خسرو دوامی؛ یاس ایرانی
خسرو دوامی
یاس ایرانی
(پارههایی از یک رمان)
… از زندان که آزاد شدم، همه ی داراییام یک ساک کوچک بود با هفت هزار و ششصد تومان پول. خبر آزادیام را به کسی نداده بودم. هشت سال و یکماه و سه روز گذشته بود.
بیرون که آمدم، اول سیگاری آتش زدم، بعد به آسمان بالای سرم نگاه کردم که یکسره آبی بود. کنار درِ زندان جلوی بساط پسربچهای که چای میفروخت ایستادم و چند تا چای داغ خوردم با یک نان شیرمال. به تپههای اطرافم نگاه کردم که سبزِ سبز بودند. انگار نه انگار که تپه ها کوهی از هول و هراس را با خود حمل می کنند. زیرسایه ی یک درخت، پیرمرد و پیرزنی بقچهی غذایشان را پهن کرده بودند. پیرزن چشم از من بر نمیداشت. دیدم دارد توی گوش پیرمرد چیزی میگوید. بعد، پرتقالی پوست کند و داد دست پیرمرد. پیرمرد بلند شد، لبخندزنان آمد کنار من. لهجهی آذری داشت. پرتقال را داد به من. خُش و بشی کرد. عکسی از جیب بالایی کتش در آورد و اسم پسرشان را گفت. یکسال بود که اجازه ملاقات نداده بودند. هرچه به عکس نگاه کردم نشناختمش. اسم را هم به خاطر نیاوردم. عذرخواهی کردم. پیرمرد دمغ شد، سرش را انداخت پایین و رفت.
پیاده راه افتادم. ماه محرم بود. جلوی مغازهها پرچم سیاه زده بودند و از هر گوشهای صدای نوحه میآمد. از هر کوچه ـ پسکوچهای چند تا ماشین سرازیر میشدند پایین. . انگار همه با هم مسابقه گذاشته بودند. دو سه بار نزدیک بود بهم بزنند. یکبار هم ماشینی از توی چاله-چوله های خیابان رد شد و مشتی گِل پاشید به من. وسط کوچه خندهم گرفته بود. یکی سرش را از ماشین بیرون آورد و فحشی نثارم کرد. باز هم خندیدم. طرف با صدای بلندتر فحش داد.
سالها بود آدمها، با همه حقارتهایشان، برایم مفهومشان را از دست داده بودند. شبهای انفرادی، روزهای تو قبر و قیامت، وقتهایی که توی تلویزیون تظاهرات میلیونی را میدیدم، به خودم می گفتم: «آخر برای چی؟ برای کی؟ برای اینها؟»
رسیدم کنار اتوبان. چند دقیقهای ایستادم. مینیبوسی جلوی پایم ایستاد. گفتم، انقلاب و سوار شدم. کنار پنجره نشستم. خیابانها شلوغتر و کثیفتر از سابق بود؛ ساختمانهای بلند و دود گرفته با نقاشیها و شعارهای روی آن، درختهای نصفه – نیمه و خشک.
سر چهارراه چند تا بچه ریختند اطراف ماشین. یکیشان گل نرگس می فروخت. یک دسته گل نرگس خریدم. سالها بود عطر نرگس به مشامم نخورده بود. دستهی گل را روی صورت و لبهام می کشیدم. کناریم با تعجب بهم نگاه میکرد.
وسط خیابان شانزده آذر پیاده شدم. رفتم جلوی تئاتر مولوی. چند تا جوان با لباسهای سیاه زیر درختی ایستاده بودند و حرف میزدند. وارد اولین کتابفروشی خیابان شدم. تیتر کتابها و قیافه ی فروشندهها، مشتریهایی که دنبال کتابهای درسی می گشتند، برایم غریبه بودند. جلوی در دانشگاه ایستادم. اطراف دانشگاه را پرچمهای بزرگ سیاه آویزان کرده بودند. ماشینها و اتوبوسها با سرعت در دو طرف خیابان در گذر بودند. چند دقیقهای ایستادم. خلوتتر که شد، به سرعت خودم را به نردههای وسط خیابان رساندم. آنقدر ایستادم، تا پیرزنی آمد و من در پناه چادر او نیمهی دیگر خیابان را طی کردم. جلوی پارک دانشجو رسیدم. خیمههایی برپا کرده بودند و صدای بلند نوحه و قرآن از بلندگوها پخش میشد. توی پارک چرخی زدم و روی یکی از نیمکتها نشستم. گوشه و کنار، پسرها و دخترها روی نیمکتها نشسته بودند و بیتوجه به ازدحام بلندگوها، پچپچه میکردند. همانجا ساکم را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم.
