ناصر زراعتی؛ بخشی از «یادداشت‌هایِ یک کتابفروش»

ناصر زراعتی؛

بخشی از «یادداشتهایِ یک کتابفروش»

 

زمستان است، ۱۳۹۱ [۲۰۱۳]…

کتابِ «شهرنو» نوشتۀ دکتر محمود زند مقدم دارد چاپِ دوّم می‌شود. آقا نعمتِ ما (مسؤلِ «نشرِ ارزان» در استکهلم که این کتاب را با هم منتشر کرده‌ایم) تلفن می‌کند و خندان ـ شوخی/ جدّی ـ می‌گوید: «مُژده! جایزه گرفت کتاب!»

ـ جایزه؟

ـ یک آقایی… دکترسامی‌نام… تلفن کرده که این کتابی که شما منتشر کرده‌ین، جایزه‌ای گرفته و دنبالِ نویسنده‌ش هستن. من گفتم با تو تماس بگیره… گفتم آقایِ زراعتی ارتباط داره با نویسنده‌ش… می‌خوای شماره‌ش رو یادداشت کن.

ـ چی هست حالا این جایزه؟

می‌خندد:

ـ چه می‌دونم. می‌گفت جایزهِ الکترولوکس…

ـ الکترو لوکس؟!… الکترولوکس جایزه داده به کتابِ دکتر مقدم؟!… باریکَلا…

باز می‌خندد:

ـ چه می‌دونم والله… حالا یه زنگی به‌ش بزن.

می‌گویم: «من حوصله ندارم. بذار خودش زنگ می‌زنه.»

هنوز یک ساعتی نگذشته و با دو دوستِ مهمانِ از پاریس و لندن آمده نشسته‌ایم در یکی از این رستوران‌هایِ ایرانی ناهار بخوریم که تلفنِ دستی‌ام زنگ می‌زند.

ـ بفرمایید.

صدایِ آقایی را می‌شنوم. از همان «سلامِ» اوّل، تَحَکّم و اعتماد‌به‌نَفس کاملاً مشخص است:

ـ سلام قُربان! من دکتر سامی هستم. زنگ زدم به آفیسِ شما، کسی گوشی رو برنداشت.

ـ ببخشید آقایِ دکتر. بله… من مهمان دارم امروز. نیستم. دیرتر می‌رَم… امر بفرمایید.

ـ ما همدیگرو دیده‌یم. ارادت دارم خدمتِ شما. سالِ دو هزار، من به مؤسسه شما آمدم. همان موقع که مرحومِ فریدون مُشیری این‌جا آمدند. با هم آمدیم پیشِ شما.

سال ۲۰۰۰، یک سال پیش‌تر از آن بوده که من این کتابفروشی (یا به‌قولِ ایشان «مؤسسه») را راه بیندازم. مرحومِ فریدون مُشیری البته آمده بود به گوتنبرگ و مستندی را هم که من در بارۀ او ساخته بودم («شاعرِ دیارِ عشق و آشتی») نمایش دادیم در جلسۀ شعرخوانی‌اش، امّا این‌ها رَبطی به «مؤسسه» هنوز برپا شدۀ من نداشته.

ـ در خدمتم. بفرمایید.

ـ هیچی… ما دنبالِ نویسنده این کتاب می‌گردیم.

تا می‌آیم بپرسم موضوع از چه قرار است، ادامه می‌دهد:

ـ این کتاب برنده جایزه الکترولوکس شده.

من با حیرت:

ـ الکترولوکس؟!

ـ بله. الکترولوکس… همین کُمپانیِ معروف… می‌دونید که… این‌ها… این‌جاها… ازین جایزه‌ها دارند.

ـ والله چه عرض کنم… بفرمایید که…

می‌پَرَد تو حرفم:

ـ یکی از دوستان معرفی کرده. من پیشنهاد دادم، پذیرفته شده. حالا می‌خوایم با ایشان تماس بگیریم و خبر بدیم و….

این بار، من سعی می‌کنم حرفش را قطع کنم:

ـ اجازه بدید… ممکنه بفرمایید چه کسی معرفی کرده؟

مکثی می‌کند. بعد:

ـ دکتر نفیسی.

ـ کدام دکتر نفیسی؟

مکثِ دوّم کمی بیش‌تر طول می‌کشد، انگار آن‌سویِ خط، دارد فکر می‌کند:

ـ دکتر… عبدالله نفیسی… تازه، چه فرقی می‌کنه آقا!… شماره این آقایِ دکتر مقدم رو بدید به من…

ـ اجازه بدید آقایِ دکتر… (اسمش یادم رفته.)

ـ سامی…

ـ بله… ببخشید… آقایِ دکتر سامی! اجازه بدید… آقایِ دکتر مقدم تمامِ کارهایِ این کتاب رو سپرده به بنده و…

باز می‌پَرَد تو حرفم، با لحنی تحکم‌آمیزتر:

ـ ای آقا!… جایزه به کتابِ ایشون داده شده، من با شما که نمی‌تونم حرف بزنم.

ـ من می‌تونم شماره تلفنِ ایشون رو در ایران بدَم به شما… مانعی نداره… امّا…

ـ خُب. بگید، بنویسم.

ـ اجازه بفرمایید… امّا وقت تلف کردنه… چون اگه شما زنگ بزنید به ایشون، باز همین حرف رو به شما خواهند گفت که با فلانی تماس بگیرید.

ـ ای بابا… خُب، ما باید اوّل با ایشون حرف بزنیم یا نه؟

ـ البته. چَشم. من شماره تلفن رو می‌دَم. فقط بفرمایید تا لااقل من خودم بدونم این جایزه چی هست؟ چه سابقه‌ای داره؟… سایت نداره؟… چون اگه از من بپرسن این آقایِ دکتر سامی کیه و این جایزه چیه؟… من باید جوابی داشته باشم، یا نه؟

یک لحظه مکث می‌کند. بعد:

ـ اوکِی… من یکی رو می‌فرستم بیاد مؤسسه شما، توضیح بده.

ـ لازم نیست کسی رو بفرستید. کافی‌ست یک نشانیِ اینترنتی بدید. الان، همه سایت دارن. من خودم نگاه می‌کنم.

ـ نه‌خیر… یکی از دوستان رو من می‌فرستم. شما هم که نیستید در مؤسسه…

ـ عرض کردم که… مهمان دارم امروز… من عصر هستم. فردا هم خواهم بود.

