شیلا هتی: مکاتبه با النا فرانته (زن و مشکل نویسنده بودن)
شیلا هتی
مکاتبه با النا فرانته
(زن و مشکل نویسنده بودن)
برگردان فهیمه فرسایی
در تابستان ۲۰۱۶ من مصاحبهای کتبی با النا فرانته داشتم. به این شکل که پرسشهایم را به زبان انگلیسی برای او فرستادم و او پاسخها را به زبان ایتالیایی برایم ارسال داشت. وقتی از من خواسته شد این مصاحبه را انجام دهم، ابتدا مردد بودم، چون برای گوشهگیری و سکوتِ فرانته، احترام زیادی قائلم. دیرتر، پس از تأملات بسیار ولی به این نتیجه رسیدم که اشتباه بزرگی خواهد بود اگر، حالا که شانس مصاحبه با این نویسندهی بزرگ نصیبم شده، از این امکان استفاده نکنم.
برای کسانی که النا فرانته را نمیشناسند: او به حق یکی از برجستهترین نویسندگان زن معاصر است. در سال ۲۰۱۱ اولین کتاب از چهارگانهی ناپلی او ـ هر کدام ۴۰۰ صفحه ـ منتشر شد. این مجموعه به زندگی و دوران کودکی دو دختر که با یکدیگر دوستاند، در ناپلِ سالهای دههی ۱۹۵۰ تا به امروز میپردازد. در این راستا با سطح آگاهی و موقعیت اجتماعی آن دو آشنا میشویم که به شیوهای مؤثر بازتابانده شده است. این رمانها همچنین درگیریهای اجتماعی و سیاسی پیچیدهی چندین نسل از خانوادههای ناپلی در قرن بیستم را دنبال میکنند. در حال خواندن این آثار متوجهی این واقعیت دردناک شدم که چه بسا کتابهای زیادی از سوی زنان نویسنده نوشته نشده است؛ کارهای فرانته اشتیاق مرا برای خواندن آثارِ شمارِ بیشتری از نویسندگان درجه یک برانگیخت که بسیاری از جلوههای نانوشتهی تجربههای زنانه را ترسیم کردهاند. رمانهای فرانته برای من وجوه زنانهنگر بسیاری را به روشنی مطرح میکنند: نه از موضع غالب یک فاتح طبیعی، بلکه از چشمانداز کسی که ابتدا باید برای کسب حقّ نظارهگری مبارزه کند.
رمانهای کوتاه فرانته در ابتدا (از جمله عشق دردسرساز، روزهای جدایی، زن در تاریکی که میان سالهای ۱۹۹۲ و ۲۰۰۶ منتشر شدند) جوهر چهارگانهی ناپلی را میسازند: این آثار به گونهای دقیق و فشرده و به سبک و زبانی کممانند، لحظههای خاصی از زندگی را زیر ذرهبین میبرند. برای مقایسه میتوان از کلاریس ریسپکتور نام برد، زیرا او هم همانگونه سنگدلانه، نافذ و مؤثر مینویسد. کتابهای فرانته مانند بسیاری از رمانهای قرن نوزدهم به تمامی معاصر و راضیکنندهاند؛ گویی نویسنده در زمانهی جنگ رسانههای پر هیاهو با یکدیگر زندگی نمیکند، بلکه در دنیایی به سر میبرد که با آرامش خواندن هنوز امری طبیعی است. او همزمان یک داستاننویس چیره دست است و خطر هم میکند. کتابهای فرانته خواننده را به ژرفای تنش، همدستی، کنجکاوی و احساسات میکشاند. من کسی را نمیشناسم که رمانهای این نویسنده را خوانده باشد و در دنیایش غوطهور نشده باشد. او موفق شده است بین آثاری که نویسندگان تحسین میکنند و کتابهایی که از سوی خوانندگان بلعیده میشوند، پل بزند – یک شاهکار نادر.
من به عنوان نویسنده که از راهکارهای مرسوم تبلیغاتی و بازاریابی استفاده میکند، علاقمند بودم بدانم چرا و چگونه النا فرانته از ابتدا مصمم بود، در سایه بماند و در ملاءعام ظاهر نشود؛ میخواستم دربارهی رابطهی او میان «پنهانکردن» خود به عنوان نویسنده و مخفیکردن شخصیتهای آثارش بیشتر بدانم. من عدم حضور فیزیکی فرانته را پدیدهای ویژه میدانم. برای او برخلاف سالینجر و پینچون، عدم حضور یا «مخفیبودن»، یک موضوع محوری است که تصمیم او را نه تنها شخصی، بلکه همچنین هنری جلوه میدهد. گذشته از آن برایم جالب بود بدانم که او چگونه تجربیاتی مانند مادر شدن، مرید و مرادی و عصیان را به عنوان یک چهره نگار مبرز تجربه کرده است. روشن است که من همچنین کنجکاو بودم که چگونه رمان مینویسد، ولی پرسشهای زیادی دربارهی ابزار و شیوهی کار او مطرح نکردم. چون میدانم که نوشتن برای نویسندهها سرآخر یک معما باقی میماند.
