد از ناهار میخونم، امیدوارم بتوانم کاری برات بکنم.»
من یکبار در دادگاه نظامی محاکمه شده بودم و بنا به تجربه میدانستم که وکیل تسخیری نقشی نمایشی داشت و هیچ کاری از آن مترسک سر خرمن ساخته نبود. هر چند این تجربۀ تلخ به سادگی به دست نیامد، درست به یاد دارم که دادگاه ساعت سه بعد از ظهر شروع میشد و من به انتظار کلافه و عصبی توی راهرو ستاد قدم میزدم. انتظار و انتظار… در انتظار محاکمه، آنهم به وسیلۀ چه آدمهائی! این انتظار عذاب الیم بود و آن سه ساعت بیشتر از تمام مدّت زندانیام به من سخت گذشت. آرام و قرار نداشتم، نه میتوانستم یکجا بنشینم، نه راه بروم، در هیچ کجا بیش از چند دقیقه دوام نمیآوردم. مضطرب بودم، اضطراب و دغدغه یکدم رهایم نمی کرد! دستی نامرئی گلویم را میفشرد و گاهی دچار نفس تنگی میشدم. ظهر نتوانستم غذا بخورم، دهنام خشک و بد مزّه بود و اگر چه گرسنهام بود، ولی غذا از گلویم پائین نمیرفت. باری، زمان بسختی و کندی، از سوراخ سوزن گذشت و منشی دادگاه از راه رسید؛ سربازها به دستور او، میزها را تمیز کردند و او کیفرخواستها را روی میز چید. پارچ آب یخ را توی سینی روی میز رئیس دادگاه گذاشت. سربازی پنکه آورد، آن را پشت به متهمین و رو به رئیس دادگاه و قاضیها تنظیم کرد. وکیل تسخیری و عصا قورت دادۀ ما وارد شد و پشت میز ویژه وکیل دعاوی نشست: شاخ شمشاد! هربار نگاهام به او میافتاد، خندهام میگرفت: مافنگی تریاکی!
در سالن دادگاه، میز وکیل را جائی میگذارند که نیمرخاش به موکلین و متهمین و رویش به رئیس دادگاه و قضات باشد. میز بلند و باریک دادستان رو به روی میز آهنی وکیل و منشی دادگاه قرار دارد. نیمکتهای چوبی متهمین را ته سالن؛ دورتر از میز قاضی و دادستان و وکیل، مثل نیمکتهای مدرسه، پشت سر هم چیدهاند. روی سکو، سه میز آکاچوئی به رئیس دادگاه و قاضیهاتعلق دارد. در دادگاه بَدوی دو قاضی در دو طرف رئیس دادگاه جا خوش میکنند و در دادگاه تجدید تظر دو نفر قاضی سمت راست و دو نفر سمت چپ او مینشینند. این ترکیب و شکل دادگاه نظامی است. در دادگاه نظامی بر خلاف دادگاه دادگستری، هیچ کسی بجز اعضای دادگاه حق حضور درسالن را ندارد.
« هیس، پیس، هیس، هیس…»
پیش از شروع دادگاه دادستان به من خیره خیره نگاه میکرد دست به پشت لبش می کشید و آهسته چیزی میگفت که به سختی می شنیدم. گوش دادم، از سبیلهای اینجانب ایراد می گرفت. گفتم:
«بله جناب سرهنگ، می زنم!»
گفت: « نه، نزن، آبخوریهاش رو کوتاه کن!»
و با انگشت خطی پشت لبش کشید و اندازه اش را نشانم داد.
در دل به او خندیدم و باز آهسته گفتم: « بله!» و ساکت شدم.
باری، چشم بهراه روی نیمکتها نشسته بودیم، رئیس دادگاه، قاضیها و دادستان در اطاق مجاور با دل صبر چای میخوردند و خوش و بش میکردند و میخندیدند. سربازی چای جناب وکیل ما را به سالن آورد و چند دقیقه بعد، رئیس دادگاه با چهره گشاده و لبخندی بر لب وارد شد و منشی گفت: «برپا». تیمسار با ادب بسیار جواب سلام وکیل مافنگی ما را داد و چست و چالاک از پلهها بالا رفت و سر جای خودش قرار گرفت و رو به ما که به احترام برخاسته بودیم، گفت:
«یفرمائید، بنشینید!!»