ـ اوکِی… فردا، ساعتِ یک خوبه؟… من یکی را می‌فرستم آن‌جا.

ـ بله، هستم. فقط من نمی‌خوام مزاحمِ وقتِ شما یا دوستتان بشم. کافی‌ست سابقهِ این جایزه رو بگید. مثلاً چند ساله این جایزه داده می‌شه؟

ـ چهار پنج سال…

ـ به چه کسانی داده شده تا حالا؟

ـ ای آقا!… شما چقدر سؤال می‌کنید… این فردا میاد و می‌گه براتون دیگه…

ـ چَشم… باشه.

خداحافظی… و قطع می‌شود ارتباطِ تلفنیِ ما.

با خودم فکر می‌کنم: این صدا، این لحنِ حرف زدن برایم آشناست. شبیهِ صدا و لحنِ کی بود؟

یک آن، ذهنم جرقه می‌زند: آقایِ رئوف… دوازده سال پیش…

هوشنگ گلشیری از دنیا رفته است. همسرش فرزانه طاهری تصمیم دارد بنیادی فرهنگی/ ادبی به نام و به یادِ او راه بیندازد تا هر سال، جایزه‌هایی بدهند به نویسندگانِ ادبیّاتِ داستانی: داستانِ کوتاه و بلند. من و تعدادی از دوستانِ مشترک تصمیم می‌گیریم هرطور می‌توانیم به ایجادِ این بنیاد کمک کنیم.

من در سفری به ایران، فرزانه طاهری و بهمن فرمان‌آرا ـ فیلمساز و از دوستانِ خوب و باوفایِ قدیمیِ گلشیری که از رویِ داستان‌هایِ او دو فیلم هم ساخته است ـ را می‌بینم. تصمیم می‌گیرم در بازگشت به سوئد، جلساتی بگذاریم و از هموطنان یاری بخواهیم. فرمان‌آرا اجازه می‌دهد آن دو فیلم («شازده احتجاب» و «سایه‌هایِ بلندِ باد») را نمایشِ عمومی بدهیم. دو نوارِ وی.اِچ.اِس ـ با کیفیّتِ خوب ـ از آن دو فیلم را در اختیارم می‌گذارد با این توصیه که: «پیشِ خودت بمانَد فعلاً!»

در بازگشت به گوتنبرگ، دو جلسۀ نمایشِ فیلم می‌گذاریم، هر دو فیلم را نشان می‌دهیم، بلیت می‌فروشیم و کتاب‌هایی را هم برایِ فروش می‌گذاریم و چای و قهوه و نوشیدنی و غیره… علاقه‌مندان می‌آیند و می‌روند و مقداری کرون (حدودِ دوهزار و خُرده‌ای) جمع می‌شود که می‌فرستم برایِ خانمِ طاهری.

یک روز از رادیوِ فارسی‌زبانِ «پژواک» (که رادیوِ دولتیِ سوئد است و آن زمان، هر روز، ساعتِ پنج تا پنج و رُبعِ بعدازظهر پخش می‌شد) با من مصاحبه می‌کنند در موردِ همین «بنیاد». من حرف‌هایی می‌زنم و سرآخر، می‌گویم اگر هموطنان در این زمینه ما را یاری کنند، خوب است.

هنوز پخشِ مصاحبه به پایان نرسیده که تلفنِ دستی‌ام زنگ می‌زند:

ـ اَلو…. جناب زراعتی!؟

صدا تحکم‌آمیز است و از اعتمادبه‌نَفسِ بالایِ صاحبش خبر می‌دهد.

ـ امر بفرمایید… بله…

ـ من رئوف هستم.

ـ بفرمایید.

ـ شما من رو نمی‌شناسین؟

با لحنی عذرخواهانه می‌گویم: «شرمنده…»

ـ ای آقا… همه من رو می‌شناسن… من تویِ ایران، قهرمانِ دو و میدانی بوده‌م. کلی مِدال آورده‌م. این‌جا هم کسی نیست که من رو نشناسه.

ـ بله. خیلی خوشوقتم. امر بفرمایید.

ـ من الان، این مصاحبه شمارو شنیدم از پژواک. آقا!… واقعاً آفرین! بسیار کارِ خوبی می‌کنید به یادِ این شاعرِ بزرگِ ایران…

ـ شاعر؟!… کدوم شاعر؟

ـ همین… مرحومِ آقایِ گلشیری…

ـ آها… بله، بله…

ـ خواستم بگم من با کمالِ میل، حاضرم به این خدمتِ فرهنگی کمک کنم. همین الان، ده‌هزار کرون می‌دَم… به حسابِ شما بریزم یا برایِ خانمِ گلشیری حواله کنم؟

من که این‌سویِ خط، احتمالاً از شدّتِ حیرت، چشم‌هایم دارد از حدقه می‌زند بیرون، با لرزشی ـ زاییدۀ شادمانی ـ در صدا، می‌گویم: «خیلی ممنون. واقعاً محبّت می‌کنید. چون ما با همۀ تلاش‌هامون، نتونسته‌یم یک‌چهارمِ این مبلغ رو هم جمع‌کنیم. فرقی نمی‌کنه. بهتره همون برایِ خانمِ طاهری حواله کنید.»

ـ اوکِی… پس شما تلفنِ ایشون رو بدید به من.

شماره تلفن و ایمیلِ فرزانه طاهری را می‌دهم به آقایِ رئوف و باز تشکرِ فراوان می‌کنم از لطف و محبتِ ایشان. خداحافظی می‌کنیم و ایشان قول می‌دهند هرگاه به شهرِ ما آمدند، بنده را به دیدارِ خود مفتخر کنند.

اوّلین کارم تلفن به ایران است که این خبرِ مسرت‌بخش را بدهم به «بنیادِ گلشیری» و بعد به دیگران، به همه، بگویم که: «ببینید، هنوز هستند هم‌میهنانی که به امورِ فرهنگی یاری می‌رسانند. ما بی‌خود و بی‌جهت بدبینیم.»

یکی دو ماهی می‌گذرد. خبری نمی‌شود از آقایِ رئوف و کمکِ وعده‌داده‌شده هم نمی‌رسد.

تا این‌که یک روز تلفنِ کتابفروشی زنگ می‌زند. ایشان است. بعد از سلام و حال و احوال، می‌گویم: «ما که طلبکار نیستیم از شما، امّا چون گفتید، من هم به خانمِ طاهری خبر دادم و هم به دوستانِ دیگر گفتم که…»

حرفم را قطع می‌کند:

ـ حق با شماست. متأسفانه یک مشکلِ مالی برام پیش اومد… با اجازه، الان، دوهزار کرون می‌پردازم. بقیه‌ش رو هم هرچه زودتر تقدیم می‌کنم. بعد هم قراره یک پولی برسه. من قول می‌دَم کمک کنم باز… بیش‌تر…

تشکر می‌کنم.

