محمد محمدعلی؛ وارثان درگذشته   

محمد محمدعلی؛

وارثان درگذشته                                                                                            

داستانی کوتاه  طرح نمایشنامه­ای بلند

 

نویسنده، پس از دیدن جنب و جوش همسرش در آشپزخانه، سیگارش را خاموش می کند، خودکارش را می اندازد کنار کاغذها و کتاب های روی میزتحریر. می رود بالای سر سه جنازه در وسط اتاقی دراز و باریک، آستین های پیراهنش را بالا می زند. پس یخه لباس مرد نارنجی پوش را می گیرد و کشان کشان می برد به انتهای اتاق و تکیه می دهد به دیوار کوتاه آشپزخانه اوپن. با صدای بلند می گوید:” کاش لیاقت این لباس را داشتی.”

جلوآینه دستشویی با تکرار جمله قبلی، نگاهی می اندازد به موهای خاکستری خودش و آن مرد نارنجی پوش. پس از شستن دست و صورتش برمی گردد بالای سر جنازه خودش و همسرش. مردد است حالا چه کاری بکند. بر می گردد پشت میز و مشغول نوشتن می شود.

به محض شنیدن صدای گوش­خراش آبمیوه­گیری، کلافه، از کیف کنار صندلی میزتحریر شکلاتی بزرگ در می آورد و منتظر می­ماند. همسرش با لیوانی آب پرتقال به میز کار نویسنده نزدیک می شود. لیوان را می گذارد گوشه میز. نویسنده هم به نشانه تشکر، شکلات را می­دهد دستش. می­گوید:” دیروز گفتی فشارت افتاده.” هر دو شروع می کنند به خوردن و نگاه کردن به آن مرد نارنجی­پوش.

نویسنده       از بچگی آدم لجوجی بود.

زن             من هم هر چه گفتم به خرجش نرفت.

         همسر نویسنده خندان می­رود طرف اتاق خواب. لحظه­ای بعد، نویسنده سرفه­کنان و نالان همسرش را صدا می زند. زن گویی که گیج خواب باشد، تلوتلوخوران می آید. پس از دور زدن میز کار نویسنده، یله می شود بالای سر جنازه خودش. نویسنده هم سرفه­کنان و نالان از پشت میز کار می آید و یله می­شود پشت جنازه خودش. هر دو با دیدن رنگ پریده و نفس تنگی هم، وحشت زده می فهمند که به هم زهر خورانده­اند. تو صورت هم جیغ می­کشند. جیغی ممتد و با حسرت.

زن      می گذاشتی من تو را بکشم تا لااقل با ظاهری مظلوم از دنیا می­رفتی. جامعه ادبی-هنری سوگوارت می­شدند. مطبوعات بیشتری درباره مرگ نابهنگامت جنجال می­کردند. بعد از کالبد شکافی، من می­افتادم زندان و تو در آن دنیا  حور و غلمان بیشتری نصیبت می­شد.

 

نویسنده       دلم نیامد تو در جهنم دنیای پس از من بمانی و زجر بکشی و من روی نیمکت­ها و سکوهای مرمری آن بهشت موعود بنشینم و در حال نگاه کردن به آن اندام های موزون و آبنماهای پر از شیر و عسل، فکر کنم آمده­ای  سر قبرم تا به من  ناسزا بگویی و گاهی هم افتخار کنی، یا دل بسوزانی به آن همه قلم صد تا یک قازی که طی این سالها در این روزنامه­ها و آن مجله­ها زدم و تو را در تنگنای مالی گذاشتم.

زن         بعدا درباره دل­رحمی و احساس مسئولیت  تو صحبت می­کنیم. یادت هست این بیچاره­ای که دو بار کشتیم بر اساس چه نیازی بود؟

نویسنده      اولی سیر کردن شکم از راه ایجاد هیجان کاذب و فروش رویا و دومی پاسداری از شرافت.

