آسیه نظام شهیدی؛ عادتهای صبحگاهی
عادتهای صبحگاهی
روز شنبه، ۲۶ آبان ماه، درست رأس ساعت هفت صبح، آذردخت ایزدی، درحالیکه پشت میز آشپزخانه نشسته و فنجان چای را نزدیک لب برده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد، ناگهان تغییری در چشمانداز همیشگیاش احساس کرد.
این احساس درست زمانی رخداد که عقربهی ثانیهشمارِساعتِ دیواریِ آشپزخانه، تیلیک صدا کرد و افتاد روی عدد بعدی، و فنچ کوچک قفس دیواری هم چهچه زد. همزمان با این دو صدا، چیزی نامشخص از گلوی آذردخت ریخت به قفسهی سینهاش، از قفسهی سینه رفت به معده و بعد به روده، که در آنجا تودهای گردباد مانند بهوجود آورد، و برگشت بالا بهسمت قفسهی سینه و دستگاه تنفسی وسرانجام، نتیجهی این سیر رفت و برگشت، بهصورت آه یا باد گلویی از بین لبهاش بیرون ریخت. نگاه آذردخت یک لحظه روی ساعت و یک آن، روی فنچ ماند و باز برگشت سمت پنجره. دراین مدت کوتاه، دریافت این حس ناگهانی، برآمده از ادراک یک حضور ناشناس بیرون از قاب پنجره است.
فنجان بهدست، کوشید از بین ردیف درختهای بلند چنار که برگهای طلایی رنگشان، ساختمان مقابل را پوشانده بود، در طبقهی پنجم، پَرهیب موجودی را دنبال کند؛ آن هم مثل عکاسی که در پی یافتن بهترین زاویه دید برای شکار یک لحظهی کمیاب، روی نقطهای خاص تمرکز میکند. این کوشش بهصورت تنگ و گشاد کردن حدقهی چشم، بههم زدن پلک، جابهجا کردن شانه و بالا کشیدن سر و گردن، انجام شد که چون باعث لرزیدن دست شد، چند قطره چای داغ روی چانه و دستش چکید. نتیجهی دلخواه زمانی بهدست آمد که سایهی مبهم، از میان شاخ و برگها بیرون آمد و میان دو درخت چنار، آشکار شد.
آذردخت توانست او را، در حالی که انگشتهایش میسوخت، در هیئت مردی با پیراهن آبی ببیند. مردی بلند قامت و مو سفید که صاف ایستاده و دست راستش را روی نردهی بالکن گذاشته بود و در دست دیگر سیگاری میان انگشتها داشت. مرد به دور دستها خیره بود و دود سیگارش، با نسیم پراکنده میشد و میرفت تا دورها.
آذردخت با ظاهر شدن این تصویر، تا چند ثانیه بیحرکت ماند و به صدای فنچ که داشت چهچه میزد، گوش داد. از خشکی زبان که آگاه شد، دوباره با انگشتهای سوخته و دست لرزان فنجان داغ را به دهان برد وهمچنان که مینوشید، با تردید از میان برگها، چیزی بهشکل سبیلی سفید را در چهرهی مرد تشخیص داد. با جرعهای دیگر، درحالیکه به چهچهی ناگهانی پرندهی بیمار فکر میکرد و میزان هوای دهان و دمای چای و اندازهی تماس انگشتها با گرمای فنجان را میسنجید، کوشید جزئیات بیشتری را در آن چهره پیدا کند.
دود سیگار مرد و افکار و احساسات آذردخت، همزمان بهصورت کلافهای درهم و نازک نخ درهوا سرگردان بودند.
سرانجام با جرعهای دیگر فنجان را روی میز گذاشت. در همان حال دید که مرد سیگارش را پرت کرد و در حالیکه رد دود سیگار را در هوا دنبال میکرد، چرخید و ناپدید شد.
***
آذردخت به ساعت دیواری کنار پنجره نگاه کرد و دید ساعت هفت وپانزده دقیقه است. دوباره طبقهی پنجم را نگاه کرد و قاب بالکن را خالی دید. نفسش تنگ شد و هوای ماندهی سینه را بیرون داد.
از همان دم، نگاه آذردخت میان فنجان چای، ساعت دیواری و قفس فنچ در رفت و آمد بود. پرنده را یکسال پیش از راستهی بازار نوغان خریده بود. اما پرنده، بهخاطر اهمال در آب و دانه دادن، از ماهها پیش، کرک و پرش ریخته بود و بیحال و ساکت گوشهی قفس کزمیکرد. ساعت دیواری قدیمی، یک اسب سفید چینی بود که قاب شیشهاش ترک خورده بود وهر زمان میل داشت کار میکرد و هر زمان که دلخواهش نبود، از کارمیایستاد. در آن روز پاییزی دلش خواسته بود کار کند. آذردخت با این لطف، توانست در یک لحظهی شهودی طول زمان طی شدهی سه اتفاق همزمان را دریابد. با یادآوری اولین چهچهه و تیلیک ساعت روی عدد هفت، با حساب دقیق به عدد پانزده رسید. حضور مرد و سیگار کشیدن او، چهچهه زدن فنچ و چای نوشیدن، یک ربع ساعت یا بهعبارتی، پانزده دقیقه تمام در زمان حادث شده بود.
آذردخت نفسی کشید و باز به فنچ که دیگر ساکت شده بود، نگاه کرد و بعد از پنجره به برگهای درختها که تابش لرزان آفتاب، رنگ بهرنگشان میکرد خیره شد. و بعد نگاهش به سوی آسمان آبی کمرنگ بالا رفت. این سیر تماشا تا ساعت هفت و سی دقیقه طول کشید. به عبارتی پانزده دقیقهی دیگر.
***
آذردخت احساس کرد، کم کم درجه حرارت بدنش بالا میرود و به تب و سرگیجهی خفیفی دچارشده است. فکر کرد چگونه ممکن است درطول پانزده دقیقه اتفاقاتی همزمان بیفتد و باعث بروز علائم جسمی یک بیماری ناشناخته شود؟ عجیب این که سبب پدیدار شدن علائم این بیماری، یک انسان بلندقامت موسفید سبیلدارسیگاری بود.
علائم بیماری هردم با شدت بیشتر ظهور پیدا میکرد. از جمله اینکه اختیار انجام هر کار یا حرکتی را از او سلب کرده و بهصورت افکار و خیالات گسسته و آشفته به او هجوم آورده است وهر لحظه به شکلی تازه خودی نشان میدهند. اگر میشد این افکار را بهصورت واحدهای کلامیِ مرتب بیان کرد، حاصل آن یک سلسله پرسش بیپاسخ بود: آن مرد کیست؟ نامش چیست؟ چرا روی بالکن سیگار میکشد؟ چرا در آن ساعت بهخصوص؟ آیا هر روز اینکار را میکند؟ ورزشکاراست؟ فرمانده نظامی؟ رهبر ارکستر؟ ناخدای کشتی؟ شاعر؟ ستارهی سینما؟ پیشوای دینی؟ رهبر سیاسی؟
از خود پرسید، اساساً آن موجود، که به صورت اطمینانی مطلقِ در سایه روشن برگها، یا در آسمان پدیدار شده بود، چیست؟ یا کیست؟
پرسشهای آذردخت درمورد علت بیماری ناگهانی که در یک لحظهی شهودی دیگر به آن عنوانِ “سوژه” داد، به همین موارد ختم میشد. اما بعد از گذشت پانزده دقیقه دریافت، این پرسشها بر مبنای فرضیهی وجود قطعی آن مرد مطرح شده در حالیکه پیش از هر چیز باید نسبت به صحت آن فرضیه شک کند. چرا که فاصلهی بین دو بلوک ساختمانی مقابلِ هم، با آن درختهای چنار و سایههای مبهم و اختلاف ارتفاع، باعث خطای دید میشد وامکان قطعیت حضور چنین موجودی را باطل میکرد.
***
پانزده دقیقهی دیگر، پرسش دیگری به ذهن آذردخت رسید و آن این بود که به فرض واقعیت داشتن آن مرد در بالکن، آیا او هم آذردخت را دیده بود؟ به عبارتی، آیا مشاهده شونده، مشاهدهگر را هم دیده بود؟
فکر کرد اگر او هم در طبقهی پنجم زندگی میکرد، علت بیماری یا “سوژه” هم شاید میتوانست او را ببیند. اما حالا هیچ نشانهای نداشت که دیده شده باشد. و بعد به سرعت پرسشهای بیشتری به میدان افکارش تاختند: چرا هیچوقت نخواسته بود، در طبقات بالای ساختمان سکونت کند؟ چرا همیشه از ارتفاع میترسید؟ چرا در این مجتمع آپارتمانی طبقهی اول را انتخاب کرده بود؟ چرا اصلا در آپارتمان زندگی میکرد؟
حس دیگری با عنوان “حسرت” به علائم بیماری افزوده شد.
