دوازده نامه از شعررمان نامه ی بهادر درانی و آهو حسانی زیبا کرباسی
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۶
اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی
توئی که چشمه ی نوشی من از تو چشم نپوشم
محمد حسین شهریار
زیبایی ی خنیاگر
ای خواب خام
که مثل معصومیت کودکی
روی صورت می ماسی
تن را مثل نان شیرمال
از نوازش سپید شیر رد می کنی
خطوط
زاویه ها و ابعاد را کند و یواش
اندکی فربه نشان می دهی
ای دنجکده ی رازآلود روح
بالکن خصوصی ی عیش
که ناخن های بی رنگ دست را
زیر توری آبی ملیح می کنی
ای طبیعی ترین آرایشگر پریشان مو
تواناتر از همه ی سالن های داغ ترویج پوست و اندام
زبان ز قفا بیرون بکش
حرف بزن
ته و تویت را نشانم بده
بگو به کدام مرگ وصلی
به کدام اصل بسته ای
به کدام سکر
در کدام ریاضت به ریاضی نشسته ای
در کدام خاموشی شکسته ای
که باغ های خوش مشربت
پر از گل های خجالتی ست
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۵
کم نشد ازخاکمال خط غرور حسن او
منت روی زمین برهرنظر داردهنوز
صائب تبریزی
این جا شط است بهادر
بندر یم بو سه له
بوسه های آفتاب نارنجی نازک که می شود
ترد و تند بر گونه ی ساحل می شکند
روحم چکه می کند
با غروب بوی لادن
برگ نخل و نسترن
در هوا می پیچد
دوردست
صدای قابلمه ی ساز کودکان دوره گرد
تب قرمز قهقهه
جیکجیک پنجیک های تازه مست
آخر خط و انحناهای
شانه و دست
می کشد
پا پس می زند
راز بیدار شق رگ گردن
چار شانه های پاینده ی پروردگار
در نهایت قد و قدر
جمع حواس و چفت کرج
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۵
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
محمد حسین شهریار
امضا جمع می کنند
بی آن که فکر کنند
گردن نازک ما به حلقه ی طناب بند است
و دست های خالی مان
از این همه کلمه که سفره کرده ایم
تن ها به آسمان
ای فیل نجیب
برای زنده ماندنت امضا جمع می کنم
ابر نهنگ
دلفین هوش و عاطفه
شیرهای به زنجیر کشیده در کنار حضرت حرم معصومه
برای زنده ماندنتان
و برای آزادی ی زنی که با ملک خصوصی اش در دریاهای عمومی خلاف می رفت
و کودکان مرده و زنده ی ما را بی هیچ چشم داشتی
از آب ها جمع می کرد و به ساحل می رساند
و وقتی فشار شعرم بالا می زند
یک در میان پارک لاله می شوم
ضجه ی مادران شهید و
مهره ی سرخ بازویم تب می کند
وقتی دستم می خواهد روی شاسی برود
تا برای هویت تازه ساخت
چند مزدور جدید امضا جعل کند
از آن ها
آن چه باید می شناختم شناخته ام
و با همه ی عشق و غمم
در این پار سی
تن ها به اصل تجربه اعتماد دارم و بس
به شرف سربلند مرزهایم
و مردمی که نفرت شان از کفر
از رگ گردن حیاتی تر است
تن ها می توانم
به یک خدا عشق بورزم
و امیدوار باشم بهادر
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۴
دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست
پیوسته درین قاف پریخانه زند موج
صائب تبریزی
کلمه ای سوی آسمان پرت می کنی
برمی گردد
زیر پایت را می بوسد
دوباره پرت می کنی
در این تکرار
هر بار
حالی تازه می گیرد
در هر رفت و برگشت
شدت و نرمایی ست
گاه حال و هوای هوا را حال به حال می کند
تا بی وزنی بی رنگی سیالی بی خیالی
هوووپ اوووپ
هووووپ
اووووپ اوووووپ
هوووووپ
حلقه های نفس گرد خویش می تند
رسم ها به حجم کروی شان امکان می دهند
گاه هم این وسط شانس یاری دهد
برمی خورد به پیرهن تازه شسته ی خدا
به وقت میهمانی رفتنش
اندکی گله مله و
ال کردی بل کردی
آهسته راه های زبان باز می شود
ناگهان
گفتگو آغاز می شود
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۴
ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار
که پرده های شب تیره تار و مار آمد
محمد حسین شهریار
آن که کلمه را از درون به الااااه می کشد
می داند
حال بی خیالان عشق را
کسی هرگز از لاله نمی پرسد
حال وطن فروش را که هیچ
ندیده ایم کسی از سرو بگیرد
هیچ قدری
هیچ قدی
هیچ شکل
رنگ و نوری
بیهوده به بالا برنمی خیزد
حال آسمان را از آسمان
حال زمان را از زمان
حال جان را از جان بپرس
آن هایی که خیال می کنند
به فردا رسیده اند
کجا رسیده اند
آهو
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۳
که بحر مرا برون انداختهاست
همچنان که خاشاک از دریا به گوشهای افتد
چُنینم تا آنها چون باشد
شمس تبریزی
اصل وسوسه ست
جستجوی بی نهایت جوی و نحر