دهها سال است که فرانته موفق شده است به عنوان یک فرد، حریم خصوصی خود را به تمامی حفظ کند و به عنوان یک هنرمند به تمامی در گسترهی ادب مطرح باشد. من و بسیاری از خوانندگان او امیدواریم آثار بیشتری از او بخوانیم و از این که وقت خود را برای این مصاحبه در اختیار ما گذاشته سپاسگزاریم، هر چند که از نظر او این گفتوگوی کتبی، همانطور که خودش میگوید، مصاحبه نیست.
هتی: چرا مصاحبه میکنید؟ بر اساس چه معیارهایی تصمیم میگیرید مصاحبه کنید؟ قواعد ویژهای دارید؟ چرا پس از انتشار هر کتاب مصاحبه میکنید؟ آیا میخواهید در آینده، دیگر مصاحبه نکنید؟ چرا حالا این کار را نمیکنید؟
فرانته: من دیگر قاعدهی خاصی ندارم. بیش از هر چیز بر مبنای احساسم تصمیم میگیرم. شما معتقدید که ما داریم یک مصاحبه انجام میدهیم؟ من نه. در مصاحبه، مصاحبه شونده بدن، حالات چهره، چشمها، حرکات و گفتههای خود را – گفتمانی که اغلب فیالبداهه و کمتر از پیش تعیینشده است – به نوشتهی مصاحبهکننده منتقل میکند. چیزی که من حاضر نیستم بپذیرم. کاری که ما الان در حال انجام آن هستیم شاید به یک مکاتبهی خوشآیند شباهت داشته باشد. شما کمی فکر میکنید و پرسشها را برای من میفرستید. من هم کمی فکر میکنم و پاسخها را مینویسم. به شکل کتبی و من همهی فرصتهایی که صرف نوشتن میکنم، دوست دارم. در گذشته فکر میکردم نمیتوانم پاسخهایی که برای انتشار مناسب باشند، بدهم. یا جوابهایم کوتاه بودند، اغلب یک بله یا نه. یا موضوع پرسشی کوتاه سبب میشد که در مورد آن صفحهها بنویسم. در حال حاضر به نظرم میرسد که یاد گرفتهام چگونه پاسخ بدهم. بنابراین نه، من مصاحبه نمیکنم با هیچ کس. ولی این شیوهی «گفتوگوی کتبی» خیلی مفید است؛ البته روشن است که برای من.
این پاسخهای کتبی نوشتههایی هستند که به عنوان یک داستان تخیلی به کتابها افزوده میشوند و تفاوتی اساسی با متنهای ادبی ندارند. من چیزی از خودم برای شما تعریف میکنم، ولی شما هم ـ نویسندهای که یکی از کتابهای شما را به ایتالیایی خواندهام و بسیار دوست داشتم ـ از راه پرسشهایتان چیزی از خودتان را مطرح میکنید. روشن است که من ـ درست مثل شماـ از خودم به عنوان یک نویسنده صحبت میکنم. این کار را صادقانه انجام میدهم و تنها شما را و خوانندگان احتمالیمان را مخاطب قرار نمیدهم، بلکه همچنین خودم را هم در نظر میگیرم، یا دستکم بخش قابل توجهی از خودم را که اساساً صَرف وقت زیاد برای نوشتن را بیفایده میداند و دایم به دلایل مستدلی نیاز دارد که این هدر دادن ایام زندگی را توجیه کند.
فکر میکنید که ادبیات بدون انزوا ممکن است ـ هم تنهایی هنگام نوشتن یا تنهایی وقت خواندن؟
افرادی هستند که در میان شلوغی هم مینویسند یا میخوانند؛ بستگی به شدّت نیاز فرد یا توانایی رعایت و حفظ انضباط دارد.
شما یک بار گفتید: «اغلب نوشتههایم را اصلاح میکنم و وقتی میبینم متنی در بازبینی از بین رفته است، به نسخه اول برمیگردم.» من هم همین تجربه را دارم: همیشه در روند گزینش اولیهی واژهها، نیروی خاصی وجود دارد. میتوانید بیشتر توضیح بدهید، چگونه میان نیاز به حفظ خامی و ضرورت ایجاد نظم و ساختار تعادل برقرار میکنید؟ وقتی شما طرح اولیه را بر متن بازبینیشده ترجیح میدهید، پس معنای بازبینی کردن چیست؟
من از لحنهای احساساتی، شیرین و دوست داشتنی متنفرم و سعی میکنم آنها را حذف کنم. البته تمایلی به کار مجدد، وقتی این کار به قیمت طبیعی بودن متن تمام شود، ندارم و به همین دلیل است که به دنبال دقت در جزئیات هستم، بدون اینکه خیلی زیادهروی کنم. حالا میتوانم فهرست بلندبالایی از اهداف و نظراتم ارائه بدهم، اما همهی این حرفها بیهوده است. در واقع، این غریزه است که مرا راهنمایی میکند، یک انگیزهی غیرانعکاسی که وقتی میخواهم به همه چیز نظم بدهم، به یک دفترچه شامل یادداشتهای پیش پا افتاده تبدیل میشود. بنابراین بیایید بگوییم، من که هزاران کتاب مطالعه کردهام و بین لایههای مختلف سلیقهها، گرایشها و ویژگیهای خاص سرگردانم، بهطور کلی برای دستیابی به چیزی که کمال میدانم تلاش میکنم. اما، ناگهان کمال در نظرم به گونهای تصنعی اغراقآمیز جلوه میکند و به نسخههایی برمیگردم که دقیقاً به دلیل ناقص بودنشان تأثیرگذار هستند.
