منیره برادران؛ تلاش برای خوانش “مرثیه ای برای شکسپیر”

تلاش برای خوانش “مرثیه ای برای شکسپیر”، اثر شهروز رشید

کتاب از مقدمه و هفت بخش تشکیل شده است: زهدان غول آسا، مرثیه ای برای شکسپیر، رویای اسکندر، رسوائی شاعران، مقدمه ای بر لحن سهراب، سلام سیمرغ و آه ایوب.

بخشهای کتاب در حین اینکه می توانند مستقل از یکدیگر خوانده شوند، ربط و پیوندی بینشان برقرار است، که اما در مسیر خطی داستانی دنبال نمی شود. آن نقطه، آن محوری که این هفت فصل را بهم پیوند می دهد، دغدغه نوشتن و نیز نانوشتن، ردپای ادبیات، در اسطوره و تاریخ در هستی امروز نویسنده و ما خواننده است. ین متن چندلایه است. گذشته، این حافظه جمعی ما، و پیرامون حی و حاضر نقاب هائی برای ما تعیین کرده یا خود از میانشان برگزیده ایم، که نمی بینیم شان. نویسنده تلاش دارد که حضور آنها در هستی جمعی و فردی ما حس کند، ببیند و چرخش روایتها بین اول شخص “من”، “ما” و قالب گزاره تمهیدی است برای حس این حضور در خود و در پیرامون.

در بخش “مرثیه ای برای شکسپیر ” راوی “من” که در برلین زندگی می کند، زیر آوار کتابها، بین واقعیت و رویا سرگردان است. “دو سر داشتم یکی بر روی زمین و دیگری بی مکان و در فضا شناور” سر شناور خود را در نقش قهرمانان ادبیات بزرگ می بیند و دست به عمل زدن و پرداختن به مسائل روزمره زندگی را کسر شان خود. بیماری و درد را علامت شاهکارنویسان می داند، تمارض به صرع می کند، رنجی کاذب را بر خود هموار می کند تا رنج واقعی اش را که ناتوانی تاریخی در نوشتن است، بپوشاند. وجود خیالی شناور می خواهد زنی داشته باشد که رنج او را اداره کند. با زن که پایش روی زمین است، روز به روز بیشتر بیگانه می شود. اصلا او را نمی بیند. زمانی متوجه زن می شود که او را ترک کرده است. دور و برش از دوستان هم خالی می شود. تلاش برای بازگرداندن آنها یعنی بازگشت به دنیای واقعی، که به معنای سقوط از قصر رویاها است. در عوض به کتاب ایوب پناه می برد و ناتوانی خود را از تطبیق با دنیای واقعی و شانه خالی کردن از بار مسئولیت زندگی را با عاریه گرفتن از متون تسلی می دهد “هر چقدر کمتر دیده شویم، زیباتریم”.

این بخش با پرتاب شدن راوی به دنیای واقعیت با طنزی تلخ پایان می یابد. می فهمد که از “شباهت است که اشتباه برمی خیزد” و درمی یابد که از عمل خودکشی هم ناتوان است. زندگی ملال آور ادامه دارد. اینجا با نوعی همسانی بین راوی ما با دن کیشوت روبرو هستیم با این تفاوت که عصر دن کیشوت پایان عصر داستانهای حماسی و لحظه تولد رمان و شاهکارهای ادبی و شکسپیر است و راوی ما، حسن تبعیدی ایرانی، از یک نوع ناتوانی در نوشتن، که فراتر از ناتوانی فردی، بلکه از یک کمبود و ضعف تاریخی حکایت دارد، رنج می برد. و از سوی دیگر برای راوی ما، که در عصری زندگی می کند که شاهکارهای بزرگ را پشت سر گذاشته، تقلید آنها تهی کردن شان از حیات جاودانیشان است و چیزی که حاصل می شود، سرودن مرثیه ای است بر آنهاست.

شهروز رشید در کتابی دیگر در نقد درخشان، بی همتا و شجاعانه خود از بوف کور ضمن اشاره به اهمیت و تاثیرگزاری بوف کور، با دقت و مقایسه تقلید این کتاب را از چند اثر غربی نشان می دهد و می افزاید: ” اینکه راوی بوف کور ناتوان از وارد شدن به درون خود است بیش از آنکه به هدایت، جوان بیست و هشت ساله ایرانی برگردد، به فرهنگی برمی گردد که او در آن بار آمده است. و این ناتوانی یک ناتوانی تاریخی است. با اراده یک نویسنده نابغه، قابل حل و فصل نیست.” کتاب “مهلتی بایست تا شیر شد” ص ۳۶

