حسین دولت آبادی؛ بچّههایِ دیمی
حسین دولت آبادی؛
بچّههایِ دیمی (پاره ای از کتاب « قلعهی گالپاها»)
در بندر کویر، دیمی بزرگ شدم
در آن دیار، بذر دیم را به امید پروردگار روی زمین میپاشیدند و چند ماهی دل به آن خوش میکردند. رشد گندم و جو یا خربزه و هندوانه دیم بستگی به سال داشت. اگر آسمان حاشیه کویر کَرَم میکرد و زمستان برف و بهار باران میبارید، گندم یا جو سر از خاک به در میآورد، ریشهاش نم زمین را میمکید و میبالید؛ ولی اگر به قول گالپاها، روسها ابرهای بار دار را از آسمان میدزدیدند و به روسیّه میبردند؛ اگر خشک سالی میشد، بوتههای خربزه و هندوانه دیمی زیر آفتاب داغ حاشیه کویر میپژمردند و بوتههای گندم رشد نمیکردند؛ قد نمیکشیدند و دانههای پوک و پوسیده خوشههای آنها، نصیب کاکلیها وگجشکهایِ بیابانی و مورچهها میشد. از شما چه پنهان، بچّههایِ قلعه گالپاها نیز مانند بذر دیمی، اگر از حصبه، آبله، سرخک، مخملک و سایر بیماریها نمیمردند، اگر زنبور، مار، عقرب و رتیل آنها را نمیگزید و جان به سلامت میبردند، باری به هر جهت، از گل ولای بیرون میآمدند، آبله رو، کور، کچل و دیمی بزرگ میشدند. بله، بچّههای دیمی! سالها بعد، در این گوشه دنیا، به دوست عزیزی که در آن گوشه دنیا زندگی میکرد، نوشتم:
«جانا … من در حاشیه کویر، دیمی بزرگ شدم.»
شاید اگر آنهمه جانسخت و یا به قول برادرم علی حُر، سگ جان نمیبودم، میباید از نیش عقرب میمردم و یا دستِ کم کور میشدم:
«زنکه ی کره عزیز، بالأخره کار دست بچّه دادی»
از چشم پدرم، تنها عیب و ایراد مادرم ترس و کُرّه عزیزی او بود. پدرم وقتی عصبانی میشد و از کوره بهدر میرفت، به همه فحش رکیک و چاروا داری میداد؛ به در و دیوار، به زمین و آسمان و خدا و پیغمبر ناروا و ناسزا میگفت و هوار میکشید:
«زنکه ترسویِ کُرّه عزیز»
مادرم زنی با مهر و محبّت، محتاط و دلنازک بود و بچّههایش را مانند هر مادری بیاندازه دوست داشت. مهربانی او مانند آفتاب خرابهها را حتا روشن میکرد. گیرم پدرم مهر و محبتاش را بروز نمیداد و من به یاد ندارم که فرزنداناش را حتا یکبار بوسیده باشد. با اینهمه هرگز ما را از چشم دور نمیداشت و تا آخر، نگران سرنوشت ما بود.
«مگه تو سر شب حیاط رو آبپاشی جارو نکردی، این تله جلو مار و مور و عقرب رو نمیگیره زن، بیا بگیر بخواب»
«احتیاط شرطه، اگه هزار پا توی گوش بچّه بره چی؟»
در بهار و تابستان، دم غروب، از چاه گوشه حیاط با سطل آب بالا میکشید، یک آفتابه آب روی کف حیاط میپاشید، زمین را جارو میزد و تشک و لحافها را میانداخت و محض احتیاط، مشربهای را پرآب میکرد، فانوس روشنی رویِ آجرِ داخلِ مشربه میگذاشت و دورتر از جایِ بچّه ها، نزدیک چاه، برای مار و عقرب و هزارپا و سایر حشرات دام پهن میکرد. در شبهایِ تاریک حاشیه کویر، این فانوس تا سحر روشن میماند و حشرات خطرناک، مار و عقرب و رطیل و هزارپا به سوی روشنائی میرفتند، در آب میافتادند، غرق میشدند و به ما آسیبی نمیرساندند. پدرم به این ترفند میخندید و تله آبی مادرم را مانند آن «و اَن یکادی» که زیر لب میخواند و به دور بچّهها فوت میکرد، به سخره میگرفت. گیرم بیابان حاشیه کویر و خانه قدیمیما، کوچهها و خرابههای قلعه پر از مار، عقرب و رطیل بود و داستان مارگزیدههائی که مرده بودند و یا زهر رطیل آنها را کشته بود، هنوز همه جا بر سَرِ زبانها بود. گزافه نخواهد بود اگر اعتراف کنم که من، مانند سایر بچّهها با زنبور، مار، عقرب و گال، بزرگ شدم و درچهار سالگی، با نیش عقرب شیره کشخانه قلعه گالپاها و شیره تریاک را کشف کردم و فهمیدم چرا پدرم وقتی خشمگین میشد، از بند جگر فریاد میکشید:
«زنکه کُرّه عزیز ترسو، زنکه بزدل…»
این چند کلمه موهن و تحقیرآمیز را آن شبی شنیدم که عقرب از آسمان روی صورتام افتاد و به پلک چشمام نیش زد. اگر اشتباه نکنم، تابستان به آخر رسیده بود و ما توی شاه نشین مانند مداد رنگی، کنار هم خوابیده بودیم. مادرم آن شب توی اتاق تله آبی نگذاشته بود؛ عقرب گویا به انتقام او را نشانه گرفته بود و یا در تاریکی راهاش را گم کرده بود:
«آی عقرب، عقرب…»
مادرم خواب و بیدار، پاهای لزج عقرب را روی پوست دستاش احساس کرده بود و وحشتزده آن را به هوا انداخته بود. عقرب چند بار در هوا معلق زده بود و سرانجام روی صورت آخرین فرزند نرینه خانواده، در ته صف، فرود آمده بود. من باجیغ مادرم و نیش عقرب از خوابِ ناز پریدم. در اینجا از درد، رنج و سوزش حرفی به میان نمیآورم، نه، چیزی فراتر از درد و ما فوق رنج و سوزش بود؛ نیش عقرب و پلک نازک چشم هیچگونه سنخیّتی با هم نداشتند، به ویژه پلک چشم طفلی چهار ساله که راحت خوابیده بود و هفت پادشاه را به خواب میدید.
«آی بابا چشمم بترکید، آی ننه چشمم بترکید، آیی چشمم!»
مادرم مشت توی سرش میکوبید و مینالید:
«خدایا، بچّهم، خدایا بچّهم، خدایا بچّه م کور نشه»
کربلائی عبدالرسول که همیشه با یک چشم میخوابید، مثل فنر از جا جست، مرا از جا کند؛ قلمدوش کرد و فریادکشید:
«زنکه ترسو، بزدل، چرا عقرب رو نکشتی، این بچّه کور میشه»
«کجا می بریش نصف شب، کجا؟»
« به جهنم، برو کنار از سر راه»
پدرم در تاریکی شب پابرهنه میدوید و من مدام داد میزدم:
«چشمم بابا، چشمم، چشمم…آخ چشمم!»
کوچه ما رو به آبگیر حمام، شیبدار و سر بالائی بود؛ پدرم نفس نفس میزد، به مادرم، به دنیا و مافیها فحش میداد و میدوید و میدوید.
«طاقت بیار، طاقت بیار، الآن میرسیم.»
من آن کوچه و آن جویچه خشک را بارها در گرگ و میش سحر، هنگامی که پدرم مرا خواب آلود به حمام میبرد، دیده بودم و میدانستم که کنار آبگیر، مسجد بود و پشتِ مسجد متروک، بامهای گرد و گنبدی حمام بود و بر کاکل بام گنبذی حمام، نورگیر تار و کدری بود که بچّههای بازیگوش و شیطان، دماغشان را به شیشههای چرک و مات میچسباندند تا شاید زنهای برهنه را میدیدند: گیرم در آن شب غوزی همه جا تاریک بود و حتا چراغ موشی مسجد نمیسوخت.
«آی بابا چشمم، چشمم، چشمم…»
«رسیدیم، رسیدیم… نترس، کشد زهر آنجا که تریاک نیست»
نیمه بیهوش به شیره کشخانه رسیدم، چند نفر به نوبت بیخ دیوار نشسته بودند. من خارج از نوبت، با ایما و اشاره، رو به روی پیرزنِ سر چاق کن، یک شانه افتادم. پدرم نی قلیان شیره را به لبام چسباند و گفت:
«بکش، بکش، دود رو نده بیرون، نگه دار، بکش…»
پدرم در چهارده سالگی معتاد، تریاکی و سیگاری شده بود و من در چهار سالگی، چند سر شیره تریاک کشیدم؛ تا روی ابرها بالا رفتم؛ در آن بالاها دو شبانه روز در عالم خلسه و خواب چرخیدم و پائین نیامدم. نه، نمردم و کور نشدم، گیرم چند صباحی نیمه چپ صورتام کبود شده بود، ورم کرده بود و تا مدتی فقط با یک چشم به خشت و خاک و به حیرت همسایهها خیره میشدم و به پچ پچه آنها با کنجکاوی گوش میدادم:
«قمر جان، خدا به بابا ننهش رحم کرد.»