شما یک بار گفتهاید، کتابهایی که میخوانید، فراموش میکنید. آیا در این راستا ارتباطی میان خوانندهی فراموشکار بودن (من هم همینطورم) و خلاق بودن میبینید؟ شاید فراموشی حرکت ناآگاهانه بهیادآوردن است که به نویسنده امکان میدهد از ادبیات استفاده کند و آنچه مییابد از نو هماهنگ سازد.
بله، شاید اینطور باشد. من بیش از هر چیز کتابهایی را فراموش میکنم که بهویژه وقت خواندن از آنها لذت بردهام. البته آن حس و تاثیرش را در خود حفظ میکنم، اما برای تجزیه و تحلیل آن باید دوباره رمان را بخوانم. اگر حافظهی روشنی داشتم که به من اجازه میداد عباراتی از کتاب را نقل کنم یا لحظات کلیدیاش را برجسته کنم، هر تلاشی که برای نوشتن انجام میدادم از همان ابتدا محکوم به شکست به نظرم میرسید. یعنی، میگویند قدرت تصور، یکی از کارکردهای حافظه است. من ترجیح میدهم به آن به عنوان تابعی از نوستالژی فکر کنم. ما با این آگاهی داستان مینویسیم که در آخرین ردیفها جا گرفتهایم.
سه رمان شما پیش از چهارگانهی ناپلی ـ آیا آنها را بخش بخش نوشتهاید و دیرتر به یک دیگر وصل کردهاید یا یکباره داستان را از آغاز تا پایان به رشتهی تحریر درآوردهاید؟ برخی از نویسندگان خیلی زود میدانند که در بخش بعدی چه اتفاقی خواهد افتاد؛ برخی تنها از چند سطر پیش. روند نوشتن شما چگونه است؟
من همیشه بهطور تکه تکه و غیر منسجم کار کردهام. در چند مورد، موضوعها هم متفاوت بودند. هر کدام در جای خود بودند ولی امکان نداشت، آنها را به هم وصل کرد. با اینحال اغلب پیش میآمد که یک بخش، گسترش مییافت و به یک داستان بلند تبدیل میشد. با این حال، نتیجه تقریباً همیشه از نظر لحن، انباشتگی ترفندهای ادبی و اصلاح بیش از حد یک جمله به نظرم مصنوعی میآمد. من عاشق داستانگویی هستم ـ این جای خود، همیشه عشق داستانسرایی داشتمـ، ولی موفق نمیشدم آنچه در ذهن داشتم به نحوی رضایتبخش به روی کاغذ بیاورم. من همیشه میدانستم، چه میخواهم روایت کنم، ولی بهطور مبهم؛ آنقدر مبهم که حتی نمیتوانستم آن را برای خودم هم توضیح دهم. در گذشته برای اینکه بر این ابهام غلبه کنم، با یکی از دوستان زنم صحبت میکردم ـ به خاطر نیازی که برای یافتن مفاهیم و واژهها احساس میکردم تا بتوانم آنچه در ذهنم میگذشت را بازگو کنم. ولی دیرتر متوجه شدم که بیان شفاهی داستان، جذابیت نوشتناش را برایم ازبین میبرد. در نتیجه یاد گرفتم سکوت کنم. اگر میخواهم داستان از ابهام به روشنی و نظم برسد، باید بنویسم. برای من راه دیگری وجود ندارد. طبیعی است گاهی پیش میآید که وقتی داستان در جریان است و من بر اساس آغازش در جستجوی پایانی هستم، پیوندهای احتمالیای در رابطه با متنی که نوشتهام کشف میکنم، آنها را مورد استفاده قرار میدهم و آن را اصلاح و بازنویسی میکنم. ولی اصولاً خودم هم حین نوشتن شگفتزده میشوم که چگونه موضوع از سایه بیرون میآید و روشن و مشخص میشود، پیوندهایی بهوجود میآورد و گرههایی ایجاد میکند. البته باید بگویم که تنها این روند دگرگونی از ابهام به داستان هرگز کافی نبوده است. برای من طبیعی بودن لحن و صداقت خیلی مهم است. اگر حقیقت در روند روایت خدشهدار شود، متن را کنار میگذارم.
پیکاسو میگوید، یک اثر جدید همیشه ابتدا زشت است، به ویژه از نظر خود آفرینندهاش. آیا کتابهای خود را بر اساس نظر پیکاسو زشت مییابید؟
بله، دقیقاً، ولی نه بهخاطر این که احساس میکردم کتابهای جدیدی هستند، بلکه به این دلیل که رمانهایم، بیش از حد آلودهی تجربههایماند.
آیا داستان کوتاه به عنوان یک شکل روایی برای شما جالب است؟
من تنها چند داستان کوتاه نوشتهام. از نظر طول داستان، شکل روایی داستان کوتاه را ترجیح میدهم نه رمان. خودم از ابعاد «دوست نابغه» شگفتزده شدم. از قُطر زیاد رمانهایم در قفسههای کتاب وحشت میکنم، میترسم اغراق کرده باشم. من هیچگاه هوادار رعایت فرهنگ کتاب نبودم و همیشه به ماهیت موقتی اشکال آن آگاهی داشتم، جهان دائماً در حال تغییر است و آنچه زمانی غیرقابل تصور به نظر میرسید، زمانی دیگر به سرعت تبدیل به عادت میشود. ولی باید اعتراف کنم که عاشق نوشتنم. همه چیز ممکن است تغییر کند، ولی من نمیتوانم تصور کنم که زمانی امکان نوشتن وجود نداشته باشد؛ گیرم که با ابزارهای دیگر یا روی وسایل دیگر.
