مونا امامی؛ در خواب و بیداری
مونا امامی
در خواب و بیداری
در زدند. پرسیدم: „ کیه؟» هیچ جوابی نشنیدم. به خودم گفتم، حتمن خانه همسایه بوده. داشتم میرفتم تو آشپزخانه که دوباره در زدند و باز هم هیچ جوابی.
خودم را لای پتو پیچیده ام و دمنوش می خورم. دلم میخواهد دوباره در خانه را بزنند.
صدای زنگ تلفن می آید. سراسیمه از لای پتو میپرم بیرون. استکان چای از دستم میافتد زمین. باید زودتر تلفن را بردارم. تا رسیدم قطع شد. حتمن از ایران بود.
این موقع شب آلمانی جماعت زنگ نمی زند. ایرانی های اینجا هم معمولن ده به بعد دیگر تلفن نمی کنند.
آخ… چقدر دلم گرفته. شاید چون مریضم و تب دارم. نه . وقتی هم تب ندارم دلم گرفته. کاشکی میشد یک دفعه، دوستی، آشنایی، بیخبر میآمد و در می زد،
می گفت: „ فلانی دلم هواتو کرده بود اومدم بهت سر بزنم…“. کاشکی.
دیشب دوباره خواب بد دیدم. آقاجون توی چارچوب در ایستاده بود. این دفعه با کت و شلوار مُقلّم. خودش میگفت مُقلّم. نمی دانستم درست است یا غلط. کت و شلوار سورمه ای با خط های باریک سفید. قدش که ماشاالله خودش بلند بود، با این کت و شلوار هم بلندتر نشان می داد.
مامان زری می گفت: „ مرد هیچی نداشته باشه، ولی قدش بلند باشه و لبش خندون. „
توی چارچوب در ایستاده بود و سیگار می کشید. به موهایش روغن زده بود. قبل از انقلاب همیشه کراوات داشت. دیگر بعد از انقلاب، هیچوقت ندیدم کراوات بزند.
انگار خوشحال نبود. بین ابروهایش چین افتاده بود. دود سیگار را با آه میداد بیرون. وقتی به سیگارش پک می زد، چشمهایش کوچک میشد و اخمش عمیق تر.
مامان بهش گفت: „ چرا وایسادی؟ خب بیا بریم دیگه.“
ـ کجا بیام. اینجا خونمه. نمی تونم ولش کنم. شما برید.
ـ حتمن باید بمب بخوره تو سرمون که ولش کنی؟
تلفن زنگ زد. آقاجون برگشت توی خانه، تلفن را بردارد.
شعله های آتش از پنجره ها زبانه می کشید. مثل اژدهایی که از دهانش آتش بیرون بیاید. دود همه جا را گرفته بود. خورشید سیاه و نزدیکتر از همیشه به نظرمی رسید. تمام بدنم می سوخت. از خواب پریدم. تنم خیس عرق شده است. به ساعت کنار تختخواب نگاه می کنم. تا صبح خیلی مانده. میترسم بخوابم، کابوس ببینم. دلم میخواهد به چیزهای خوب فکر کنم. شاید خوابهای خوب ببینم. به تابستانهای رنگی و شیرین توی باغ پدربزرگ. قبل از اینکه شرجی و گرما، دمار از روزگارمان درآورد، راه می افتادیم به طرف اراک. بچه ی دو تا معلم بودن، خوبیش همین است که تمام تابستانها را می ماندیم آنجا.
باغ پدربزرگ پر بود از درختهای گیلاس و زردآلو. آلبالوهای درشت و قرمز وسط برگهای سبز، مثل لامپ های کوچکی می درخشیدند. از وسط باغ جوی باریکی رد می شد. از صدای آب روی قلوه سنگها مست می شدم. تمام روز را با پاهای برهنه توی جوی آب راه می رفتم. خنکی و شادابی آب تا مغز استخوانم نفوذ می کرد.