به یاد خانهی قدیمیاش درخیابان جنت افتاد که حیاط و باغچهای بزرگ داشت و پشت باغ ملی بود. آذردخت فکر کرد اگر هنوز در آن خانه زندگی میکرد به این بیماری دچار نمیشد. خانهی قدیمی البته همسایههایی داشت و بههرحال، هر پیشآمد غیر عادیای هم در آنجا ممکن بود. اما، آن خانه دیوارهایی بلند داشت. اگر بهخاطر مخارج زندگی مجبور نمیشد آن را بفروشد، هنوز هم میتوانست با آسودگی در بالکناش بایستد و باغ ملی را تماشا کند.
یادش آمد مدتهاست از محیط آپارتمانها بیرون نرفته. یکی دوبار که ناچار شده بود برود، آنقدر همه چیز تغییر کرده بود که راه برگشت را به سختی پیدا کرد.
***
سرانجام سر تکان داد، تمام خیالات را پس راند و مصمم شد با این بیماری ناشناخته مبارزه کند و به نشانههای تازهتر تن نسپارد. مبارزه باید بدون کنکاش در “علت” انجام میگرفت. چون هرچه بیشتر دربارهی “علت” یا “سوژه” میاندیشید، بیماری شکل هولناکترو پیچیدهتری مییافت. همچون هزارپایی در سلولهای مغز رخنه میکرد، یا مثل مادهای افیونی، صور خیالانگیز و مخاطرهآمیزی میساخت.
آذردخت دریافت نخستین اقدام برای مبارزه با بیماری و دستیابی به بهبودی سریع، بیرون آمدن از این رخوت نابهنگام و فلج ناگهانی است. جنبشی که سامان دادن به کارهای روزانهی زندگی را ممکن میسازد.
بنابراین با شتاب از پشت میز برخاست، فنجان چای را برداشت و با لبخندی نازک به استقبال روز رفت.
فنجان چای نشُسته را در ظرفشویی گذاشت و بشقاب پنیر دست نخورده را در یخچال. دو تکه نان صبحانه را هم درسبد نان. شکرپاش را هم درقفسه. بعد از مدتها ظرف آب و دانهی فنچ را هم عوض کرد.
آذردخت وقتی از خواب بیدار میشد، اول یک لیوان بزرگ چای می نوشید. لیوان چای را تا نیمه شکر میریخت، خوب بههم میزد و دو تکه نان سنگک با پنیر لیقوان در آب خیسانده میخورد. این لحظهها از نادر لحظههای خوشایند زندگیش بود.
ساعت هشت که از آشپزخانه بیرون رفت، متوجه شد آنروز به نان و پنیرش لب نزده و چایش را شیرین نکرده است. احساس کرد رهایی از بیماری تازه چندان ساده نیست.
***
زنگ در آپارتمان زده شد. آذردخت متوجه شد مدتهاست این صدا را نشنیده و حدس زد باید خدمتکار مجتمع باشد که برای بردن زبالهها آمده است. سطل را که بر میداشت از خودش پرسید، چرا مدتهاست صدای زنگ را نشنیده؟ با شنیدن صدای چرخ زباله در را باز کرد. سطل را بیرون گذاشت و از این که آن شب دیگر مجبور نخواهد بود بعد از یکهفته، کیسهی پاره و پر از بطریهای آب معدنی و باقیماندههای کپکزدهی غذا و قوطیهای کنسرو و جعبههای خالی را به پارکینگ مجتمع ببرد و در معرض دید همسایهها بگذارد، به خودش بالید.از میان در نیمه باز با مرد خدمتکار احوالپرسی کرد و گفت: “چه عجب آقا قادر!”
آقا قادر سطل را برداشت و صدای خندهاش که گه گاه همچون صدای قارقار کلاغی در محوطهی مجتمع طنین میانداخت، شنیده شد:
«عجب از شما خانم ایزدی! سحرخیز شدی امروز!»
آذردخت از این برخورد پرنشاط صبحگاهی یکه خورد و احساس کرد امروز مسالهی زمان هرلحظه برایش معمایی تازه ایجاد میکند. خواست از مرد بپرسد منظورش از ” سحرخیز” چیست. اما ترسید آقا قادر بیشتر بخندد. میدانست صدای خندهی قاقاری به خاطر سینه درد و خلط گلوی آقا قادر است. آقا قادر سطل آذردخت را خالی کرد و پشت در گذاشت و با چهرهی بشاش وژولیده و تیره و درهم پیچیدهاش، ناگهان انگشت اشارهاش را به آذردخت نشان داد و قار قار دیگری کرد: «می بینی خانم ؟»
آذردخت با چشمان گشاد به انگشت نگاه کرد که کبود و ناخناش کنده شده بود و خون و چرک سبز و زردی از آن بیرون میتراوید:
«چه کردی با خودت آقا قادر؟»
قادر بلندتر خندید:
«اسبابکشی خانم. کمد به چه بزرگی از بالا آوردم پایین، افتاد رو این انگشت. تو آسانسور جا نشد.»
«باید ضد عفونی بشه. صبر کن برم باند بیارم.»
قادر انگار قلقلکش داده باشند، بدنش تاب خورد و گفت:
«ضدعفونی! الان باید با اسید پلهها رو بشورم، خودش ضدعفونی میشه.» و قارقارخندید. آذردخت گفت:
«صبر کن ، کار دارم با شما.»
با شتاب رفت ماهیانهای که مدتها به تاخیر افتاده بود را همراه با مادهی ضدعفونیکننده و باند آورد. ماهیانه را توی جیب مرد گذاشت و باچهرهی درهم کشیده شیشهی دارو را روی انگشت خالی کرد و خواست خودش انگشت را باند پیچی کند که آقا قادر باند را گرفت:
«دستت درد نکنه. خودم میبندم. دیر میشه. اسباب اون آقا مونده رو زمین. کار اینجا که تمومی نداره.»
«کدوم آقا ؟»
«همسایه تون. اون یکی ساختمون.»
«تازه آمده؟»
آقا قادر قارقاری کرد و سطل چرخدار را چرخاند:
«شما که از همه چی بیخبری خانم … از قدیم گفتن سحر خیزباش! اگه زودتر از خواب بیدارشی، صدای زنگ و میشنوی، سطل برات خالی میکنم، شیشه میشورم، خبربرات میآرم …»
رفت و زنگ خانهی کناری را زد. آذردخت سطل را برداشت و در را بست. در آن صبح خاص احساس بشردوستی و سبکی وجدان هم به احساسات پیچیدهی دیگرش اضافه شد.
کیسهی تازه را که میگذاشت، کلمه “سحرخیز” مثل گلولهی سرب از مغزش گذشت! سطل زباله را زیر کابینت گذاشت، لیوان چای را شُست، روی میز دستمال کشید و وقتی کم کم بر اوضاع آشپزخانه مسلط شد، ناگهان پاسخ معمای زمان را یافت! درست است! سحرخیز شده!
کم کم بهیادش آمد دیشب قرصهای خوابش تمام شده و بدون قرص و زودتر از هرشب خوابیده بود. قرصهای خواب و دیر وقت خوابیدن سبب میشد، او روزها زودتراز ساعت ده بیدارنشود. بنابراین امروزسه ساعت زودتر از خواب بیدارشده است. پاسخی ساده به معمای زمان!
چه اتفاق عجیبی! پس “علت” بیماری ناگهانی صبح با مسالهی زمان ارتباط مستقیم دارد.
به پردههای چهار خانهی زرد و سفید که چهارچوب پنجره را قاب گرفته بودند، نگاهی انداخت و بیرون آمد. پس اینطور! امروز زود از خواب بیدار شده بود! باید یادش بماند قرص بخرد.