رئیس دادگاه اولِ من تیمسار شیرشکار بود که به دادگاه بدوی گفت: دادگاه بَدَوی، یعنی بیابانی! شگفتا که هیچکسی به اشتباه او پی نبرد، دادستان متوجۀ نیشخند من شد و چشم غرّه رفت. رئیس دادگاه تجدید نظر، تیمسار ساسان، مردی با وقار، با نشاط، سرخوش و مؤدب بود که بر خلاف تیمسار شیرشکار عینک دودی نزده بود و من از طرز نگاه و رفتارش احساس میکردم که خوشقلب بود و حسن نیت داشت. دفعۀ اول چند سرباز صفر را بهجرم فرار از خدمت و تمرد بامن محاکمه می کردند، گیرم بار دوم فقط دو گروهبان با لباس نظامی روی نیمکت نشسته بودند و سالن دادگاه خلوت و خاموش بود. باری، رئیس دکمه زنگ را فشرد و رسمیّت دادگاه را اعلام کرد و بعد رو به ما گفت:
« لطفاً خودتان را معرفی کنید!»
باری، تا نوبت به من برسد و خودم را معرفی کنم، نگاهی گذرا به قاضیها انداختم، هردو نفر مانند قاضیهای دادگاه اول، سرهنگ تمام نیروی هوائی شاهنشاهی بودند. سرهنگ سیاهچردهای که سمت راست رئیس دادگاه نشسته بود، کوتاه قد، چاق و خپل بود، سرهنگ سمت چپ او، سفید ماستی و بی نمک بود؛ با آن دماغ گندۀ کوفتهای، چشمهای نخودی و شکمی برآمده و ور قلنبیده در زشتی از همکارش پیشی گرفته بود. اگر از بزرگی و کوچکی شکمها بگذرم، بجز ریاست دادگاه، همه، شکمی برآمده داشتند. دادستان وقتی پشت میزش سرپا میایستاد شکماش روی میز ولو میشد، و وقتی هم روی صندلیاش مینشست شکماش مانع میشد و پاهایش بهپلّه منبر نمیرسید.
«شما بفرمائید، اسم، شهرت، درجه»
خودم را معرفی کردم و روی نیمکت نشستم. منشی دادگاه از جا برخاست، لایحه و کیفرخواست، سه نفر ما را برای دادگاه قرائت کرد. جرم هر سه نفر ما « فرار از خدمت» بود. قرائت کیفرخواست که تمام شد، رئیس دادگاه از وکیل پرسید:
« اعتراضی نیست جناب سرهنگ؟»
وکیل از جا بر خاست، گفت: «خیر» و دوباره نشست.
حالا نوبت من بود. رئیس دادگاه مرا مخاطب قرار داد و گفت:
«همانطور که ملاحظه کردید جرم شما فرار از خدمت است، آیا به جرمتان اعتراف میکنید؟»
اگر اعتراف نمیکردم چکار می کردم؟
«برای دادگاه توضیح بدید چرا از خدمت فرار کردید؟»
چند بار در بازپرسیها و در دادگاه اول توضیح داده بودم، در حقیقت طفره رفته بودم که پریشانحالی، اندوه و آشفتگی روحی ناشی از مرگ ناگهانی برادرم مرا از دنیا و مافیها بیزار کرده بود و این ضربۀ روحی باعث ولنگاری و بیمبالاتیام نسبت به زندگی و ارتش شده بود. درگیری و دعوا با فرمانده و تمرد و توهین، بهدلیل ضعف اعصابام بود کنترلی بررفتارم نداشتم… استدلال و توجیهات دیگر که کمی به درازا کشید و سبب ملال خاطر قاضی ها گردید. در میانۀ راه متوجه شدم که قضّات محترم دادگاه مانند دادگاه اول پشت عینک دودی بیپروا چرت میزدند و انگار از هیچ کسی خجالت نمیکشیدند. شگفتا، حضرات در این موقعیّت حسّاس و در دادگاه، دست را زیر چانه گذاشته و بیخیال به خواب رفته بودند. بریدم و مکث کردم، بی فایده بود، رئیس دادگاه متوجه آن وضع مضحک شد، بیآن که چشم از من بر دارد، با آرنجاش به قاضی سیاهچرده تلنگری زد، جناب سرهنگ ناگهان از خواب خوش پرید و عینکاش به پائین لغزید. اینهمه از چشم تیمسار پنهان نماند، از شرم سرخ شد، لباش را به دندان گزید، لبخندش را مثله کرد و از گوشۀ چشم او را زیر نظر گرفت، گیرم جناب سرهنگ از رو نرفت و مانند همکاراناش به چرت زدن ادامه داد. دادستان که گویا در جریان بود و قاضیها را می شناخت، سرش را پائین انداخته بود و با خودکار روی برگۀ سفیدی نقاشی میکرد و سرگرم بود. جناب سرهنگ غایب بود، حواساش جای دیگر بود و در دادگاه حضور معنوی نداشت.