بیدار که شدم، احساس گرسنگی میکردم. بعد از ظهر نزدیکیهای پیچ شمیران رسیدم. رفتم آنطرف خیابان و توی خیابان خاقانی پیچیدم. روبرویم، میل لنگ تراشی واروژ، بی هیچ تغییری حضور داشت؛ با کارگرهایی که لباسهای سورمهای پوشیده بودند و پیراهن و دستها و تکهیی از صورتشان هنوز سیاه و روغنی بود. خیاطی رویال مُد، تبدیل به ابزار فروشی رویال مد شده بود. کنارم هنوز همان کیوسک تلفن بود، با شیشهای شکسته و بدون سیم و گوشی. جلوتر که رفتم، روبرویم به جای کافه یوسف، یک رستوران دودهنه ساخته بودند. بالای تابلوی رستوران دو سیخ کبابِ ضربدری بود، پایینش هم نوشته بودند: «به شکم سرای آرامیان خوش آمدید».
به جای پیشخوانی که یوسف و پدرش پشت آن میایستادند، میز و صندلی گذاشته بودند. از گارسونی که با عجله از کنارم رد میشد، سراغ یوسف و پدرش را گرفتم. ایستاد، نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: «آن خدابیامرزکه چند سال پیش عمرشان را دادند به شما. پسرشان هم معمولاٌ دیرتر میآیند.»
از پلهها بالا رفتم. نیم طبقه و سالنی با سقفی کوتاه که نه سال پیش پاتوق ما بود. پدر یوسف به گارسونها سفارش کرده بود که مزاحم جوانهایی نشوند که بالا میآیند و دور هم مینشینند و پچ پچ می کنند. کنار پنجره، جای همیشگی ام نشستم. گارسون لیوانم را از آب یخ پر کرد. گلهای نرگس را توی لیوان آب گذاشتم و بیرون را نگاه کردم. اثری از چنارها و گنجشکهای روی آن نبود. آدمها جلوی بساط روزنامه فروشی میایستادند، روزنامهها را ورق میزدند و میرفتند. دخترهای بزک کرده با روسریهاشان، پسرهایی با موهای ژل زده میآمدند و از کنار کیوسک تلفن میگذشتند.
صورتحسابم را که پرداخت میکردم، گارسون پرسید، آیا میخواهم غذای دست نخوردهام را با خودم ببرم؟ سری تکان دادم، ساکم را برداشتم و از پلهها پایین رفتم.
رفتم آنطرف خیابان؛ روزنامهها را ورقی زدم و بعد کنار جوی آب نشستم. کمکم هوا تاریک میشد. کفش و جورابم را در آوردم، پاچههای شلوارم را بالا زدم و گذاشتم آب به پاهایم بخورد. کف پایم میسوخت. پای راستم را بلند کردم و گذاشتم روی ران چپم. کف پایم، با آن دو تکه گوشت برآمده، برای خودم هم شکلی ترحمآمیز به خود گرفته بود. یکساعتی در همانحال ماندم. غروب، کارکنان کافه، یکی یکی بیرون میرفتند. هر چه چشم انداختم، اثری از یوسف ندیدم. آخری، در را قفل کرد، کرکرههای خاکستری را پایین کشید و رفت.
۱۹
از خانهی میثم، به جز چند ستون ترک خورده، سنگفرشی خاکستر گرفته و دوداندود، وان حمام و پیشخوانی نیمه سوخته، چیزی بر جای نمانده بود. کنارتر، آجرهای سیاهِ بخاری هیزمی هم مانده بود، با دو قفس خالی و یک میز و صندلی آهنی.
هفتهی بعد از آتش سوزی، یکروز دیدمش. مُشتی اثاثیه و خرت و پرت را توی فرقون ریخته، از کوره راه سنگی پایین می رود.