***
دوازده سال بود که آذردخت برنامهی روزانهی معینی داشت. ده صبح از خواب بیدار میشد. صبحانهی مخصوصاش را میخورد، دست و صورت میشست و با لباس بسیار بلند و گشاد کتانی رنگ و رو رفتهی خانهگیش چرخی میزد، ظرفی میشست، مقدمات ناهار را فراهم میکرد و با گردگیری مختصری سرو ته وظیفهی کدبانوگری را هم میآورد. بعد صبحانهی مرد خانه، اسماعیل ایزدی را آماده میکرد. اسماعیل روی تخت اتاق خودش دراز کشیده و چشمهایش را بسته بود. سالها بود اسماعیل روزها در حالت بیداری، چشمهایش را میبست و شبها با چشم بازمیخوابید. در این زندگی جغدوار آذردخت با او شریک بود. با اینکه میدانست اسماعیل بیدارشده او را صدا میکرد:
«اسماعیل!»
«…»
«بیداری؟»
«…»
«بیدارشو. چای و قرصها.»
اسماعیل مثل آدمکی چوبی که با نخ یا طنابی هدایت میشود، بلند میشد. دست آذردخت را میگرفت و با هم به آشپزخانه میرفتند. آذردخت صبحانه و قرصهای هفتگانهاش را میداد. بعد اسماعیل برمیگشت به اتاقش و دراز میکشید. دوازده سال بود به این منوال میگذشت؛ از وقتی اسماعیل بازنشسته و بعد به این بیماری عجیب دچار شده بود. بعضی از پزشکان نام این بیماری را واهمهی شب نامیده بودند، اما علتش را نیافته بودند. میگفتند به احتمال قوی یک بیماری موروثی است. فرزندی در کار نبود.
***
هر روز آذردخت ساعت دوازده برای خرید بیرون میرفت. مدیر سوپر سرکوچه مجتمع، آقای مدبر، همینکه آذردخت را میدید، با کلماتی سرشار از نشاط میپرسید :«امروز قهرمان چطوره ؟»
آذردخت مختصر و خشک جواب میداد: «خوبه. ». بعد از مدبر میپرسید: «دِتول نیاوردین؟»
مدبر رو به شاگرد مغازه که داشت بار ماشین لبنیات را خالی میکرد داد میزد:” حمال! یکی یکی بیار ” به آذردخت جواب میداد: «دتول نیست دیگه، حالا شده دیرپول خانم، دیرپول!»
اما آذردخت فقط دتول میخواست.
با دو بطری آب معدنی واتا، یک بسته فیلهی مرغ یخزده، یک قوطی نخودفرنگی چین چین و یک جعبه چای کیسهای گلستان بیرون میآمد. از فروشگاه تا خانه راهی نبود. یک راه دو راهی فرعی و بعد نردههای مجتمع.
آذردخت از میوهفروشی نبش دو راهی، دو تا سیب یا دو تا پرتقال یا بسته به فصل، دو عدد چغندر میخرید و در جواب میوهفروش که میگفت: «خارجی میوه میخری خانم ایزدی!» چیزی نمیگفت. پیشترها که میوهفروش میگفت: «مهمون دارین خانم ایزدی؟» اخم میکرد.
بعد قدم زنان از مقابل آژانس تاکسی جادهی ابریشم و فروشگاه صوتی و تصویری اشراق میگذشت و به فروشندهها روزبخیری میگفت. با تصور داشتن یک زندگی آرام و بیدغدغه به نردههای سبز مجتمع میرسید و سرانجام با تکان دادن سر به نگهبان ورودی، احساسات پایدارش را دربارهی دنیا و انسانها تکمیل میکرد و وارد مجتمع آپارتمانی میشد.
***
خوراک مرغ هرروزه با برنج پلوپز و چند پر کاهو، احساس آرامش و یگانگیاش را با تصویر ثابت و معتبری که از خود و زندگیاش داشت استوار میکرد.
بعد از ظهرها بعد از اینکه ظرفها را میشست، کمی کتاب میخواند و هنوز چند صفحه نخوانده، خوابش میبرد.
کتابی بود که اسماعیل از کتابخانه امانت گرفته بود. کتابی با عنوان «شرح سفری به ولایات شرقی» از یک کلنل انگلیسی به نام گریگوری که در سال ۱۸۷۵ میلادی به آن شهر سفر کرده بود. گریگوری شهر را تنها یک شهر زیارتی دیده بود و نوشته بود:
«شهری پر از خانههای گِلی یک نواخت که بر بالای بعضیشان بادگیرهایی دیده میشود. گرچه در این شهر آدمهای مهمی دیدهام، اما حتی یک خانهی قابل توجه به چشمم نخورد. تنها صف بلندی از دیوارهای گلی و چند درخت بلند در طول خیابان…»
آذردخت سعی میکرد چشمهایش را باز نگه دارد تا اینکه به این سطرها میرسید: «چون فرنگیها دربارهی زنهای ایران زیاد صحبت کردهاند ظاهرا من هم باید چیزی بنویسم. اما من که چیزی جز مشتی چشم و دست و بینی از زنهای اینجا ندیدهام، چه میتوانم بنویسم؟ با این همه اگر همین چشم و دست و بینیها را کنار هم بگذاریم، باید صاحبان آنها زیبا باشند. من چیزی خلاف عادی دراین زنها ندیدهام. اما چون مردم در تابستانها روی پشت بامها میخوابند، اگر کسی صبح زود از خواب برخیزد، صحنههای خصوصی بسیاری میبیند که در غرب آنها را در اتاقهای در و پنجره بسته پنهان میکنند… زنها در خانه سرشان را با یک روسری رنگی میپوشانند.»
آذردخت این جملات را که میخواند، لبخند میزد و خوابش میبرد.
***
برنامهی عصرهای آذردخت بسته به هوا و فصل متغیر بود. اما هر روز، بدون استثنا، به فروشگاه صوتی تصویری سری میزد و با اینکه میدانست فیلم سیاه و سفید قدیمی ندارد، بازهم میپرسید فیلم قدیمی سیاه و سفید دارد؟ فروشنده سه چهار فیلم پرفروش روز را پیشنهاد میکرد. آذردخت هم با اینکه میدانست نگاه نمیکند، یکی را کرایه میکرد و زود برمیگشت خانه.
غروب، اسماعیل را میآورد توی هال مینشاند. باز کمی ازکتاب کلنل را میخواند:
«هنگام گذشتن از کوچههای باریک و تاریک پاها تا زانو در کثافت فرو میرود و از محوطهی خانهها و اصطبلها بوی وحشتناکی میآید…».
بعد برای خودش و اسماعیل سیب پوست میکند.
نه روزنامه میخرید و نه برنامههای تلویزیون را نگاه میکرد.
شبها بعد ازدادن قرصهای شبانهی اسماعیل و خوردن شام که ماندهی ظهر بود، دستگاه فیلم خانگی را روشن میکرد و با اسماعیل روبهروی تلویزیون مینشست. اسماعیل ده دقیقه بعد ازدیدن فیلم بلند میشد، شببهخیرمیگفت، دندانهایش را مسواک میزد، به اتاقش میرفت وبا چشمان بازمیخوابید. آذردخت هم نیمساعت بعد از فیلم، قرص خوابش را میخورد و همانجا جلوی تلویزیون خوابش میبرد. اما ناگهان نیمههای شب بیدار میشد و میرفت به اسماعیل سری میزد که همچنان با چشمان باز خوابیده بود. چند بار صدایش میکرد و وقتی صدای خرخر خفیفش را میشنید، برمیگشت و فیلم پرفروش روز را خاموش میکرد و تنها فیلمی را که دوست داشت و فروشنده با دردسر زیاد برایش پیدا کرده بود را تماشا میکرد. «روشناییهای شهر». آخرین فیلم صامت چارلی چاپلین که هیچوقت از دیدن آن خسته نمیشد.
***
در روزگار جوانی، یکدوره مجلهی سینمایی صحافی شده داشت که مادرش به او داده بود. کلمهی “سوژه” را هم از مادر یاد گرفته بود. مادر اغلب میپرسید: سوژهی فیلم چیست یا چه بود؟ یا من سوژهی فیلم روشناییهای شهر را خیلی دوست دارم. بعدها وقتی از مادر پرسیده بود، سوژه یعنی چه؟ مادر گفته بود یک واژهی فرانسوی است. به معنی موضوع. ولی آذردخت بعدها به همهی چیزهایی که نمیتوانست دربارهشان توضیح درستی بدهد و فقط خودش میدانست چیست، میگفت “سوژه “. در هر حال “سوژه”، به چیزی یا آدمی غیر از او مربوط بود. آذردخت نمیدانست در برابر “سوژه”، خودش چه نامی داشت؟ درآن سالهای اول ازدواج، اسماعیل چیزی در این مورد گفته بود. اما آذردخت دیگر یادش نبود. اسماعیل هم که دیگر حرف نمیزد.
