محمود فلکی؛ تبعید درونی یک فیل

در یکی از جنگل‌ها، محافظین حیات وحش، فیلِ مرده‌یی را یافتند که عاج‌هایش را با اره بریده بودند. کنار جسد فیل، بچه فیلی ایستاده بود و سعی می‌کرد با خرطومش مادرش را بیدار کند. همان‌گونه که بعدن یکی از محافظین به خبرنگاری توضیح داد، این “بچه فیل به تنهایی شانسی برای زندگی نداشت، حتمن طعمه‌ی حیوانات دیگر می‌شد.” محافظین او را به مرکز نگهداری حیوانات وحشی منتقل کردند.   

چندان نگذشت که تصویر این فیل یتیم در همه‌ی روزنامه‌ها و مجلات دنیا و تلویزیون‌ها دیده ‌می‌شد. عکسش در فیسبوک و اینستاگرام و مانندگان، میلیون‌ها بار دیده شد یا لایک گرفت. انسان‌ها در همه جای دنیا همدردی خود را با این بچه فیل به شکل‌های مختلف نشان دادند. نامش را “بوبولو” گذاشتند و کسی نمی‌دانست که این نام از کجا آمده و چه معنایی دارد. از زندگی او فیلمی ساخته شد که جزو پرفروش‌ها شد. بسیاری اسم نوزادشان را بوبولو گذاشتند. توریست‌ها از سراسر جهان به مرکز نگهداری حیوانات وحشی که در آن بوبولو تحت مراقبت انسان‌ها رشد می‌کرد، هجوم آوردند. هواداران حقوقِ حیوانات خواستار رهایی بوبولو شدند.

بر اثر فشار رسانه‌ها سرانجام بوبولو، وقتی که در حد یک فیل نر جوان بزرگ شد، توسط مراقبینش به جنگل انتقال داده شد. همه بر این باور بودند که او بزودی در جمع همنوعانش خوشبخت و رها به زندگی‌اش ادامه خواهد داد.

مراسم آزاذی او توسط تیم‌های تلویزیونی مختلف فیلمبرداری و از کانال‌های BBC-Wildlife و Animal Planet زنده پخش شد. تمام مردم دنیا جشن گرفتند و چنان احساس آرامشی کردند که انگار مسئله‌ی بوبولو تنها مشکل دنیا باشد که سرانجام حل شد. بسیاری جلوی تلویزیون از شادی گریستند، به‌ویژه خارجی‌های مهاجر و بی‌خانما‌ن‌ها. سرتیترِ بیشتر نشریات چنین بود: “بی‌وطن به میهنش بازگشت.”

اما سرگذشت بوبولو با بازگشتش به “میهن”، به پایان نرسید. تیم‌های تلویزیونی همچنان زندگی‌اش را در جنگل دنبال می‌کردند. در بین آنها خبرنگارهای تازه‌کاری هم بودند که می‌خواستند سریع معروف بشوند. آنها بوبولو را تعقیب می‌کردند و به تمام دنیا گزارش می‌دادند که بوبولو چگونه زندگی‌اش را در جنگل می‌گذراند، چگونه برگ‌های درختان را می‌خورد، چگونه می‌شاشد یا می‌گوزد؛ انگار فیلم ترومن شو (Truman Show) بازسازی شده باشد. کالاهای فراوانی با تصویر و نام بوبولو به بازار جهان عرضه شد: بشقاب و فنجان، زیرپوش، شورت، سکه  و حتا کاپوت.

 

احتمالن نزد برخی از خانواده‌ها گفت‌و‌گویی مانند گفت‌و‌گوی زیر پیش آمده:

مادر: وقتی بزرگ شدی، می‌خواهی چه کاره بشی؟

پسر بچه: می‌خوام بوبولو بشم.

مادر: یک فیل؟

بچه: آره. ولی نمی‌تونم مثل بوبولو بگوزم.

پدر: برای اینکه مثل بوبولو بگوزی، باید اول کون گشاد بشی.

بچه: کون گشاد چیه، ماما؟

مادر: یکی مثلِ بابات.

 

هر خبرنگاری سعی می‌کرد اولین نفری باشد که از پیوستن بوبولو به رمه‌ی فیل‌ها گزارش بدهد. اما هیچکدام از رمه‌ها بوبولو را به جمع خود نپذیرفتند. بوبولو هرچه تلاش کرد، فایده‌یی نداشت. مدام از سوی فیل‌های نرِ رانده می شد. چنین بود که او تنها و بی‌همدم به زندگی‌اش در جنگل ادامه داد. یکی از روانشناسان مشهور به این نتیجه رسید که بوبولو از یک “تبعید درونی” رنج می‌برد. به همین علت برای او دشوار و حتا ناممکن است که با همنوعانش یگانه شود. روانشناس دیگر ادعا کرد که چون بوبولو توسط انسان‌ها بزرگ شده و “بوی انسان” می‌دهد، فیل‌های دیگر او را به عنوان همنوع نمی‌پذیرند.

چنین بود که بوبولو تنهای تنها به زندگی‌اش ادامه می‌داد و انسان‌ها بر سرگذشتش می‌گریستند.

 

یک خبرنگار تبعیدی که در آلمان زندگی می‌کرد و کارش رونقی نداشت، فکر کرد که شاید با گزارش از زندگی بوبولو به شهرت برسد. به جنگل رفت و به بوبولو نزدیک شد. بوبولو داشت میوه‌ی طلایی رنگِ درخت ِ مارولا را با خرطومش به دهان می‌گذاشت تا آن را با لذت بخورد. خبرنگار که آن روز استثنائن تنها بود مرتب از حرکات بوبولو عکس می‌گرفت، در حالی که بوبولو در آرامش کامل به خوردن میوه مشغول بود و اعتنایی به او نداشت. خبرنگار، وقتی که از عکس گرفتن خسته شد، رو به فیل کرد و گفت:

“می‌دونم که تنها و غمگین هستی. احساس بیگانگی‌ات رو خوب می‌تونم درک کنم؛ چون من هم در آلمان غریبم و احساس تنهایی می‌کنم.”

بوبولو خرطومش را به سوی خبرنگار گرفت و چنان ترومپت‌وار فریاد کشید که زمین زیر پای خبرنگار لرزید و  به زمین افتاد.

بوبولو با صدای بلند گفت: “ولم کن! این حرف‌های مزخرف رو برای خودت نگه‌دار. من در اینجا خودم را خوشبخت احساس می‌کنم، اگه انسان‌ها راحتم بذارن.”

بعد به خبرنگار پشت کرد و رفت و در جنگل ناپدید شد؛ برای همیشه.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