چند روز بعد، از تهران خبر می‌رسد دوهزار کرون حواله‌شده از سویِ آقایِ رئوف رسیده است به «بنیاد».

مدتی می‌گذرد.

یک روز، تلفنِ کتابفروشی زنگ می‌زند. باز آقایِ رئوف است:

ـ آقا! من یک تصمیمِ انقلابی گرفته‌م.

ـ خیره…

ـ بله، البته… من می‌خوام ازین شهر (ایشان ساکنِ یکی از شهرهایِ جنوبِ سوئد است، حدودِ دویست کیلومتر پایین‌تر از شهرِ ما گوتنبرگ.) بدوَم تا جُلوِ سفارتِ آمریکا در استکهلم. به هر شهری هم که برسم، ایرانیان بیایند استقبالم… باید در سالگردِ انفجارِ آن دو بُرج، جُلوِ سفارت باشم تا اعتراضِ خودمون رو به طالبان و تروریسم و رژیم و… اعلام کنیم.

می‌گویم: «خسته نباشید.»

ـ شما با دوستانتان بیایید استقبالِ من.

ـ ما؟!

ـ بله… بالاخره، این انجمن‌هایِ ایرانی باید یک کاری بکنند یا نه؟

برایِ این‌که از زیرِ بارِ سنگینِ چنین اجباری دربروم، می‌گویم: «به‌نظرم، بهتره شما با انجمن‌هایِ ورزشی تماس بگیرید. بالاخره این یک حرکتِ ورزشی‌ست…»

ـ اوکِی… پس شما شماره تلفن این انجمن‌ها رو بدید به من.

ـ من یکی‌شون رو می‌شناسم.

شماره یکی از کسانی را که می‌دانم انجمنی ورزشی راه انداخته، می‌دهم به آقایِ رئوف تا شاخ را بکشد.

روزِ بعد است که خانم طاهری از تهران تلفن می‌زند. سخت شاکی و خشمگین است:

ـ ناصر جان! تو رو خدا این دوهزار کرونِ این بابا رو پَسش بده.

ـ چی شده مگه؟

ـ این بیچاره کرده ما رو. هِی زنگ می‌زنه، ایمیل می‌زنه که… نمی‌دونم… من می‌خوام بدوم، برم جُلوِ سفارتِ آمریکا… شما این خبرو بذارید تو سایتِ بنیاد… این تا یه کاری دستِ ما نده این‌جا، دست وَرنمی‌داره انگار.

می‌کوشم با توضیحاتم، او را آرام کنم. قول می‌دهم تذکر بدهم به آقایِ رئوف. می‌گویم نگران نباشند و به کار و زندگیِ خودشان برسند و عذرخواهی هم می‌کنم.

تازه یادم می‌افتد شماره تلفنی از آقایِ رئوف ندارم.

چند روز بعد، خوشبختانه، خودش باز زنگ می‌زند.

بلافاصله می‌گویم: «آقایِ رئوف! عزیزِ من! من که عرض کرده بودم خدمتِ شما… این‌ها تو ایران هستند و…»

می‌پَرَد تو حرفم:

ـ می‌دونم، می‌دونم. شما درست می‌فرمایید. من اشتباه کردم. معذرت می‌خوام. دیگه تکرار نمی‌شه.

من دیگر چیزی نمی‌گویم.

می‌پرسد: «شما صَرّافِ خوب سراغ نداری؟»

می‌گویم: «صَرّاف که دیگه خوب و بد نداره…»

با لحنی اعتراض‌آمیز و سخت شماتت‌بار می‌گوید: «نه‌خیر آقا! شما به خودت نگاه نکن جنابِ زراعتی! مردم حُقّه‌بازَند. کلاهبَردارَند… نشنیدی اون یارو چقدر پولِ ملّت رو بالا کشید، رفت پیِ کارش؟»

می‌گویم: «والله… ما که با یکی دو تا از این صرّاف‌هایِ شهرمون گاهی کار می‌کنیم، همیشه خوب بوده‌ن و خوش‌حساب بوده‌ن و مشکلی نداشته‌یم باهاشون.»

می‌گوید: «شماره‌شون رو بدید.»

ـ شماره صرّافی‌ها که همه‌جا هست. تو همین دفترچه زردرنگِ تبلیغاتیِ ایرانیان و جاهایِ دیگه…

با بی‌حوصلگی و صدایی کمی بلند می‌گوید: «بله. می‌دونم. الان ندارم دَمِ دست… یه حَواله داریم، عجله‌ست. شما شماره یکی‌شون رو بده به من.»

من ـ باز برای این‌که شاخ کشیده شود ـ شماره تلفن و فَکسِ یکی از صرّافی‌هایِ شهرمان را می‌دهم به ایشان.

مدّتی می‌گذرد.

در این فاصله، یکی دو باری آقایِ رئوف تلفن زده است و هر بار، ضمنِ اظهارِ ارادت، یادآوری کرده که یاری به «بُنیادِ شاعرِ بزرگ(!) هوشنگ گلشیری» را فراموش نکرده است و… بعد، این‌که هرگاه من به شهرِ محلِ اقامتِ ایشان رفتم، افتخار بدهم و اگر ایشان هم آمدند به شهرِ ما، حتماً خدمتِ من خواهند رسید.

یک روز زنگ می‌زند که:

ـ آقا! یک موقعیّتِ عالی هست. این شرکتِ وُلوو می‌خواد یک تریلی بده. گفتم این رو بگیریم برایِ بنیاد.

با حیرت می‌گویم: «تریلی!؟»

ـ بله. تریلی… این‌ها… می‌دانی که… گاهی ازین کارها می‌کنن.

ـ والله چه عرض کنم… نه. اطلاع ندارم.

ـ چرا… حالا، شما شماره خانمِ طاهری رو بده، من زنگ بزنم این تریلی رو تحویل بگیرن. از این دست به اون دست، اقلاً ده پونزده میلیون سودشه.

ـ تلفنِ ایشون رو که دارید شما…

ـ الان پیدا نمی‌کنم. شماره رو بگو!