زن          درباره پاسداری از شرافت بعدا صحبت می کنیم. تو با ریتم و ضرباهنگ تند، حوادث معمولی قابل پیش­بینی تکراری را با مرگ کاراکتری محبوب یا منفور به خورد مردم می دهی.

نویسنده       تنها چیزی که در این زندگی قطعیت دارد مرگ است.

زن          تو  بس که از تکنیک­های تکراری استفاده کردی همان مرگ را که مهم­ترین حادثه زندگی هر کسی است امری پیش پا افتاه جا انداخته­ای.

نویسنده      حرف آخرت را بزن.

زن          بارها به تو گفتم که کشتن چه در واقعیت و چه در رویا چه برای پر کردن شکم و چه یافتن شهرت و قدرت و بهانه­های دیگر هیچ کار خوبی نیست. ولی تو قبول نکردی. البته من هم پافشاری نکردم. اما از همین حالا  دیگر دست­نوشته­هایت را تایپ و همفکری نمی­کنم.

نویسنده    حالا که حرف­های تازه می­زنی بگو منطق تو چه بود در کشتن من؟

زن       چیزی نبود جز خیانت هر روزه ذهنی تو به خودم. می­دانی تا حالا در داستان­های کوتاه و بلندت علاوه بر کشت و کشتار قهرمان­ها و ضد قهرمان­ها حوالی چند دختر و زن  چرخیده­ای و همگی حتی بداخلاق­ترین شان را از من خوشگل­تر  و خوش­پوش­تر جلوه داده­ای؟

نویسنده    تو مرا بابت تخیلات و ایجاد تعلیق و کشش داستان­هایم محاکمه می­کنی در حالی که من در جهان واقع همیشه آدمی پایبند خانواده و  رعایت اصول اخلاقی بوده­ام.

زن       نویسنده­ای که در تنهایی با شخصیت­های داستانی­اش اعم از زن و مرد زندگی می کند، در غم و شادی آنها شریک می­شود، حتی با آن­ها می­خورد و می­خوابد و می­نوشد و بعد آنها را به چاه ذلت یا به عرش اعلا می­رساند، اما حال واحوال پدرزن و مادرزنش را نمی­پرسد، آدم قابل اعتمادی نیست.

نویسنده     ای خانم! پس از این همه سال زندگی مشترک بی ذاق و ذوق، انگشت روی چه چیزهایی می­گذاری! این که رقت قلب در تنهایی بیاید سراغ تو یا به اجبار بروی طرفش خیلی فرق می­کند، این­که کسی وادارت کند او را بکشی یا این­که تو کسی را به  زور بکشی خیلی فرق می­کند.

زن        من بلد نیستم مثل تو عیب­هایم را پشت کلمات قشنگ و بی معنی قایم کنم و بعد یکباره آن­ها را حسن خودم جلوه بدهم.

نویسنده     این همه بی رحم نباش عزیز.

زن          این تویی که همه چیز را با بی رحمی فدا می­کنی تا داستانت پیش برود.

نویسنده      من آدمی تنهام، اما انگار برای تو تنهایی من ویترین روشنفکری است برای جداسری و تحت تاثیر قراردادن دیگران. خیلی متاسفم.

زن      پیشنهاد بده مؤسساتی درست کنند و خانم­هایی به کار بگیرند که علاوه بر مهارت در پخت و پز و شستن لباس و فراهم کردن تختخوابی گرم و نرم با مقوله عمق بخشیدن به تنهایی هم آشنا باشند.

نویسنده       پیشنهاد بدی نیست. از شوخی گذشته افسوس که دیگر مجالی نداریم برای تجربه این روش زندگی. شاید اگر دوباره زنده شویم پیشنهاد کنم آن مؤسسات طی فرایندهای علمی، زن­ها و مردهای هم­خون و هم فکر را در کنار هم قرار بدهند تا ذهن هم را بخوانند و بی جنگ و جدل لفظی و فیزیکی در همسویی کامل با هم زندگی کنند.

