رشید مشیری: گردو و مویز

رشید مشیری

گردو و مویز

سال ۱۳۴۳ است ومن در ردیف سوم کلاس پنجم دبستان نشسته و در میان هیاهوی بچه ها و دور از چشم انها مشغول خوردن مغز گردو همراه با مویز هستم. زنگ اول است و بخاری نفتی “همدان‌کار” را که در هفته چند بار خراب می شود تازه روشن کرده اند . باد سرد دی ماه از درز پنجره های چوبی رنگ و رو رفته به داخل میوزد.  بطوریکه هوای کلاس چندان تفاوتی با بیرون ندارد. آقای سبحانی معلم ورزش وارد می شود. مبصر برپا می دهد. ما بلند می شویم و با بفرمای آقای سبحانی می نشینیم. اقای سبحانی قد بلند و چهارشانه است. واز نظر من شباهت زیادی به فردین هنرپیشه دارد که به همین دلیل هم من او را خیلی دوست دارم و بر خلاف معلم های دیگر که غالبا دستی در سیلی زدن دارند، بسیار مهربان است . برایمان تعریف کرده که تا چند سال پیش عضو تیم بسکتبال استان بوده و اکنون هم مربی این رشته ورزشی است.

آقای سبحانی به محض ورود رو به کلاس می ایستد وبا خنده دست هایش را بهم می مالد ومی پرسد کسی که سردش نیست؟ و ما هم به روال هر هفته و به همان شکلی که او به ما آموزش داده دست، دست‌هایمان را به هم می مالیم و یکصدا می گوییم “نه ما سردمان نیست.”

آقای سبحانی روی صندلیش می نشیند و می گوید برای گرم شدن هیچ راهی بهتر از دویدن نیست . اگر کسانی خیلی سردشان است از انتهای کلاس دو نفر دو نفر چند دقیقه ای به نزدیک بخاری بیایند. تا بعدا برای یک دویدن حسابی  به حیاط برویم. البته چنانکه قبلا گفته ام کسانی که کفشهایشان پاره است از دویدن معاف هستند و فقط درجا و به همان روشی که قبلا آموزش داده ام نرمش کنند.

رفت وبرگشت تعدادی از بچه ها برای گرم شدن چند دقیقه ای ادامه می یابد و من کماکان  به خوردن مخفیانه مویز و گردو مشغول هستم که در یک لحظه سنگینی نگاه آقای سبحانی را بر صورتم حس می کنم  . دستپاچه می شوم و هر انچه را که در دهان دارم نجویده قورت می دهم و سرم را پایین می اندازم. مطمئن هستم که او خوردن من را دیده است.

زمان رفتن به حیاط فرا می رسد وبچه ها به تدریج در حال ترک کلاس هستند. من هم در حالیکه بیشتر خجالت زده هستم تا مضطرب. سعی می کنم  با اقای سبحانی چهره به چهره نشوم و آرام از مقابل او عبور کنم . به آستانه در کلاس که می رسم صدای آقای سبحانی من را متوقف می کند:

“حمیدی تو در کلاس بمون ”

و بعد به عبدالهی که کاپیتان تیم فوتبال دبستان است اشاره می کند و می گوید: “تو بچه ها را نرمش بده من بعدا میام”

کلاس خالی می شود و فقط من می مانم و اقای سبحانی. هر چند که مطمئن هستم برخورد تندی با من نمی کند. اما از فضایی که ایشان برای صحبت با من ایجاد کرده اند کمی نگران می شوم . مقابل او می ایستم. قد بلندش را از نظر می گذرانم تا به صورتش برسم لبخندش من را آرام می کند. تصمیم می گیرم قبل از انکه اایشان چیزی بگویند، عذر خواهی کنم . انگشتم را برای اجازه بالا می برم. اما او با گرفتن دستم این فرصت را از من می گیرد و لحظاتی بعد هر دو کنار هم پشت یکی از نیمکت ها می نشینیم. سرش را به سمت من می چرخاند و با یک نگاه دوستانه می پرسد: چی می خوردی حمیدی؟ سرم را از خجالت پایین می اندازم و به ارامی می گویم: “آقا مغز گردو ومویز”.

آقای سبحانی با خنده می گوید عجب چیز خوشمزه ای . آیا آنرا از پول توجیبی روزانه ات می خری؟ همچنانکه سرم پایین است جواب می دهم : نه آقا از باغ خودمان است . ما در یکی از روستا های اطراف شهر زمین و باغ گردو وانگور داریم . مویزها را مادرم خودش درست می کند و گردوها را هم پس از آنکه خشک شدند مغز می کنیم. ما هر سال چند کیسه بزرگ مغز گردو و مویز در خانه داریم و به فامیل و همسایگان هم می دهیم تا برای شب‌چره زمستان استفاده کنند. اقای سبحانی می گوید چقدر خوب . سرت را بلند کن حمیدی . خوردن چنین تنقلاتی خیلی هم مفید است اما نه سر کلاس . متوجه هستی که اگر معلم های سخت گیر مانند آقای سعیدی مچ ات را در حین خوردن سر کلاس بگیرند حتما نظر شان نسبت به تو که شاگرد مودب و زرنگی هستی عوض می شود.