***
بعدازظهرهایِ طولانیِ تابستانهایِ نوجوانی به ورقزدن آن مجلهها در صندوقخانهها و زیر زمین خانهی مادری به رؤیاپردازی گذشته بود. مادرش عکسی از آنجلا شریر را پشت دفتری چسبانده و گفته بود: اولین بار «روشناییهای شهر» را وقتی ده سالش بود، دیده. مادر گفته بود: «هرگز صورت دختر کور را وقتی گل به طرف مرد ولگرد دراز میکرده، فراموش نمیکند.» مادر گفته بود که فیلم را در سالن نادری نشان میدادند. هوا خیلی سرد بوده و آنها با درشکه تا خیابان شاهرضا و بعد به سالن نادری رفته بودند که راه زیادی بوده، ولی چراغهای فانوسی آن را روشن کرده بودند. مادر بزرگ یک شال کشمیر اناری سر انداخته بوده و مادر خیلی خوشحال بوده. چون گالش چرم کارخانهای به پا داشته. در راه برگشت در کافه لیمونادی یک شیرقهوه خوردهاند. یک مرد روس آنجا بوده که به مادر بزرگ نگاه میکرده. مادربزرگ زود برخاسته و دست مادر را کشیده و گفته بوده: «بریم! همین مانده مردم ببینند عیال میرزا ابوالقاسم، نوهی پیشنماز گوهرشاد، سرلخت رفته کافه لیمونادی».
***
آذردخت، جوان که بود آرزو داشت روزی قهرمان یکی از آن ماجراهای سحرانگیز فیلمها شود و با ولگردی جوانمرد برخورد کند. مادرش هم در این زمینه هیچ شانسی نیاورده بود و مثل تمام زنهای شهر زندگی کرده بود. زندگی پنهانی مادر، تماشای همان مجلههای سینمایی و عکسهای هنرپیشهها بود.
حالا آذردخت هم در میانسالگی، شبهای طولانی پاییز و زمستان را با تماشای ناکامیهای تکراری بشری میگذراند. تصاویری از سیگاری نیم کشیده، قاب عکسی قدیمی از قهرمانی مُرده، پنجرهای بسته، جادهای که دو نفر را از هم دور میکند، یک صندلی با شالی فراموش شده، نگاههای پنهانی، دستهگلی روی قبر، میزی با لیوانی خالی، قطاری که دور میشد، جسدی زیر باران… هرشب از برابرچشمش میگذشتند تا این که به خواب میرفت. و بعد ناگهان برای سر زدن به اسماعیل از خواب میپرید.
***
اسماعیل ایزدی که نسبتی فامیلی هم با او داشت، همسر پرتوقعی نبود. حتی پیش از بیماری. در حقیقت نوعی سازش ناگفته بینشان وجود داشت که هیچکدام از هم توقعی نداشته باشند. دلیلی برای این بیتوقعی نداشتند. شاید شبیه به هم بودند. میدانستند آرزوهای بزرگ، ناکامی میآورد یا قدرت زیاد میخواهد. شاید بعد از سی سال، بهتدریج به این نتیجه رسیده بودند که سکون بهترین وضع موجود است. در کنار هم بودن برایشان ضروری نبود. عادت بود؛ عادتی که وقتی دو نفر پشت میز آشپزخانه یا جلوی تلویزیون در سکوت مینشینند یا حتی وقتی در اتاقهای جداگانه روی تخت دراز میکشند، بعد از سالها، ضرورت میشود.
قبل از بازنشستگی، اسماعیل هر روز از ساعت هفت و نیم تا دو بعد از ظهر به ادارهی تامین اجتماعی میرفت. هرچند سال یک بار، مکان اداره تغییر میکرد. از کوه سنگی به بلوار تلویزیون منتقل شد و بعد به جایی دیگر. اسماعیل باید دو سه اتوبوس عوض میکرد تا به اداره میرسید. یک سال بعد از آخرین نقل و انتقال، اسماعیل در اداره بیهوش شد. بعد به بیماری جغدوار دچار شد. اسماعیل هیچ سرگرمی نداشت، جز این که گاهی از کتابخانهی نزدیک محل کارش کتابی امانت بگیرد. آخرین کتابی که امانت گرفته بود و در خانه از یاد رفته بود، شرح سفر کلنکل انگلیسی بود که آذردخت هر روز آن را میخواند.
***
در تمام مدت زندگی با اسماعیل، آذردخت با آداب معمول زندگی میکرد. برای اسماعیل آبمیوه میگرفت، به مراسم جشن تولدها وعروسیها و عزاها میرفت. رسیدگی امور خانه را هم چون مناسکی مذهبی بهجا میآورد. اما گاهی که در آشپزخانه روی صندلی نشسته و به دیگ سنگی تیره رنگی که میراث مادرش و یکی از نشانههای امنیت زندگیاش محسوب میشد، خیره بود و گردنش روی شانه خمیده و قابدستمال آشپزخانه روی زانوهاش فراموش شده بود، به این فکر میکرد که آیا باید آیینهای مذهب را بهجا بیاورد؟ مادرش چیزی در این مورد به او نگفته بود. در آن دیگ سنگی که زیاد به کارش نمیآمد، گل گندم تزئینی گذاشته بود. نمیدانست پخت و پز با آن چه آدابی دارد؟
آذردخت و اسماعیل هیچکدام دیندار نبودند. ایمان برایشان امری بغرنج بود. از آیینها چیزی نمیدانستند. سادگی اشیاء و رفتار و چیزهایی که در زندگی با چشم میشد دید را، بهتر میفهمیدند. از امور دشوار گریزان بودند. هر دو به زندگینامههای قهرمانان علاقهمند بودند. اما اعمال آنان را فقط در کتاب ها باور داشتند. و تمام اینها شاید مهمترین دلایل ادامهی زندگی مشترک آذردخت با اسماعیل بود. با توافقی ناگفته، روزها و ماهها و سالها را گذرانده بودند. بیهیچ پیشآمدی که وادارشان کند به ایمان بیاندیشند. حتی بیماری اسماعیل هم پیشآمدی نبود که آذردخت را به آیینی دلخوش یا پایبند کند.
***
ساعت ده، دوباره شماطهی ساعت اسبی تیلیک صدا کرد و فنچ هم چهچهای زد. آذردخت تکانی خورد و دید نمیداند کجا نشسته. سرچرخاند. هنوز در آشپزخانه بود. در این مدت از آشپزخانه بیرون رفته بود؟ یادش نمیآمد. ظرف سینی صبحانهی اسماعیل را که نگاه کرد، دید هنوزدر آشپزخانه است.
از ساعت هشت به بعد را دیگر بهیاد نمیآورد. از وقتی گلولهی سربی “سحرخیزی” به مغزش شلیک شده بود. حالا یک ساعت بود که نمیدانست چه میکند؟ فکر کرد آیا این از عوارض مصرف هرشب قرصهای خواب است؟ آغاز فراموشی است؟ یا تکرار روزها؟ یا به بیماری ناگهانیاش یعنی “ادراک حضور بیگانه” ارتباط دارد؟
برخاست تا به اتاق اسماعیل برود و یادش آمد که هنوز قرصهای صبح او را نداده، میان اتاق درنگ کرد و رفت برابر آینه ایستاد. خواست تابه خودش نگاه کند. نتوانست و سر پایین انداخت. دوباره سر را بلند کرد و به آینه خیره شد. آیا میتوانست این زن را بهیاد بیاورد؟ موهای خاکستری، پلکهای افتاده و چشمهای مات و بیرنگ. همچون غریبهای که دیگری را میآراید، دست به موها کشید، شانهی پیراهن را صاف کرد و دگمهی روی گردن لباس خانگی را بست و از اتاق بیرون رفت.
مراسم بیدار کردن و قرص دادن اسماعیل، زودتر از روزهای دیگر انجام شد.