زن        هر چند بوی طنزی سازش­کارانه می­شنوم، اما کماکان سر حرفم هستم. پشیمانم  به تو که از نظر ذهنی، اغلب رفیق راهم نبودی زهر خوراندم. کشتن هر کس چه در واقعیت و چه رؤیا، چه شفاهی و چه کتبی دربرگیرنده هیچ یک از امتیازات ادبی و فضائل انسانی نیست. تراژدی و ملودرام احمقانه­ای است که بعضی نویسندگان پر نویس عامه پسند از جمله تو از آن سود می­برند برای تحمیق و ایجاد سرگرمی برای خوانندگان احساساتی. بیا در این دم آخر قول بده دیگر برای جلب خواننده بیشتر به بهانه­های دم دستی کسی را نکشی.

نویسنده       هرچند نقش مصلح اجتماعی به عهده گرفتی و من دوست ندارم، اما اعتراف می­کنم دلیل محکمی نداشتم برای کشتن تو. فقط فکر کردم اگر متن همراه مصیبت باشد، خوانندگان بیشتری جذب آن می­شوند و بعید نیست یکی چند ماه بی دغدغه قسط خانه زندگی کنیم. اما کدام نویسنده­ای است که ته دل از خوانندگان بیستر روگردان باشد؟ البته این میان….

زن         بله، این میان نویسندگانی هم هستند که به رغم گرفتاری­های مالی دنبال خوانندگان خاص و فرهیخته می­گردند.

نویسنده  راستش اگر رمان “وارث درگذشتگان” را تمام نکرده بودم، اگر مجالی می­گرفتم از این ناشر قراضه اصلاحش می­کردم.

زن       حالا که به این فهم و سلیقه تازه رسیده­ای، من هم شهرستان نمی­روم و هزینه دیدن پدر و مادرم را می­دهم قسط این ماه و ماه بعد.

زن از کنار جنازه خودش برمی­خیزد و می­رود طرف میز تحریر و صفحاتی از رمان روی میز را پاره می­کند. نویسنده با چشمان بسته جیغ خفه­ای  می­کشد و  “نه ” بلند او همزمان می­شود با صدای آژیر خطر و فرو افتادن بمب یا موشکی در همان حوالی. به محض خاموش شدن لامپ ­های خانه، مرد نارنجی­پوش سیگاری می­گیراند و در پرتو نور کبریت برمی­خیزد و تلوتلوخوران از کنار جنازه زن و نویسنده رد می­شود. از اتاق بیرون می رود. از حیاطی باریک و دراز می­گذرد. آهسته و بی صدا در خانه را باز می­کند و قدم به کوچه می­گذارد. کوچه نیمه خاموش است و همهمه­ای گنگ از دور به گوش می­رسد. بوی خوشی به مشام می­رسد… نویسنده، از حالت سکون درمی­آید. از کنار جنازه خودش برمی­خیزد و با شمع روشن می­نشیند پشت میزتحریرش.

نویسنده      هر چند بی اجازه پاره کردی، اما قبول کردم دیگر نباید بی خود و بی جهت و برای سرگرمی کسی را محکوم کنیم و سرسری بکشیم. مخصوصا این روزها که جوان­ها در جبهه­ها و زندان­ها، بی گناه بی گناه بی هیچ دادرسی می­میرند.

زن         وقتی جنگ و کشت و کشتار به اوج خود می­رسد، بعید نیست یکباره تمام شود و روسیاهی بماند به زغال.

نویسنده      وقتی معلوم نیست آنچه که حس می­کنیم و می­اندیشیم واقعی است، نشان دادن قطعیت نوعی بیرون آمدن از بلاتکلیفی است.

زن        ممکن است خالق اثر هم فریب بخورد؟

نویسنده    وقتی آقایان زعما می­گویند خالقان فریب­دهندگان و حیله­گرانی قهارند، پس بعید نیست فریب هم بخورند.