جین آستن، ویرجینیا وولف، الزا مورانته، کلاریس لیپکتور، آلیس مونرو. این نویسندگان چه چیزی دارند که به نویسندگان مورد علاقهی شما تبدیل شدهاند؟
«غرور و تعصب» کامل است، ولی «حس و حساسیت» و «اما» بیشتر با من رابطه برقرار میکنند. من کتابهای پُربرگ و در نتیجه ناکامل را خیلی دوست دارم. در این ردیف به دلایل گوناگون «دروغ و جادو» از الزا مورانته و «شور به سبک جی. اچ» از لیپکتور را میپسندم. کتابهای بیشتری در این چارچوب؟ نمیدانم، من میبایست برای هر کتاب دلایلم را مطرح کنم و این پاسخ بیش از حدّ به درازا میکشد.
…
هیچوقت متاسف شدهاید که راه بیفرزندی را انتخاب کردهاید؟ من فکر میکنم، بدون این تجربه شاید به اندازهی کافی نتوانم نویسندهی خوبی باشم (تصور میکنم فرزندی به دنیا نیاورم). طبیعی است که این دلیلی برای آوردن بچه نیست. از آن گذشته بسیاری از نویسندگان بزرگ، از جمله ویرجینیا وولف و دیگران فرزندی نداشتند، با وجود این میترسم؛ از سوی دیگر میخواهم تمام وقتم را صرف خواندن و نوشتن بکنم. فکر میکنید، زنی که مادر نیست در شرایطی هست که عمیقترین احساسات انسانی را تجربه کند؟ و اگر نه، آیا این میتواند برای کسی که میخواهد به هستی انسانی نقب بزند، مسئله باشد؟ به عبارت دیگر: آیا فکر میکنید زندگی بهطور طبیعی تجربیات کافی برای کسی که مینویسد فراهم میآورد تا از آن استفاده کند (البته اگر نوشتن، از زندگی زیسته تغذیه کند)؟
نمیدانم چگونه باید به شما جواب بدهم. فقط میدانم که آفرینندگی ادبی نوعی تمرکز همهی انرژیها، همهی احساساتی که ما داریم را طلب میکند و این مطمئناً با مادرشدن و ضرورتهایش، لذتها و وظایفش در تقابل قرار میگیرد. پیوستن به زنجیرهی بازتولیدِ مثل، اشتیاق شدید برای پیوستن به زنجیرهی بازتولید ادبی را کاهش میدهد، و گاهی آن را از بین میبرد. ولی اگر تمایل به نگارش عملاً غیرقابل کنترل (یا مقاومت) باشد، قویتر از پیش برمیگردد و زندگی به عنوان یک مادر را دشوارتر از آنچه که هست، میسازد و فرد باید با احساس گناه بیاساس و بااساس کنار بیاید. حالا آیا برای زنی که مینویسد بهتر است فرزند بیاورد یا نه؟ نمیدانم. زندگی تنها خواندن و نوشتن نیست. ولی خواندن و نوشتن میتواند چنان قدرتی داشته باشد که کل زندگی ما را تامین کند. من ولی نمیدانم که آیا این خوب است، همان طور که نمیدانم آیا بد است. به هر حال اینها مسائلی هستند که باید به آنها پرداخت.
بسیاری از متنهای زنان با این انتقاد روبرو میشوند که خودشیفتهاند. آیا شما با این انتقاد روبرو بودهاید یا چنین انتقادی به شما هم وارد شده؟ من این پرسش را در رابطه با یکی از تفسیرهایتان مطرح میکنم که دربارهی زنان گفتهاید، آنها پس از آن که «پیوسته تحت نظارت والدین، برادرها، همسران و اجتماع بودند، حالا دایم خود را تحت نظر قرار میدهند»، شما نوشتهاید، زنانی که به نظارت خود مینشینند، «قهرمانان زماناند»، ولی درست همین زنان ـ واقعی یا غیرواقعی ـ هستند که به دلیل خودشیفتگی مورد انتقاد قرار میگیرند. گویی زنی که خود و مسائل خود را بررسی میکند (بهجای این که از سوی یک مرد نظاره شود) عمل توهینآمیزی انجام میدهد. شما این انتقاد را چگونه درک میکنید؟
من به خودشیفتگی هیچگاه به عنوان گناه نگاه نکردهام. خودشیفتگی برای من بیشتر ابزار درک است؛ وسیلهای است که مثل همهی ابزارهای درک میتواند به نوعی تحریفشده مورد استفاده قرار بگیرد. نه. فکر میکنم ضروری است که ما بهطور کامل عاشق خود باشیم. تنها از راه بازبینی دقیق و متمرکز خود من است که میتوانم جهان را بررسی کنم. و تنها در این حالت که من به خودم مینگرم میتوانم دیگری را بفهمم و او را به عنوان فردی دیگر بازشناسم. و از سوی دیگر تنها از راه نظارت خستگیناپذیر بر خود، میتوانم خود را راهبر شوم و تمرین کنم تا بتوانم از تمامی ظرفیتم استفاده کنم. زنی که خود را بررسی میکند و نمیگذارد دیگران او را تحت نظارت خود درآورند، دستآورد بزرگ زمانهی ماست.