***
برای خرید، مانتوی گشاد خاکستری رنگش را پوشید و روسری گل ریز زمینه سورمهای کهنهای سر کرد و از خانه بیرون رفت. فروشگاه آقای مدبر مثل همیشه شلوغ بود. آذردخت خریدهایش را در سبد گذاشت و یک بسته چای کیسهای هم برداشت و جلوی پیشخوان پشت چند مشتری ایستاد. به قوطیهای فلزی استوانهای و چهارگوش و رنگی چای که تصاویری از باغهایی قدیمی داشت، نگاه کرد و بعد به شامپوها و قوطیهای رنگ مو که تازه توی قفسهی نزدیک پیشخوان چیده شده بود، خیره شد. فکر کرد چرا هیچوقت موهایش را رنگ نکرده؟ رنگهای روی بستهها درخشش رازآمیزی داشت. از میان همهمهی مشتریان، آذردخت آهسته پرسید:
«این بستههای رنگ مو…»
و به آقای مدبر نگاه کرد. آقای مدبر که موهایش را مثل همیشه با رنگ سیاه پرکلاغی رنگ کرده و روی شکم طبل مانندش گرمکنی تنگ کشیده و مثل همهی صبحها در حال خوردن کالباس بود، چون داشت تند تند با انگشتهای بادکردهاش روی دگمههای ماشین حساب میزد، صدای آذردخت را نشنید. آذردخت منصرف شد. منتظر ماند تا نوبتش برسد.
صدایی از پشت سر، درست کنار گوشش گفت:
«اینها اصل نیستن.»
آذردخت برگشت. پشت سرش، یا به عبارتی بالای سرش، قامتی بلند، موها و سبیلی سفید را دید. ناگهان قطعیت حضور را با پوست و گوشت در فاصلهای نزدیک به وضوح دریافت. اما این حضور قطعی هنوز نام نداشت و فقط همان “سوژه” بود. تصاویری بود که به ذهن وارد و به تدریج داشت شناسایی میشد. ابتدا بهصورت ظهورعلائم صبح و سرانجام بهصورت یک نام: مرد روی بالکن!
در این وقت جریان اندیشه در ذهن آذردخت خاموش شد و به “مرد روی بالکن” یا همان “سوژه” خیره ماند.
مرد گفت: « صبح قشنگتون بهخیر سرکار خانم!»
آذردخت فلج شد. لبهاش را جنباند و احساس کرد در دریایی عظیم شناوراست و مثل یک ماهی از دهانش فقط حباب بیرون میآید. مرد با صورتی پریده رنگ و ابروانی کشیده و چشمهایی درشت و شفاف در برابرش ایستاده بود و داشت آذردخت را با دقت نگاه میکرد. با صدایی شمرده و آرام گفت:
«من شیفتهی رنگ طبیعی موها هستم.»
آذردخت مثل معلم ناشنوایان تلاش کرد با دست و دهان علائمی را از خود نشان دهد. اما مرد که به سر آذردخت چشم دوخته بود، اضافه کرد:
«مخصوصا این رنگ خاکستری، یا… در واقع نقرهای، شکوه عجیبی داره… »
آذردخت دست برد تا روسری پسرفته را روی موها بکشد. مرد با نگاه مهرآمیز حرکت دست را دنبال کرد. روسری کهنهی ابریشمیکه حین خرید سُر خورده بود و تا فرق سرعقب رفته بود از میان انگشتهای لرزان آذردخت میگریخت و بازیگوشی میکرد. سرآخرکه به چنگ آمد، آقای مدبر داد زد:
«خانم ایزدی! خریداتونو بذارین رو میز حساب کنم.»
آذردخت برگشت و پریشان به اشیایی که درون سبد بود نگاه کرد. ولی نتوانست تشخیص بدهد درون سبد چه چیزهایی است و باید با آنها چه کند؟ در این وقت مرد با چابکی و شتاب شعبده بازها، سبد را از دست آذردخت گرفت و خریدهایش را با دقت روی پیشخوان چید. آذردخت خواب زده دید که مرد با آرامش سبد خرید خودش را هم خالی کرد و با سرعتی غیر قابل پیشبینی کیفی از جیب کتش بیرون کشید و با لبخندی رو به مدبر گفت:
«حساب خانم هم با من لطفا.»
مدبرکه تکهای کالباس از گوشهی دهانش آویزان بود، انگشتهایش روی ماشین حساب ماند و به آذردخت خیره شد. آذردخت شنید که میگوید:
«خانم ایزدی!»
ولی او جوابی نداد. تصاویر را کُند میدید و صداها را سنگین و مبهم میشنید. احساس میکرد لباس غواصی پوشیده و در اقیانوس معلق مانده است.
مدبر رو به مرد گفت:
«خانم گرفتارن. تو خونه مریض دارن.»
مرد گفت: «خیلی متاسفم.» و به آذردخت نگاه کرد .
مشتریها صدایشان درآمده بود .
مرد گفت: «حساب ما لطفا.»
مدبر دوباره به آذرخت خیره شد و از او به مرد و باز گفت:
«شوهرشون مریضه.»
مرد گفت: «متوجهم … خیلی متاسفم…حساب ؟»
مدبر دست روی پیشخوان گذاشت و به مرد زل زد:
«با خانم آشنا هستین؟»
«امروز افتخار پیدا کردم ، منظور؟»
«منظور این که گرفتارن»
«بله شنیدم. چه ربطی داره مدبر؟ موهای تو هم خیلی بد رنگه. حساب ما چقدرشده؟»
مدبر داد زد: «خانم! با آقا حساب کنم؟»
آذردخت سرانجام از زیر آب بیرون آمد و جیغ کوتاهی زد که: «نه!»
مرد برگشت با حیرت به او نگاه کرد. آذردخت مثل عروسکی که کوکش کرده باشند، زود کیف پولش را بیرون آورد و از مدبر پرسید: «چقدرشد؟»
وقتی داشت بستهها را با دستپاچهگی توی نایلون خرید میگذاشت، نایلون پاره شد ومرد باز به کمکش آمد. نایلون دیگری برداشت و در حالیکه با دقت به تک تک خریدهای آذردخت نگاه میکرد، آنها را در نایلون گذاشت. بعد هر دو بسته را به دست گرفت و گفت:
«اجازه میدین؟ به نظرم همسایه باشیم.»
آذردخت باز دهان باز کرد، اما باز فقط حباب از آن بیرون آمد. از فروشگاه که بیرون میآمدند مدبر بلند گفت: «به قهرمان سلام برسونین!» آذردخت سر تکان داد و مرد هم برگشت با لبخند گفت:
«رنگ پرکلاغی مناسبترین رنگ برای موی مردهاست. اما ، تا چه رنگی باشه!»
مدبر سر تکان داد و گفت: «درسته مهندس، شما متخصص رنگی.»
***
آفتاب بیحال پاییزی و ردیف درختها، کوچه را شبیه نقاشیهای باسمهای کرده بود. باد افتاده بود میان برگهای طلایی و صدای «چی چی؟… چی چی؟» شنیده میشد.
از فروشگاه رفتند به سمت پیاده روی کنار نردههای سبز مجتمع که تا انتهای کوچه میرسید. قامت آذردخت به اندازه کمر مرد بود. پا به پای مرد که میرفت وضع ناخوشایندی داشت، ولی به نظر میرسید مرد آسوده است. آذردخت چند بار خواست کیسهی نایلون خریدش را از مرد بگیرد، اما او اجازه نداد. هردو ساکت بودند. آذردخت دلش میخواست بپرسد: شما همیشه از اینجا خرید میکنید؟ اما نتوانست. گلویش را صاف کرد.
مرد گفت: «من همیشه از اینجا خرید میکنم.»
آذردخت میخواست بپرسد: «این مدبر به نظرتان آدم بی ادبی نیست؟»
مرد گفت: «این مدبر عجب آدم شوخ و سرزندهای ست. هر روز از دیدنش خوشحال میشم. دنیا رو بدون این جور آدمها نمیشه تصور کرد… ».
آذردخت میخواست بپرسد:
«شما متخصص رنگ هستین یا مهندس ساختمان؟»
مرد گفت: «یکی از خوشمزگیهای مدبر اینه که به همه لقبی میده … مثلا من، یه آدم همه کاره و هیچ کارهام. رنگ، چای، ساختمان ونقشه کشی شهر. مدبر معمولا به این جور آدما میگه مهندس … من به همه چیز سرک میکشم.» و لبخندی زد.
آذردخت دلش میخواست بپرسد: «تو این شهر چه میکنید؟»
مرد گفت: «تو بعضی شهرها باید دنبال جاهای دیدنی گشت، گوشه کنارها… چیزهایی پنهان شده، مثل گنج.به چشم همه نمیآد. چه طبیعت بینظیری داره این شهر!… این درختهای سپیدار که برگهاش مثل سکه میدرخشن… این اقاقیهای بنفش با این رایحهی هوشربا… بازارهای مخفی پراز عقیق و زبرجد … باغ های بیرون شهر… من گاهی میرم کنار کَشَفرود قدم میزنم. کوههای هزار مسجد رو نگاه میکنم. اون ابرهای کبود پخش شده روی کوه. هیچوقت با دقت تماشا کردین ؟»
آذردخت میخواست بگوید، «من اصلا از خانه بیرون نمیآیم.»