۲
مامان سرم داد می کشید: „ بسه دیگه، شب پا درد می گیری.“
آخ،چقدر پاهایم تیر می کشد. تمام بدنم درد می کند. پشت پلک هایم می سوزد. تا دم یخچال دو قدم است، ولی نمیتوانم بروم آب بخورم. انگار به تختخواب زنجیر شده ام.
در زدند. آقاجون توی ایوان خانه ی پدربزرگ داشت ساعتش را کوک می کرد. پیراهن سیاه پوشیده بود. انگار خوشحال نبود. بین ابروهایش چین افتاده بود. در را که باز کرد، سهراب روی صندلی چرخ دار گفت: „ سلام بابا.“ مامان مدالش را انداخت گردنش و گفت: „ سهراب، بدون پا هم قهرمانی.“
ـ مامان فقط بیست روز دیگه مونده بود که سربازیم تموم بشه. فقط بیست روز.
از خواب پریدم. آخ… چرا این خواب را دیدم؟ سهراب عزیز و درس خوانم، حالا مربی تیم فوتبال در سوئد است. قبل از انقلاب در مسابقه ی دو آبادان اول میشد و مدال می گرفت.
توی تاریکی اتاق به جاده های روشنی که به سمت اراک می رفت، فکر می کنم.
من و سهراب و سیاوش روی صندلی های عقب نشسته ایم. مامان و آقاجون، میخواهند مشاعره کنند. مامان شروع می کند: „ مشاعره میکنم با مرد ناشی، گلی گمکرده ام شاید تو باشی. ی بده. „
ـ یکی را دادهای صد ناز و نعمت، یکی را قرص جو آلوده در خون. نون بده.
مامان کمی مکث میکند و بعد به صدایش حالت غم انگیزی میدهد و
میگوید: „ نگاه کن که غم درون…“
ـ نه. نه. نه. شعر نو قبول نیست.
ـ یعنی چی قبول نیست؟
ـ شعر نو، شعر نیست.
از توی آینه به من که بین سهراب و سیاوش نشسته بودم، چشمک می زند.
من آن وسط میتوانستم تمام جاده را ببینم. توی سربالایی ها و سرازیری ها که می افتادم کیف دنیا را می کردم. دیدن یک تک درخت توی بیابان برهوت، هم خوشحالم می کرد، هم غمگین. احساس اینکه سبز و مقاوم آنجا ایستاده، حس خوبی بهم می داد. اما از تک و تنها بودنش و دور افتادگی اش، دلم می گرفت.
از تشنگی دارم هلاک می شوم. بالاخره بلند می شوم. بطری آب را از یخچال می آورم. مدتی روی گونه های گرگرفته ام نگهش می دارم. مثل آن وقت ها، که با سیاوش تمرین خودسازی می کردیم. وقتی دیگر از تشنگی، طاقتم، تاق می شد، میرفتم از توی یخچال، بتری آب را برمیداشتم و می چسباندمش به لب هایم.
می کشیدمش به پوست صورتم. هنوز انقلاب پیروز نشده بود. خودمان را آماده ی مبارزه می کردیم. مبارزه با دیکتاتوری. مبارزه با استثمار. با امپریالیسم.
سیاوش می گفت: „ راه سخت و درازی در پیش داریم. تازه فقط ایران که نیست، باید جهان رو عوض کنیم.“
دلم میخواهد زودتر برسیم اراک. به باغ پدربزرگ و من از آن ور پرچین باغ، یوسف را نگاه کنم. وقتی دَمبـَل ها را بالا و پایین می برد، عضلات بازوها و کتفش برجسته می شد. بالا تنه ی برهنه اش زیر نور خورشید مثل سنگهای صیقل دیده برق می زد.
