رضا بی شتاب بادبادکهای سرگردانِ باد

رضا بی شتاب

بادبادکهای سرگردانِ باد

برای کودکانِ بی پناهِ غزهو جهانِ جامانده در اغمایِ تماشا

آرزوها اشک شد رؤیا نماند

چشمه هم خشکید وُ بی دریا نماند

موجِ دریا سر فروافکند وُ مُرد

ساحلِ آزُرده را هم مرگ بُرد

گر نسیمی بود وُ نان وُ سفره ای

هر سه اکنون خفته اند در حفره ای

گُل به پایِ کودکان افتاد وُ گفت:

بی شما دیگر نمی خواهم شکُفت

ای تَبَسُّم هایتان نجوایِ جان

مَست از رؤیایتان مینایِ جان

قصه های باغِ غمگین ناله شد

غصه ها در چشمِ صحرا ژاله شد

عشق از وحشت پریشان شد شکست

تار وُ پودش ناگهان از هم گُسست

هان دل بیچاره اش خونین وُ زار

از دلِ صد پاره برآمد هوار:

کودکانم را مَکُش ای وایِ من

بشنو شیون ها وُ این لالایِ من

دستهای کوچکش؛لبخندِ ناز

قلبِ آرام وُ تپش هایش به راز

خوابِ شیرینش همه دنیایِ من

من همه شیدا وُ او معنایِ من…

چنگ بر رخساره زد گیسو بُرید

در پیِ گمگشته سرگردان دوید…

شِکوه های برگِ زیتون بی ثمر

کز من وُ از روزگارم در گذر

راحتم بگذار با تنهایی ام

با سکوت وُ سردی وُ سودایی ام

سینۀ خاکِ زمان آکنده شد

آن کبوتر کُشته وُ پَر کنده شد

نیست پروازی وُ آوازی دگر

خونِ خورشیدست بر هر رهگذر

این درختِ تاک را توفان شکست

آن امیدِ نوجوان آسان شکست

سر به روی سینه اش بنهاده ابر

زار می گرید برین شهرِ چو قبر

وای بنگر گریه هایِ آسمان

سنگ می بارد به رویِ آشیان

نیست سوسویی ز خردکِ اختری

آسمان دلمُرده وُ خاکستری

کَنده از ریشه درختانِ کُنار

دشتِ تشنه گشته خار وُ بیقرار

کودکان در خاک وُ خون خوابِ ابد

سرزمین وُ خانه سردابِ ابد

مویه های مادرِ آواره جان

وای از پژواکِ سوگِ مادران

داستانِ ما ز دورانها شنو

از زبانِ بغضِ بارانها شنو

بر زمین دیگر نمانده گندمی

جای آن روییده هر جا کژدُمی

نیست دیگر کودکی؛بازی کجا!

هر سرا ویرانه ای وُ بی صدا

کودکان در خوابِ مرگ آرند یاد

بادبادک های سرگردانِ باد…

پنجشنبه ۱۶ آذرماه ۱۴۰۲///۷ دسامبر ۲۰۲۳