از این جمله ها ولحن گفتار آقای سبحانی بغض ام می گیرد و دستم را برای پاک کردن قطره اشکی که در گوشه چشمم نشسته  بالا می آورم که آقای سبحانی  باکف دستش به آرامی به پشت ام می زند ومی گوید پهلوانها که گریه نمی کنند. حالا بگو ببینم چقدر گردو ومویز در جیب هایت داری ؟ صمیمیت آقای سبحانی باعث می شود به خود بیایم .به طوریکه با اعتماد به نفس جواب می دهم. زیاد دارم آقا. هر دو جیب کت ام پر است . اقای سبحانی انگارکه خبر خیلی خوبی شنیده باشد با دوق می گوید  حمیدی موافقی گردو و مویزهایت را بین بچه ها تقسیم کنیم . من که اصلا انتظار چنین حرفی را ندارم سرم را بلند می کنم. به صورت آقای سبحانی خیره می شوم و با هیجان وَ شوق جواب می دهم آره آقای سبحانی خوشحال می شوم اینکار را بکنیم.

ولحظاتی بعد تمام محتویات جیب های من روی میز اقای سبحانی است که هر دو همزمان به کوپه گردو ومویز نگاه می کنیم و باهم میخندیم.

من که از شادی در پوست خود نمی گنجم قصد خارج شدن از کلاس را دارم که آقای سبحانی گفت نرو. بشین. حالا حالاها باهات کار دارم. اقای سبحانی روی صندلی اش می نشیند و من ایستاده منتظر شنیدن می شوم.

آقای سبحانی این بار با لحنی جدی می گوید : باید دست مردانه بدهی که صحبت های امروز بین خودمان بماند ودستش را پیش می اورد . من با ناباوری وغافلگیری تمام دست کوچکم را دردستان بزرگ آقای سبحانی می گذارم و آنرا می فشارم. ناگاه همزمان حسی ناشناخته به درونم راه می یابد. بدنم داغ می شود. خود را بزرگ و مهم می یابم . انگار بلند شده ام  و قدم به قد آقای سبحانی رسیده است.

مزه شیرین مرد خطاب شدن و راز داشتن را برای اولین بار حس می کنم .

آقای سبحانی ادامه می دهد چند سئوال از تو می پرسم وتو هم چنانکه قول داده ای و بدون هر گونه رودربایستی  باید جواب های درست به من بدهی.

من که در طول عمرم هیچگاه خود را چنین بزرگ ندیده ام و صحبت با هیچ آدم بزرگی را هم با این جدیت تجربه نکرده ام با غرور جواب می دهم قول می دهم آقای سبحانی.

اقای سبحانی خیلی آرام و شمرده می گوید : حمیدی مسابقه خروس جنگی که حدود یک ماه پیش برگزار کردیم  و تو در آن نفر دوم شدی را به یاد داری ؟ تو توانستی بدون اینکه پا عوض کنی با تنه های محکم ات نوزده نفر را از دور خارج کنی . حتما هم به یاد داری که قاسمی را چنان زدی که اگر من او را نگرفته بودم حتما کارش به بیمارستان میکشید.میدانی چرا ؟

چون بیشتر از نصف این بچه ها صبحانه نخورده به مدرسه می آیند. وآنهایی هم که صبحانه می خورند بجز چها پنج نفر بقیه نهایتا جز کمی نان خشک و چای شیرین در اختیار ندارند. خودت دیدی که یازده نفر را به دلیل مناسب نبودن کفش هایشان در این هوای سرد از دویدن معاف کردم.

لحن بغض‌آلود آقای سبحانی من را تا مرز گریه کردن پیش برد که هر طور هست جلو خودم را می گیرم . نمی دانم چرا از نگاه کردن به چهره آقای سبحانی می ترسم. در حالیکه سرم پایین است به سکوتم ادامه می دهم .اقای سبحانی مکث کوتاهی می کند و ادامه می دهد این حرفها را به  این دلیل  به تو می زنم که از تو بخواهم در خوردن تنقلات روزانه ات صرفه‌جویی کنی و آنها را جمع کنی و هر هفته زنگ ورزش بدون اینکه کسی متوجه شود قبل از شروع کلاس به من بدهی تا انرا بین بچه ها توزیع کنم. گردو و مویز مواد بسیار مفید ی هستند و ارزش غذایی بسیار بالایی دارند. بطوریکه حتی اگر به میزان کم هم مصرف شوند در رشد جسمی ومغزی بچه ها موثر خواهند بود

با استقبال من از پیشنهاد آقای سبحانی گفتگوی ما پایان می گیرد.

این واقعه وحرف های آقای سبحانی تاثیر عجیبی بر من گذاشت . من که عاشق مغز گرد و و مویز بودم دیگر به جز روزهای شنبه که زنگ ورزش بود هیچگاه با جیب های پر به مدرسه نرفتم و در تمام طول هفته در انتظار رسیدن شنبه سهمیه های روزانه ام را در یک کیسه جمع می کردم و با شوق  واحساس بزرگ بودن تحویل آقای سبحانی می دادم و از تماشای خوردن گردو و مویز بچه ها لذت می بردم.