زن       کاش کسی بود و از دوران کودکی به ما آموزش می­داد که چگونه حقایق را ببینیم.

نویسنده    باید شخصیت­هایی خلق کنیم که قادر باشند هم جواب هم­نسلان خود را بدهند هم نسل آینده را.

زن         امید بستن به آیندگان چیز خوبی است، اما حالا ما هم وظیفه داریم پاسخ پرسش­هامان را خودمان پیدا کنیم. یادم نیست چه کسی گفته من می­اندیشم پس هستم.

نویسنده      جناب دکارت اعتماد به نفس بالایی داشته در گفتار. فکر می­کنم مقصودش این بوده که آدمیزاد چون می­اندیش قادر است هم خالق باشد هم مخلوق.

زن       من و ما هم باید ایمان بیاوریم به آن چه هستیم و باید باشیم. هرچند شکل حیوانات وحشی نیستیم، اما برای سیر کردن شکم خود همنوعان خود را می­کشیم، هم برای جاه­طلبی و تفنن. این آخری منتهای زشتی است.

نویسنده     این آخری منتهای زشتی درون آدمیزاد است.

در این لحظه، آسمان رعد و برق می­زند و اندکی بیش از اندکی ادامه می­یابد. در لابلای صداها و روشنایی و تاریکی، جملات کوتاهی درهم از زن و نویسنده به گوش می­رسد. نویسنده  صفحات پاره شده رمانش را جمع می­کند و درون کیسه زباله آشپزخانه می­ریزد. در کیسه را می­بندد و می­برد طرف حیاط.  بوی بدی به مشامش می­رسد.

از کنار گلدان­های کوچک شکسته می­گذرد و قدم به کوچه نیمه تاریک خیس می­گذارد. پس از نگاهی به دور و برش، کیسه زباله را می­برد طرف جایگاه آشغال­ها که سر کوچه است و زیر دیواری کاهگلی از بقایای باغی مخروبه. حسی وادارش می­کند پشت سرش را نگاه کند. کسی نیست، اما همین که به مخزن زباله نزدیک می­شود، صدای سلامی می­شنود. خود را به نشنیدن می­زند. پس از مکثی کوتاه  کیسه زباله را در جعبه سیاه می­اندازد و برمی­گردد طرف خانه. احساس می­کند سایه مرد بلند قامتی دنبالش می­آید. صدایی در گوشش می­پیچد: “چرا جواب ندادی نارفیق؟” نویسنده وحشت زده بازمی­ماند از حرکت. مرد نارنجی­پوش را می­بیند که کیسه زباله در دست با واکی تاکی به کسی می­گوید: “بله برادر، از مدار بسته دیدی که پشیمان شده از راه و روش گذشته.”

نویسنده می­دود طرف در حیاط و می­رود تو، اما در بسته نمی­شود. با دیدن چکمه بزرگ و زمخت مرد نارنجی­پوش، سر بلند می­کند تا چهره او را از پشت عینک دودی و شب­کلاه سیاه شناسایی کند که با یک کف گرگی محکم، وسط حیاط ولو می­شود. مرد نارنجی­پوش،کیسه زباله را می­دهد دست چپ و با دست راست پس یخه نویسنده را می­گیرد و کشان­کشان می­برد طرف در ورودی ساختمان. در راه یک پای نویسنده می­رود در آب حوض کوچک و خیسی آن می­دود روی موزائیک­های ترک­خورده اتاق پذیرایی. مرد نارنجی­پوش نویسنده را تکیه می­دهد به دیوار کوتاه آشپزخانه و کیسه زباله را پرت می­کند طرف میز تحریر. همین که مرد نارنجی­پوش به اندام زن خیره می­شود، نویسنده برمی­خیزد. پس از گلاویزی نفس­گیر، سرانجام عینک دودی و شب­کلاه سیاه را از سر و صورت مرد نارنجی­پوش برمی­دارد. پس از حیرت و افسوسی کوتاه، طی جدالی پر صدا، سر نویسنده به لبه میز تحریر می­خورد و خون از بالای شقیقه­اش سرازیر می شود.