ـ اما من فکر نمی‌کنم تریلی به دردِ بنیاد بخوره…

ـ آقا جان! چرا توجه نمی‌کنی شما؟… منظورم اینه که ما ترتیبش رو بدیم که تریلی رو این‌ها هدیه کنن به بنیاد. بعد، خانمِ طاهری اون رو بفروشه… می‌دونی؟ اقلاً بیست میلیون قیمتشه الان تو بازار… این بهترین امکانه برایِ بنیاد… یک بار برایِ همیشه، راحت می‌شن. شما هم دیگه مجبور نیستی هِی یک کرون یک کرون کمک جمع کنی.

ـ ما که دیگه کمکی جمع نمی‌کنیم. وانگهی، من به دلایلِ مختلف، صَلاح نمی‌بینم. فکر می‌کنم خانمِ طاهری هم همین نظرِ من رو داشته باشه.

ـ حالا شما شماره ایشون رو بده.

همچنان تحکم‌آمیز حرف می‌زند. ناچار، باز شماره تلفن را می‌دهم، در حالی که یک لحظه هم به ذهنم خطور نمی‌کند که امکان دارد این آقایِ رئوف راست نگوید. حرفش را باور می‌کنم، فقط فکر می‌کنم درست است که این پولِ زیادی است و بنیاد هم نیازِ مالی دارد، ولی آخرِ بنیادِ فرهنگی/ ادبی چه ربطی دارد به تریلیِ اهداییِ شرکتِ وُلووِ سوئد؟ تازه، این‌جور کارها دردسرهایی دارد که دوستانِ ما در تهران از پَسِ آن‌ها برنمی‌آیند.

آقایِ رئوف تلفن می‌کند به ایران و همین پاسخ مرا می‌شنود. بعد می‌گوید: «خُب، حالا اگه شما نمی‌خواید، باشه… اما این امکان حیفه از دست بره. یک مؤسسه دیگه مثلِ خودتون رو معرفی کنین.»

خانم طاهری هم مثلِ من ـ بدونِ آن‌که ذرّه‌ای تردید کند در نیّتِ خیرِ آقایِ رئوف ـ شماره تلفنِ یکی از آن «اِن.جی.او»ها را می‌دهد که برایِ کودکانِ بیمار فعالیّت می‌کند.

یک هفته‌ای می‌گذرد. خانم طاهری تلفن می‌زند و باز گِلِه از دستِ جنابِ آقایِ رئوف…

آقایِ رئوف زنگ زده به آن مؤسسه و همان حرف‌ها را تکرار کرده است. آن‌ها گفته‌اند: «باشد. ما قبول می‌کنیم.»

آقای رئوف گفته است: «پس من کاغذها و مدارک رو فَکس می‌کنم برایِ شما که برید چند میلیون تومن بریزید به این شماره حساب تا من ترتیبِ کارهایِ گمرکی و ترخیصِ تریلی را بدهم. تریلی الان در مرزِ بازرگان است.»

آن‌ها می‌گویند: «ما چون یک مؤسسۀ غیرِانتفاعی هستیم، از معافیّتِ گمرکی برخورداریم. وکیلمان خودش می‌رود دنبالِ ترخیصِ تریلی از گمرک. شما مدارک را بفرستید.»

که آقایِ رئوف بنا می‌کند به جَنگولَک‌بازی درآوردن:

ـ ای بابا… من این‌همه وقت گذاشته‌م و دَوَندگی کرده‌م و حالا شما نمی‌خواید همکاری کنید و…

خلاصه، پشتِ تلفن، دعوا بالا می‌گیرد. دوستانِ آن مؤسسه هم زنگ می‌زنند به خانم طاهری که: «این بابا که می‌گوید دوستِ شما و آقایِ زراعتی است، چرا این‌قدر بی‌ادب است؟» بعد هم از طریقِ وکیلشان تماسی می‌گیرند با سفارتِ سوئد که: «این ماجرایِ اهدایِ تریلی از طرفِ شرکتِ وُلوو از چه قرار است؟»

از سفارت می‌گویند: «مراقب باشید و به دام نیفتید که این شخص مدتی‌ست از این طریق دارد گوشِ این و آن را می‌بُرد.»

معلوم می‌شود جنابِ آقایِ رئوف مدت‌هاست در شهرِ محلِ اقامتش، دفتر و دَستَکی راه انداخته و یک خانم منشیِ سوئدی هم نشانده آن‌جا پایِ تلفن و فَکس و کامپیوتر. کاغذهایِ نشان‌دار چاپ کرده و تماس‌ها برقرار کرده با جاها و مؤسساتِ دولتی یا غیرِدولتی، اشخاصِ مشهور، از شاهزادگان و رئیس‌جمهوران و وزیران و بزرگانِ اَسبَق و سابقِ وطن در خارج گرفته تا فلان شهردارِ شهرکِ دورافتاده یا امام‌جمعۀ فلان روستا یا هیئتِ اُمنایِ بَهمان امامزاده در ایران… خلاصه، با هر کس، در هر جا که توانسته، با همان زبانِ چَرب و نرم، تماس گرفته و برایِ هرکدام، به‌مُقتضایِ موقعیّت، تریلی، اتومبیلِ ضدِگلوله، سواری و… اهدایی یا جایزۀ شرکتِ مشهورِ وُلوو را ارائه کرده و چون دیگِ طمعِ‌شان را به جوش انداخته، از ایشان خواسته فلان هزار دلار یا یورو و فلان میلیون تومن به حساب بریزند تا طبقِ مدارکِ ارسالی، بروند و «هدیه» یا «جایزه» مربوط را تحویل بگیرند و ـ به قولِ تازه‌رایج‌شده ـ حالش را ببرند!

چنین پول‌هایی هم معمولاً از طریقِ برخی صرّافی‌ها به دستِ آقایِ رئوف می‌رسیده تا این‌که گَندِ قضایا درمی‌آید.

کار به رسانه‌ها می‌کشد. رادیو پژواک در سوئد و بعد، یکی از روزنامه‌نگارانِ مشهورِ ایرانی در تلویزیون‌هایِ لُس‌آنجلس مصاحبه‌هایی می‌کنند با آقایِ رئوف که البته ایشان در کمالِ شجاعت و رشادت و با زبانِ دراز، مُدعی می‌شود که: چون رژیم او را سال‌ها پیش اذیّت کرده و به زندان انداخته و اموالش را مصادره کرده، ایشان بدین وسیله، دارد با اَیادیِ آن مبارزه می‌کند و اگر کسی بتواند یک نمونه نشان بدهد که غیر از عواملِ و اَیادیِ رژیم، ایشان سرِ کسِ دیگری را کُلاه گذاشته، بیاید پولش را پَس بگیرد!