بسیاری از هنرمندان مرد علاقه دارند که مریدهایی برای خود بپرورانند و بسیاری از مردان جوان که من میشناسم (نویسنده، هنرمندان هنرهای تجسمی) دوست دارند، مرید هنرمندان مسنتر باشند و آنان را تحسین کنند. به نظر میرسد در مورد زنان، این پدیده که زنان، زنان را مورد تمجید قرار دهند، کمتر پیش میآید. ظاهرا زنان علاقهای به داشتن پیرو ندارند و مایل نیستند از زنانی که تحسین میکنند، تقلید کنند. اگر این درست باشد، چگونه میتوان در امر نوشتن سنتی زنانه را پایهگذاری کرد؟ یا به عبارت دیگر، اگر سنت ادبی با پیوندهای نزدیک بین نویسندگان ارتباط داشته باشد، چگونه زنان به بخشی از سنتی تبدیل میشوند که از نظر جنسیتی خنثی است؟
نمیدانم. من مردانی را دیدهام که در حوزههای گوناگون از پیرواناشان مثل طاعون میترسند؛ کسانی که در رابطه با انتظار داشتن عملکردی بهتر از ترس خشکاشان میزند. و زنان مقتدری را دیدهام که در حوزهی کاری خود به دیگر زنان کمک کردهاند، بدون آن که احساس کنند، در خطرند. این به فردیّت شخص برمیگردد. طبیعی است که اغلب، پیروان یک نویسندهی مرد گرد او جمع شوند، چون هنوز هم امروز قدرت و جذابیّت مردان نویسنده بیشتر از همکاران مؤنث آنها است. ممکن است به هر حال جایگاه اجتماعی یک نویسندهی مرد، محکمتر از یک زن نویسنده باشد و به همین خاطر ممکن است که در مقلدان خود چیزی جز تأیید اعتبار خود نبیند و نه خطر این که ممکن است آنها از او جلو بزنند و خود به مقلد تقلیدکنندگان خود تبدیل شوند. ولی آنچه برای من مهم است، گروه پیروانی نیست که از تو تقلید میکنند، بلکه توانایی تشخیص این است که چه کسی میتواند بهگونهای خلاق در تجربهی نگارش تو شریک شود و نشان دهد که میتواند آن را به مکانهایی ببرد که تو خودت نمیتوانستی به آنها دست پیدا کنی. این، پایهی سنت است و این آن چیزی است که ما زنان نویسنده باید به آن توجه کنیم.
مدت زمان طولانیای تصور میکردم که شما پیش از آن که رمانهای حاضر را نوشته باشید، کتابهایی با نام مستعار منتشر کردهاید ـ چون فکر میکردم که شما جامعهی ادبی سیرکمانند ما را چنان به خوبی از نزدیک میشناسید که توانستهاید آن را از دید «النا» توضیح بدهید. همچنین به این دلیل که کتابهای شما مانند آثار نویسندهای تأثیر میگذارند که در قلهی آفرینندگی خود است و نه در ابتدای راه. اما شاید شما فقط استانداردهای بالاتری نسبت به بسیاری از کسانی که امروز مینویسند دارید و بیشتر برخود مسلط هستید. فکر نمیکنید که امروز نویسندگان، اثر اول خود را خیلی زود منتشر میکنند؟
اصلا این طور فکر نمیکنم. آدم میتواند در هر سنی کتابهای خوبی بنویسد و وقتی کسی احساس میکند که متن خوبی نوشته و آن را منتشر میکند، کارخوبی انجام میدهد؛ چه بیست سال داشته باشد، چه هشتاد سال! مسئله در واقع احساس ارزشی است که برای خود قایل هستیم. من داستانهای زیادی نوشتهام ولی برایم دشوار بود احساس کنم یکی از آنها مناسب چاپ است. در مورد سیرک ادبیای که به آن اشاره کردید و فکر میکنید به آن احاطه دارم، چه بگویم؟ سیرک یک نمایش است. کافی است که ساکت به عنوان یک ناظر گوشهای بنشینید و با نگاهی هوشیار نظارت کنید.