«مادرش مقدّسه، پیش خدا عزّ و آبرو داره، ولی باباش…»
نه، خدا از آسمان پائین نیامده بود؛ شیره تریاک نجاتم داده بود.
من در شیرهکشخانه قلعه چند سر شیره تریاک کشیده بودم و تا دو شبانه روز نمیفهمیدم روی دوش پدرم بودم و یا درآغوش مادرم چرت میزدم و یا مدام شیر قی میکردم. همین قدر به یاد دارم که تا دو شبانه روز، سبک و بی وزن، مانند قاصدک، در خلاء میچرخیدم و میچرخیدم و بر بستر ابرهای نرم میغلتیدم و میغلتیدم و گاه و بیگاه بالا میآوردم. گویا در آن دو شبانه روز چند من شیر با زور به من خورانده بودند، هر بار مدتی کلّه پا نگهام داشته بودند تا توی گودال استفراغ میکردم.
«کاش این بچّه رو میبردی شهر تا دکتر معاینهش کنه»
«دکتر، دکتر؛ آخه دکتر چه گُهی میتونه بخوره، زهر عقرب رفته توی خون، میفهمی، رفته توی خون…»
«بچّهم از تراخم کور نشد، میترسم از نیش عقرب کور بشه»
«ترس، ترس، ترس! تو، تو همیشه میترسی، اگه نترسیده بودی، این روز و روزگار بچّهت نبود.»
عقرب گزیدگی و بیم کوریِ بچّه، روزهای تلخ و بیماری دیگری
را به یاد پدر و مادرم آورده بود: «تراخم!» در سن دو سالگی گویا مبتلا به تراخم شده بودم و بیماری چند ماهی به درازا کشیده بود. از برادرم شنیده بودم که مدت ششماه از «خانهکینه» یا «پستو» بیرون نمیآمدهام و مانند شبپره، از روشنائی و آفتاب فراری بودهام و از خورشید وحشت داشتهام. گویا پیش از این که بر اثر تراخم مانند خفاش ششماه به تاریکی پناه ببرم، مانند برادرهایِ ناتنیام، کچلی گرفته بودم و مادرم با تنتور یُد آن را علاج کرده بود. کچلی ریشه موهای برادرهایِ ناتنیام را سوزانده بود و اینجا و آنجا بیش از چند تار موی پراکنده باقی نگذاشته بود. من اگر چه به قول مادرم یک خرمن مو داشتم، ولی جای کچلی مو در نیاورده بود و چند لکه کوچک، در تخت سرم خالی مانده بود. از شما چه پنهان، سالها بعد که با پدرم در پایتخت به دنبال کار رفته بودم، زن پرافاده صاحبخانه با اشاره به آثار کچلی اخم کرد، مرا به نوکری و خانه شاگردی نپذیرفت و گفت:
«پسرت کچله، کچلی واگیر داره.» بماند. جلو نیفتم.
باری، به باور مادرم عقرب و تراخم اثر گذاشته بودند و من از سر ضعیف بودم. اگر چه در این باره تردید داشتم، ولی نظر او را چندبار اینجا و آنجا و حتا در این گوشه دنیا، به زنِ چشم پزشک فرانسوی گفته بودم. گیرم هر بار با لبخند و نگاهی مشکوک و ناباور وراندازم کرده بودند. هیچ کسی ماجرای نیش عقرب و شیره تریاک را جدی نگرفته بود:
« چی؟ چشم، عقرب، تریاک؟!»
«قرشمالی، قرشمال… فقط بلدی مثل قرشمالها جیغ بکشی.»
دل مادرم نازک بود، با تلنگری ترک بر میداشت و چشمهایش پر اشک میشد.
«چکار کنم، ها؟ مثل تو زانو بزنم و اشک بریزم»
اشک و آه، ناله و دعا… داد و فریاد، فحش و ناسزا!
