دیوید رِیْب؛ دایی جیم زنگ زد

دایی جیم زنگ زد

دیوید رِیْب  David Rabe

ترجمه فارسی: گیل آوایی

 

یک هفته پیش، روز پنجشنبه، دایی جیم[۱] زنگ زد. وقتی گوشی را برداشم گفتم: “آلو”

او گفت: ” آلو”

صدا آشنا بود و با این حال من آن را نمی شناختم. گفتم:

“شما؟”

به من گفت:

جیم. دایی جیم”

“چی؟”

خیلی تعجب کردم چون فکر می کردم دایی جیم مرده بود.

” شما کی هستید؟”

می خواستم بدانم. واقعاً می خواستم بشناسم که بود.

“همین حالا گفتم که من جیم هستم. من اینجا با هانک[۲] هستم. مادرت خانه است؟”

“نه”

من گفتم. فکر کردم دایی جیم که سالها پیش مرده بود.

“کجاست؟”

حالا،  هانک، که او اشاره کرده بود، احتمالاً برادر بزرگش بود. و مادرم، مارجی[۳]، خواهر آنها بود و چیزی که از آن باعث شگفتی و سردرگمی شده بود این بود که فکر می کردم همه آنها مرده بودند.

پرسیدم:

“داری شوخی می کنی؟”

گفت:

“ما که خنده نمی کنیم”

” ببین. ” من گفتم.  ” من اینجا میانۀ انجامِ کاری هستم”

“اوه. آره؟ چه کاری؟”

“خوب. آشپزی. دارم شام درست می کنم”

“چی؟ وقت شامه؟”

“آره”

“چی داری درست می کنی؟”

“گوشت و سبزی سرخ می کنم. می دونی که. تابۀ گود”

“تو هیچوقت واسه ما وقت نداشتی. داشتی؟”

“آره”

” فکر نکنم بدونم منظورت از این حرف چیه؟”

” اوه. فکر می کنم می دونی”

درست می گفت. می دانستم چه می گفت.

” به هر حال. گلن[۴]

حالا جیم داشت دوباره حرف می زد  و اسمم را گفته بود طوری که در درون من پنجره ای به یک آشوبِ بی پایان گشوده باشد، چون آن اسم، اسم یک ابله را برایم تداعی می کرد.

هر دو نفر آنها را، جایی که گوشی تلفن را پس وُ پیش می کردند، تجسم می کردم.

” بسیار خوب گلن. ما فقط می خواستیم با مارجی حرف بزنیم. اگه زحمت زیادی نمی شه.”

” ببین” من گفتم. ” ببین. نمی دونم در مورد کاری که داری انجام می دی چه فکر می کنی اما ….”

” من که همین الان به تو گفتم گلن. دنبال مارجی می گردیم. این کاریه که داریم می کنیم.”

” بس کن اینو  اینقدر نگو. بس کن.”

” چی رو بس کنیم نگم؟. اینکه مارجی کجاست؟”

” نه. اسمم رو نگو. اسمم رو اون جور نگو.”

” چه جور؟”

” جوری که داری هِی می گی.”

” حدس می زنم خوشت نمیاد…. ها؟”

” نه. خوشم نمیاد.”

” طوری که تلفظ می شه خوشت نمیاد،”

” همین حالا به تو گفتم که خوشم نمیاد”

” یا ما هستیم که خوشت نمیاد؟،”

” ما همخونیم. می دونی. همخون. فامیل خونی هستیم.”

” پس چرا نمی خوای ما مارجی رو پیدا کنیم؟”

” چی؟”

” اون خواهر ماست”

” اون مرده. شما همه مرده اید!؟”

” خوب که چی؟”

بنظر می رسید آنها چیزی می دانستند که من نمی دانستم. اشتباه ذاتی در باره چیزی که همین حالا می گفتم. ” کجا هستید؟” من پرسیدم.

” چی؟”

” کجا هستید؟”

” چرا؟”

” فقط می خوام بدونم. ” من گفتم. ” فقط می خوام بدونم. باشه؟”

” اون می خواد بدونه ما کجاییم؟ ”

یکی به دیگری گفت. فکر می کنم جیم بود که به هانک می گفت. هر چند ممکن بود هانک به جیم می گفت. هر کدامشان بود که حرف می زد، واگوییِ پرسشِ من هر دو نفرشان را به خنده انداخت. پرسشم را خیلی سرگرم کننده یافتند.