پیرتر و خمیدهتر شده بود. درِ آهنی کلبه را باز کرد و وسایلش را توی کلبه برد. توی باغ علفهای هرز و پیچکهای وحشی میروییدند و از تنهی سیاه درختها بالا میرفتند.
حالا میثم تنها، توی کلبهی سنگی زندگی میکرد. صبحها میدیدمش که درِ کلبه را باز میکند، با فلاسک چای و عصایی در دست، از لای درختهای سوخته میگذرد، از دره بالا میآید، روی صندلی آهنی مینشیند و به ویرانهها خیره میشود.
۲۰
چند هفته ی اول خانهی خواهرم ماندم. روزها وقتم به پرسه زنی در خیابانها می گذشت. شبها هم به دیدن تک و توک دوستهای قدیمم می رفتم. اغلب آدمهایی را که دوست داشتم، از دست داده بودم. پدر و مادرم مرده بودند. برادرم توی شهرستان سرگرم زندگی خودش بود. ازهمان هفته ی اول شروع شد. خواهرم سال آخر فقط یکبار به دیدنم آمده بود. با شوهرش اختلاف داشتند. وقت و بیوقت، جلوی بچهها میپریدند بههم. شوهر خواهرم چند جا کار میکرد. دیروقت میآمد خانه. هفته ی دوم دعوایشان بالا گرفت. سعی می کردم وساطت کنم. اوایل هردویشان احترام مرا نگه می داشتند. بعد شوهر خواهرم طعنه زنی را شروع کرد. من به روی خودم نمی آوردم. ماه دوم، یک شب جلوی من و بچهها دستش را روی خواهرم بلند کرد. طاقت نیاوردم. دست به یخه شدیم. خواهرم به جانبداری از شوهرش برخاست. ساکم را برداشتم و از خانهشان زدم بیرون. رفتم بروجرد پیش برادرم. توی مغازهاش کاری گرفتم. بعد از مدتی با او هم حرفم شد. مرا مسبب دق مرگ شدن پدر و مادرم میدانست. برگشتم تهران. چند شب توی مسافرخانهای خوابیدم. شبها خوابم نمیبرد. چشم راستم کمسو شده بود. کتفها و کمر و پاهایم دردی هر روزه داشتند. ظهر و شب قرصهای جور به جور میخوردم و هنوز شبهایم پر از کابوس بود و درد. پولم داشت ته میکشید. رفتم سراغ یکی از بچههایی که همزمان آزاد شده بودیم. وضع من را که دید، قول داد کمک کند. دو روز بعد آمد، گفت لباس مرتب بپوش، برویم سراغ مهران دستان. خوشحال شدم.
مهران با یکی دیگر از بچههای زندان شریک شده بود و وسایل یدکی ماشین وارد میکرد. دم و دستگاهی به هم زده بود و برو بیایی پیدا کرده بود. من را که دید، خوشحال شد. سفارش داد ناهاری آوردند و خوردیم. وسط ناهار پرسید: «کار فنی بلدی؟» سکوت کردم. پرسید: «حسابداری چطور؟» دوباره چیزی نگفتم. خودش به خنده افتاد. قرار شد، من توی انبار، کنترل آمد و رفت اجناس را به عهده بگیرم. گوشهی دفتر، تختی زده بودند. قرار شد، کلید شرکت را به من بدهند، شبها همانجا بخوابم. حسابدار و رانندهی شرکت هم از بچههای زندان بودند. فردای آن روز کارم را شروع کردم. شش روز، روزی دوازده ساعت کار میکردم. مهران هر روز میآمد یخهی این و آن را میگرفت، کمی امر و نهی میکرد و میرفت. هفتهی دوم، شب داشتم لباسهایم را توی کمد جا میدادم، دیدم گوشهی کمد، لای جانماز یک منقل طلایی کوچک گذاشتهاند، با دو سه دست ورق بازی و چند تا خرت و پرت دیگر. به روی خودم نیاوردم. رفتار مهران با من بهتر از بقیه بود. کلی روی بچه های دیگر منت می گذاشت. بعضی روزها ، بعد از کار میماند و درد دل میکردیم. یک دختر و یک پسر بزرگ داشت. زندان که بود، زنش تقاضای طلاق داده بود. بعد از آزادی دوباره بههم رجوع کرده بودند. هر بار یکجوری سر صحبت را باز می کرد و از وضعیت زندگیاش مینالید.