مرد گفت: «آدم میتونه با چشمهای بسته هم شهر رو تصور کنه… اگر میشد نقشهی نیکولای خانیکوف رو به شما نشون بدم، میدیدین که چقدر این شهر زیبا بوده … میدونین، اگر این روسها نبودن، انگلیسیها نمیتونستن این شهر رو اینقدر خوب بشناسن… مثلن، اون نهری که سرتا سر خیابان بلند کشیده شده بوده … دروازههای قدیمی، مدرسههایی که با چهارطاقی دوران باستان، کاشیهای سلجوقی … اون کوههای سنگی، چه سنگهایی!… اگه شما را دوباره ببینم، یک سنگ خَلَج به شما تقدیم میکنم. خودم یک جا سیگاری سنگی دارم. فوق العاده ست.»
آذردخت میخواست بپرسد: «مگه هنوز این چیزها هست؟»
مرد با لبخند گفت: «بجویید، مییابید… این مَثَل رو همهی ملتها دارند …»
آذردخت میخواست بپرسد: «به نظرشما شهر خیلی زشت و کثیف و بیتناسب نیست؟»
مرد گفت: «… و تازه چقدر پیشرفت کرده این شهر! ساختمانهای تمام شیشهای سی طبقه، پاساژهای تازه، اجناس لوکس! بانکها! این شهر، شهر آینده ست… یک متروپل واقعی! سینما متروپل رفته بودین؟»
آذردخت در ذهنش جواب داد: «روشناییهای شهر» را اولین بار آنجا دیدم. مگه شما چند ساله تو این شهرزندگی می کنید؟»
مرد گفت: «سالها پیش که اینجا آمدم، روشناییهای چاپلین رو توی همون سینما متروپل دیدم. چه مرد نابغهای بود چاپلین!…»
از مقابل فروشگاهها که میگذشتند، آذردخت فروشندهها را دید که کنار جوی کثیف و زبالهها و یک خودپرداز سیار ایستادهاند و نگاهشان میکنند.
دلش میخواست از مرد بپرسد: «به نظر شما این مردم فضول و بدجنس نیستند؟»
مرد گفت: «چقدر از دیدن این آدمهای دوست داشتنی که با علاقه و مهر به همه نگاه میکنن، لذت میبرم. یک جورهوشمندی بهخصوص دررفتارشون هست… و چه کوچههای راز آمیزی! همراهی با شما بهخصوص، این شهر رو واقعا خاطرهانگیز میکنه.»
آذردخت سرش را پایین انداخت و قدمهایش را تند کرد.
به در ورودی رسیده بودند. مرد بسته آذردخت را دستش داد. آذردخت میخواست عذرخواهی کند. مرد گفت:
«چه خرید سبک و هوشمندانهای! سلیقهی شما در انتخاب خوراکیها عالیه! چای کیسهای، کنسرو نخود فرنگی، فیلهی مرغ. چای دم کردن و غذا پختن های طولانی، واقعا چه کارهایی!… چه حوصلهای داشتن زنهای قدیم این شهر !… شما کار درستی میکنین که وقت هدر نمیدین، یک زن امروزی به تمام معنا! و تازه، کارهای واجبتری هست…همسرتون، درسته… خوشا به سعادت اون بیماری که شما پرستارش هستین.» و به چشمهای آذردخت خیره شد.
پلکهای آذردخت تند تند بههم خورد، بسته خرید از دستش رها شد، افتاد و همه چیز پخش زمین شد. به نگهبان نگاه کرد. نگهبان داشت چرت میزد.
مرد زانو خم کرد وشروع کرد با حوصله بستهها را یکی یکی توی نایلون گذاشتن. آذردخت بستهی سیگاری توی جیب مرد دید.
خواست بپرسد: « شما واقعا همان موجودی هستید که من صبح دیدم؟»
مرد خریدها را در بسته گذاشت و برخاست.
«چقدر خوبه که شما صبح زود از خواب بیدارمیشین، دیدن زنی کنار پنجره، صبحها رو واقعا دلانگیز میکنه …»
آذردخت ایستاد ومثل زنی کور به مرد خیره شد.
مرد بستهی خرید را به آذردخت داد و گفت: «شما خانم تحسین برانگیزی هستین…»
آذردخت مثل یک فک دریایی که صیادی را نگاه کند، به مرد خیره شد.
مرد گفت: «تصویر شما رو باید نقاشی کرد. اجازه بدین پیشنهاد کنم این موهای زیبا رو با شامپوهای انگلیسی بشورین.»
آذردخت خواست بپرسد: «شما از انگلستان آمدید؟»
مرد گفت: «می دونین سرکار خانم، راستش من همه جا غریبم … برای آدم غریب نگاه کردن یک جور کشفه. کشف زیبایی… زیبایی در آدمها، سرزمینها، رنگها، زاویهها و سطوح و… »
«هنرمند؟»
«شاید باید بگم که من …- ببخشین از خودم دارم حرف میزنم – به عبارتی، یک جور مساح یا شاید… سیاح هستم. اصولا فکر میکنم یه هنرمند نابغه یا یه مهندس در طول تاریخ با نقشهی دقیق همه چیز رو محاسبه کرده … و من باید این نقشهی دقیق رو کشف کنم… آسمون رو نگاه کنین!…به قول ادیبان، سپهرگردون! …جدا خارق العاده ست! متوجه هستین؟… همه چیز با آیینِ خاصی انجام میشه، ساعتها، شب و روز، ماه و سال و فصلها… مثل این که یکی عادت داره دائم چیزی بسازه، همه چیز رو به نظم دربیاره، یا دست به کار قشنگی بزنه … انگار نمیتونه بیکار باشه… درست مثل یه زن، که میشه ستایشش کرد یا حتی پرستید.»
آذردخت می خواست بپرسد: «شما به چیزی ایمان دارید؟»
مرد گفت: «خیلی پرحرفی کردم … ببخشین، دست خودم نبود. شما وادارم کردین … خب ، حالا حرف به اینجاها کشید، اجازه بدین بگم که من به ارادهی خیر ایمان دارم خانم. وقتی دل به زیبایی و خوبی امر میکنه، عقل هم اطاعت میکنه و اراده فعال میشه. به نظرم ایمان همینه!»
آذردخت میخواست بپرسد شما به معجزه اعتقاد دارید؟
مرد در همین وقت با سر تعظیمی کرد و رفت. آذردخت حتی نتوانست تشکر کند .
وقتی به خانه رسید، احساس تب شدیدی داشت.
***
عصر همان روز برای فرار از شدت بیماری از آژانس نزدیک مجتمع، یک ماشین گرفت تا برود قرص خواب بخرد.
ماشین مقابل در مجتمع نگه داشت. پیرمردی درشت با صورتی آویزان پشت فرمان بود. پرسید:
«کجا مادر ؟»
آذردخت که در برابر این عنوان همیشه واکنشی نشان میداد که اغلب این جمله بود: “من مادر نیستم.”، این بار با آرامش گفت میخواهد برود داروخانهی شاهرضا. پیرمرد از توی آینهی ماشین نگاهی انداخت:
«شاهرضا!؟ همچین داروخونهای نداریم. چه خیابونی؟»
«نمی دونم.»
«اوووه اینهمه داروخونه تو شهره، نشونی نداشته باشین چطوری پیدا کنم؟»
آذردخت گاهی بیرون میرفت. اما اسمهای تازه را فراموش میکرد. به سختی به یاد آورد: «خیابون… امام.»
ماشین از کنار مجتمع آپارتمانها انداخت طرف بالا. دور میدان فردوسی چرخید. فردوسی به همه جا نگاه میکرد. آذردخت گفت:
«گلکاری دور مجسمه تازه است؟»
راننده گفت: «نه تازه نیست. چند ساله از خونه بیرن نیامدین مادر؟»
آذردخت گفت: «مدتهای زیادی است.»