خبرنگارِ پژواک با دخترِ جوانی ساکنِ خراسان هم مصاحبه می‌کند. طفلک دخترک که وِبلاگی راه انداخته بوده و شعرهایی از خودش در آن می‌گذاشته، به دامِ ایشان می‌افتد. آقایِ رئوف زنگ می‌زند که: «دوشیزه خانم! چه نشسته‌ای که شعرهایِ تو از میانِ اشعارِ صدها شاعرِ جوانِ سراسرِ کشور، جایزۀ مخصوصِ وُلوو را برنده شده!» دخترخانم شاد و هیجان‌زده، ماجرا را به پدرش می‌گوید. پدر هم از دختر ساده‌تر، خوشحال می‌شود و خلاصه، می‌روند هرطور شده، از این و آن قرض و قوله می‌کنند و چند میلیون تومن به فلان شماره حساب می‌ریزند تا تریلیِ کذائی از گمرک ترخیص شود و به دستشان برسد تا پدر آن را ببرد در بازارِ آزاد بفروشد و میلیونر شوند و بدهی را بپردازند و با الباقیِ آن میلیون‌ها، بقیۀ زندگی را به خوشی و خُرّمی بگذرانند!

من تازه دریافتم که تمامِ آن تلفن‌ها و ماجراها در واقع ـ به قولِ معروف ـ «دون‌پاشیِ» آقایِ رئوف بوده است. و اگر ما ـ من و دوستانِ «بُنیاد» ـ به طمعِ این دانه‌ها، به دام نیفتادیم، نه به دلیلِ این بوده که هوشیار بودیم و فهمیدیم که طرف کلاهبردار است، بلکه فقط و فقط دلیلش طمع نکردن‌مان بوده است؛ یعنی من خودم فکر می‌کردم اگر ما این تریلی را بگیریم و چنین سودی ـ گیرم سرشار ـ هم ببریم، فرداروز، جوابِ مردم را چه خواهیم داد که: بُنیادِ هوشنگ گلشیری رفته از سرمایه‌دارانِ سوئدی و شرکتی چون وُلوو کمکِ مالی دریافت کرده است!

من با آن روزنامه‌نگارِ مشهور تماس گرفتم و قضایا را برایش تعریف کردم و با دوستانِ پژواک هم حرف زدم.

خیلی از آن‌ها که کلاه سرشان رفته بود، از شدّتِ خجالت، اصلاً صدایش را هم درنیاوردند. چندتایی شکایت کردند، از جمله یکی از صَرّافی‌هایِ همین شهرِ ما…

یک روز نشسته‌ام و دارم کار می‌کنم که درِ کتابفروشی باز می‌شود و سه مردِ هموطن، بالابلند و تنومند، خندان، وارد می‌شوند.

ـ سلام. بفرمایید.

یکی‌شان می‌گوید: «آقای زراعتی! اومده‌یم شما رو بزنیم!»

نگاهی به هر سه می‌کنم و می‌گویم: «حالا چرا سه نفر؟… ماشاءالله هر سه هم پَهلوان!… یکی‌تان کافی بود.»

می‌خندند که: «شوخی کردیم.»

تعارف می‌کنم، می‌نشینند، چای می‌نوشیم.

یکی‌شان می‌پرسد: «شما این آقایِ رئوف رو از کجا می‌شناسی؟»

می‌گویم: «چه‌طور مگه؟»

می‌گوید: «هیچی… این به ما زنگ زد که من از دوستانِ صمیمیِ آقای زراعتی هستم.»

حرفش را قطع می‌کنم که: «شما که به‌خاطرِ این ادعایِ ایشان، و به دلیلِ نظرِ لطفی که به من دارید، کارِ خاصی نکردید که من الان شرمنده باشم؟»

یکی دیگرشان می‌گوید: «نه. ما کارمان را می‌کنیم.»

نفسِ راحتی می‌کشم:

ـ بسیار خوب. خیالم راحت شد. حالا، بفرمایید.

ـ این بابا رو از کجا می‌شناسین شما؟

ماجرا را خلاصه، از سیر تا پیاز، برایشان تعریف می‌کنم.

آن‌ها هم ماجرایِ خودشان را تعریف می‌کنند:

آقایِ رئوف مدّت‌ها با صرّافیِ آن‌ها کار می‌کرده است تا آن‌که دو بارِ آخری که از ایران پول حواله می‌شود، حواله‌کنندگان تماس می‌گیرند با طرفِ حسابِ این صرّافی و ماجرایِ کلاهبَرداری را می‌گویند و این‌ها هم این‌جا، پول را نگه‌می‌دارند و بعد، پس می‌فرستند. و همین موضوع باعثِ دعوا و جنجال به پا کردن از سویِ آقایِ رئوف می‌شود.

یکی‌شان می‌گوید: «ما البته حالا با این یارو کار داریم. همین‌جوری که وِلِش نمی‌کنیم. غیر از شکایت و پرونده و دادگاه، یه سر رفتیم خودش رو هم دیدیم. این بابا شب‌ها، می‌ره کازینو، قمار… بغلش هم وایستادیم… بازی می‌کرد… یه خانومی هم باهاش بود.»

بعد از صحبت‌هایِ پراکنده و این که: «ما تعجّب کرده بودیم شما با این آدم چه دوستی‌ای می‌تونین داشته باشین…» و آرزویِ موفقیّت برایِ همدیگر، بلند می‌شوند می‌روند.