وقتی تاج قلمبه ی سرخش
روی تن سفید تپلش
می جنبد
با تشنج
لغزش
شاهکار بی بدل و بدیل
دل به دل
جنبش عشق است
زیر دست های نرم باران
شاه ماهی ی بیقرار
در سفره های تبدار
با چشم های درشت عروسکی و
تکان لب های قلوه اش
در هر بازوبسته شدن
جنون تکرار دعای آب است
بهادر
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۳
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
محمد حسین شهریار
آدمی زبان رنگ ها را آمخت و
گفتگو آغاز شد
آهو
پشت همین پاستیل
زبان نرم پوست پیازی
به گپ می نشینند
با کاسه ی سوپ دو پیازه
روی میز عصرانه
رنگ ها صدا دارند
قدر دارند
مقام زندگی
اجازه ی قدم می دهند
گاه از درندشت ها
به حجره های تنگ راه می گشایند
و بالعکس
شق القمرم تجزیه و ترکیب هاست
با خلقیات خالقانه ی
ایز تند و تیز
هرچندگاه ملایم پذیر
مثل معماری ی بایزانتین
که با دو رنگ اشتیاق آمیز بنفش و نارنجی
از سرخی ی نوک و گوشه های
سقف های گوتیک
تخفیف می گیرند
با حرف حرکت تازه ی پربرکتی
در همین منوال
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۲
هر که را راه سخن دادند نعمتها ازوست
طوطی ی ما تا دهن واکرد در شکر فتاد
صائب تبریزی
کلید همه ی رازها
اعتبار کلمه هایم
ای عشق
حقیقت پس پرده
حق تجلا
سیلانت تن
به مقدار
کالیبر روح
به اندازه
ماورای وجود
ممکن اتفاق پوست گوشت استخوان
کشش معکوس
خط پررنگ میان جنسیت
درشت زنیت
مردیت
شدت فرق
جنون خواهش آمیزش
بلوغ خون
هورمن عاطفه
اکسیر هوش غریضی
سمباده ی آهن و سنگ حس
ای قلب
توان وفای به عهد
بهادر
بهای همه ی یاخته ها و نیاخته ها
یافته ها و نیافته ها
داشته ها و نداشته هایم
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۱
عشق در آینه ی چشم و دلم چون خورشید
می درخشید بدان مژده که یار آمده بود
محمد حسین شهریار
دستی پرهایت را روی شانه ی سایه ها ناز می کند
چشمی تماشایت را از نوک ابرها می دزدد
و نمی داند
پرنده هایی که در کودکی
تن نازکت را
بر آبی ی پرنیان کشیده اند
ستاره ی سرخی را می شناسند
که جای دندان های شیری ات هنوز
بر تارکش می درخشد
این جا خاموشی دق مرکب است بهادر
باید گوشه های مان را
از سنبله های این سکوت مخلخل بگذرانیم
قلبی که سر به دیوارهای
سخسفت این عشق می کوبد
اگر جنون نداند
می شکند
نمی شکاند
این اخمک یخمک بازی ها
میان ما صفاست
جنونم را پس بده
تو به قرمزی ی این مایع دیوانه
تو به تو مدیونی
این حجم طپنده ی زمین
برای زنده ماندن
زنده نگه داشتن
خیلی خون برده است
یادت نرود
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۱
گنج های بیکران غیب در فرمان اوست
هر که را دادند دست زرفشان چون آفتاب
صائب تبریزی
این جا درخت
برای زندگی
از کرم درخت اجازه می گیرد بهادر
اما شکوفه هایش
سر از شوش در می آورند
به این قلب بدهکاری
به عشق خیلی
و خیلی تر
به خوب این دست دعا
که نام تو را
روی چشم می کشد
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۰
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
محمد حسین شهریار
آن ها که هوا را دست کم می گیرند
دست کدام کم را می گیرند
چرا می گیرند
چه را می گیرند بهادر
سیم گوشی ی کوچکی که در گوشم فرو کرده ام
به هوا وصل است
شعرم زندگی ام به هوا وصل است
روبه هواست
روی هواست
شعرم زندگی ام به هوا وصل است
این نخ را قائم بگیر
قائم
فرز روحت را بالا بکش
از حفره های آبی بگذر
از تالاب های مواج آینه عبور کن
لای پنبه های نارنجی تلپ شو
لای تارهای عاطفی ی مادر بزرگ
دست و پایت آرام تکان می خورد
نرم موزون
پرده ی نازک نور را که بشکافی
موسیقی از فرقت
شلپ شلپ می ریزد
غرقت می کند
نترس
پای مرگ آن جا نمی رسد
تنبل تر از این حرف هاست
کون گنده اش را بالا بکشد
این جا ته عشق
گوشه ی قلب من است
نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۲۴۰
هر که پهلو ز لاغری دزدید
پهلوی چرب اوست قصابش
صائب تبریزی
بگذار
گمان کنند
دهقانان سرزمین ما دل ندارند
بگذار
نانمان را آجر
منفذ نور را کور کنند
به تاریکی شان ادامه دهند
بگذار
خون دست های شان را
در نحر های ما بشویند
بگذار به زمین
مردم و آسمان رحم نکنند
ابلهند
که سنگ شان را
به سینه ی کوه می کوبند
لابد
ما قلب نداریم
و روز جزا که می رسد
پیرهن سرخ به تن نخواهیم کرد
لابد
این انیک کرشان اناربی را
بیهوده در جیبم نگه داشته ام