هفتهی سوم، یکشب دیدم زنگ میزنند. در را که باز کردم، مهران بود با دو سه نفر دیگر. میخندیدند. یکیشان با یک پیت پلاستیکی دردار آمده بود. بقیه هم نانی و کالباسی و مخلفاتی توی دست داشتند. مهران گفت: «شرمنده!» و وارد شدند. بساط را توی دفتر پهن کردند. مهران تعارف کرد که بنشینم. عذری آوردم و بیرون رفتم.
از همان شب شروع شد. اوایل هفتهای یک شب میآمدند. من غذایی و مخلفاتی آماده میکردم و بیرون میرفتم. تا نزدیکیهای صبح توی خیابانها پرسه میزدم. بر که میگشتم، ریخته بودند و پاشیده بودند و من باید همه جا را آب و جارو میکردم و پنجرهها را باز میکردم که بوی دود و دم بیرون برود. چند هفته بعد، یک شب دیروقت زنگ درِ شرکت را زدند. رفتم جلوی در، دیدم مهران ایستاده، لبخند بر لب، دو سه تا پاکت هم توی دستش، پشت سرش هم یک دختر روسری به سر ایستاده بود. همسن و سال دخترِ خودش. گفت: «شرمنده!» و داخل شدند. حالا دو شب در هفته، کارم شده بود پرسهزنی در خیابانهای خلوت و بیعابر تا صبح. رفتار مهران با من هم مثل بقیهی کارمندهای شرکت روز به روز بدتر و توهینآمیزتر میشد. سر هر چیزی نیش میزد. یک جوری، به زبان بیزبانی میخواست بگوید که بیعرضهام. من تحمل میکردم و به روی خودم نمیآوردم. دو سه ماه بعد، یک روز دختری را با خودش آورد و به عنوان منشی شرکت معرفی کرد. از بچههای زندان بود. اسمش شیرین بود و مدتی را هم با پروین توی یک سلول گذرانده بود. صورتی زرد و تکیده داشت و موقع حرف زدن سرخ میشد. شوهرش را اعدام کرده بودند و خرج پسر کوچکش را میداد. بعضی روزها پسرک را با خودش میآورد شرکت. چند بار خواست سرِ صحبت را باز کند و حرفی راجع به پروین بزند، موضوع را عوض کردم.
هفتهای یکروز جلسه داشتیم. هر کدام گزارش پیشرفت کارها را میدادیم. مهران هم نقی میزد و امر و نهیی میکرد و میرفت. با آوردن شیرین، مهران و فروشندههای شرکت موضوع تازهای برای لودگی و مسخرهبازی پیدا کرده بودند. دخترک از بس شلاق خورده بود، دچار تکرر ادرار شده بود، هولزده هم که میشد، به لکنت زبان میافتاد. یک روز طاقت نیاوردم. شیرین صورتجلسه بر میداشت. وسط جلسه، هر چند دقیقه یکبار، معذرت خواهی میکرد و بیرون میرفت. مهران و چند تای دیگر هم متلکی میگفتند و میخندیدند. دخترک سیاه ـ سفید میشد و با زبان الکن چیزی میگفت. به تشنج افتاده بودم. بلند شدم، رفتم جلوی مهران، گفتم: «خجالت نمیکشی؟» همانطور که میخندید، گفت: «از چی؟ از کی؟ از تو؟»
سعی کردم خودم را کنترل کنم.آرام گفتم: «وجدان داری؟ میدانی برای چی اینقدر می شاشه ؟»
مهران بلند شد. میلرزید. گفت: «فکر میکنی فقط خودت یکی شلاق خوردی؟»
طاقت نیاوردم. تف کردم توی صورتش. مهران همانطور که صورتش را پاک میکرد، با مشت خواباند توی صورتم. دیگران کنار ایستاده بودند. شیرین با زبان الکن سعی کرد آراممان کند. دست به گریبان که شدیم، چند نفر پریدند وسط. میانهی دعوا، مهران کفش و جورابش را در آورد. پاچهی شلوارش را بالا کشید ، همانطور که پیراهن پارهاش را مرتب میکرد، کف پای آش و لاشش را به من نشان می داد. دوباره خودم را بهش رساندم.