جنجال‌ها که خوابید، پراکنده خبرهایی می‌رسید گاهی ضد و نقیض که: آقایِ رئوف دستگیر و بازداشت شده است… منتظرِ دادگاه‌اند…. بعضی از شاکیان وکیل گرفته‌اند… خبری از ایشان نیست… گفته می‌شود تحویلش داده‌اند به ایران… بعضی می‌گویند رفته آمریکا و…

در این مملکتِ سوئد، آدمکشان باکی ندارند از زندان، چه رسد به این‌گونه افراد که زندان نه تنها محلِ استراحت است برایشان، گاهی همان‌جا را هم می‌کنند دفترِ کار و از همان مکان، به «بیزینسِ» خود ادامه می‌دهند و به مرخصی هم که می‌آیند، آسوده‌تر کارهاشان را دنبال می‌کنند و گرچه چنین پول‌هایی مصداقِ درآمدِ فلان عملِ شنیع است که همیشه خرجِ بهمان مرض می‌شود و معمولاً این‌گونه پول‌ها یا در کازینوها باخته می‌شود یا خرجِ عَطینا، یا طبقِ قانونِ ازلی/ ابدیِ «ای کُشته که را کُشتی تا کُشته شدی زار/ تا باز که او را بکُشد آن که تو را کُشت.»، یکی از این یکی حقه‌بازتر پیدا می‌شود و چون «طمع» باعثِ همۀ این ماجراهاست، او می‌زند و می‌بَرَد تا بعدها، معلوم شود او پول‌ها را چگونه به فنا داده یا گیرِ چه کسی افتاده است… فقط این وسط، ساده‌لوحانی چون آن طفلک دخترکِ خُراسانی و پدرش هستند که چون نمی‌توانند در برابرِ وسوسۀ طمع، ایستادگی کنند، گاهی چنان لطمه‌ای می‌بینند که تا آخرِ عمر هم نمی‌توانند کمر راست کنند، حتا امکان دارد برخی‌شان از شدّتِ اندوه و پشیمانی، دِقّ کنند.

یک بارِ دیگر، پیش از بلند شدنِ بویِ گَندِ قضایا، آقایِ رئوف تلفن می‌زند که:

ـ آقا! بیا با یکی از دوستانت صحبت کن!

ـ دوست؟!

صداهایی از آن‌سویِ خط می‌آید و بعد، صدایی زنانه، با لهجۀ جنوبی:

ـ سِلام… خوبی شما آقا زراعتی؟

ـ سلام. ممنونم. شما چه‌طورید؟

ـ نشناختی؟

ـ نه متأسفانه…

ـ منم… ژینوس…

ـ ژینوس؟… عجب!… این‌جا چه می‌کنی شما خانم؟

خانم ژینوس یکی از زنانِ مشهورشدۀ جنوبِ ایران است، به‌سَببِ فعالیت‌هایِ اجتماعی‌اش و نیز یکی دو مستندی که در موردِ او تهیه و پخش شده است. ما البته همدیگر را از نزدیک نمی‌شناسیم و من ایشان را جز در آن مستندها، ندیده‌ام. احتمالاً مرا از طریقِ دوستِ فیلمسازی می‌شناسد که سازندۀ آن مستندها بوده است. و حالا هم که آقایِ رئوف، این وسط، برایِ «وصل کردن» آمده است!

ـ هیچی… ماجرا ما طولانیه… ئی رژیم….

(تویِ دلم می‌گویم : «بفرما! خانمِ ژینوس هم یاد گرفته، “رژیم، رژیم” می‌کند!» و فکر می‌کنم: «چه شده که این زنِ شوهردار که چند تا بچّه هم دارد، از آن روستاها و آن شهرِ پَرت‌افتاده مجبور شده بیاید سوئد؟… آن هم کجا؟… پیشِ آقای رئوف…»)

حرف‌هایی می‌زند در و بی‌در: جانش در خطر بوده، آقایِ رئوف به دادش رسیده و کمکش کرده که بتواند تنهایی بیاید این‌جا و…

بعد هم قرار می‌شود وقتی همدیگر را دیدیم، مفصل، ماجراهایی را که از سر گذرانده، برایم تعریف کند.

این همان خانمی بوده که صرّافانِ شهرِ ما گفتند همراهِ آقایِ رئوف در کازینوِ آن شهر، جولان می‌داده است: با ناخن‌هایِ بلندِ لاک‌زده، مویِ سرِ رنگ‌کرده، هفت قلم بَزَک کرده، شیک و پیک…

بعدهاست که جَسته‌گریخته باخبر می‌شوم آقایِ رئوف گویا با ایشان هم از همین طریق‌ها تماس گرفته و بعد هم او را تشویق کرده و آورده این‌جا و مدتی بعد، وقتی این زن به ماهیّتِ این آقا پی می‌بَرَد، پشیمان و سرافکنده، می‌رود سراغِ همشهری‌هایش و دیگر نمی‌دانم چگونه باز توانسته برگردد سرِ خانه و زندگیش در ایران خوشبختانه…

در این سال‌ها، هیچ کس هیچ خبری از آقایِ رئوف نداشته و ندارد. طبقِ معمول، شایعات البته هست: یکی می‌گوید: «سوئدی‌ها پس فرستاده‌اندش به ایران و حالا آن‌جا، در زندان است و دارند خدمتش می‌رسند.» که این خبر البته حقیقت ندارد.

دیگری می‌گوید: «زندان است در همین سوئد…» که اگر در این کشور، به زندان هم افتاده باشد، حالا دیگر آزاد شده و جایی، احتمالاً در همان شهرِ محلِ سکونتِ قبلی‌اش، مشغولِ زندگی است و…

نشستنِ گَردِ گذشتِ زمان کم‌کم موجب از یاد رفتن می‌شود؛ به‌خصوص در این زمانه که هر روز و هر ساعت، خبرهایی می‌رسد داغ‌تر و غریب‌تر از خبرهایِ روزها و ساعت‌هایِ پیش…

تا این تلفنِ اخیرِ آقانعمتِ ما از استکهلم که خبرِ تلفن زدنِ آقایِ دکتر سامی را می‌دهد و جایزۀ مخصوصِ «الکترولوکس» را که اهدا شده است به کتابِ تازه‌منتشرشده توسطِ ما…

صدایِ این آقایِ دکتر سامی صدایِ همان آقایِ رئوفِ خودمان است!

پس معلوم می‌شود ایشان باز فعالیّت‌هایِ «فرهنگی»شان را از سر گرفته‌اند!

دو چیز امّا در این میان، مایۀ حیرت من می‌شود:

اوّل این‌که چنین آدمِ زرنگی که باید باهوش هم باشد و هست، چه‌طور ذهنش را به‌کار نینداخته راه و روش و شِگردِ تازه‌ای پیدا کند برایِ حُقّه‌بازی و کلاهبرداری؟ فقط آمده اسمِ «وُلوو» را عوض کرده و حالا مُدعی شده «الکترولوکس» جایزه می‌دهد؟

دوّم (که در واقع، به من خیلی برمی‌خورَد!) این‌که وقتی در این میان، این آقا اسمِ مرا می‌شنود، چرا باز قضیه را دنبال می‌کند؟ یعنی چه فکری کرده؟ فکر کرده من سن و سالی اَزم گذشته و دچارِ آلزایمر شده‌ام؟ یادم رفته آن ماجراها را؟ یا فکر کرده شاید افزایشِ مشکلاتِ روزگار سبب شده که من هم دیگِ طمعم این بار به جوش بیاید؟ یا تصور کرده ـ بلانسبتِ همه ـ من این‌قدر خرم که باور می‌کنم ادعایِ ایشان را؟ این بابا که یک بار ما را امتحان کرد و نتیجه را دید…

فردایِ آن روز، ساعتِ یک، نمی‌روم کتابفروشی. نه این که عَمداً نروم، هنوز مهمان‌هامان هستند و باید بمانم خانه.

