س. سیفی؛ عبید زاکانی و نفرت از جنگ
س. سیفی؛
عبید زاکانی و نفرت از جنگ
بدون تردید جنگ پدیدهای اجتماعی است. ولی پیدایی آن را باید به پای عملکرد ناصواب دولتها نوشت. چون این دولتها هستند که آتش جنگ را برمیافروزند. اما این آتش سرآخر دامن تودههای مردم را در بر میگیرد تا مرگ و بیخانمانی را برای ایشان به ارمغان بیاورد. از سویی دولتهای سنتی در جنگافروزی خود، چندان تفاوتی با دولتهای مدرن و امروزی نداشتهاند. چون در گذشتهای پیش از این، همان دولتهای سنتی نیز ضمن جنگافروزی، دستاندازی خود را به سرزمینهای همسایه به پیش میبردند. آنان میتوانستند از همین راه به ثروتهای جدیدی در سرزمین مغلوب دست بیابند. آنوقت در سایهی جنگ، گونههای ویژهای از بردهداری بومی نیز رونق میگرفت و فرمانروایان، بردگان جدیدتری را به خیل سربازان خود میافزودند.
در ضمن، دستیابی به غنایم و ثروتهای جدید شوق هر حاکمی را برمیانگیخت تا او هرگز از رسم و راه جنگافروزی غافل نماند. بدون تردید آموزههای دینی و کارکردهای تنگنظرانهی قومی هم دستمایهای فرهنگی برای چنین رویکردی فراهم میدید. چنانکه بسیاری از حاکمان فقط به اتکای باورهای دینی یا قومی، اهداف پنهانی خود را در جنگ و جنگافروزی به پیش بردهاند.
دورهی عبید (قرن هشتم قمری) هم هرگز از چنین رویکردی بر کنار نمیماند. هر چند در زمانهی او از یورش چنگیز (۵۴۹- ۶۲۴ق.) و هلاکوخان (۶۱۵- ۶۶۳ق.) به فلات ایران بیش از یک قرن میگذشت، ولی بازماندگان ایشان سرزمینهای منطقه را به میدانی همیشگی برای نمایش اقتدار جنگافروزانهی خویش بدل کرده بودند. چنانکه در قرن هشتم قمری مناطق مرکزی فلات ایران بیش از هر زمانی از این جنگهای درونی و خانگی رنج میبرد.
در میانههای همین دوره، شهر شیراز به همت و کارسازی شاه ابواسحاق اینجو (۷۲۱-۷۵۸ق.) منطقهی امنی برای سکنای شاعران و دانشمندان قرار گرفت. چنانکه عبید نیز در این دوره در شیراز به سر میبرد. اما این امنیت چندان هم دوام نیاورد و سپس امیرمبارزالدین (۷۰۰- ۷۶۵ق.) به این شهر دست یافت. گفتنی است که شاعران آن دوره همگی از امیر مبارزالدین با نام محتسب یاد کردهاند. تا آنجا که در ادبیات این دوره همیشه محتسب اسم رمزی مناسب برای امیرمبارزالدین به شمار میآید. ولی بیشترین نفرت از امیرمبارزالدین در آثار عبید انعکاس مییابد. حتا گفته میشود که عبید در بازتاب تنفر خویش از امیر مبارزالدین به سرودن منظومهی موش و گربه روی آورد. او در بیتی از این منظومه میگوید:
ناگهان گربه جست بر موشان / چون مبارز به روز میدانا
اما جنگافروزیهای امیرمبارزالدین هم چندان نپایید. چون سرآخر پسرش شاه شجاع (۷۳۰- ۷۸۶ق.) بر او چیره گشت و ضمن عوامفریبی و تظاهر به دین رایج زمانه، همان شیوههای پدرش را از نو در سیاست به کار بست. در چنین فضایی بود که حکومت کردن برای شاهان این دوره، امری موقت و زودگذر به حساب میآمد. چون هریک از ایشان خیلی زود جایشان را به رقیبی از خود میسپردند. به طبع حاکمان ولانگار این دوره، آسیبهای مداوم چنین سیاستهایی را به پای مردم عادی مینوشتند.