نویسنده       حدس نمی­زدم، تو آشنای قدیمی و بچه محل سابق شنود گذاشته باشی. خجالت نکشیدی دو دوزه بازی کردی؟

نارنجی پوش     تو بودی که دو دوزه بازی کردی، نه من.

نویسنده      من در نوشته قبلی نقش قاتل پدرم را دادم به برادر تو و در نوشته فعلی پای تو را کشیدم وسط. اما تو در واقعیت سر مرا شکستی. من حالا از کش دادن آن خصومت غیر موجه خودم پشیمانم. پشیمانم که نتوانستم نگاه انسان­گرایانه داشته باشم.

نارنجی پوش   شنیدم زنت تشویقت کرده دست بکشی از کشت و کشتار و این گونه نوشتار.

نویسنده      تو هم دست بکش و اجازه بده از این تاریخ به بعد مثل آدم­های متمدن زندگی کنیم.

نارنجی­پوش با آمدن برق و روشن شدن لامپ ها، لبخند پت و پهنی بر لب می­آورد. در تاکی واکی می­گوید: “مستقرم.”

نویسنده      از همین جا جار می­زنم من و همسرم نتیجه گرفتیم، خون و خونریزی چه در واقعیت و چه در رؤیا کاری بیهوده و غیرانسانی است.

نارنجی پوش      تو برادرم را در زمان شاه به حکم قصاص فرستادی بالای دار. فکر می­کردم با کمی بالا و پایین از جنس خودم هستی ولی حالا با وضعیت جدید آن پرونده خاک­گرفته به جریان­ افتاده و تو باید بگویی چرا پدرت سهم مادر خدابیامرز مرا خورد. باید بگویی آن گنجی که سالها پیش از انقلاب در حاشیه کویر پیدا کردند، حالا کجاست و سهم من و برادر مرحومم چقدر است.

نویسنده      بهانه­های غیرمنطقی نگیر. در آن دادگاه صالحه ثابت شد و مطبوعات هم نوشتند که آن گنج، آن صندوقچه، پر از سکه­های تقلبی بوده و مادر تو به عنوان شریک جرم دچار توهم شده که پدر من طلاها را فروخته و هیچی به  او نداده.

نارنجی پوش     کسی که طالب خون و خونریزی نیست باید شهامت رویارویی با هر حقیقتی را داشته باشد. حقیقت این است که من و تو تا ابد سر ارث و میراث دعوا داریم. برادر من بابت همان سکه­ها پدر تو را کشته. تو هم برادرم را با پول و پارتی و پدرسوختگی و شلوع­بازی در مطبوعات آن زمان قصاص کردی. من اما حالا آمده­ام انتقام مادر و برادر خدابیامرزم را از تو بگیرم. چون برادر من در پی احقاق حق خود برآمده بود، عدالت این بود که فقر و  فلاکت نصیب خانواده تو بشود، نه من. علاوه بر این­ها تو به عنوان نویسنده چند مشکل منکراتی مثل مصرف الکل و خانم­بازی هم داری که حالا با وجود من همه می­آیند روی آن پرونده ودعوای ارث و میراثی. کسی که می­نویسد ما وارث درگذشتگان خویشیم نباید حالا مثل بزدل­ها ادای قهرمان­های انسان­دوست و مصلح اجتماعی را دربیاورد.

نویسنده       من نوشتم ما وارث سرنوشت درگذشتگان خویشیم، اما این به آن معنا نیست که گوشه­ای بنشینیم، دست روی دست بگذاریم، و چون وارث درگذشتگان خویشیم، در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان خود نباشیم. یا حتی ندانیم چه بر سرمان آمده که نتیجه گرفته­ایم، ما وارث سرنوشت درگذشته­گان خویشیم.