چهاردهم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ است.

ومن پس از سه ماه وهجده روز انفرادی وارد بند عمومی می شوم . شهرمان چندان بزرگ نیست و خیلی از کسانیکه فعال سیاسی بوده اند یکدیگر را می‌شناسند. رفقای زیادی به استقبالم می آیند به طوریکه چند ساعت اول حضورم در بند عمومی با بغل کردن‌ها و ماچ و بوسه می گذرد و از چند نفر هم لباس زیر نو دریافت می کنم. همه اطاقها پر است. طوریکه در هر اطاق دو سه نفرهم کف‌خواب هستند. اما با وجود این ازدحام دو سه اطاق آمادگی خود را برای پذیرفتن من در جمع خودشان اعلام می کنند، ولی من ترجیح می دهم بیش از این جایشان را تنگ نکنم و در سالن بررگ مستقر می شوم.

پس از مدتها زندگی درفضای سوت و کور انفرادی، شلوغی و سر و صدا و رفت و آمد بند عمومی خیلی به من می چسبد .

روز سوم حضورم در بند عمومی است . با وجود سردی هوا وعلایمی که از سرما خوردگی دارم بالاخره خودم را راضی می کنم که به هواخوری بروم. حیاط مربعی نسبتا بزرگی است. شاید حدود صد متر مربع مساحت داشته باشد. با چند نفر از رفقایی که دیدگاه سیاسی مشابه و سابقه قدیمی دوستی دارم  پیاده روی تندی را شروع می کنم. آنها معتقد هستند؛ انفرادی طولانی عضلات بدن، خصوصا عضلات پا و کمر را آب می کند.  و من باید حداقل روزی یکساعت پیاده روی سریع داشته باشم. پس از پیاده روی در گوشه ای می ایستیم . من و یکی از رفقا که او هم سیگاری است شروع به پک زدن می کنیم .

حضور جمعی حدود هشت نفر در گوشه هایی از حیاط با لباس ورزشی  که در حال نرمش دسته جمعی هستند نظرم را جلب می کند. مردی قد بلند حدودا پنجاه ساله با موهای سفید یکدست حرکات گروه را هدایت می کند . هر چند که او را از دور می بینم اما احساس می کنم قیافه اش برایم آشنا است . کنجکاو می شوم و خود را به نزدیک آنها می رسانم . به چهره وهیکل مرد میانسال خیره می شوم . ناگهان خاطره ای فراموش شده متعلق به  حدود بیست سال پیش در ذهنم جان می گیرد.

“من در ردیف سوم کلاس پنجم دبستان نشسته ام و مغز گردو ومویز می خورم”

پیش خودم می گویم خودش است .آقای سبحانی است. دچار هیجان عجیبی می شوم. از همان جنس هیجانی که با دست کوچکم دست ورزشکاری آقای سبحانی را فشردم. اما باید مطمئن می شدم. خیلی سریع خودرا به یکی از رفقا می رسانم و از او می پرسم آن مرد موسفید بلند قد که نرمش می دهد اسمش چیست . او بلافاصله می گوید او آقای سبحانی است . چرا می پرسی ؟ مگر او را می شناسی. از فرط هیجان سئوال آن رفیق را بدون جواب می گذارم.‌ ضربان قلبم شتاب می گیرد. چنان بیقرارم که نمی توانم صبر کنم . کنترل رفتارم را از د ست می دهم و در مقابل چشمان متعجب رفقایم با تمام قدرت به سوی جمعی که آقای سبحانی در آن است می دوم و قبل از انکه به آنها برسم با تمام نیروی حنجره ام فریاد می زنم :اقای سبحانی . اقای سبحانی. صدایم به قدری بلند است که نظر همه کسانیکه در هوا خوری هستند به من جلب می شود . آقای سبحانی را می‌بینم که نرمش را رها کرده وهاج و واج به من که به سویش می دوم نگاه می کند . به چند قدمی او می رسم .می‌ایستم و نفس نفس زنان به چشمان آقای سبحانی خیره می شوم و با صدایی کمی آرام‌تر از قبل می گویم . اقای سبحانی من حمیدی هست . من حمیدی هستم. تعجب و سؤال را از نگاه او می خوانم و ادامه میدهم کلاس پنجم دبستان عرفان . قضیه”  گردو ومویز”. همچنانکه منتطر عکس العمل او هستم . ترسی در دلم می ریزد که اگر من را بیاد نیاورد چه می شود . اما ترسم زیاد نمی پاید و اقای سبحانی را می بینم که با آغوش باز و در حالیکه فریاد می زند “گردو ومویز”، به سوی من می دود. یکدیگر را در اغوش می گیریم …من نمی توانم جلو اشکم را بگیرم که به آقای سبحانی هم سرایت می کند.

ما در حالیکه با هم تکرار می کنیم  “گردو ومویز” یکدیگر را در اغوش داریم و بچه های هواخوری همه دور ما جمع شده و با تعجب به ما نگاه می کنند.

رشید مشیری

۱۴۰۳/۵/۷