یک و رُبع است که تلفنِ دستی‌ام زنگ می‌زند. آقایِ دکتر سامی هستند:

ـ آقا! (در این «آقا»گفتنش چنان تحکم و شماتتی هست که نگو!) شما که نیستید در مؤسسه…

نود و نُه در صد مطمئنم نه کسی را فرستاده، نه خودش رفته است. حتماً زنگ زده به تلفنِ کتابفروشی. چون دیده کسی گوشی را برنمی‌دارد، حالا، این‌طوری دستِ پیش را گرفته است.

می‌گویم: «باید ببخشید آقایِ دکتر… عرض کردم خدمتتون که مهمان دارم.»

ـ یعنی چه آقا! مسخره کرده‌ین شما ما رو؟… این همکارِ من رفته آن‌جا، دو ساعت پشتِ در وایستاده…

ـ دو ساعت!؟ الان یک ربُع گذشته از ساعتِ یک، آقایِ دکتر!

ـ حالا هرچی… شما نیستین که…

مکثی می‌کنم. خنده‌ام گرفته از لحنِ عصبیِ آقایِ دکتر. سعی می‌کنم لحنی کاملاً خونسرد داشته باشم:

ـ حالا اشکالی نداره آقایِ دکتر… من خونه‌م… این دوستِ همکارِ شما ماشین داره؟

ـ ماشین؟!… چه‌طور مگه؟

ـ هیچی… گفتم اگه ماشین داره، آدرس بدم بیاد این‌جا ببینم ایشون رو… با هم صحبت کنیم…

می‌توانم قیافه و حالتش را مُجسم کنم، گرچه هنوز ایشان را زیارت نکرده‌ام از نزدیک… تقریباً فریاد می‌زند:

ـ بُرو بابا، خدا پدرت رو بیامُرزه… ما رو گذوشته‌ی سرِ کار تواَم…

تلفن قطع می‌شود.

حیفم می‌آید لذّتِ این شیطنت را با آقا نعمت قسمت نکنم. تلفن می‌کنم به او و ماجرا را برایش تعریف می‌کنم. هر دو می‌خندیم.

یکی دو روز بعد، برایِ یکی از دوستانم جریان را دقیق و مفصل تعریف می‌کنم و می‌گویم: «بیا من شماره این آقایِ دکترو می‌گیرم. این کُد رو هم اوّل می‌زنیم که شماره ما نیفته و معلوم نشه. تو زنگ بزن به‌ش بگو آقایِ رئوف…»

شمارۀ آقایِ دکتر سامی را می‌گیریم. بعد از یکی دو زنگ، گوشی را خودش برمی‌دارد:

ـ اَلو؟…

دوستم که کُلاً انسانِ آرامی است و همیشه لحنِ متین و ملایمی دارد، سلام می‌کند و می‌گوید: «آقایِ رئوف؟»

ـ شما؟…

ـ ببخشید… من با آقایِ رئوف کار داشتم.

پس از کمی مکث:

ـ نه‌خیر آقا… اشتباه‌ست.

و قطع می‌کند.

بسیار خوب… پس مشخص می‌شود که طرف خودِ همان آقایِ رئوف است و من خطا نکرده‌ام. پیداست هول شده، وگرنه وقتی کسی تلفن می‌کند به کسی و اسمی دیگر، اسمی ناشناس برایِ شنونده را می‌گوید، این طرف نمی‌پرسد: «شما؟» یک کلمه، همان اوّل، می‌گوید: «اشتباه‌ست.»

روزِ بعد، دوستِ دیگری می‌آید. ماجرا را برایِ او هم تعریف می‌کنم. بعد، از او هم می‌خواهم به‌همان ترتیب، زنگ بزند به شمارۀ آقایِ دکتر سامی.

ـ اَلو؟….

ـ ببخشید… من همین الان، اومده‌م محلِ کارم. می‌بینم این شماره تلفن رو بروبچه‌ها نوشته‌ن و دو تا اسم هم یادداشت شده این‌جا کنارش: دکتر سامی و رئوف… عذر می‌خوام… شما؟…

که هوارِ طرف از آن‌سویِ خط بلند می‌شود:

ـ آقا!… شما دیروزَم زنگ زدی به من… شماره‌ت هم که نیفتاده… چرا مزاحم می‌شی؟

دوستِ من حیرت‌زده، خنده‌اش گرفته:

ـ من اولین باره به شما زنگ می‌زنم… فقط یه سؤال کردم… چرا عصبی می‌شید شما؟

ـ پس چرا شماره‌ت نیفتاده؟

ـ شماره؟… خُب… اشکالی داره؟

ـ شما با کی کار داری اصلاً؟

ـ من؟… نمی‌دونم… با آقای رئوف… یا… نه… با دکتر سامی….

ـ آقایِ رئوف کیه دیگه؟… من دکتر سامی هستم… چی‌کار داری شما؟

ـ ببخشید آقا!… اصلاً من معذرت می‌خوام. شما عصبانی هستید. بهتره مزاحمتون نشم. من که کاری ندارم با شما. شما تلفن کرده بودید به من…

ـ من؟!… به شما؟!… اصلاً شما کِی هستی؟… اسمت چیه؟… از کجا زنگ می‌زنی؟

دوستم که دیگر نمی‌تواند جلوِ خنده‌اش را بگیرد، تلفن را قطع می‌کند.

خوب می‌دانم که این‌گونه کارها درست نیست و واقعاً ناراحتم از انجام دادنشان، اما باید مطمئن شوم که آیا طرف خودش است یا نه.