پدر و مادرم در برابر بلایا و مصائب به دو شیوه و دو گونه واکنش نشان میدادند. مادرِ محمود اشک میریخت، دعا و یا نفرین میکرد، گیرم کربلائی عبدالرسول مانند دانه اسپند روی آتش از جا میپرید، میترکید، فریاد میکشید و به زمین و زمان فحش میداد:
«زن جَلَبها، زن جَلَبها»
«خیال میکنی با کولی بازی کارها درست میشه»
کولی، قرشمال، شمر ذوالجوشن، نانجیب و بد دهن صفاتی بودند که مادرم هر زمان از کوره به در میرفت، به«کربلائی عبدالرسول.» نسبت میداد و در غیاب او، گاهی به شکوه، با لهجه مردم خراسان میگفت:
«بخت من اگه بخت بود ننه، توی خونه شوهر اولم بودم»
مادرم شاید در آغاز عاشق کربلائی عبدالرسول نبوده، ولی به مرور به او علاقهمند شده بود و حتا گاهی با شیفتگی نگاهاش میکرد. بیتردید اگر پدرم آنهمه حسّاس، تنگ حوصله، جوشی، زود خشم وعصبی نمیبود، روزگار آنها درصلح و صفا میگذشت و فضای خانه هرگز متشنج نمیشد. در آن روزگار من دلیل نا آرامی، بیقراری و عصبّیت پدرم را نمیفهمیدم و مانند مادرم تا سالها از او چشم میزدم. با اینوجود پدرم همیشه و هر روز کج خلق، کولی و شمر ذوالجوشن نبود. گاهی که سرخوش و سر دماغ بود، لباس زنانه محلّی میپوشید، دَرِ اتاقکی را که به شاه نشین باز میشد، میبست، ترانه بند تنبانی میخواند، با ادا و اطوار میرقصید و ما را که تنها تماشاچی تماشاخانه بودیم مدتها میخنداند. این صحنهها را من هنوز از یاد نبردهام، مادرم در شبهای نمایش و هنر نمائیِ کربلائی عبدالرسول، از خنده ریسه میرفت و چشمهایش پراشک میشد.
«کلب عبدالرسول تو رو خدا بسه، بسه، دلم درد گرفت»
کربلائی عبدالرسول حافظه، حضور ذهن و تیغ زبان داشت؛ تیز و
سریعالانتقال بود. هرگز مِن و مِن نمیکرد؛ لنگ کلمه و اصطلاح نمیشد؛ بیش از یک دیوان شعر به خاطر سپرده بود و وقتی حرف میزد از سعدی، فردوسی، خیام یا حافظ شاهد میآورد. گیرم شعرهائی که در تماشاخانه خصوصی و در خلوت برای ما میخواند از سنخ دیگری بودند. از آن ترانهها این چند بیت هنوز به یادم ماندهاند.
«ننه جو صالح، کم بخت و طالع
نگُفتُم مَرّرا شِلی وِر باره…»
یا
وِر پُشتِ کُسُم هفت تا کُماج پخته مَرَه
ماشالا کُسُم، ماشالا کُسُم»
خطر رفع شده بود؛ ورم چشم و صورتام خوابیده بود؛ اگر اشتباه نکنم، به همین دلیل و یا به مناسبت ختنه سوری سر شب ما را به اتاقک برد، در را از پشت بست؛ شلیته پوشید، چارقد سرش کرد و خودش را به شکل زنی زشت، شلخته و ولنگار در آورد. پدرم استعداد شگفتانگیزی در تقلید لهجههای مختلف مردم و رفتار و ادا و اطوار آنها داشت. نگاه پدرم مانند نگاه شاهین تیز و نافذ بود، تا ژرفاهای وجود آدمها را میدید و تا اعماق روح آنها را انگار میکاوید و هیچ چیزی از چشم او پنهان نمیماند. کربلائی عبدالرسول هنر پیشه ذاتی، مادر زادی و ماهری بود؛ خوش ذوق، خوش سخن، بذلهگو و مجلس آرا بود. هر چند این هنر را همه جا بروز نمیداد. با اینوجود عبدالوهاب، یکی از اربابهای ولایت او را شناخته بود؛ طرفدار و هوادارش شده بود. گیرم پدرم از این ارباب کلّه پرگوشت همیشه فراری بود و به مادرم سفارش میکرد:
«مادر محمود، مواظب باش، اگه نوکر مردکه کلّه پُرگوشت اومد،
بگو خونه نیستم، بگو رفت به شهر، رفت به درک، یه دروغی بگو، نترس، دروغ خار نداره، تو گلوت گیر نمیکنه»
«آقا بد پیله ست، دست ور نمیداره، دوباره خودش میاد»
تا آن جا که به یاد دارم، در ولایت این ارباب را «آقا» مینامیدند.