در واقع این مردم بودند که میبایست در میدانهای جنگی که آن را هر دو سوی این ماجرا فراهم میدیدند، جان ببازند. هزینههای طاقتفرسای این لشکرکشیهای مداوم هم همیشه به پای مردم عادی نوشته میشد. چون جنگجویان در نقشی از حاکم و پادشاه همیشه تحت پوشش انواع و اقسام مالیات، تولید ایشان را به غارت میبردند و سرآخر هم همگی را به همین میدانهای جنگ میکشانند تا کورهی کشتار و جنگافروزی همواره روشن بماند.
ولی عبید بنا به نگاه جامعهشناسانهی خود، کارکرد منفی این جانماییهای نامردمی را در سیاست آن روزگار خوب میفهمید. چون تحلیلهای طنزآمیز او از علت پیدایی جنگ، چنان علمی و عالمانه بود که حتا در دورهی ما نیز نمیتوان خللی بر آن وارد کرد.
او برای بازتاب دیدگاه خود از جنگ، در داستانکی از رسالهی دلگشا یادآور میگردد: “سربازی را گفتند: چرا به جنگ نروی؟ گفت: به خدا سوگند که من یک تن از این دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند. پس دشمنی میان ما چون صورت بندد”.
متأسفانه امروزه نیز که دولتهای مدرن بر سر کار آمدهاند، در ساختار حکومت ایشان تعریف عبید از جنگ همچنان بدون کم و کاست دوام آورده است. چون سربازان دو سوی جبهههای امروزی جنگ نیز همانند گذشته هرگز همدیگر را نمیشناسند. جدای از این با هم دشمنی ندارند. ولی این دولتهای دو طرف ماجراهستند که خیلی خودانگارانه اهداف آشکار و پنهان خویش را با مرگ همین سربازان رقم میزنند. به طبع اهدافی از این دست، همیشه درونمایهای از ناسیونالیسم کور و یا گونههای ویژهای از شوینیسم مذهبی را نیز با خود به همراه دارد. پیداست که بازماندههایی از فرهنگ دولتهای سنتی گذشته، بدون کم و کاست به ساحت بسیاری از دولتهای امروزی نیز راه یافته است.
عبید برای تبیین هرچه بهتر و بیشتر علت پیدایی اندیشههای جنگطلبانه، حکایت دیگری را نیز با خوانندهاش در میان میگذارد. او مینویسد: “سلطان محمود از طلحک پرسید که جنگ در میان مردمان چهگونه واقع میشود؟ [طلحک] گفت: گُه بینی و گُه خوری. [سلطان محمود] گفت: ای مردک چه گُه میخوری؟ [طلحک] گفت: چنین باشد. یکی گُهی خورَد و آن یکی جوابی دهد، جنگ بین ایشان واقع شود”.
روایتی که عبید در این حکایت از قانونمندی جنگ به دست میدهد، بدون استثنا تا به امروز نیز همچنان به قوت و اعتبار خود باقی مانده است. امروزه هم پیدایی هر جنگی، “گه خوردنِ” زمامداران را با خود به همراه دارد. به عبارتی روشن دولتهای مدرن نیز در سیاستگذاری خود همان شیوههای دولتهای سنتی را برای جنگافروزی به کار میبندند تا شاید به اتکای جنگ بتوانند چند صباحی بیشتر دوام بیاورند و قدری نیز بر اقتدار نامردمی خویش بیفزایند.
هرچند تعریفی که عبید از جنگ به دست میدهد تعریفی جامع و مانع است، ولی او بدون کم و کاست همچنان تلاش میورزد تا بر علمی بودن و جامعیت چنین تعریفی بیفزاید. باید دانست که عبید منطقی را در این راه به کار میگیرد که بدون استثنا منطقی استقرایی است و تجربهای همگانی را با خود به همراه دارد. این موضوع در زمانهای اتفاق میافتاد که حوزههای علمیهی آن روزگار به تمامی از کلیگوییها و کلیبافیهای منطق قیاسی ارستویی رنج میبردند. به همین دلیل هم تجربههای عبید برای ایشان، چیزی از شوخی و لطیفه فراتر نمیرفت.
