مونا امامی: آینه

مونا امامی:

 

   آینه    

 

مسافران، مثل ماهی‌های مرده ی کنار ساحل، روی نیمکت ها و زیر نیمکت ها یا گوشه و کناره ها،هر جا که می‌توانست دنج و امن باشد، به خواب رفته اند.

پنج و پانزده دقیقه ی بامداد است. قرار بود هواپیما همین ساعت بلند شود. اما اعلام کردند، پرواز یک ساعت تأخیر دارد.

 

امیدوارم فقط یک ساعت باشه، نه بیشتر. چقدر خسته ام. شب قبل سه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم. درست دو ساعت و نیم هم از پونک تا فرودگاه امام تو راه بودیم. هر دفعه که میام و میرم، انگار این شهر، بزرگ‌تر و بی در و پیکرتر می شه.

فکر می‌کردم تا هواپیما بلند شه، چشمامو می ذارم رو هم. کاش می تونستم مثل بقیه یه جای دنج گیر بیارم و بخوابم. گرچه می دونم با این دلشوره و دلهره‌ای که دارم خوابم نمی بره. همیشه موقع برگشت تو فرودگاه دچار آشوب می شم، تا هواپیما نپریده، خیالم راحت نمی شه. احساس می‌کنم هر لحظه ممکنه بهم بگن

„ اجازه نداری از ایران خارج بشی!“

چه ترس مبهم و عجیبی با منه. شاید شما هم اگر بچه ی دو تا اعدامی بودین، همین حسو داشتین. بخصوص که این بار دفترچه ی خاطرات مادرمو با خودم آوردم. از روزهای قبل از دستگیری و اعدامش نوشته. از فرار و در به دری هاش. از تولد من و اینکه مجبوره منو پیش مادربزرگ بذاره و مخفی زندگی کنه. شاید هم دلشوره ام از شنیدن خبر حمله ایران به پایگاه عین الاسد باشه. خدایا نکنه جنگ بشه…

تلفنم زنگ می زنه. آرمان با صدای خسته‌ای می گه: „انگار پرواز یک ساعت تأخیر داره.“

ـ آره مگه تو هنوز اینجایی؟

ـ منتظر می مونم تا پرواز کنی.

ـ می‌ترسی موندگار شم؟

ـ بهتر. هفته ی بعد با هم برمی گردیم.

ـ کاشکی منم مرخصی داشتم، بیشتر می موندم.

ـ می گم خوب شد گیر ندادن برای اضافه بار.

ـ شانس آوردم. اگه ایراد می گرفتن، از جعبه های گز و پسته و این‌جور چیزا صرف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نظر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ می کردم.

ـ حالا آینه به این سنگینی رو می‌خواسی چه کار؟ تورنتو لنگه شو پیدا می کردیم.

ـ لنگه اش پیدا نمی شه. این یه آینه ی استثنائیه. می دونی چند نسل گشته؟ مادر جون می گفت: „ شاید مال دوره ی شاه عباس باشه.“ مال مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگم بوده. حالا نوبت منه که حفظش کنم.

ـ پس خوب شد که به جرم خارج کردن میراث فرهنگی جلوتو نگرفتن.

ـ برای همین نمی‌شد جداگونه پستش کرد.

ـ خدا کنه نشکنه.

ـ به قول مادربزرگ، این آینه از خیلی مصیبتا جون سالم بدر برده. از قبل از مشروطه و انقلاب و جنگ و غارت و … . می گفت: „ حالا تو از روی اقیانوسا و کوها ببرش اون ور دنیا. یه جای امن.“ بهش قول دادم از تخم چشام هم ازش بیشتر مراقبت کنم.

ـ ببین می رم یه سری بزنم به ماشین. بد جا پارکش کردم. دوباره باهات تماس

 

می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرم.

ـ دیگه اینجا نمون! برو استراحت کن! دو شبه نخوابیدی.

ـ وقت برا خوابیدن زیاده. تا بعد.

 

لاله قبل از اینکه تماس را قطع کند، دو انگشت سبابه و شستش را روی عکس آرمان می‌گذارد و دو انگشت را از هم باز می کند. چهره ی آرمان جلو و جلو تر

می آید. چشمانش از پشت شیشه‌های عینک به او لبخند می زند. او را می بوسد و  گوشی را در جیب کاپشنش می گذارد.به ساعت گرد و بزرگ فرودگاه نگاه می‌کند و با خودش می گوید:“ این عقربه ها انگار اصلن جم نمی خورن. یالا یه کم تندتر بچرخین!“ چشمش به یک صندلی خالی می افتد. کوله پشتی قرمزش را زمین می‌گذارد و خودش را روی سطح سفت و سخت صندلی فلزی رها می کند.