من چند سال بعد «آقا» و جیپ آمریکائی او را سر جالیز از نزدیک دیدم.
«قرمساق نون و آبش برابره، غم و غصّه نداره، نمیفهمه که مردم
گرفتارن، کار و زندگی دارن.»
«آقا» اغلب با جیپ به دنبال پدرم میآمد، چند شبانه روز او را به کوهپایه میبرد تا بزم و مجلس آنها را گرم میکرد. اگر چه پدرم گاهی از شکارِ ارباب سهمی میبرد، با کلّه پاچه و یا ران آهو به خانه بر میگشت و همسایهها با حسرت بهاو نگاه میکردند، ولی از همنشینی با بزرگان دلخور بود و اغلب به «آقا»، به آن «مردکه کلّه پُرگوشت» فحش میداد.
«کلّه ش باد داره، یک جو عقل تو کله پرگوشتش نیست»
من بعدها که جلای وطن کردم و از قلعه رفتم، متوجّه شدم چرا پدرم در آن روزگار، توی پستو، در خفا و پنهانی برای ما نمایش خنده دار اجرا میکرد. چرا گاهی نماز میخواند، گاهی به خدا و پیغمبرش فحش میداد. چرا همراه ارباب بهکربلا، به زیارت ائمه اطهار رفته بود و چرا گاهی به ارباب کلّه پرگوشت، به آل عبا ناسزا میگفت. چرا با ارباب و با مطربها عرق میخورد و چرا با تعزیه خوانها شبیه میخواند و چرا … این تناقض و تضاد تاریخی و فرهنگی کربلائی عبدالرسول تا آخر عمر حل نشد.
«همه خلق خدا گرد عقلن، فقط تو با هوش و عاقلی»
اگر برادرم اصغر را نادیده بگیرم، تا آن روز، من هنوز فرزند ششم خانواده بودم، دیر به دنیا آمده بودم و «حوصله» پدرم گویا دراین مدّت ته کشیده بود. آن مرد کوچک اندام، ظریف و زیبا، بیتردید پیش از تولد من ماجراها از سرگذرانده بود و طی سالها، با آنهمه نازک طبعی، حساسیّت، دست خالی، با بار مسؤلیّت هفت سر عائله فرسوده و ذلّه شده بود. من این خستگی مفرط، تنهائی، درماندگی، بیزاری از مردم «گرد عقل» و روزگار نا سازگار را در نگاه و در کلام او احساس میکردم، گیرم هنوز به سن عقل نرسیده بودم و اگر چه غمگین میشدم، ولی علت آن را نمیفهمیدم. باید سالها میگذشت، باید پدر میشدم و مثل او به گرداب میافتادم تا عالم روحی و احساسات ناخوشایند و آزار دهنده را درک میکردم و پی میبردم چرا کربلائی عبدالرسول یکدم آرام و قرار نداشت، چرا اغلب روزها مثل سیر و سرکه میجوشید، چرا اغلب روزها آب بینیاش بند نمیآمد، عاصی و عصبی بود و زیر لب به خدا و پیغمبرش فحش میداد.
«کلب عبدالرسول، به قرآن قسم تو از خلقِ خدا به دری»
«من احمق نباید دو باره از شهر بر میگشتم به این خراب شده»
«ایکاش دمدمی مزاج نبودی و یک جا آروم و قرار میگرفتی.»