۳
دلم میخواست میرفتم نزدیک و دستم را میکشیدم روی آن صخره های سفت و صاف. یک روز پیراهنش را از روی بند رخت شان دزدکی برداشتم و توی هزار سوراخ سمبه قایم کردم. گاهی از مخفیگاه بیرون می آوردمش و توی بغلم می فشردم.
می کشیدمش به صورتم و بوی تنش را به ذهنم می آوردم.
یوسف توی کوه، همیشه جلودار و راه بلدمان بود. کوله هایمان را پر از سنگ میکردیم که حسابی سنگین شود. میخواستیم از خودمان آدمهای سرسخت و مقاومی بسازیم. هر کدام از ما، یک قمقمه ی کوچک آب داشتیم و کمی نان و پنیر و خرما. وقتی شانه به شانه اش راه می رفتم، سعی میکردم بوی تنش را به خاطر بسپارم. آن وقت ها، فکر کردن به عشق و اینجور چیزها را ضعف می دانستیم.
شعارمان این بود « عشق، فقط عشق به توده ها.“
هیچگاه مستقیم در چشمهایم نگاه نمی کرد. سالی که ریاضی تجدید شده بودم، قرار بود صبح ها یک ساعت ریاضی به من درس بدهد. آن یک ساعت ها، قشنگترین ساعتهای زندگیم بود. گرچه از ریاضی متنفر بودم، ولی وقتی او از کسر و جذر حرف می زد، انگار از عشق حرف می زد. یک بار آمد مداد را از دستم بگیرد، سرانگشتش خورد به دستم، مثل آدمی که برق گرفته باشدش به سرعت دستش را کشید عقب.
موقع درس دادن، کمی صدایش میلرزید و من میتوانستم بفهمم، چیزی درون او هم،مثل درون خودم دارد می جوشد.
دم دم های صبح است.پلک هایم سنگین شده اند. چه گرمای آرامش بخشی.
از بعدِ انقلاب، یوسف رفت تهران. شد دانشجوی برق صنعتی شریف. اخبار یوسف را از طریق سیاوش داشتم. تا زمانی که سیاوش نیفتاده بود زندان و اعدام نشده بود.
بعد از آن دیگر شد، یوسف گم گشته.
پدر بزرگ، پدر یوسف را دلداری میداد و برایش می خواند» یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور…“.
هیچکس از دل من خبر نداشت. تنها تسلای دلم، پیراهنش بود، که لای لباس هایم پنهان کرده بودم.
پشت پلک هایم فضای سرخی موج می زند. یوسف با همان چهره ی آفتاب سوخته، مثل خورشیدی میآید و می رود. انگار برود پشت ابر و بیاید بیرون. باز هم توی چشمهایم نگاه نمی کند. توی صورتم لبخند نمی زند.
در می زنند. چرا نمیتوانم از تختخواب بلند شوم؟ انگار به تخت زنجیر شده ام. دوباره در می زنند. هر طور شده باید در را باز کنم. خودم را میکشانم توی راهرو. دستم به دستگیره ی در نمی رسد. چقدر تنم سنگین شده. چهار چنگولی ماندهام پشت در. به زانوهایم فشار می آورم. کف پاهایم زمین سرد را لمس می کند. دستگیره را می چرخانم. یوسف با پیراهنی که از بند رخت دزدکی برداشته بودم، ایستاده ولی باز توی چشمهایم نگاه نمی کند.
مونا امامی متولد ۱۳۴۰ آبادان است، و از کودکی علاقمند به شعر و داستان. تحصیل کرده رشته تاریخ است و در همان ایران چند سالی معلم بوده است. و اکنون در آلمان به عنوان مربی کودک کار میکند.
و در عرصه نوشتاریِ خودش میگوید: « در حال حاضر تکیهام بر نوشتن داستان کوتاهست. مجموعه داستان کوتاه «شیروانیهای نارنجی» را نشر مهری در لندن سال ۲۰۱۹ به چاپ رسانده است»
به نقل از «آوای تبیعد» شماره ۱۴