همانگونه که گفته شد جنگ کنشی است دو سویه و دو طرفه. چون با دشمنی یکسویه هرگز جنگی پا نخواهد گرفت. در همین زمینه مثالهای روشنی را نیز میتوان از ادبیات شفاهی مردم زمانهی ما رونمایی کرد. برای نمونه، مردم در محاورهی خود ضربالمثلی را اینگونه به کار میگیرند: “کسی که در دشمنی با مردم چیزی کم نمیآورد برای ابراز دشمنی به دیگری گفت: دستت را میگیرم و دور قبر بابایم میگردانم. ولی نفر دوم پاسخ داد: تو که دستم را میگیری تا دور قبر بابات بگردانی، خودت هم باید با من دور همین قبر بگردی”.
به عبارتی روشن، مردم عادی ضمن تجربهای همگانی پذیرفتهاند که جنگ و دشمنی موضوعی دو سویه است و هرگز با رفتار متعارض شخص واحدی پا نمیگیرد. چنانکه در ضربالمثل بالا نیز چنین رویکردی برملا میشود. به همین دلیل هم طرف دیگر ماجرا ضمن رویکردی منطقی، او را از پذیرش چنین راهکار نابخردانهای بازمیدارد. چون هر دو سوی چنین جنگ بیپایهای، سرانجام به دردسر خواهند افتاد.
همچنین در دعواهای عوامانهی امروزی، چنان رسم است که یکی به دیگری بگوید: “میخوای نشونت بدم”. گاهی هم گوینده مضمون خود را اینگونه تکرار میکند: “میخوای ببینی”. آنوقت طرف مقابل که هرگز فرآیندی از جنگ و دعوا را در سر نمیپروراند، پاسخ میدهد: “نه، نمیخوام نشونم بدی، نمیخوام ببینم”. شکی نیست که همراه با گفتمانی از این دست به راحتی میتوان بر هر مجادلهی خصمانهای خط پایان کشید.
عبید در حکایت زیر نیز به تعریفی دیگر از جنگ دست مییابد: “قزوینی با کمان بیتیر به جنگ میرفت که تیر از جانب دشمن آید، بردارد. گفتند: شاید نیاید. گفت: آنوقت جنگ نباشد”. چنین حکایتی به سهم خود، هرچه بیشتر بر دو سویه بودن همهی جنگها اصرار میورزد.
گفته شد که منادیان جنگهای سنتی گذشته، همیشه برای جنگافروزی خود پای مجموعهای از آموزههای دینی را پیش میکشیدند. اما عبید بنا به شناخت دقیق و درست خود از جامعه، تصویرهای درست و روشنی از این رویکردهای اجتماعی به دست میدهد. او مینویسد: “جمعی از قزوینیان به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر یک سر ملحدی بر چوب کرده میآوردند. یکی پایی بر چوب میآورد. پرسیدند که این را که کشت؟ گفت: من. گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ گفت: تا من برسیدم سرش برده بودند”.
گزارشی از این نوع به طبع از واقعیتی پرده برمیدارد که شاهان زمانه تا چه پایهای خشونتهای نظامی و غیر انسانی خود را علیه ملحدان به کار میگرفتند. عبید در جانمایی مکان این داستان هم ابتکار خود را به کار میگیرد. چون محل واقعه به قزوین بازمیگردد که حاکمان منطقهای و فرمنطقهای در آنجا بیش از یک قرن جنگی نابرابر را با اسماعیلیان به پیش میبردند. جنگی که پایان آن را هلاکوخان مغول به نام خویش نوشت. باید دانست پس از پیدایی اسلام همواره در فلات ایران چنین برخوردی با ملحدان یا بیخدایان، امری عادی شمرده میشد. حتا آنچه را که هلاکوخان علیه ملحدان به کار میبست از پیش بسیاری از شاهان غزنوی و سلجوقی نیز به کار بسته بودند. اکثر ایشان توصیههای خلیفهی عباسی را در پهنهی فلات ایران و حتا فراتر از آن به کار میبستند. حتا پس از سقوط اسماعیلیان نیز شاهان بعدی همچنان تجربههایی از این دست را در خصوص ملحدان و بیخدایان زمانه به کار میبردند.