«مگه خودت ندیدی؟ خیال میکنی از دل خوشم برگشتم؟»
پدرم چند بار خانه کوچ به سبزوار و گویا یک بار به نیشابور رفته بود، با برادرهای ناتنیام محمدرضا، علیرضا و حسن دکان تخت کشی دایر کرده بود، ولی کار آنها نگرفته بود، دو باره بهناچار به قلعه گالپاها برگشته بود و سندانها را توی خاک فرو کرده بود. پدرم در آن ایّام علاوه بردلاکی، همراه سه فرزند همسر اولش تخت کشی* میکرد و مانند اغلب مردم، هر سال چند من بذر دیمی روی زمین میپاشید و در «بندهایِ پُشت آو»* که تازه خریده بود، بیاچ میکاشت. مردم ولایت به بوته خربزه و هندوانه بیاچ میگفتند. گیرم کربلائی عبدالرسول اهل زراعت و کشت و کار نبود، بلکه هنرمند بود؛ هنرمندی که شکوفا و شناخته نشده بود، که از ناچاری تن بهکارهای شاق و طاقت فرسا داده بود و با آن کولهبار سنگین، در میانه سالی به نفس نفس افتاده بود. با این وجود امیدش را از دست نداده بود، نه پدرم، بر خلاف مادرم، خوشبین و امیدوار بود، همیشه جنبههای مثبت را میدید؛ بر خلاف مادرم، راضی به رضایش نبود، هرگز تسلیم نمیشد، آه ناله و شیون و زاری نمیکرد و حتا وقتی که به آخر میرسید، زانو نمیزد. باری، من در این دوره از زندگی پدرم تازه سینه از خاک برداشته بودم و اگر چه با کنجکاوی به دنیایِ اطرافام خیره میشدم، ولی به ندرت چیزی از او میپرسیدم. هر چند اگر پرسشی پیش میآمد، آن مرد عصبی، ریز نقش و نازک خیال به من توضیح نمیداد، به اشاره و کنایه کفایت میکرد و با صدای بلند میگفت:
«در خانه اگر کس است، یک حرف بس است»
از آنجا که پدرم یتیم و بی سرپرست بزرگ شده بود، به مکتب و مدرسه نرفته بود وکتاب چهل درس* را حتا تا آخر نخوانده بود، از آنجا که همه چیز را به قول خودش در «خانه دو» یاد گرفته بود، به این نتیجه رسیده بود که اگر کسی شعور، درک و درایت ذاتی نمیداشت و مطلبی را خودش، به خودیِ خود نمیفهمید، نمیشد با ضرب دگَنَک به او فهماند و یا به اصطلاح خرفهمش کرد. کربلائی عبدالرسول دلاک، اغلب از خرفتی و کودنی، از خرافه پرستی اهالی لجاش میگرفت و زیر لب میخواند:
«خدایا، آنکس را که عقل ندادی پس چه دادی؟
آن کس را که عقل دادی پس چه ندادی؟»
اگر از آن خَرِ لنگِ بندری و چندتا بز و میش بگذرم، تنها ثروت و دارائی پدرم همان عقل خدادادی بود. پدرم انگار به این امر آگاه و مفتخر بود و شاید به همین دلیل مردم خر مقدس، گردعقل و خرافاتی را مسخره و تحقیر میکرد. با اینهمه، شعور، عقل و درایت کربلائی عبدالرسول انگار در امور مادی و امر معاش کار ساز نبود و چندان کار آئی نداشت؛ نه، پدرم تا زمانی که بین شهر و ده در رفت و آمد بود، به هر دری میزد، آسمان را به زمین میدوخت، ولی ناخناش به جائی بند نمیشد و یا به قول مادرم، همیشه «هشت»اش گرو «نه»اش بود. گیرم کربلائی در تحلیل وضعیّت و توضیح و تشریح موقعیّتِ بحرانیاش استاد بود:
«زن، هیچم به دست نیست، که هیچم به دست نیست»
همین معنا و مفهوم را ممد قلی، همسایه شوخ طبع ته کوچه ما که همسرش تا سالها حامله نمیشد، به شکل دیگری میگفت:
«جوان ایرانی، من سالی هزار تومن ضرر بی پولی دارم»
دَرِ دّکانِ بقالیِ ممد قلی به کوچه پشتی باز میشد و تا آنجا راه درازی بود. به همین دلیل همسایههای کوچه ما میانبر میزدند، از حیاط خانه آنها وارد دکان میشدند و خرید میکردند. دکان بقالی همسایه قد بلند ما ده یا دوازده قلم جنس بیشتر نداشت، همیشه خالی و خلوت بود و خیل مگسها در فضای نیمه تاریک آن وز وز میکردند. ممد قلی هر بار مرا میدید، با لفظ قلم سر به سرم میگذاشت:
«جوان ایرانی، عقرب تو را زد یا تو عقرب را زدی»
به باور ممدقلی، خداوند باریتعالی محض احتیاط دو تا چشم و دو تا دست و پا به بندگاناش عطا کرده بود تا اگر یکی از آنها در حادثهای آسیب میدید، «بنده خدا» بالکل عاجز نمیشد و از کار نمیافتاد. از نظر بقال ته کوچه ما یک چشم برای دیدن و تماشایِ این دنیا کفایت میکرد.