راننده گفت: «خدا بیامرز بابام برام تعریف میکرد، قبلنها این شهرفقط یه خیابون داشت. بهش میگفتن خیابون . والسلام ! بالا خیابون، پایین خیابون. این بالا خیابون سر تا سر ش یه نهرآب بود و میرفت تا پایین خیابون. اول صبح که کسبه میرفتن دکونا رو باز کنن، از همین سر خیابون تعظیم میکردند، سلام میکردند و یاعلی … شهر یه جوری بود که از هر جا وایمیستادی میتونستی گنبد رو ببینی و سلام بدی. بعد هی هر حاکمی اومد، هر استانداری اومد، یه خیابون اضافه شد… هی شهر عوض شد. حالا هیچی پیدا نیست…»
پیچیدند توی خیابان نادری. آذردخت به اطراف نگاه میکرد. پرسید:
«الان اسمش چیه اینجا؟»
راننده پیچید طرف پمپ بنزین:
«سپهبد قرنی، … ببخشین با اجازه همینجا بنزین بزنم، دیرتون که نمیشه؟”
«نه.»
راننده سر ماشین را کج کرد و لابلای صف ماشینها جا گرفت. آذردخت سرش را عقب تکیه داد و چشمهایش را بست. داد و هوار مردها توی جایگاه بلند بود.
پشت پلکهایش صفی طولانی از پهلوانانان باستانی را دید که با تیر وکمان میگذرند. ردیف بعد، مردانی با تاجهای دراز زرین و بعد سوارانی با نیزه. به دنبال آنها غلامان ترک سرخچهره و مسلح را دید که پیاده و دست به سینه و باز مردانی با حمایل شمشیر؛ بعد مردانی با تفنگهای بلند که با اسب میتازند؛ و بعد مردانی با کلاههای داروغگی و جبههای رنگین؛ بعد قره سوارها؛ قزاقها. صف دیگری از مردان درشکهسوار را دید که روی سنگفرشها میتازند و شلاق بر گردهی اسبها و سورچیها میزنند. ترکمنها و ازبکها و افغانها را دید که میخندند، آواز میخوانند، دستمالهای سرخ و زرد و آبی را در هوا تکان میدهند. مردانی با صلیب و رداهای بلند را دید. مردانی با روپوشهای سفید و وسائل جراحی به دست. آنگاه مردانی با کلاههای آهنی واسلحههای کمری، سوار جیپهای ارتشی گذشتند. آذردخت مردان را دید که همچنان میگذرند و برای او دست تکان میدهند، سلام نظامی میفرستند و فریاد میزنند: «سلام مادر!»
***
«ببخش مادر!»
صدای بههم خوردن در ماشین آمد.
«دیر که نشد؟ …لامصب، قیمت اینم هر روز بالا میره.»
آذردخت چرتش پرید. چشمها را باز کرد. از پمپ بنزین بیرون آمدند. خیابان شلوغ بود. باز چشمها را بست . مرد داشت حرف میزد. اما آذردخت نمی شنید. صفی از پسربچههایی دید که با شلوار کوتاه و پیراهن سفید و دستمالگردنهای قرمز پیشاهنگی دور میدان مجسمه رژه میرفتند.
«اینم چهار راه شهدا! جلوتر بستهس، برم دست راست؟»
آذردخت چشم باز کرد و گفت از هر راهی میخواهد برود.
توی داروخانه، یک قفسهی پر از شامپوی خارجی نگاهش را به خود کشید. شامپو خرید. فروشنده تأکید کرد، بهترین شامپوی انگلیسی.
در راه برگشت، از راننده پرسید از کجا میشود نقشهی شهر را خرید. راننده بی حوصله گفت:
«نقشهی شهر میخوای چیکار مادر؟ فایده نداره، هر روز عوض میشه.» و دور میدان پیچید به طرف مجتمع آپارتمانها.
آذردخت به خانه که برگشت دید فراموش کرده قرص خواب بخورد.
شب موهایش را با شامپو شست و بدون قرص خواب خوابید.
***
صبح روز بعد درست راس ساعت هفت در آشپزخانه نشسته بود و چای مینوشید. ناگهان دود سیگار مثل نشانهی دیرین قبایل، در دور دستها به هوا رفت. آذردخت پیام حضور را گرفت و با اشتیاق برخاست رفت کنار پنجره. خودش بود! با همان قطعیت صبح روز پیش و همان وضوح حضور در فروشگاه.
ازاین پایین، طبقهی اول که آذردخت در آن زندگی میکرد، جایی که مرد ایستاده بود، به کوه المپ میمانست. هوا آفتابی و آسمان درخشان بود، و مرد با آن پیراهن آبی و موی سفید و قامت بلند، چون خدایی بر فراز آسمان مینمود. دور از دسترس، پاک، خاموش، مهربان و با هیبت تمام. به سادگی میشد او را پرستید. آذردخت فکر کرد، آیا باید باز هم به فروشگاه برود؟ نه،.میترسید ناتوانیاش در حرفزدن مرد را بیحوصله کند و آزار دهد و برماند. باید به همان پنجره دل خوش میکرد؛ و گفتگویهایش را با او در خیال ادامه میداد:
«از آن بالا چه میبینید؟»
«شما را، و همهی زیباییها و روشناییهای شهر را…»
این دیدار روزهای یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه صبح هم ادامه پیدا کرد.
آذردخت دیگر به دیدن مرد عادت کرده بود. دیدار او مثل یک آیین صبحگاهی، هر روز درست شبیه روزهای دیگر برگزار میشد.
حالا روزها بهتر میگذشت. ساعت کار میکرد. فنچ هر روز آواز میخواند. آذردخت از اسماعیل با روی خوشتری نگهداری میکرد. برایش کتاب شرح سفری به ولایات شرق را میخواند. شبها فیلم نگاه نمیکرد. موهایش را میشست. بدون قرص و زود میخوابید. دیگر فروشگاه نمیرفت. سفارش کرده بود برایش خوارو بار بیاورند. در آینه خود را نگاه میکرد. زبالهها را بهموقع پشت در میگذاشت. به پرنده به موقع آب و دانه میداد. معنای ایمان را فهمیده بود. برای اسماعیل دلش میسوخت که نمی دانست ایمان چیست. ایمان جایی بود در طبقهی پنجم. چیزی بود شبیه یک بیماری خوش خیم ، که نمیشد فهمید چرا و چطور یکباره سراغ او آمده است.
***
جمعه صبح آذر شاداب تر از همیشه بود. مرد آخرین پک سیگار را که کشید برای اولین بار به سوی آذردخت دستی تکان داد و سیگارش را پرت کرد و در قاب بالکن ناپدید شد. آذردخت از آن حرکت تازه حیرت کرد. یعنی روزهای قبل هم او را دیده بود! پس چرا نگاه نکرده بود، هیچ نشان و علامتی نداده بود؟ و حالا، این حرکت تازه، چه معنی داشت؟ سرگردان و منگ یک ساعت در همان حال ماند. اما بعد به کارهای روزانهاش رسید.
***
روز بعد، یعنی شنبه، سوم آذر ماه، درست یک هفته از آغاز عادتهای صبحگاهی میگذشت. آذردخت با لیوان چای در دست پشت پنجره نشست. مثل هر روز با تمام حواس، گوشش به ساعت اسبی و چهچهی فنچ بود. زمانی گذشت. آذردخت از پنجره به ساعت نگاه کرد. ساعت روی هفت نشسته بود، اما صدای تیلیک شنیده نشد. پرنده هم ساکت بود. مدتی دیگر گذشت. قاب پنجره خالی بود. آذر با وحشت بلند شد و ساعت را از دیوار برداشت. گوشش را به آن چسباند. شماطه صدایی نداشت. چند بار تکانش داد. ساعت ساکت و بیجان بود. پنجره خالی بود. آذردخت مدتی دیگر و مدتی دیگر نشست و نشست و برخاست و برخاست و راه رفت و راه رفت. اما همه چیز ساکن بود. مرد نیامد.
دیوانهوار رفت پشت در خانه ایستاد و منتظر صدای چرخ زبالهی آقا قادر ماند. اما صدای چرخ هم نیامد. از آقا قادر هم خبری نبود.
مانتوی کهنه را پوشید، روسری سورمهای را سر کرد و بدون این که قرصهای اسماعیل را بدهد، از خانه بیرون رفت. هوا سرد شده بود. فراموش کرده بود لباسهای گرم را از چمدانها بیرون بیاورد. بهنظرش آن یک هفته، هوا بهاری بود.
***
تا برسد به سوپرِ مدبر، چند بار پایش به لبهی سیمانی پیاده رو گیر کرد، نزدیک بود زمین بیفتد. نمیدانست میخواهد چه کار کند؟ فقط میخواست آقای مدبر را ببیند. ساعت فروشگاه را نگاه کند. به سوپر که رسید مثل همیشه خانمها داشتند خرید روزانهشان را میکردند. سبدها پر از بستههای کیک وشیر پاکتی و شکلاتهای شیرین عسلی برای بچهها بود که ظهر برمیگشتند.