از پنجره به بیرون نگاه کردم. نیمی انتظار داشتم  آنها را در هوای اکتبر می دیدم که سرگردان می گشتند. در سرمای یخبندان برفی، افکار مضطرب و پریشان در من موج می زد. می توانستم ردیفی از روشناییهایی که ساختمانها را می نمایاندند، ببینم. تردیدی نبود که در پشت شبی چنان تاریک و سیاه، می دانستم ستاره هایی پنهان وجود داشتند که پایایی چیزی را می تابیدند.

موضوع این نبود که غیرمنتظره بودنِ تلفن کردنشان را نمی فهمیدم و گوشی را می گذاشتم و از راهروی دراز می گذشتم و به آشپزخانه می رفتم.کاری که کردم. فقط نمی دانستم در موردش چه کار می کردم یا حتی در موردش چه فکر می کردم. و من گرسنۀ سبزیجاتی بودم که آنها را در انبوه روغن وا گذاشته بودم. در نیمه راه راهرو، ترسیدم از اینکه نکند آتش زیر آن را خاموش نکرده باشم وقتی که خواستم به مستراح بروم اما تلفن زنگ زد و مستراح نرفتم و به تلفن جواب دادم که داییهای من زنگ زده بودند. اما آتش خاموش بود و آشپزخانه هم چیزیش نشده بود.

آن شب، آنها در برنامۀ تلویزیونی بودند. بدخواب و بیقرار و تنها بودم. چون همسر وُ دخترم برای جشن زادروزِ  مادر زنم در کالیفرنیا بودند. من با یک بطری ویسکی اسکاچ و پیاله ای که در آن ویسکی ریخته بودم، نشسته وُ می نوشیدم و در همان حال دنبال برنامه های تلویزیون می گشتم. نمی دانم دنبال چه برنامه ای بودم. هرگز هم نبودم. و آن وقت، از یک برنامه گذشتم که آنها در آن برنامه بودند. برگشتم دوباره همان برنامه را گرفتم. آنها دورِ میز آشپزخانه نشسته بودند. فنجان قهوه در دست داشتند و به یکدیگر تکیه داده بودند و گپ می زدند. صمیمانه و مشتاق بنظر می رسیدند. صدایشان آهسته بود و برایم دنبال کردن اینکه چه می گفتند سخت بود. سعی کردم نفسم را نگهدارم، بشنوم چه می گفتند اما نمی توانستم حتی یک کلمه را بفهمم. یا شاید کلمه ای پراکنده از حرفهایشان را می توانستم بفهمم. این حس مرا در خود گرفت. اهمیت موضوعی را که می گفتند، می شد از حالتِ چهره و قیافه ای که می گرفتند، فهمید.

من شک و تردیدهای خودم را داشتم که موضوع چه می توانست باشد اما  گوش تیزی کردن و دقت کردن به حرفهایشان مرا به این نتیجه رساند که چیز مهمی نمی گفتند.

در واقع تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بود که صدای تلویزیون را زیاد می کردم. چیزی درباره این گزینه ام مرا نگران می کرد. اینکه من با زیاد کردنِ صدای تلویزیون، حضورم را در خلوتشان که سعی می کردند خصوصی باشد، اعلام می کردم. به آرامی روی نشانۀ کنترل تلویزیون می زدم. اما کارِ من صدایی بود که باعث می شد صحبت کردن دائیهایم به سکوت کشیده می شد. طوری بود که آنها در جایی که بودند، سیگنالِ تلویزیونی چنان ضعیف بود که نمی شد تمام و کمال به من برسد. کیفیت تصویر جوری بود که انگار مانند تصویرهای روزهای نخست تلویزیون بود. زمانی که سیگنالها از راه آنتنهای پشت بامها دریافت می شدند.