 

چشمامو که رو هم گذاشتم، صورت مادربزرگ در نظرم مجسم شد. بعد از اون سکته، چقدر تکیده و لاغر شده بود، وقتی بهش گفته بودن، کاوه، پسر خاله مهین رو  تو خیابون از پشت زدن. اون روز قرار بوده، کاوه بیاد دنبال مادر جون که ببرتش دکتر.

 

از روزهای خیس آبان بود. محله ی صادقیه پر بود از جوانانی که به گران شدن بنزین اعتراض داشتند. کاوه کاپشن کلاه دار سفیدی پوشیده و موهای بلندش را پشت سرش بسته بود. هیکل درشت و قد بلندی داشت.

 

مادربزرگ می گفت: „ عین دایی فریدت بود. هم قد و هیکلش، هم خلق و خوش.“

 

میدان از گاز اشک آور پر بود، از دود سیاه لاستیک های به آتش کشیده شده. فریاد خشم، تنوره می‌کشید و بالا و بالاتر می رفت. پیکر بی جان کاوه در کاپشن سفید خون آلودش، بر دست‌های زمین سخت و باران خورده، بی حرکت مانده بود.

 

مادربزرگ بعد از شنیدن این خبر، زبونش سنگین شده و با لکنت حرف می زنه.

می گه: „ قسمت من اینه که زنده بمونم و مرگ عزیزامو ببینم. قبل از انقلاب که دایی فریدت رو اعدام کردن. بعدش هم که پدر و مادرت رو. آخه بگو بی شرفا…“

دیگه نمی تونست چیزی بگه. روی مبل راحتی روبروی تلویزیون می‌نشست و چشم و گوشش به خبرها بود. بعد از شنیدن هر خبر بد، ساعت‌ها توی اون آپارتمان کوچیک و تنها، راه می‌رفت و آه می کشید. رو به قاب عکس‌های دایی فرید، مامان و بابام و کاوه می ایستاد و بدون اشک گریه می کرد.

بهش گفتم: „ من برمی‌گردم اینجا،پیش تو زندگی کنم. نمی خوام تنها باشی.“

ـ نه، نه، نه. همون جا بمون. لااقل دلم خوشه که تو جات امنه. اینجا کشور مرگه.

سرش رو تکون می‌داد و با دستش اشاره می‌کرد که برو! برو!

 

گوشی رو از جیبم بیرون آوردم. به عکس هایی که با هم گرفته بودیم نگاه کردم. لبخند نمی زد. با دستی که انگشتر فیروزه به انگشت داشت،عصاشو محکم گرفته بود و به نقطه دوری خیره شده بود. انگشتر فیروزه رو تو انگشتم چرخوندم. انگشترش تو دستم،انگار یه جوری دستامونو به هم پیوند می داد.

دفترچه ی خاطرات مادرمو از کوله پشتی درآوردم. توی این مدت کوتاهی که اینجا

۳

بودم، چندین بار خوندمش. نامه‌های زیادی هم برام نوشته بود که خیال دارم، تورنتو

چاپش کنم. یک دفترچه ی قطور پونزده در بیست سانت، با جلد کلفت کرم رنگ. دست خط ریز و مرتبی داشت. از پدر و مادرم چیزی به خاطر ندارم. فقط عکساشونو دیده بودم. اونا برام مثه قهرمانای قصه هایی بودن که در کودکی شنیده بودم. دفترچه رو ورق می زنم. بالای صفحه ها، تاریخ یادداشت‌ها رو نوشته. بهار پنجاه و نه، بعد از ظهر پاییزی شصت، پنج شنبه بیستم مرداد شصت و دو …

به مادر جون سفارش کرده بود که دفترچه رو، وقتی بزرگ شدم،بده به من.

خاطرات از فروردین پنجاه و هشت شروع می‌شه.آخرین نامه، حدود شش ماه قبل از اعدامش نوشته شده.

 

زمستان۶۶

 

در اتاق تنها هستم. از پنجره کوچک اتاق می‌بینم که برف تازه شروع به باریدن کرده است. نفت بخاری علا الدین تموم شده. پتوی کلفتی دور پاهام پیچیدم. یک قطره نفت هم نداریم که در بخاری بریزم. بنابراین نه می تونم چیزی بپزم، نه چای دم کنم. چون این بخاری، هم برای پخت و پز هس، هم برای گرم کردن اتاق.