روزِ بعد، یکی از دوستانِ جوانِ دانشجو می‌آید کتابفروشی. ماجرا را مختصر و مفید، برایش تعریف می‌کنم. باورِ آن برایش دشوار است. قرار می‌شود یک تلفنِ دیگر هم بدهم او بزند و دیگر تمام کنم این بازی را…

ـ آقایِ دکتر سامی؟

ـ بله، بفرمایید… شما؟

ـ من حسن‌پور هستم. از بستگانِ آقایِ دکتر زند مقدم…

ـ از کجا زنگ می‌زنید شما؟

ـ من دانشجوَم… از آلمان…

ـ پس چرا شماره‌ت نیفتاده؟

ـ اجازه بفرمایید آقایِ دکتر!… من از دانشگاه دارم تلفن می‌کنم… آقایِ دکتر مقدم به من تلفن کردند و از من خواستند به این شماره زنگ بزنم و اطلاعاتی کسب کنم در موردِ جایزه‌ای که به کتابِ ایشان داده شده… گویا این آقایِ زراعتی… خُب… ایشون اخلاقشون این‌جوریه…. باعثِ دلگیریِ شما شده‌ن… من خواستم…

که صدایِ طرف بلند می‌شود:

ـ شما هم یکی از اون‌ها هستی. الان چند روزه مزاحم من می‌شید. تلفن‌هاتون هم که شماره نشون نمی‌ده.

ـ آقایِ دکتر! این چه فرمایشیه؟ کی مزاحم شما شده؟ حالا اجازه بفرمایید من خودم میام سوئد، خدمتِ شما…

ـ نه‌خیر آقا!… لازم نکرده… اصلاً چه جایزه‌ای؟…

بالکُل، انکار می‌کند این بار، تمامِ قضایا را.

دوستِ جوانِ من معذرتی می‌خواهد و تمام.

با دوستِ ژورنالیستم که در رادیو پژواک کار می‌کند و گزارش‌هایِ سال‌هایِ گذشته را در موردِ هیاهویِ آن «جایزۀ وُلوو» او تهیه کرده بوده، تلفنی صحبت می‌کنم و ماجرا را می‌گویم.

ـ پس باز سر و کلۀ این آقایِ رئوف پیدا شده… فعالیّت‌هاش رو شروع کرده… اتفاقاً، ما در رادیو قصد داشتیم یه گزارشی تهیه کنیم در موردِ همون پرونده قدیم که گویا یکی دو تا از وُکلایِ شاکیان هنوز دنبالشَن.

شمارۀ آقایِ دکتر سامی را می‌دهم که زنگ بزند ببیند آیا این همان آقایِ رئوف است یا نه.

روزِ بعد، دوستم تلفن می‌کند:

ـ زنگ زدم به‌ش که: من فلانی‌ام از [رادیو] پژواک… گفت بله، شما رو می‌شناسم. بعد گفتم خبردار شده‌یم کتابی جایزۀ الکترولوکس را بُرده. خواستم اطلاعاتِ بیش‌تری بگیرم. طرف کُلاً زد زیرِ همه‌چیز. حتا مُنکر این شد که به نشرِ ارزان و نعمت هم تلفن زده بوده. بعد هم گلایه کرد که درین چند روزه، مزاحمش می‌شن و اصلاً باید این شماره موبایل رو عوض کنه… و خداحافظی کردیم… آره، خودشه، همون رئوفِ معروف…

بعد می‌پرسد: «اگه گزارشی تهیه کنیم برایِ رادیو که با یکی از وُکلا و یکی از شاکیانِ ماجرایِ وُلوو هم مصاحبه کنیم، شما حاضری مصاحبه کنی؟»

می‌گویم: «چرا که نه؟… همین حرف‌ها رو می‌زنم. مُنتها، اسمِ طرف رو انگار نباید ببریم.»

می‌گوید: «خُب، آره دیگه… حالا ببینیم این دادستانی هم قبول می‌کنه مصاحبه کنه یا نه.»

همان روز، تلفنی، مصاحبه‌ای می‌کند با من. قرار می‌شود مصاحبه در یکی از برنامه‌هایِ هفتۀ آینده پخش شود. من همین قضایا را با توجه به آن سابقه و این‌ها، کوتاه و فشرده، می‌گویم و آخرسر، اظهارِ تأسف می‌کنم که چرا باید میانِ ما ایرانیان، در این اوضاع، هم‌میهنانی پیدا شوند که از ایشان چنین اعمالی سر بزند، همه مایۀ آبروریزی؟…

چند روز بعد، دوستِ ژورنالیستم تلفن می‌کند:

ـ مسؤلان موافقت نکردند با پخشِ این گزارش و این مصاحبه‌ها. به‌دلیلِ همان حرفِ دادستانی که بهانه‌ای حقوقی آورده بود و…

گزارش و مصاحبه‌ها و از جمله مصاحبۀ من که در پایانش، آن «پیامِ» آموزنده(!) را هم داده بودم، در مُحاقِ آرشیوِ رادیوِ فارسی‌زبانِ سوئد می‌مانَد.

دیگر هیچ خبری از جایزۀ «الکترولوکس» نمی‌شود.

*

چندی پیش، فیلمِ مستندی دیدم در بارۀ جوانی که در یکی از روستاهایِ لُرستان، از توریست‌هایِ فرنگی پذیرایی می‌کند و خانه‌اش را کرده مهمان‌خانه و کلّی شهرت و محبوبیّت و درآمد کسب کرده است.

آخرهایِ آن مستند، از سوئد به آن جوان تلفن می‌شود که به‌پاسِ فعالیت‌هایش، یکی از مؤسساتِ فرهنگی کشورِ سوئد قرار شده جایزه‌ای به او بدهند. مبلغِ جایزه بالاست. فقط او باید خودش را برساند به استانبول در ترکیه و معادلِ چند میلیون تومن بریزد به یک شماره حساب و رسیدِ بانک را تحویل بدهد به نمایندۀ آن مؤسسه که از سوئد راهیِ ترکیه شده است و منتظرِ این جوانِ هوشیار و کوشاست.

در آن مستند، شوقِ فراوانِ آن جوانِ سادۀ روستایی را می‌بینیم که چطور قند در دلش آب شده بابتِ دریافت چندصد هزار یورو جایزۀ مؤسسۀ فرهنگیِ سوئدی!

یکی از صحنه‌هایِ مستند، مکالمۀ تلفنیِ آن جوان با نمایندۀ ایرانیِ مؤسسۀ کذائی است.

از آن سویِ خط، صدایِ آقایِ رئوف (دکتر سامی) کاملاً قابلِ تشخیص است. فقط معلومم نمی‌شود این بار، با چه اسم و رسمی پا به میدانِ فعالیّت‌هایِ خاصِ خود گذاشته است.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