عبید حکایت دیگری را هم از جنگ قزوینیها با “ملاحده” نقل میکند. انگار در قزوین بیش از هرجایی از فلات ایران نمونههایی کامل از ملحدان و بیخدایان گرد آمده بودند. او مینویسد: “قزوینی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بزرگ بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک کوری، سپری بدین بزرگی نمیبینی، سنگ بر سر من میزنی”.
به طور حتم حکایتهایی از این نوع، در زمانی که عبید در قزوین میزیست، بین مردم رواج داشته است. مردم عادی هرچند در مبارزهی نظامی خود با مغولان مهاجم کم آورده بودند، ولی در عرصههای فرهنگی همچنان این مبارزه را لازم میشمردند. چون در فضای داستانکهای طنزآمیز خود همچنان مخالفان بیخدایان و ملحدان را به چالش میگرفتند. چنانکه حکایت یادشده تصویری درست از شخصیت سادهلوحانه همین مخالفان به دست میدهد. عبید هم ضمن نقل این حکایتها همسویی خود را با مردم به اجرا میگذارد تا نفرت خود را از جنگ به مخاطبانش بباوراند.
عبید در رسالهی اخلاقالاشراف خود، این اندیشه را پی میگیرد که طبقات مرفهالحال جامعه هرگز در میدانهای جنگ حضور نمییابند. در ضمن، او حضور در میدانهای جنگ را کاری ابلهانه میخواند که فقط ابلهان بر آن گردن میگذارند. موضوعی که جنگافروزان در تبلیغات هر جنگی نمونههایی از آن را در فضای جامعه به نمایش مینهند. او مینویسد: “هرجا که تیر و نیزه باید خورد ابلهی را یاد دهند که تو مردی و پهلوانی و لشکرکشی و گُردِ دلاوری و او را برابر تیغها دارند تا چون آن بدبخت را در مصاف بکشند، حیزگان (کنارهنشینان) و مخنثان شهر شماتتکنان، کون جنبانند و گویند: تیر و تبر و نیزه نمیآرم خورد / لوت (غذا) و می و مطربم نکو میسازد”.
همانگونه که عبید میگوید بالادستیهای جامعه همیشه خود را از آسیبهای اجتماعی جنگ کنار میکشند و بدون کم و کاست به خوشگذرانی خود در جامعه ادامه میدهند.
رسالهی اخلاقالاشراف عبید زمینههای کافی برای او فراهم میبیند تا نویسنده رفتارهای اجتماعی غیر همسو و متفاوتی را در جامعه سراغ بگیرد. به همین دلیل است که او در این اثر، دو گونه از مذهب را بر گسترهی جامعه ردیابی میکند: مذهب منسوخ و مذهب مختار. عبید در فضای مذهب منسوخ شایستهایی را سراغ میگیرد که متأسفانه برای همیشه از جامعه رخت بربستهاند. آنوقت این شایستها جایشان را به ناشایستهایی میسپارند که عبید بر آنها مذهب مختار نام میگذارد. ولی چنین فضایی از جامعه هرگز نیاز روانی عبید را برنمیآورد. با همین رویکرد است که او به انتقاد از ناشایستهای مذهب مختار لب میگشاید. انتقادی که با درونمایهای از طنز جان میگیرد تا به سهم خود درد و رنج زمانه را از دل مخاطبانش بزداید. اما عبید رواج چنین رفتارهای ناشایستی را به ظهور حاکمان و شاهان جنگافروز دوران خود پیوند میزند.
چنگیز بیش از دیگران از این همه جنگافروزی سهم میبرد. گرچه او یک قرن پیش از عبید میزیست ولی همچنان آسیبهای اجتماعی کشورگشاییهایش را برای نسلهای بعد هم به یادگار گذاشته بود. تازه فرزندان و نوادگان چنگیز همچنان پس از او در هرجایی از سرزمینهای منطقه که بگویی حکم میراندند. آنها خیلی راحت از مردم عادی، انواع و اقسام مالیات میگرفتند و کشتارهای وحشیانهی جنگافروزی خود را نیز به پای ایشان مینوشتند. کینه و نفرت عبید از مغولان به خصوص چنگیزخان در هر جایی از آثارش که بخواهی آشکار میشود.