با پایان بخش “مرثیه ای برای شکسپیر”، حکایت راوی تمام نمی شود، در بخش “سلام سیمرغ” بار دیگر راوی را می بینیم که کتابها و همه اثاثش را که حافظه گذشته را دارند، بیرون ریخته است. خیال عقیم خلق شاهکار ادبی در اینجا خود را در نماد درد انگشت سبابه بروز می دهد. انگشت اشاره برای دیده شدن است و درد آن، یعنی که نمی تواند با تاستاتور کامپیوتر بنویسد. این درد انگشت است که مانع اوست و همه باید آن را ببینند. دو سال تمام همه حرفهایش با دیگران به درد انگشت ختم می شود. در میان دوستان و آشنایان “انگشت نما” و به حسن انگشت معروف شده و خنده استهزای دیگران را نمی بیند. از تعداد دوستانش کم شده ولی هنوز کسی هست که او را به سفری به جزایر قناری دعوت می کند. از سر مردم داری است یا به منظور بیشتر عیان ساختن جنبه های تمسخرآمیز او با “شلوارک داغ و شاپوی حصیری لبه پهن”؟

بعد از آن سفر دیگر هرگز پایش را از برلین بیرون نمی گذارد، به اتاقکش پناه می برد و تنها برای پرسه زدنهای طولانی  در پیاده روهای شهر از پناهگاهش خارج می شود. راه رفتن برایش یک ضرورت می شود. قدم می زند که بگوید که هست. هر حضوری را خارج از تحمل خود می بیند. “وجودم از خاطره های کینه آفرین لبریز شده بود” می خواهد با گذشته اش “تصفیه حساب” کند، اشیا خانه و حتی کتابهایش را که می توانستند خاطره کسی باشند، دور می ریزد. پتوئی می ماند و چند دست لباس و کتاب بیهقی، که حسنک آن، حسن راوی این داستان است. هفت روز در اتاقکش بست می نشیند و در دهلیزهای تاریخ پرسه می زند و تا زمین می چرخد، او دور خود خواهدچرخید و تاریخ بیهقی را ورق خواهدزد. “و نخواهم دانست چرا؟ و قدم خواهم زد”

این بخش همانطور که عنوانش “سلام سیمرغ”، حکایت از آن دارد، داستان سفر است. سفر به تاریخ و اسطوره در درون خود، که نویسنده پیشتر در فصل “زهدان غول آسا” آشکار کرده بود که “گودو قرار نیست از بیرون بیاید، گودو در درون ماست.”؛ دیگری سفر در دنیای امروز به جزایر قناری، که منظره گروتسکی را به نمایش می گذارد؛ و همچنین حضور حسنک در برلین، پرسه های او در این شهر بارانی، سفر بی بازگشت. هر یک از این سفرها با حزن و یاسی همراه است در آرزوی سلام و نشانی از سیمرغ، مرغ جوینده حقیقت.

این دو بخش کتاب، که راوی “من” آن را حکایت می کند، بافت داستانی دارند. در سایر فصلهای کتاب نویسنده خود مستقیم وارد نقل و توصیف می شود.

در “رویای اسکندر” بوکه فالوس همراه و کاتب اسکندر، حضور پررنگتری دارد تا خود این جنگجو. در گزارش او تخیلات شاعرانه آمیخته است با شرح جنگها. از توصیف شهرها و بازار و بوی ادویه تا شرح طاقهای قصرها تا زیبائی و فراست رکسانا، دختر داریوش و همسر اسکندر تا تردیدهای جنگجو در آتش زدن شهرها. کاتب می خواهد به زادگاهش برگردد و تا دفتر هفتم اسکندر را همراهی می کند و به این ترتیب از آخرین سفر اسکندر اطلاع دقیقی در دست نیست.

عدد هفت که در گزارش بوکه فالوس بارها پدیدار می شود (هفت فرستاده به ارسطو، شهر هفتم و دفتر هفتم) در بخش های دیگر هم نقش آفرین پایان صحنه و حادثه است. “هفت خوان” در “مرثیه ای برای شکسپیر”،  در “سلام سیمرغ” راوی هفت روز راه می پیماید. و از سر تصادف نباید باشد که کتاب هفت فصل دارد.

در فصل های “زهدان غول آسا” و “مقدمه ای بر لحن سهراب” جباریتی سرنوشت ما را از پیش رقم زده است. در اولی جباریت آقای ماست فروش، که جای سیلی ی، که به ناحق بر گونه پسرک که ما باشیم، (خطاب این فصل از کتاب به ما نشانه رفته است) نواخته، همچنان در طول زندگی ما حضور دارد. ماست فروش همه جا هست. او “با سیلی جانانه اش خودش را در وجود شما جاودانه کرده است. از هر طرف که بروید آقای ماست فروش از روبرو می آید.”