ارتباط ژرفی بین ناشناس ماندن شما و بسیاری از افراد گمشده در کارهایتان وجود دارد. «لیلا» در «دوست دختر نابغهی من»، «مردی که میرود» در «روزهای جدایی»، «عروسک گمشده» در «فرزند از دسترفته»، «مادر مرده» در «عشق دردسرساز». در تمام این موارد، ناپدید شدن بهانهای است برای نوشتن. فکر میکنید آگاهی به «غیبت در ملاء عام» یا «ناپیدا بودن» به «من» نویسندهی شما به عنوان محرّک نگارش کمک میکند؟ و اگر آری، چه رابطهای میان «منِ» نگارندهی شما که میآفریند و «من» ناپیدای شما به عنوان نویسنده وجود دارد؟ فکر میکنید شما باید ناپیدایی یا غیبت را تجربه کنید تا بتوانید کشش و هیجان که برای روند آفرینندگی لازم است، ایجاد کنید؛ مانند شخصیتهایِ نویسندهی رمانهای شما؟
برای ما دشوار است بپذیریم که کمبود در زندگی ما معنای بیشتری دارد تا دستآوردها؛ چیزهایی که از دست رفته مهمتر است تا آنچه وجود دارد. همین امر در مورد فعالیتهای هنری هم صدق میکند. برای ما دشوار است بپذیریم کارکرد نویسنده دیرپا نیست. این امر خود را بهطور کامل در خلق این و آن اثر نشان میدهد و سپس به حاشیه میرود، ناپدید میشود و هیچ چیز نمیتواند به ما اطمینان دهد که دوباره تجلی خواهد کرد. به جای آن تنها یک نام روی جلد کتاب باقی میماند و خود ما، خالی شده و با این وجود مشتاق پرکردن آن، به نمایش بازاریابی حاکم بر صنعت فرهنگسازی برای خود تن در میدهیم، در حالی که تنها راه پرکردن واقعی این خلاء، استقبال از اثر است. یک نویسنده نمیتواند خود را به شکلی جز شکل زیباییشناسانه به خوانندگانش عرضه کند؛ خواه کامل خواه ناکامل. فکر میکنم این امر را مارینا آبراموویچ به طرز مؤثری در نمایش «هنرمند حاضر است» نشان داد. تنها امکان حضور هنرمند، منحصراً در کار او است.
شما مفاهیم صداقت و نزدیکی به حقیقت را بارها به عنوان مفاهیمی متضاد با یکدیگر بهکار میبرید. میتوانید دقیقتر بگویید منظورتان از این مفاهیم چیست؟
نوشتن داستانهایی که بتوان گفت حقیقی به نظر میرسند، به هنر زیادی نیاز دارد. من خودم کوشیدم، چنین داستانهایی بنویسم و آنها را با علاقه میخوانم. با این حال امروزه متنی که جلوهای از حقیقت را منتقل کند، کمتر از گذشته مرا متقاعد میکند. جهان ما به طور فزایندهای بر اساس تأثیراتی از صداقت بنا شده است، ولی کمتر و کمتر بر پایهی حقیقت. از اینرو کتابهایی را ترجیح میدهم که از تجربهای صادقانه سرچشمه گرفته باشند. من به صناعت هنری کم بها نمیدهم، برعکس. …
سیگار میکشید؟
تا چند سال پیش خیلی زیاد سیگار میکشیدم، ولی بعد یکباره کنار گذاشتم. این توضیح را دادم برای این که فکر میکنم نوشتهی دودآلود نسبت به نوشتهای که با ترس از سلامتی به رشتهی تحریر درآمده، ارزش بیشتری دارد. ولی باید بیاموزیم خوب باشیم، بدون آن که به خود و به دیگران صدمه بزنیم.
آیا تا به حال ترسیدهاید که به خاطر عدم حضور در جشنوارهها و دوری از رسانهها چیزی را از دست بدهید؟ سرچشمهی نیروی مقاومت شما که مطمئناً مورد پسند ناشر نیست، از کجاست؟ و فکر میکنید نویسندهی زنی که یک بار خود را به جهانیان نشان داده، میتواند ناپیدا شود؟ یا پس از این که یک بار در ملاءعام دیده شده، چیزی برگشتناپذیر از دست رفته و دوری جستن بیمعنی است؟ و سرانجام: تا به حال کتابی را امضا کردهاید؟
بله، چند سال پیش مرتکب این اشتباه شدم و صد جلد کتاب را امضا کردم. حماقت بود. به نظرم میرسید، چون میتوانم این کار را در خانه انجام بدهم، زحمت زیادی برایم ندارد. امروزه فکر میکنم، میتوانستم این کار را هم نکنم. هنوز بر این باورم که هر کتابی به تنهایی راه خود را پیدا خواهد کرد. حتی نباید برایش تبلیغ کرد. طبیعی است که این برخوردی رادیکال است. با این تفاوت که بازار کتاب از آن زمان این رویکرد را پذیرفت و از آن بهره برد، در حالی که رسانهها بلافاصله آن را به معمایی برای حلکردن و شایعه سازی تبدیل کردند. اما برای من، بحث فرهنگی کوچکی که مبنای گزینش بیست و پنج سال پیش من بود، همچنان مهم است. این بحث برای من هرگز اعتبارش را از دست نمیدهد و مطمئنم که کسی که برای نوشتن ارزشی اساسی قائل است، نمیتواند آن را به کل نادیده بگیرد. کتابهای خوب مجموعهی عظیمی از انرژی زندگی هستند. آنها به پدر، مادر، یا پدر و مادرخوانده نیاز ندارند. کتابها فرآیند خوشبختیآوری در چارچوب سنت و جامعهای هستند که آنها را حفظ میکنند. آنها قدرتی دارند که میتوانند بهطور مستقل در مکان و زمان گسترش یابند.
هیچ وقت خواستید به اسم مستعار بنویسید ـ از النا فرانته بگذرید و کتابی عرضه کنید که با انتظارات زیادی همراه نباشد؟ یا همچنان از این شرایط لذت میبرید؟ آیا احساس همپیوندی با نامتان دارید؟
نه. علاقهای به بازی با نام مستعار ندارم. «منِ» کوچکی که توانستم به عنوان نویسنده خلق کنم با نام النا فرانته گره خورده است.