او از انعکاس چنین رویکردی در رسالهی اخلاقالاشراف نیز غافل نمیماند. چنانکه میگوید: “چنگیزخان که امروز به کوری اعدا در درک اسفل، مقتدا و پیشوای مغولان اولین و آخرین است تا هزاران هزار بیگناه را به تیغ بیدریغ از پای درنیاورد، پادشاهی روی زمین بر او مقرر نگشت”.
عبید چنین تصویری را از عملکرد چنگیز در فصلی از “مذهب مختار” رسالهی اخلاقالاشراف میگنجاند. مذهبی که اجرای بیچون و چرای آن را شاهان زمانهی عبید بر خود لازم شمردهاند. ناگفته نماند در هیچ مجموعهای از ادبیات پیشین زبان فارسی هرگز با چنین نگاه منتقدانهای از چنگیز یاد نکردهاند. ولی عبید ضمن ابراز نفرت نسبت به رفتارهای چنگیز، بیزاری خود را نیز از دیگرانی که همانند او به حکومت ادامه میدادند، اعلام میکند. چون همگی بدون استثنا نمونههای کاملی از اجرای نامردمی “مذهب مختار” را در سرزمینهای منطقه به پیش میبردند.
در رسالهی دلگشای عبید، حکایتی هم به شکل زیر انعکاس یافته است: “طلحک را پرسیدند که دیوثی چه باشد؟ گفت: این مسأله را از غازیان باید پرسید”. توضیح اینکه طلحک در حکایتهای عبید به عنوان شخصیتی داستانی در دربار سلطان محمود نقش میآفریند. او با لطیفههای خود سلطان را میخنداند. ولی این لطیفهها هرگز حد و مرز قرمزی برای خویش نمیشناسد و چهبسا برای تخریب، شخص سلطان را نیز در بر میگیرد.
باید در نظر داشت که لقب سلطان محمود نیز غازی (غزوه کننده و جنگجو) بوده است. چون او میپنداشت که جنگهای خود را علیه کفار به پیش میبرد. خلیفهی عباسی نیز در این راه از او حمایت میکرد. ولی عبید همراه با نقل چنین حکایتی، در واقع امیرمبارزالدین را نشانه میگرفت. چون امیرمبارزالدین را نیز به دلیل جنگهایش “شاه غازی” مینامیدند. ولی در این داستان پیداست که غازیان اسم رمزی روشن برای امیرمبارزالدین قرار میگیرد. آنوقت عبید خیلی راحت امیرمبارزالدین را دیوث مینامد تا نفرتش را از جنگ و هنجارهای نامردمی امیرمبارزالدین به نمایش بگذارد.
در برخی از نسخههای عبید از املای قاضیان هم به جای غازیان سود بردهاند که چندان تفاوتی در اصل ماجرا پیش نمیآورد. چون شاهانی از نوع محمود غزنوی یا امیرمبارزالدین خود را جانشینانی مناسب برای پیامبر اسلام میشمردند. چنانکه از جایگاه او، هم غزوهی خود را علیه “کفار” به پیش میبردند و هم اینکه از همین جایگاه کار قضاوت را در بین مردم غنیمت میشمرد.
در واقع جنگ و قضاوت بهانه قرار میگرفت تا اهداف شخصی خود را برای دستاندازی به حریم عمومی یا خصوصی مردم به اجرا بگذارند. هدفی پنهانی که در تمامی جنگها نمونههایی روشن از آن را میتوان سراغ گرفت. عبید هم آگاهانه و دانسته پردهها را کنار میزند تا مجریان چنین برنامههایی از جنگجویی یا قضاوت را بدون استثنا دیوث بنامد. ولی او به قصد فحش دادن چنین رویکردی را به پیش نمیبرد. چون ضمن تجربهای اجتماعی سرآخر به این آزمون اجتماعی دست مییابد که جنگجویی و قضاوتهای آنچنانی کاری است که تنها از دیوثان ساخته است.
به نقل از کتاب «طنازیهای عبید»
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۷