زیبا کرباسی؛ چند نامه از شعررمان نامه ی بهادر درانی و آهو حسانی
۱۹۰
احوال عاشق را هم عاشق داند
شمس تبریزی
پستان هایم سلام و قو به شیر آهو رسیده بهادر
به دهان و دندان
سرم مثل کودکی در دستان درشتت به پشت می ریزد
شانه هایم روی زانویت شعری که با غرور از غم گذشته باشد
صورتم مثل سنگ نگار زیر باران چشم تو می درخشد
آن شال سپید با گل های مخمل سرخ را از باهویت باز می گیرم
نشانی از زخم و کبودی بر تن مان نمانده دیگر
از رنگین کمانی که طاق و جفت آسمان برایم کنده ای
به زحمت ناخن دو رنگ سرخ و سبزش را جدا می کنم
لابلای شان را از پستانم شیر می دهم و
عشق به بازی
راه تازه ای
می بخشد
۱۹۰
خلوتگهم ز بکر معانی است پرزحور
آماده است جنت من درسرای خویش
صائب تبریزی
مردهای ما را کجا برده ای
این رسم شلوارهای لوله تفنگی با کتانی ی قرمز را به جای چیلوارهای گشاد و برنو
کدام جیز جگر گرفته ای به ملغمه ریخت
این ریخت ابروهای تازه برداشته
پاش پشگلان مشنگ فکر ممنوع
زیر پیرهن های ازآبکش گذشته
ناخن های از مانیکور برگشته
مردان دکور سر خود کلم خیار
کتاب فرارهای قلم قدم قدن ممنوع
آرایشگاه ممنون های تافت و ژل
موس کف دیده
مردهای مرا از طاق های سنگی بیرون بکش بهادر
با خط درشت معرفت زخم طبیعی بر بازوهای پیلشان
با شیارهای تند پیشانی
شناس خودهای خودآگاه با چهره های آب دیده
زیر آفتاب تیز
با قلب های ساده که پشت قباله ی تن پاک
تابنده ترین ستاره ی فلکی ست
۱۹۱
جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من
محمد حسین شهریار
تا حالی به حالتت برسانم
داشتم دنبال پیرهن نازک کتانم می گشتم
دلرزه سر درخت سنجد داشت
بیداری زیر زبانم نمک ریخت
شانه هایم را مالید
اولین دانه ی باران پشت مچم دمی تکاند
به دم زمان پیوست
ساعتم دم کرد
تک تکان اول زیر تخم
شهامت رنگ گریز و غلیظ قرمز
کرمی که از شکافتن و شکفتن بترسد
پیله مرگ می شود بهادر
۱۹۱
به دست دیو مده خاتم سلیمان را
نگاهبان خرد ازشراب احمر باش
صائب تبریزی
تو گل این بستان نیستی
تو چشم های این گل را نداری
رنگ هایی که این گل می بیند نمی بینی
نه آهش را
نه بهتش را
دید تو به پس و پیش همین هفت رنگ راضی ست
بسیاری دیگر اما دارد رنگ
در چنته
در چینه
در چکه
وقتی قلم فرمان از آفتاب می برد
از منفذ نهیف پوست
از حفره های تاریک لغت نوری مجزا درون می کشد
هوا و الفت بایی دیگر
از چه کسی قرار است بیرون بکش
بر چه کسی قرار نیست فرو کن
قبهت ریخته
ای مردنی
تو را در این دشت راه نمی دهند
ای کور رنگ
تو کمتر از آنی
بتوانی نفس بکشی قدداره برداری
کوچک تر از آنی بتوانی در حریم آهو قدم کنی
گوشی را بده دست مرگ
گفتم گوشی را بده دست مرگ
تا کاری کنم زبانش دچار شک فلسفی شود
لکنت وجود بگیرد
شلوارش را خیس کند
۱۹۲
نیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگی
عید باشد مردمان را سی شب این ماه تمام
صائب تبریزی
کک امیدم نمی گزد
از این همه شور
غلظت
ضد و نقیض
شمال تا جنوب
شرق تا غربم