لاله قشنگم، حتماً می پرسی، آخه چرا این راه رو برای زندگی انتخاب کردی؟ چرا منو به دنیا آوردی و بعد تنها گذاشتی؟ می تونستی پزشکی رو تموم کنی و با دکتر شدنت به مردم کمک کنی. باید بهت بگم، من مسئولیتی در خودم احساس می‌کنم که بالاتر از مسئولیت مادر بودن و پزشک بودنه. به دنیا نیامدیم که فقط مادر خوبی باشیم یا دکتر خوبی. آزادی حق ماست و باید براش بجنگیم. ما شایسته داشتن یک زندگی مرفه و خوبیم. نباید بذاریم دیکتاتوری بیشتر از این پا بگیره. حتی اگر به قیمت از دست دادن زندگیمون باشه.“

 

لاله روسری اش را که روی دوشش افتاده بود، بر سر انداخت. کمی روی صندلی جا به جا شد. آهی کشید و جمله ی نباید بذاریم دیکتاتوری بیشتر از این پا بگیره را دوباره خواند. نیشخندی زد. سری تکان داد و زیر لب گفت: „ قربون این شعارها و رویاهات برم. ولی دیکتاتوری بیشتر از اون چیزی که فکر می کردین پا گرفت.“

 

دفترچه را در کوله پشتی اش می گذاردو کوله پشتی را روی صندلی کنارش. تلفنش زنگ می زند. آرمان می پرسد: „ هنوز نرفتی سوار شی؟

ـ ای وای!

کیف دستی‌اش را برمی‌دارد و با عجله می دود. از راهرو باریک و دراز می گذرد. کارت پرواز را نشان می‌دهد و از خرطومی هم رد می شود. روی صندلی اش که می نشیند، نفس عمیقی می‌کشد و به آرمان که هنوز پشت خط است می گوید: „ آه! خدا را شکر رسیدم.“

ـ خوب شد که بهت زنگ زدم. حالا برای پاداشم، لطفن همین الآن یه سلفی بفرس.

نسیم زبانش را در می‌آورد و شکلکی می فرستد. کمربندش را می‌بندد و روی علامت هواپیمای گوشی اش می زند. پشت صندلی اش را می‌خواباند و چشمانش رابر هم می گذارد. چند ثانیه ای با چشم‌های بسته، آرام و بی حرکت می ماند. طولی نمی‌کشد که یاد کوله پشتی و دفترچه می افتد.

„ آخ! نه. همه رو جا گذاشتم.“

 

 

**********

آرمان در جاده ی خلوت با شتاب می راند. بیابان دو سمت جاده در سرمای دی به نظرش خشن تر و خشک تر از قبل می آید. انگار درازای جاده پایانی ندارد. جمله ی گوینده ی اخبار در گوشش تکرار می شود.“تمام سرنشینان هواپیما کشته شده اند.“

به عکس نسیم که آخرین لحظه‌های قبل از پرواز، برایش فرستاده بود، نگاه می کند.

روسری اش روی شانه هایش افتاده، زبانش را در آورده و چشمانش را لوچ کرده

است. آرمان فریاد می‌کشد و می خندد. با تمام قدرتی که در گلو دارد فریاد می کشد. پایش روی پدال گاز می لرزد. افسار فرمان اتومبیل انگار از دستش خارج است. خود را پرت شده در سیاره ای دیگر می بیند. در برهوتی بی انتها. کسانی چون او سرگشته، میان تیکه پاره های هواپیما، به دنبال عزیزانشان می گردند. زانوانش سست شده، می لرزند. با قدم‌هایی آرام و سنگین جلو می رود. بر بال و پر سوخته  هواپیما دست می‌کشد اما هنوز اشک باور از چشمانش ریخته نشده است. در میان اشیاء نیم سوخته ی به جا مانده از مسافران می‌گردد تا شاید بتواند حتا شیئی کوچکی از نسیم بیابد و در آغوش بفشارد. در میان اشیایی که تا ساعتی پیش، نشان از زندگی و حیات صاحبانش بود، می‌گشت و نمی یافت. در میان لباس ها، اسباب‌بازی ها، آلبوم عکس، کتاب و لپ تاپ… به دنبال کوله پشتی قرمز نسیم بود. جلوتر رفت. شیئ  برنزی و نسبتن بزرگی از دور خود نمایی می کرد. قدم‌هایش سریع‌تر شد. آسمان ابری و خاکستری را در آینه ی ترک خورده ی مادربزرگ می دید.

صدای نسیم در گوشش می‌گفت : „ این آینه از خیلی مصیبتا جون سالم بدر برده.“

 

 

آوریل ۲۰۲۰

 

به نقل از کتاب “نام من صلح”. این اثر را که شامل ده داستان کوتاه می‌باشد، انتشارات ایرانشهر در فرانکفورت منتشر کرده است.