شما یک بار گفتهاید «هر چند ما زنان دایم در تلاشیم از پوشش حفاظتی خود چشم بپوشیم ـ به خاطر عشق، خستگی، همدردی یا صمیمیت ـ نباید به این وسوسه تن در دهیم. ما میتوانیم هر لحظه همه چیز را که به آن دست یافتهایم، از دست بدهیم.» فکری تکاندهنده. برای شما پوشش حفاظتی چه معنایی دارد؟ زنان میآموزند همه چیز را فدای عشق کنند. اعتماد داشته باشند… ولی شما فکر میکنید، ما نباید این کار را بکنیم؟
من فکر میکنم، این خطرناک است که فراموش کنیم آزادیهایی که امروز داریم کسی به ما هدیه نکرده، بلکه ما آنها را به دست آوردهایم. و درست به همین دلیل میتوانند از این لحظه به لحظهی دیگر دوباره از ما گرفته شوند. از این رو باید پیوسته هوشیار باشیم. عشق و خود را به دیگری سپردن حس زیبایی است و ما زنان درک خوبی از آن داریم و باید هم به این کار ادامه دهیم. این اشتباه است که در مقابلش سنگر بگیریم و از این احساسات لطیف چشمپوشی کنیم. با این حال ضروری است که «منِ» خود را فراموش نکنیم. در ناپل رسم بر این بود که دخترانی که بر اثر ضرب و شتم آسیب دیده بودند، با لبخندی کینهتوزانه بگویند: «شوهرم مرا کتک میزند، چون دوستم دارد.» هیچکس، نه معشوق، نه دوست و نه حتی فرزندان ما نباید جرأت کنند، چون ما را دوست دارند، به ما صدمه بزنند.
کتابهای شما تحت تأثیر جوّ «درست بودن از نظر سیاسی» به معنای فمینیستی آن قرار نگرفتهاند و موازین آن را رعایت نمیکنند. من متوجه شدم که خوانندگان زن اغلب نسبت به متنهای غیرفمینیستی نویسندگان همجنس خود به طور منفی واکنش نشان میدهند. چرا فکر میکنید، برای برخی از خوانندگان زن سخت است نوشتههای زنانی را بخوانند که با ایدهآلهای آنان همآهنگ نیست؟ آیا این خوانندگان احساس میکنند که واکنشهای آنان برای نویسنده بیاهمیت است؟
رعایت موازین «درست بودن» وقت نوشتن هرگز یکی از معیارهای من نبوده است. و من هیچوقت این فشار را احساس نکردهام که باید داستان یا شخصیتهایم را با خواستهای یک جریان فرهنگی، یا با معیارها و شناسههای یک نبرد سیاسی که از صمیم قلب از آن پشتیبانی میکنم، هماهنگ کنم. ادبیات حاصل جمع جهانبینیها نیست. من همیشه تنها در بارهی چیزهایی مینویسم که فکر میکنم به ژرفای آنها دستیافتهام و حقیقت یک داستان را فدای هیچ ضرورت اساسی، الزام اخلاقی یا هیچ نوع هماهنگی منطقی با باورهای خودم نمیکنم.
دربارهی مادام بوواری چه میگویید؟ این کتاب هر بار حال مرا دگرگون میکند. نمیتوانم کمبود حس همدردی فلوبر را با مادام بوواری تحمل کنم. چگونه موقعیت اضطراری او را بیارزش جلوه میهد و آرزوهای او را خودخواهانه و مسخره به نمایش در میآورد. نظر شما در مورد شخصیت مادام بوواری و رابطهی فلوبر با او چیست؟
برای من اما نمونهی بیبدیل آن است که چگونه زنان میتوانند قربانی درک نادرست ایدئولوژیهای آزادیخواهانه بشوند. مادام بواری مطالعه میکند، جایی میخواند که زندگی کامل یک زن رمانتیک باید چگونه باشد، زنی که از نظر او یک زن روستایی احمق و پارسا نیست، بلکه بانویی آزاده و شایستهی یک بارون است. فلوبر در عمل نشان میدهد که چگونه تخیلات قهرمانش، بیشتر بر حسب برآوردن نیازهای مردانه و نه خواستهای زنانهی خود شکل گرفته است. کتاب از نظر ساختاری هم نشان میدهد که اما بر سر دوراهی قرار گرفته است. نویسنده نه تنها او را قربانی عشقی سطحی میکند، بلکه در کتاب، به رغم عنوانش، هم آغاز (تقدیم به چارلز بوواری) و هم پایانش را از او دریغ میکند (تقدیم به همایس داروساز). کتابهای خوب چیزها را آن طور که هست، بازگو میکنند نه آن گونه که باید باشند.
نسخههایی از کتابهای خودتان در اتاق کار شما پیدا میشود؟
نه.