«جناب سرهنگ شما اگر فرمایشی دارید، بفرمائید»
وکیل تسخیری ما، آن شاخ شمشاد از جا برخاست و با اجازه از حضور ریاست محترم دادگاه، رو به منشی، یادداشتهائی که روی برگۀ کاغذ نوشته بود، با صدای بلند قرائت کرد. در مدّتیکه وکیل دفاعیّهاش را با صدای رگه دار میخواند، جنابان قضّات خواب بودند و رئیسدادگاه که حوصلهاش سررفته بود، پروندهها را ورق میزد وگاهی نگاه تمسخرآمیزش را به طرف دادستان بر میگرداند. فرمایشات وکیل کسالت بار و ملالآور بود و ریاست دادگاه بهسختی اراجیف او را تحمل میکرد؛ آوائی گوش میداد و پروندهها را با بیحوصلهگی ورق می زد. هیهات! دفاعیّات وکیل بی سر وته، خنک و بیمزّه بود و حالام را به هم میزد: ریاست و قضات محترم، اینها جوانند، اشتباه کردند، آنها را ببخشید. ای زرشک! من هم اگر به جای رئیس دادگاه بودم، مثل او پوزخند میزدم. در دل گفتم: « ای زکی!»
دفاعیّه وکیل مدافع ما تمام شد. دادستان برخاست و از حضور ریاست محترم اجازه خواست تا عرایضاش به سمع دادگاه برساند.
«بله، بفرمائید…»
دادستان، رئیس دادگاه و قاضیها انگار با هم تبانی کرده بودند تا هرچه زودتر سر و ته دادخواهی را هم بیاورند، به آن محاکمه فیصله بدهند و بروند. بیشک به همین دلیل دادستان با دو جمله توضیحات متهمین و دفاعیّات وکیل تسخیری را رد کرد وگفت:
«ادلّه آقایان وارد نیست!»
… و از دادگاه تقاضای اشد مجازات کرد و نگاهی پرسا به رئیس انداخت، یعنی بنظر شما کافیاست؟ تیمسار سری به تأیید تکان داد و دادستان رو به منشی گفت:
«برای هر سه نفرشان همین را بنویس»
اگر چه جرم هر سه نفر ما فرار از خدمت بود، ولی هرکدام بنا به دلایلی ویژه این جرم را مرتکب شده بودیم و پروندههای ما ربطی به هم نداشت، با وجود این، داستان هر سه نفر را با یک تیر زد.
باری، رئیس دادگاه رو به من کرد و گفت:
« آخرین دفاع، اگر حرفی دارید بفرمائید»
برخاستم و با صدائی که کم و بیش میلرزید، آهسته و شمرده، شمرده همان حرفهای دادگاه اول را تکرار کردم: بحران روحی، و اعصاب لطمه دیده و فرسوده، عدم تسلط بر رفتار، کردار و توضیخ این که چرا از کردهام پشیمان شده بودم و چرا به ارتش برگشته بودم. در پایان، از رئیس محترم دادگاه تقاضا کردم تا حد اقل مجازات را در بارۀ من اعمال بفرماید و به من فرصت بدهند تا به نیروی هوائی و آب و خاک و میهنام خدمت کنم.
«تیمسار معظم ریاست دادگاه، من جوانم و اگر جرمی مرتکب
شدهام، مرا ببخشید و اجازه بدهید….»
من هدفمند و آگاهانه فرار کرده بودم تا از نیروی هوائی ارتش اخراجام کنند. تقاضای بخشایش نمایش و مظلوم نمائی بود. دادستان که در این مدت ناباور و متعجب به من خیره شده بود؛ رو به رئیس دادگاه برگشت و کسب تکلیف کرد. رئیس اجازه داد و من نشستم. گروهبان شلخته و وارفتهای که کنارمن روی نیمکت کز کرده بود، مردد از جا برخاست و به اختصار گفت:
«تیمسار، اشتباه کردم، ببخشید!»