مدبر گفت: «به به! چه عجب خانم! این پسره خریدها رو به موقع می آره؟ کم و کسری نبود که؟»
آذردخت گفت: «بله ممنون.»
«چی شده بود؟ قهرمان که چیزیش نشده بود؟»
«نه، خودم … حال نداشتم.»
پا به پا شد. به قفسهها نگاه کرد. بالای سر مدبر و روی تلویزیون معلق در هوا دنبال ساعت گشت. چیزی نفهمید. قلبش تند میزد. سرانجام پرسید:
«ببخشین، شما چای خشک ندارین؟»
«نداریم؟ این همه چایی پس چیه؟»
اشاره کرد به قفسهی کنار پیشخوان.
«نه. از اینا نه. یه چای دیگه. اسمش یادم رفته …»
«خشک گلستان؟»
«نه. خارجی. از اون که… یه روزی، یه آقایی گفت…»
«کی؟ کِی؟»
«هفتهی پیش، شنبه. اون آقا که گفت رنگ موهای شما …»
مدبر به موهایش دست کشید: «رنگ موهای من؟»
«بله. گفت رنگ پر کلاغی خیلی به آقایون میآد …»
«جدی میآد؟»
مدبر دستش را از روی موها برداشت و روی شکم گذاشت. با پشت دست دهانش را پاک کرد و از زیر چشم آذردخت را نگاه کرد.
آذردخت جیغ زد: «آقای مدبر! اون روز من داشتم خرید میکردم، کیسهی خرید پاره شد، بعد…»
مدبر خیره خیره نگاهش میکرد. گاهی هم به تلویزیون بالای سرش که داشت تبلیغ چای دبش را نشان میداد، نظر انداخت.
«خب ؟….»
«هیچی یه آقایی اینجا بود، کمک کرد من بستههامو …»
«چیزی شده؟ مزاحمت؟»
«نه، نه.»
آذردخت داشت فکر میکرد چه بگوید. به اطراف نگاه کرد.
«آها! یه قوطی دارجلینگ قرمز از اینجا خریده بودن، گفتن خیلی خوبه … میخوام از اون ببرم … گفتن شما بهشون توصیه کردین .»
“من؟ … خانم، من اصلا دارجلینگ قرمز نمیآرم. خودتون که میدونین. شما که همیشه چای کیسهای میبرین. حالا کدوم آقا گفت دارجیلینگ قرمز؟ فروشنده بود یا مشتری؟»
«نمی دونم… فقط یادمه که گفت اصله… امروز چای نداشتم، اومدم بگیرم. ازهمونی که اون آقا گفت اصله.»
«چه شکلی بود اون آقا؟»
«شکلِ؟ … بلند قد بود، سبیل داشت، موسفید…»
مدبر گفت: «ندیدم این آقا رو …»
«چطورندیدین؟ شما بهش گفتین مهندس …»
«مهندس؟ ما اینجاها فقط یه مهندس فتحی داریم که این شکلی نیست. قدش کوتاس. کچله. سبیل هم نداره. دیگه مهندس نداریم.»
«شاید شما به شوخی گفتین مهندس!… یعنی باهاش شوخی کردین … ایشون گفت شما خیلی شوخ هستین.»
مدبر چشم از تلویزیون گرفت و به آذردخت خیره شد.
«خانم ایزدی، شما برین خونه چیزی خواستین زنگ بزنین، میگم این پسره بیاره … ما جز فتحی اینجا مهندس نداریم. منم با کسی شوخی ندارم.»
آذردخت گیج شد. باز به اطراف نگاه کرد: «مطمئن هستین؟»
«بله که مطمئنم.»
و داد زد: «پسر! باز چرت میزنی؟… یه بسته چایی کیسهای بیار.»
آذردخت گفت: «نه، بعد میآم …» دور خودش چرخید و بیرون رفت. به آژانس تاکسی، میوه فروشی، فروشگاه صوت و تصویر نگاه کرد. فروشندهها هیچکدام بیرون نبودند.
کنار نگهبانی ایستاد. نگهبان سر تکان داد. آذردخت نگاهش کرد. خواست چیزی بپرسد. ولی یادش آمد که آن روز نگهبان چرت میزد.
برگشت خانه. رفت آشپزخانه و پشت میز نشست. فنچ گوشهی قفس کز کرده بود و با آن پرهای ریخته و سیخ شده مثل مسلولها به آذردخت نگاه میکرد. ساعت دیواری، اسبی که روی گردونهای نشسته بود و یالهای سفیدش افشان بود و سرو گردن سوی بالا داشت، روی دیوار آویزان مانده بود. انگار میان هوا خشک شده باشد.
آذردخت به بالکن نگاه کرد. مثل صحنهی نمایشی خالی و تاریک بود. تا شب به پنجره خیره ماند.
***
روز بعد، یکشنبه، باز هم زود بیدار شد. راس ساعت هفت صبح، چای نوشید. به قاب خالی نگاه کرد. بعد ناگهان برخاست. پردهها را کشید. به اتاق رفت و کتاب شرح سفر کلنل انگلیسی را گذاشت توی کمد و درش را بست. شیشهی شامپو را در دستشویی خالی کرد و شیشهی خالی را توی سطل زباله انداخت. ساعت را از روی دیوار برداشت و کنار در گذاشت تا به آقا قادر بدهد. وقتی مراسم قرصدادن به اسماعیل را برگزار میکرد، اتفاق دیگری افتاد. اسماعیل ناگهان مچ دست آذردخت را محکم گرفت و با چشمان بسته، بعد از سالها لب باز کرد و با صدایی خشدار و آهسته گفت:
«تو هرچی بخوای میتونی ببینی، هرچی بخوای… بگو تازگی چی میبینی؟»
آذردخت با حیرت وحشت به اسماعیل نگاه کرد. گفت:
«الان باید برم بیرون. زود برمیگردم.»
ساعت هشت قفس فنچ را برداشت، بیرون رفت. سوار اتوبوس شد و چند ایستگاه دورتر پیاده شد. خیابانها را عوضی میرفت. اما بالاخره داروخانه را پیدا کرد. قرص خواب خرید. قفس فنچ و فیلم «روشناییهای شهر» را به گدای کوری که کنار خیابان ایستاده بود، داد. شهر شلوغ و پر دود بود. میان برجهای بلند سرگیجه گرفت. دوباره سوار اتوبوس شد و بعد از چند ایستگاه اشتباه، سرانجام به خانه رسید. در را پشت سرش بست و احساس سبکی کرد؛ درست مثل این که از یک بیماری طولانی و سخت بهبود پیدا کرده باشد. توی آشپزخانه نشست تا چای بنوشد و بیهیچ فکری، داروهای اسماعیل را آماده کند. اما حالا دیگر میترسید پیش اسماعیل برود. بعد ازشنیدن صدای اسماعیل، بعد از این همه سال، ترسیده بود. مدتی به همان حال نشست.
یک ساعت بعد زنگ در را زدند. آذردخت در را باز کرد. قادر با چرخ بزرگ زباله ایستاده بود.
«صبحت بهخیر، خانم ایزدی!»
آذردخت هنوزمنگ بود: «صبح بهخیر، آقا قادر.»
«امروز دیر آمدم. زبالهها رو بیار خانم.»
آذردخت رفت سطل را آورد. به خالیشدن زبالهها خیره شد. قادر گفت:
«حالت خوش نیست امروزانگار.»
آذردخت گفت: «نه، خوبم. انگشتت بهتر شد؟»
«بهتر میشه … اسباب کشی تموم شد بالاخره. یک هفته اسباب میبردم. علاف آقاهه شده بودم. هر چی میذاشتم تو کامیون تموم نمیشد… هی بار میزد، میرفت. هی برمیگشت. معلوم نشد کامیون با اون همه اسباب کجا میرفت؟ اصلن معلوم نشد یارو کی بود؟ کلاش بود؟ عتیقه جمعکن بود؟ با من که حرف نمیزد. به راننده کامیون یه چیزایی میگفت. معلوم نشد به زبون ما حرف میزنه یا یه زبون دیگه؟… ما که نفهمیدیم.»
سر تکان داد و به ساعت اسبی که توی دست آذردخت بود، اشاره کرد:
«ببرم؟ خرابه؟»
آذردخت به چهارچوب در تکیه داد و گفت:
«نه، هنوز نه … .»
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۴