شما یک بار گفتهاید، اگر نویسنده نمیشدید، میخواستید مثل مادرتان خیاط بشوید. من وقتی این موضوع را خواندم، به نظرم رسید کتابهای شما هم مثل نوعی کار خیاطی است؛ شاید شما هنر خیاطی را که در کنار مادرتان تجربه کردهاید در هنگام نوشتن به سطحی بالاتر ارتقاء میدهید، همانطور که سایر نویسندگان، میل خود به رقصیدن، آهنگسازی و بازیگری را در آثار خود تعالی میبخشند. از سوی دیگر شما هنگام نگارش از پوشاندن پیکر زنان در پارچههای استتاری هم پرهیز میکنید، همانطور که خیاطها برای محافظت از پسران از دید مادران برهنه این کار را انجام میدهند. شما همچنین از تلطیف بدن زن مثل لباس زنانه نامناسبِ قهرمان داستان در «عشق دردسرساز» سرباز میزنید. به جای آن، بخشهای رمان را در رابطه با شخصیت زنی که در موردش مینویسید، با تمام ویژگیهایش تنظیم میکنید. مادر من «آسیبشناس» بود. فکر میکنم مشاهده اسلایدها و کالبد شکافی بدن انسان، بخشی از درک من از نوشتن شده است ـ میراث من از کار و زندگی مادرم.
من فکر میکنم تمام چیزهایی که از مادرانمان به ارث رسیده، دربرگیرندهی قدرتی است که ما باید بیاموزیم از آن استفاده کنیم. ولی نیروی نهفته در این امکانات و احتمالات ابتدا ما را میترساند و بعد خجالتزده میکند. مادران ما به جای این که منبع بیپایان الهام ما باشند، مانعی در راه رشد و مزاحم به نظرمان میآیند. ما به زمان زیاد، بسیار زیادی نیاز داریم تا خود را واقعا به عنوان فرزندهای آنان احساس کنیم؛ یعنی به عنوان سرچشمهی داستانهای آنان نه به عنوان مادر، بلکه به عنوان زن.
در Frantumaglia نوشتهاید که شما از جمله کودکانی بودید که «به خاطر همهچیز از دیگران معذرت» میخواستید. وقتی بزرگ شدید به این نتیجه رسیدید که «نیکی از فقدان تقصیر ناشی نمیشود، بلکه از آن جا سرچشمه میگیرد که بتوانیم نسبت به رفتارهای نادرستِ و کوچک خود که هر روز تکرار میشوند، احساس انزجار کنیم.» وقتی زنان در جهانی زندگی میکنند که هنجارها و ساختارهایش از سوی مردان تعیین شده است، چگونه زنی باید بداند که در چه رابطهای خود را مقصر و مسئول احساس کند؟ چگونه ما باید تفاوت میان احساس مسئولیتی که باید داشته باشیم و احساس تقصیری که در ما نهادینهشده و باید آن را کنار بگذاریم، تشخیص بدهیم؟
این نکتهای تعیینکننده برای آیندهی ما است. بدون احساس «منِ» قوی، رهاییای وجود ندارد. ما به معیارهای اخلاقی ویژهی خود نیاز داریم تا بتوانیم با شناسههایی که دنیای مردانه بر ما تحمیل کرده و از ما مطالبه میکند، مخالفت کنیم. ما به ساختار یا سلسله مراتب «استحقاق» و «تقصیر» خاص خود نیاز داریم که بر پایهی حقیقت بنا شده باشد. اما این تنها در صورتی امکان پذیر است که خودمان را مانند هر انسان دیگری در ارتباط با خیر و شر ببینیم. …
من همیشه مادرم را در حال خواندن صفحههای «راهنماییهای مشاوران» دیدم و امروز به عنوان فردی بالغ، این راهنماییها را الهامبخش و جالب ارزیابی میکنم، حتی از نظر ادبی هم. شما یکجا نوشتهاید: «به مرور زمان… از این که از خواندن داستانهای مجلات زنانه لذت میبردم، کمتر شرمنده میشدم. فکر میکنم این ذخیرههای پنهان نگارش، این گنجینهی شادیزایی که سالها به نام ادبیات سرکوبش کردهام، شایسته است که به رسمیت شناخته شود.»
من معتقدم که نه بزرگان قرن نوزدهم، بلکه مقلدهای آنها این اشتباه جدی را مرتکب شدند که لذت خواندن را به عنوان نشانهای از پیش پا افتادگی ارزیابی کنند. کسالت نشانهی تایید نیست. در واقع، هیچ کتاب مهمی وجود ندارد که لذت خواننده را در اولویت قرار ندهد.
شما گفتهاید: «در حال حاضر چنان بدگمان و ناراحت هستم که نمیتوانم نیمکلمه بدون آن که بترسم بنویسم؛ ترس از این که آن واژه پس از انتشار بدفهمیده یا عمداً جدا از مضمون خود مورد سوء استفاده قرار بگیرد.» من فکر میکنم این احساسی است که بسیاری از نویسندگان با آن آشنا هستند. راهحلی برای آن پیدا کردید؟
بله. سکوت، تجدید قوا و شروع از نو.
به نظر شما بزرگترین چیزی که ادبیات میتواند در اختیار مردم بگذارد، چیست؟ یک نویسندهی زن یا یک نویسندهی مرد؟ فرهنگ؟
این که ما را در مکانهایی همراهی کند که تا آن لحظه نبودهایم و از آنها میترسیدیم.
برگردان از ایتالیایی: سوفی تسایتس، یولیکا براندستینی
Sheila Heti
Eine Korrespondenz mit Elena Ferrante
به نقل از کتاب “میز تحریری رو به چشمانداز” گردآورنده: ایلکا پیپگراس