فهمیدم که هانک و جیم در آشپزخانۀ مادربزرگم بودند. شکلِ آشپزخانه طوری که می شناختم بود. بارها آنجا بودم، روی دقیقاً همان صندلیها می نشستم در حالیکه چیزهایی در آن جا می گذشت یا منتظر چیزی بودم. شاید مادربزرگم در حال آشپزی بود یا شاید او و مادرم در حالیکه آشپزی می کردند، حرف می زدند. وقتهایی  بود که من کنار همان میز در آشپزخانه نشسته بودم در حالیکه بزرگترها،  جیم و هانک،  مادرِ من و خواهر آنها، امبر[۵] و پدرم، ماتی[۶]، و همسرهای هانک و جیم، کیت[۷] و گیل[۸] و شوهر دوم امبر، هارولد[۹] یا نخستین شوهرش، آرنی[۱۰]، روی میز در سالن پذیرایی ورق بازی می کردند. میزی که فقط چند پا دورتر بود و از درِ باز اتاق دیده می شد. اتاقها کوچک و سقف آنها پایین بود. همه چیز در آنجا کوچک بودند. خانه های در هم فشردۀ آپارتمانی در خیابانهای باریک، طوری بود که تا مایلها دور، اصلاً هیچ دشتِ باز، زمینِ کشاورزی و جنگل در اطراف آن ساختمانها نبود. آنها گاهی پُوکِر بازی می کردند و سکه های پنج سنتی، ده سنتی و ۲۵ سنتی شرط بندی می کردند، سکه هایشان را به طرف گربه پرت می کردند. کیتی اسمی بود که آنها به نقطه ای در وسط میز داده بودند. جایی که پولهای جمع شده در آن را بر می داشتند. آنها با کارتهایشان حرف می زدند، می خواستند که کارتِ خوبی قسمتشان شود. به بدشانسی شان غُر می زدند و به خوش شانسیِ شان شادمانه  هورا می کشیدند. وقتی که کارت خوبی که می خواستند می آمد، به آنها حس خوب و خوش شانس بودن دست می داد طوری که چیزی در جایی هوای آنها را می داشت و دومین بارِ آن، نشانۀ تایید کمک رسیدن از غیب بود.

اما آنها حالا چنان کاری نمی  کردند. ورق بازی نمی کردند. آنها بغل هم بودند، با صدای آهسته حرف می زدند، فقط جیم و هانک بودند. طوری بود که آنها نگران بودند کسی می فهمید حالشان

خوب نبود، حتی اگر هم نبود یا شاید هم بود. برای همین مجبور بودند حواسشان جمع باشد.

پَرِشِ تصویر یا برفک تلویزیون روی آنها بیشتر شد و بعد  محو شد و من آنها را واضح می دیدم، جیم و هانک با چهره های ویژه شان، چهرۀ یگانه و تکِ آن آنها، ویژگیهای برادرانه شان را می دیدم. شاید آنها در مورد هر کس دیگر، مارجی، و ماتی و آمبر و آرنی و هارولد و کیت و گیل، در کنار مادر و پدرشان، مادربزرگ و پدر بزرگ من، دوروتی[۱۱] و سام[۱۲]، نگران بودند. یا شاید نگران بودند که کسی آنها را در آن خانه می گرفت و آنها را  بیرون می کرد چون خانه حالا به کس دیگری تعلق داشت. خانه به بیگانه هایی که آن را خریده بودند تعلق داشت. خانه مدتها پیش فروخته شده بود درست وقتی که مادر بزرگ مرده بود، پدربزرگ که پیش از او مرده بود. سالها پیش از این که جیم و هانک، خودشان مرده بودند.

چیزی که آنها داشتند می گفتند، بنظر مهم بود من بشنوم. سعی کردم صدا را دوباره زیاد  کنم. کنترل تلویزیون را بی صدا لمس می کردم. انگشتانم به سبکی و بیصداییِ پر بود و  نُک انگشتانم نرم و آهسته  روی دکمه های آن می خورد. یکی از دائیهای من داشت سرش را تکان می داد. برفکهای تلویزیونی ناگهان چنان زیاد شد که نمی دانستم کدامشان بودند. شمایی از قیافه شان بود که  محو و شبیه هم دیده می شدند و برفک یا درهم ریختگیِ تصویر یا هر چه که می خواهی بنامیش، بیشتر و گسترده تر و عمیق تر می شد. حرکتهای نامنظم آنها مانند تکه هایی چرخان گاه بالا می رفت و گاه پایین می افتاد و به چپ و راست هم کشیده شده، همه چیز را تاریک و نامشخص می کرد. میز، صندلی، و دایی جیم و هانک هم همینطور. طوری که یک طوفان برف آنها را می بلعید در حالیکه صدای زمزمه وارشان بیشتر و شدیدتر می شد. نجوایی بلند و بلندتر که صدای  آن هر لحظه با فِرِکانس بالاتری زیاد می شد  چنانکه تاثیرش مرا آنقدر  در خود می گرفت که فکر کردم یک کلمه اش را مشخص تر می شنیدم. همین کلمه را باز هم شنیدم

” او ”