دومی، داستان فرزندکشی است، پدرها، رستم هائی که به خاطر آئین، پسر خود را می کشند. فرزند، سهراب، نه عدوی پدر، که انکار اوست. اینجا اما، نویسنده نه با اسطوره سهراب، بلکه با “لحن سهراب” سروکار دارد. بازخوانی متن است نه خود متن. “سهراب سطرها” است، که دیگران در باره اش خواهند نوشت. سهراب استعاره، که “با جهان به صلحی سلشورانه تن داده است. او دیگر راز جهان را نه در میدان عمل، بلکه در لابلای سطرها جستجو می کند.” این سهراب را برای زندگی نساخته اند، او یک شاعر است. پس آنکه شکست خورده است، سهراب نیست، رستم است و او این خفت را تا پایان جهان با خود حمل خواهد کرد.

در بخش آخر، “آه ایوب”، که از شامل سه قسمت است، “تا بوی گل سرخ”، “اودیسه های خسته و خشمگین” و “بازگشت هملت” نوعی مانیفست انسان سرگشته امروز است، از امید فریبنده به فردا تا مرگ ایمان، تا واژه های در خدمت نقابها، تا دهلیزهای مغاک های تاریخی درون خویش و نوشتن شاید گذر از این دهلیزها را امکان پذیر کند. “می نویسم تا از این دهلیزهای سوزان بگذرم.”

کتاب متنی چند لایه است، از سرگردانی و گم گشتگی در زمان و مکان، رفتن و رفتن نماد تلاش برای شناخت تجربه های تاریخی خود و درونی کردن آن تجربه ها و یافتن سبک و سیاقی از آن خود، که در عنوان هائی هم که شهروز رشید برای هر بخش برگزیده، خود را به نمایش می گذارند. در خوانش از “بوف کور” شهروز رشید اشارات مستدلی دارد که هدایت در دوره اول نویسندگی خود نمی توانست ادبیاتی بیافرید که دنیای آن را تجربه نکرده است. و آخرین اثر نویسنده هم که “دفترهای دوکا” باشد، کلنجار رفتنها با این موضوعات است. “انسان زاده موقعیتهای بیرونی ست، زاده دوره های تاریخی. آن دوره تاریخی ست که پرسشهای خود را به او املا می کند.” دفترهای دوکا، ص۱۲۹.

شهروز رشید این فقدان تجربه درونی را در “شازده احتجاب” هوشنگ گلشیری هم می بیند آنجا که گلشیری جوان در روش ادبی “جریان سیال ذهن” نتوانسته است ما را به “درون افراد، اقلیم های پنهان” راه دهد. شهروز رشید گاه به اشاره و گاه به روشنی معضل ادبیات ما را در این می بیند که جایگاه خود را نیافته و در تقلید گیر افتاده است.

دغدغه نوشتن برای شهروز رشید بسیار جدی است و خود این موضوع، در سیر و سیاحت در متنها، در فلسفیدن، در خودکاوی، در دنیای ادبیات که برای او بی مرز است، موضوع کتابها، نوشته ها و حتی اشعار او واقع می شود. و او می داند که کلید آفرینش ادبی در زبان است.

“گاهی هجوم ایده ها، طرح ها و تصویرهاست. از تمام جهت ها می آیند. نمی دانی به کدامشان میدان بدهی. مثل آدمی که دیری سخن نگفته، از خود چیزی بروز نداده، مثل آدم دردمندی که تا همدلی، گوش شنوائی پیدا می کند، جنون حرف زدن به او دست می دهد. می خواهد در آنی همه ناگفته هایش را روی دایره بریزد… اما تمام مسئله در آن میدان، در آن سخن گیر است، در آن ظرف بیانی. شیوه و طرز سخن را تا نیافته باشد، نخواهدتوانست نگفته های خود را بر زبان بیاورد.” دفترهای دوکا، ص۶۹

زبان شهروز رشید از چنان گیرائی و توانائی برخوردار است که حتی می توان به تنهائی و خارج از متن هم از خواندنش لذت برد، مثل حافظ. البته این توانائی زبان او با وسعت دانش ادبی و وررفتن با ادبیات – و اینها هیچ از فروتنی قلم او نمی کاهد- بی ارتباط نیست. رشید قدر واژه ها را می داند، حرمتشان را دارد، واژه های گم شده و مورد بی مهری واقع شده زبان فارسی را از صندوق خانه زبان نوشتاری و شفاهی بیرون می کشد و در جای مناسب شان بکار می گیرد. به راستی اگر ما از محدودیت دایره لغات زبان فارسی می نالیم، چقدر با واژهای فراموش شده مان مهربان بوده ایم؟

 

“مرثیه ای برای شکسپیر”، اثر شهروز رشید ، تاریخ انتشار ۱۳۸۵

نشر اینترنتی جنگلبان،

این کتاب به زودی توسط نشر مهری به صورت کتاب ارائه خواهدشد.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