گروهبان سوم از جا برخاست، میلرزید و رنگ به رو نداشت، هرچه تلاش کرد و دهنک زد، زباناش نچرخید و حتا یک کلمه نگفت. سکوت مطلق. رئیس دادگاه از درماندگی گروهبان متأثر و عصبی شد، سری به دلسوزی جنباند و به خشکی گفت:
«بنشین، زحمت کشیدی.»
دکمه زنگ را فشرد و پایان کار دادگاه را اعلام کرد.
«دادگاه وارد شور میشود»
رئیس دادگاه یکدم نزدیک میز منشی پاسست کرد و منتظر ماند تا زیر برگهها را امضا کنم، آن تیمسار خوشقلب گویا کنجکاو شده بود تا میفهمید چرا امتحانها و آزمایشهایِ دانشکدۀ خلبانی را نیمه تمام رها کرده بودم و چرا ادامه نداده بودم. نحوۀ برخورد و پرسشهای او پدرانه، دلسوزانه و خارج از اختیارات دادگاه بود. خلع سلاح شدم؛ با صداقت و صراحت، به اختصار جواب دادم:
«تیمسار، من نبابد وارد نظام میشدم، اشتباه کردم.»
«مگه خلبانی رو دوست نداشتی؟»
«چرا تیمسار، من برای خلبانی وارد نیروی هوائی شدم و شبانه درس خوندم و دیپلم گرفتم، ولی…»
« ولی؟…ولی بین راه فهمیدی که اشتباه کردی؟ آره؟»
برگشت و رو به جایگاه ریاست راه افتاد، زیر لب گفتم:
«بله تیمسار..»
منشی ما را به بیرون هدایت کرد، در دو لنگۀ سالن را بست و دادگاه وارد شور شد. مدتی توی راهرو سالن قدم زدم و بعد به پشت در دادگاه برگشتم و گوش ایستادم. صدای خنده و مزاح قضات شنیده میشد. حضرات در باره باغ و ملک و خانۀ ییلاقی حرف میزدند، گاهی لطیفهای میگفتند و غشغش میخندیدند. من که گمان کرده بودم سرگرم مطالعه پرونده ما، مشاوره و رأی زنی هستند، وا رفتم. قاضیها گویا از قبل تکلیف ما را روشن کرده بودند و اینک منشی دادگاه پشت میز نشسته بود؛ احکام صادره را تایپ میکرد و من تق تق دکمههای ماشین تحریر او را از پشت در دادگاه میشنیدم.
«ها، فالگوش واستادی؟ چی میگن؟»
«هیچی، دارن آب و ملک معامله میکنن.»
تا منشی احکام را تایپ کند و شور دادگاه به پایان برسد، من بیش از صد بار تا ته راهرو ستاد را رفتم و برگشتم. از انتظار حوصلهام سررفته بود، از گرما کلافه و عصبی شده بودم، قلبام میتپید و هراز گاهی نفسام درسینهام گره میخورد. انتظار، انتظار! سرانجام در سالن باز شد و منشی ما را بهدادگاه احضار کرد. پس از ادای احترام بهرئیس، دادستان و قاضیها، روی نیمکت، پشت میز نشستیم و رئیس با صدایِ ممتد زنگ رسمیت دادگاه را اعلام کرد. همه از جا برخاستند و منشی به نام نامی اعلیحضرت، آریامهر، بزرگ ارتشتاران خطبه خواند و بعد، کیفرخواست و رأی دادگاه را نوبت به نوبت خطاب به هر کدام ما قرائت کرد. من طبق ماّدی ۳۵۶ بند الف قانون دادرسی ارتش شاهنشاهی به شش ماه حبس عادی محکوم شده بودم. باری، از آنجا که دادگاه پس از پایان سرویس اداری آغاز به کار میکرد، اعضای دادگاه گویا ساعتی پنجاه تومان اضافه کار میگرفتند و بهسود آنها بود که زمان محاکمه و دادرسی را هرچه طولانیتر میکردند. گیرم آن روز پنجشنبه بود که بجز وکیل همه عجله داشتند تا هرچه زودتر قضیّه را فیصله میدادند و به خانه میرفتند.