نارنجی پوش     این جمله­ها را من باید می­گفتم نه تو.

نویسنده      بار دیگر می­گویم، اگر سکه­های آن سمسار کلاش نزول­خور واقعی بود و من سهمی از آن گنج برده بودم، لابد وضعم این نبود که حالا حاشیه شهر بنشینم و قلم صد تا یک قاز بزنم برای این ناشر و آن مجله و روزنامه. در خصوص تغییر عقیده­ام به اطلاع می­رسانم مجسمه نیستم که تاثیر نپذیرم. من هم مثل خیلی­ها با دیدن این خون و خونریزی­های وحشیانه متحول شده­ام. بارها مرده و زنده شده­ام تا رسیده­ام به جایی که بگویم در پی تغییر سرنوشت خود و اطرافیانم هستم.

نارنجی پوش    دارم کسانی را که شهادت بدهند تو در غیاب این زن، زنان خوش آب و رنگی به خانه آورده­ای و با آنها خورده و خوابیده و سوژه تهیه کرده­ای برای ضدانقلابی­های خارج کشور. کافی است در یک صحنه سازی هماهنگ شده ثابت کنم یکی از آنها تو را کشته و انداخته کنار همان دستگاه تقطیر و خمره­های شراب که توی زیرزمین خانه­ات زیر پوشال­ها قایم کرده­ای.

نویسنده        مطمئن باش از این انتقام­گیری مسخره هیچ نصیبی نمی­بری، چون به دلیل تکرار کلیشه­ای شده و جذابیتش را از دست داده. اما درعوض باعث می­شوی آثار من مدتی فروش برود و بعید نیست همسرم این خانه کوچک کلنگی خارج محدوده را بفروشد و برود آپارتمانی بالای شهر بخرد و به جای پیکان قراضه، ماشینی مدل بالا بندازد زیر پاش و دل تو را بیشتر بسوزاند.

نارنجی پوش     بی­خودی رؤیابافی نکن. شعار هم نده. من هم استاد تکرار و کلیشه­ام. به زبان خوش برگرد جای اولت.                                شعارهای حقوق بشری و احقاق حقوق فردی و اجتماعی و وجدان بشری را فراموش کن تا گربه شاخت نزند. همسرت هم در امان بماند.

نویسنده        من دیگر از مرگ و انتقام­گیری و خشونت چیزی نمی­نویسم. آرزو می­کنم تو هم به سهم خود دنیای بدشگون خودت  را سوق بدهی طرف قوانین انسان دوستانه و صلح­طلبانه و همزیستی­های مصالحت­آمیز.

نارنجی پوش    اگر بار دیگر از این حرف­های لوس هشت من نه شاهی غربی بزنی همین نان بخور نمیر را هم نمی­توانی دست و پا کنی. جنگی وجود نداشته باشد صلح معنا ندارد. دنیای سفید سفید بی معناتر از دنیای سیاه سیاه نباشد کمتر از آن  نیست.

نویسنده        واقعا قادر نیستی بدون دشمن­تراشی و جنگ با دشمن­های فرضی صبح را به شب برسانی یا داری ادا در می­آوری؟

نارنجی پوش    بدون انگیزه مبارزه با دشمنان آشکار و پنهان زندگی برای من بی معناست.

در لحظه­ای که نویسنده و نارنجی­پوش مشغول بحث و جدل کلامی و فیزیکی هستند، همسر نویسنده می­رود طرف میز تحریر. کاغذهای تکه پاره شده درون کیسه زباله را بیرون می­کشد و می­ریزد روی میز و مشغول وارسی یکی یکی آن­ها می­شود.