از این همه که به مرگم گرفتند
تا به تب راضی باشم
بی ذره ای چنبی و چمی
بی ارجا و اجازه ای از تاریخ قلندرم
برادر ارشدم تبریزاست
بهادر
نامم رومیه ست
پیش از آن که هر رم مادر به خطایی در جهان
به عرض ادب شهری قد کشیده باشد
پدرم زرتشت
شش هزار سال پار
تخم دو زرده ی خود را از تشت زر
توی دل گیس آبی ترین زن زمین ریخت
مادرم آن اثیری ی زاو بود
که افسانه های شرق را به زیر بال داشت
شورشم از آغاز بود
از همان ته
که به اتحاد بلور های نمک رسید
از عمیق
از نهفته ترین غارها
حفره ها گذشت
قل زد
از حلقه های تهتانی
به لایه های فرغانی ریخت
و به شکل های مرجانی
قندیل های مخروطی ی نمک مساحت داد
دشمن پی نابودی ام بود
من از زیبایی ام می زادم
به میعادگاه عاشقان
شهرک نمک می پیوستم
به گردشگاه های تفریحی
درمان گاه های طبیعی ی مفصل
آرتروز
ترمیم پوست
تثبیت جوانی
چرا نا امید باشم
وقتی عدوت دشمن را
به حساب خیر ریخته ام
۱۹۲
هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی
اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است
محمد حسین شهریار
به شعرم که می رسید
قلبش مثل بادبادک دنبال آسمان می گشت
بی اختیار به ابرها دست تکان می داد
بی دلیل می خندید
ماهی های رنگی از کجا به نمی دانم فرو می ریخت
دم خروس قندی از زیر دندانش بیرون می زد
آبنابات قیچی روی میز حال به حالی می شد
انار با قهقهه دور خودش می چرخید
خرگوش هایش سه پنج هشت
در دشت
گم می شدند و
ناگهان
اشگش پی مشک می گشت
نه فکرش را هم نمی کرد
روزی چشم هایش به روی طارم تاری باز شود
به منشورهای قائم این طائی
روحش سوزن گیراضلاع تیزش شود
از این شعاع به آن ضلع و
نرسد نرسد نرسد
بخت بلندی که به چند فروختی
شاعری را که با فاحشه تاخت زدی
شعرهایی را که
به چند نخ سیگار
ویسکی
کاندوم و
سوت سوتک باختی
۱۹۲
نیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگی
عید باشد مردمان را سی شب این ماه تمام
صائب تبریزی
کک امیدم نمی گزد
از این همه شور
غلظت
ضد و نقیض
شمال تا جنوب
شرق تا غربم
از این همه که به مرگم گرفتند
تا به تب راضی باشم
بی ذره ای چنبی و چمی
بی ارجا و اجازه ای از تاریخ قلندرم
برادر ارشدم تبریزاست
بهادر
نامم رومیه ست
پیش از آن که هر رم مادر به خطایی در جهان
به عرض ادب شهری قد کشیده باشد
پدرم زرتشت
شش هزار سال پار
تخم دو زرده ی خود را از تشت زر
توی دل گیس آبی ترین زن زمین ریخت
مادرم آن اثیری ی زاو بود
که افسانه های شرق را به زیر بال داشت
شورشم از آغاز بود
از همان ته
که به اتحاد بلور های نمک رسید
از عمیق
از نهفته ترین غارها
حفره ها گذشت
قل زد
از حلقه های تهتانی
به لایه های فرغانی ریخت
و به شکل های مرجانی
قندیل های مخروطی ی نمک مساحت داد
دشمن پی نابودی ام بود
من از زیبایی ام می زادم
به میعادگاه عاشقان
شهرک نمک می پیوستم
به گردشگاه های تفریحی
درمان گاه های طبیعی ی مفصل
آرتروز
ترمیم پوست
تثبیت جوانی
چرا نا امید باشم
وقتی عدوت دشمن را
به حساب خیر ریخته ام