۲۱
وقتی پشتهی بیل را روی شانهی میثم فرود آوردم، پایین دره کنار جوی نشسته بود و داشت به ریزش آرام آب روی سنگریزهها نگاه میکرد. روی کمرش خم شد، سرش را آرام به عقب چرخاند. امانش ندادم. بیل را در دستم چرخاندم و دستهی چوبیاش را روی شانهی راستش کوبیدم. صدایی از میثم بلند نشد. زانوهایش لرزیدند و به پهلو توی آب افتاد. بیل را کنار گذاشتم، دستهایش را گرفتم و تنهی نیمه جانش را از جوی بیرون کشیدم. طنابی آوردم، یقهی پیراهنش را گرفتم، به پشت خواباندمش و دستهایش را با طناب بستم. گِل و خون روی صورتش را پاک کردم. تکانی خورد و خرناسهای کشید و دو باریکه خون سیاه از منخرینش بیرون آمد. پاهایش را هم بستم. بالا رفتم از گوشهای فرقون را پایین آوردم. روی دو پایم نشستم. میثم را روی شانهام بلند کردم. دوباره خم شدم و آرام، هلش دادم توی فرقون. فرقون را به طرف کلبه راندم. بین راه، دوبار فرقون کج شد و بدن مچالهی میثم بیرون افتاد. دو دستش را گرفتم و دوباره کشیدمش تو.
جلوی کلبه که رسیدم، دستم را توی جیب شلوارش کردم و دستهی کلیدها را بیرون آوردم. دو طرف گردنش کبود بود و تکهای خون دلمه شده روی شانهی چپش ماسیده بود. درِ کلبه را باز کردم و فرقون را هُل دادم توی کلبه.
چراغ را روشن کردم و در را پشت سرم بستم. کلبه نمور و خاک گرفته و به هم ریخته بود.به هر گوشه ای که نگاه می کردم پر بود از مجله و روزنامه های تلنبار شده، ملافهها و لباسهای درهم ریخته و ظرفهای کثیف. کنار دیوار یک تخت کوچک چوبی بود و طرف دیگر اتاق هم یک میز و یک صندلی و دو قفسه پر از خرت و پرت. چهار گلدان بزرگ در چهار طرف کلبه بود و پیچکهایی با برگهای سبز وتو در تو از دیوارهای کلیه بالا رفته بودند.
داشتم کیسه های زباله ای را که گوشه ی کلبه تلنبار شده بود بیرون می بردم که دیدم میثم تکانی خورد. فرقون کج شد و میثم از پهلو روی سنگفرش کلبه افتاد. من در را قفل کردم و بیرون آمدم. سوار ماشینم شدم و به طرف خانهام راندم. بهرنگ جلوی تلویزیون خوابش برده بود. رویش پتویی انداختم و چراغها را خاموش کردم. از ایوان خانهام، بریدههای نئوپان و چند تخته و میخ و چکش را برداشتم و به طرف کلبه راندم.
شب بود و به جز صدای جیر جیرکها صدایی نمی آمد. میثم هنوز بیهوش بود. بریدههای نئوپان را به فاصلهی یک متری، به موازات دیوار کلبه نصب کردم. میثم را به پشت روی زمین خواباندم. پارچهای سیاه را روی چشمهایش کشیدم و دو انتهای آن را پشت سرش گره زدم. نشستم روی زمین، پاهایم را دراز کردم و کف پاهایم را دو طرف شانهاش گذاشتم. شانههایش را با پاهایم آنقدر به جلو فشار دادم تا بدنش از نیمه خم شد و بین دیوار و دیوارهی نئوپان قرار گرفت. سر خمیدهاش را به دیوار تکیه دادم. پاهایش را هم جمع کردم تا شکل نشستن چهار زانو شد. دوربینم را آوردم و از اتاق و از زوایای مختلف صورت و بدن میثم عکس گرفتم. بعد سیگاری آتش زدم و روی تخت لم دادم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