زن     حسادت حسی شناخته­شده و انسانی است. اما مگر این بچه محل سابق تو چه چیز چشمگیری به دست آورده که  چشمت را کور کرده؟

نارنجی پوش (بعد از خاموش کردن تاکی واکی) راستش وقتی دیدم در آن محله جنوب شهر لات­پرور شروع کرد به نوشتن و چاپ کردن چیزهایی که من هم دوست داشتم ، خونم به جوش آمد. دیپلم گرفتن­اش، دانشگاه رفتن­اش… با این حال با او کنار آمدم. می­دیدم از جنس خودم است. استناد به حکم قصاص…

زن         حالا  می­خواهی او برگردد به حال قبلی و طوری بنویسد که تو دوست داشته باشی؟

نارنجی پوش     حتی می­توانستیم دوستی هامان را عمیق­تر کنیم. هر چه من و ما می­خواستیم بنویسد و پول خوبی به جیب بزند.

زن     قبول کن که این بچه محل سابق تو سازشکار نیست. هر چه هست خودش است و نوشته­هاش هم همچی                                نخبه­گرا و ادبی نیست. بیا هرچه دوست داری از این خانه ببر یا بزن بشکن تا دلت خنک شود.

نارنجی پوش      من هم سازش کار نیستم. دوست ندارم انگیزه­ام را از دست بدهم برای مقابله با او.

زن             غیر از کشتن یا ناکار کردن این رفیق قدیمی چی راضی­ات می­کند؟

نارنجی پوش      فعلا هیچی نمی­خواهم. گیج شده­ام! فعلا هیچی نمی­خواهم جز بازگشت او به وضعیت گذشته. هیچ شناختی از  دنیای جدیدش ندارم. تا بیایم…کلافه­ام. ناچارم برای حفظ تعادل خودم به همان راه قبلی بروم.

نارنجی­پوش شروع می­کند به زدن نویسنده. در این لحظه همسر نویسنده کاغذهای تکه پاره شده روی میز را کنار هم می­چیند. چسب نواری می­زند و برمی­گرداند سر جای سابقش.

زن      بار دیگر می­پرسم غیر از کشتن این رفیق قدیمی چی راضی­ات می­کند جز عجز و لابه و اعتراف به گناه­های نکرده؟

نارنجی پوش     گفتم که فعلا هیچی نمی­خواهم جز بازگشت شماها به وضعیت سابق. من باید همیشه دنبال دشمنان خودم بگردم. از روزی که چشم باز کردم زندگی همین جوری بوده برای من.

زن        نزن! کاری کردم که همه چیز برگردد به حال سابق.

نارنجی پوش    حسودی­ام می­شود. معلوم است که زن همراه و همدل و باتدبیری هستی.

نارنجی­پوش خسته و گیج پشت به اوپن آشپزخانه می­نشیند. زن، اشک­ریزان می­رود طرف آشپزخانه و با سه لیوان چای و یک نعلبکی پر از خرما و پولکی برمی­گردد. لیوان رنگی بزرگی می­دهد دست نارنجی­پوش. برای خودش و نویسنده هم می­گذارد. آسمان رعد و برق می­زند و متعاقب آن آژیر خطر به صدا درمی­آید.  مرد نارنجی­پوش لیوان چای را سر می­کشد و در تاریکی فرو می­رود. نویسنده و زنش در پرتو نور شمع، سه جنازه پوشالی را از صحنه خارج می­کنند. با دمیدن آفتاب، نویسنده سیگار روشن می­کند و می­نشیند پشت میز تحریر. زن می­رود طرف آشپزخانه تا آب­میوه بگیرد.

نویسنده        چه کابوس وحشتناکی بود این قتل آخری.

زن          این دیگر کابوس نبود. شاید هم بود. ولی هم خالق فریب خورد و هم مخلوق.

نویسنده         این جور که پیداست خالق و مخلوق شریک جرمند.

زن           ما باید ایمان بیاوریم به آن چه هستیم و نیستیم.

زن آب میوه­گیری را روشن می­کند. نویسنده شکلاتی از کیفش درمی­آورد و می­گذارد گوشه میز.

 

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