کِششِ این کلمه آنقدر شدید بود که تمام تمرکز مرا جلب کرد. شنیدم که می گفت:

” او دارد تماشا می کند”

” نه. نمی کند”

فکر می کنم تماشا می کند”

” برایش مهم نیست. اهمیت نمی دهد. هیچوقت اهمیت نمی داد”

پس از آن سکوت بود. سکوتی که به سرعت مانند یک صدای خشدارِ گوشخراشی که به هر روی صدای آنها را  نیز در خود داشت. صدایی فشرده و در هم. طوری بود که انگار فریاد می زدند. ناگهان درد شدیدی حس کردم. دردی چنان شدید که تلویزیون را خاموش کردم. واکنشی که بدون فکر کردن بود. از چیزی که فکر می کردم می گفتند، آزرده شدم. کاری که کردم بدون هیچ فکر کردن بود. بی هیچ فکر کردن به کاری که کردم. ناگهان سکوتی سخت و تکان دهنده حس کردم. روی کاناپه ام نشسته بودم. تلویزیونم تاریک بود. همه شان رفته بودند. آپارتمانم در سکوت و تاریکی فرو رفته بود. صدای باد در بیرون را می شنیدم که از بادگیرِ بالا می وزید و به خیابانهای شهری که زندگی می کردم، می گذشت.

از ترس اینکه ممکن  بود با خاموش کردن تلویزیون،جیم و هانک رفته باشند، تلویزیون را دوباره روشن کردم.  در تاریکی نشسته و فکر می کردم اما نمی خواستم چیزی را که بنظرم می رسید، بسنجم. از جایی که نشسته بودم می توانستم درِ جلوی آپارتمانم را ببینم. ورای آن، راهرو بود، راهرویی کوچک و راست به جلو می رفت. به نیمکتی فلزی کنار دیوارِ رو به درِ آسانسور می رسید. جایی که آن آدمهای در خود فرو رفته می توانستند اگر نیاز بود روی آن بنشینند و منتظر آسانسور باشند که با سر و صدایش می رسید و ناله وار بالا کشیده می شد. یا این که روی آن نیمکت لحظه ای، اگر می خواستند می نشستند و برای این که چه کاری انجام می دادند، تصمیم می گرفتند. تصمیم می گرفتند که با در زدنشان و زنگِ در، خواب مرا خراب می کردند و مزاحمم می شدند. دیدارکنندگانِ همسایه ام، کسی که درِ آپارتمانِ او درست چسبیده به درِ آپارتمان من بود. دسترسی به هر دُو دَر یکسان بود. آنها را تصور می کردم که روی آن نیمکت نشسته بودند. جیم و هانک را. هر دو نفر لباس مرتب و مناسبی پوشیده بودند و مردان جذابی بودند. سعی می کردند گامِ بعدی شان را مشخص کنند، فکر می کردند که اگر در آپارتمان مرا می زدند راهشان می دادم یا نه. این که می آمدم دست روی دستگیره می گذاشتم. در را به روی آنها باز می کردم و مقابل آنها می ایستادم.

من در تاریکی نشسته و منتظر بودم. وقتی تلویزیون را دوباره روشن کردم، چیزی که دیده می شد کاملاً عادی بود. صفحۀ تلویزیون، لبخندِ زنی با رفتاری  لَوَندانه و تحریک کنندۀ حریص، به نقشه ای اشاره می کرد و هوا را شرح می داد که بنظرش برای او هیجان انگیز می آمد. تصویر روشن بود و هوا چندان هوای خوشی نوید نمی داد. هر کلمه ای که او می گفت، متفاوت بود. خاموشش کردم.

…….>ادامه>>

 

دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸ – ۰۱ ژوییه ۲۰۱۹

نشانی برای تماس: gilavaei@gmail.com

متن کامل این داستان همراه با متن انگلیسی و شناسه های دیگر بصورت “پی دی اف” منتشر شده است. برای دریافت آن اینجا کلیک کنید

 

………………..

 

یا

 

http://www.mediafire.com/file/l6g5b90jvudq516/Uncle_Jim_Called_By-David_Rabe-PersianTranslation-by-GilAvaei.pdf/file

 

[۱] Jim

[۲] Hank

[۳] Margie

[۴] Glenn

[۵] Amber

[۶] Matty

[۷] Kate

[۸] Gayle

[۹] Harold

[۱۰] Arnie

[۱۱] Dorothy

[۱۲] Sam