اسد مذنبی سی سال اسکله

اسد مذنبی

 

سی سال اسکله

ماهیگیر کلون در خانه حمید بن سلطان را بصدا در آورد. در بزرگ چوبی باز شد. غلام خانه به درگاه آمد و پس از رد و  بدل چند کلمه با آن دو، برگشت داخل. دخترک ولو شده بود کف کوچه خاکی. نیم ساعت بعد مردی بلند قد با کندوره* و عرق چین بر سر، جلو در ظاهر شد. ماهیگیر به دخترک اشاره کرد و گفت: “آقا، لولی ها رفتن، بچه جا مونده. پشت برکه ها.”

“برو به امنیه ها خبر بده.” اینرا مرد کندوره پوش گفت. اما انگار فکرش را عوض کرده باشد، خطاب به ماهیگیر و دوستش گفت: “شما بروید. خودمان به امینه ها خبر می دهیم.”

ماهیگیر برگشت دست حمید بن سلطان را بوسید و رفتند. حمید بن سلطان غلام را صدا زد و دخترک را به وی سپرد و سه نفری داخل شدند. حمید بن سلطان به نو عروسش که هاج و واج از چهارچوب اتاق به شوهر و غلام و دخترک زل زده بود گفت: “پشت برکه ها پیدایش کرده اند. نانش بده تا غلام امنیه ها را خبر کند.”

زن جوان حمید بن سلطان با سر اطاعت کرد و بچه را به مطبخ برد. یکساعت و نیم بعد غلام آمد و اجازه خواست تا امنیه ها وارد شوند. حمید بن سلطان همانطور که به بالش تکیه داده بود با دستش اجازه داد. دو امنیه وارد شدند. حمید بن سلطان اشاره کرد بنشینند و به غلام دستور داد شربت بیاورد. یکی از امنیه ها گفت: “غلام می گوید بچه لولی هاست.”

حمید بن سلطان همانطور که به مخده لم داده بود بی آنکه نگاهی به امنیه ها بیندازد، زمزمه کرد: “بله جت است.”

آن یکی امینه که مسن تر بود گفت: “خدا می داند الان کجایند، از اینجا می روند عباسی* و لار و جهرم و صابونات.*

به گمانم از طایفه مهارلویند.” و اضافه کرد: “گمان نمی کنم تا سال دیگر اینطرفها پیدایشان بشود. ”

امنیه جوانتر گفت: “چه صلاح می دانی آقا؟ ”

“هرچه خدا بخواهد.” حمید بن سلطان آرام جواب داد.

***

گویا خاله از طریق دلاله ای که هم برای عتیقه مشتری می یافت و هم برای دل، پی می برد خانواده یکی ازنجیب زادگان ایرانی در لندن دربدر به دنبال دختری زیبا و باکره می گردند. پسر ته تغاری که پس از وصلت های بی شمار با دختران ایرانی و انگلیسی و هندی و عرب، به این نتیجه رسیده بود که عشق واقعی جایش لای کتاب است و بس. سرانجام سر خورده و مایوس به سیر و سفر در هپورت می پردازد و همسفر شاهدانه ای می شود که نشانی اش را از خال سیاه گوشه لب ماهرویان گرفته بود.

اهل خانه عقل شان را روی هم ریخته و پس از مجادله ای طولانی به این نتیجه رسیده بودند که بهترین راه، ازدواج است. پدر خانواده که ظاهرا عاشق وطن بود، و میراث های فرهنگی وطن را خیلی  دوست می داشت چون می توانست آنها را با قیمت خوبی در بازار عتیقه فروشی لندن آب کند، با حسرت گفته بود: “دوست دارم عروس دومم حتما ایرونی باشه.”

خواهران داماد، به کمتر از دوک و یا لرد انگلیسی رضایت نمی دادند. البته راضی بودند با “عوام” نیز کنار بیایند بشرطی  که بپذیرند که نجیب زادگان ایرانی از اسب افتاده اند نه از اصل. مادر که خود را ذینفع تر از بقیه می دانست بر این نکته

پای فشرده بود که عروس اگر باکره نباشد برکت از خانه می رود. و برای اینکه روی حرف آقای خانه حرفی نزده باشد،

اضافه کرده بود. وصد البته کدبانوی زیبای ایرانی. در عین حال که می خواست به جنگ فَست فود برود، به خانواده هم یادآوری می کرد که دستمال خونی حتی در لندن هم باعث سرفرازی خانواده است. و کسی هم به آنها نگفته بود که اگر در انگلیس موفق به یافتن عروس باکره شده اند، مدیون برادر غیرتی عروس خانم هستید.

سرانجام در شب یلدا، شرق برغرب تاخت و جنگی سختی بین آنان درگرفت. و شرق، به کمک انار و آجیل و هندوانه و شاهنامه و هفت پیکر، لشکردوکان و لردان، که خود را برای بلعیدن باکره ایرانی آماده کرده بودند، شکست داده تا باکره ایرانی “ساغر” در دست از سمتِ “همراسمیت” وارد شود.

فاطمه گل که می دانست غفلت موجب پشیمانی است، با مدد ازهنرهفتگانه خود- و آنچه در چنته داشت و نداشت، در همان روزهای نخست چنان میخ خود را محکم کوبید که سر میخ از آنسوی کره زمین بیرون زد. درست همانجایی که من فلک زده بی خبر نشسته بودم.

***

شنبه آتش به جان عود زد. زلیخا آتش در گشته سوز* انداخت و کوندروک درمانی* را روی آتش نهاد. بوی گشته* و چوب عود و کوندروک درمانی فضای مجلس را پر کرد. ماما حنیفه سیفه* مالید زیر دماغ زیبا و موی بز سوزاند. بوی سوخته موی بز در فضای مجلس پیچید. دهل گپ وپی په* و دهل کسِر* شروع بزدن کردند. چند زن که کنار زیبا نشسته بودند چکوها* را با ریتم های مخصوص بهم کوبیدند. ماما حنیفه خیزران بدست شروع کرد به رقصیدن و چندین ضربه بر پشت زیبا زد. هیکل سنگین زیبا زیر ضربات خیزران آرام آرام به حرکت درآمد. دهل کسر ریتم را عوض کرد. دهل گپ و پی په ریتم خود را با کسر دهل هماهنگ کردند. نصف زنان مجلس شروع کردند بخواندن و بقیه جواب دادند.

“یا بابا اشوازین یا بابا اشوازین”

“یا بابا یا بابا سلاحو یا مس علیک”

ماما حنیفه هم خواندن را آغاز کرد. “یا مس علیک”

همسرایان پاسخ دادند: “سلاحو”

“یا مس علیک”

“سلاحو”*

می خورد و اندام تنومندش زیر ضربات خیزران به دور خود می پیچید. بالا و پایین می رفت و در خود فرو می ریخت. زیبا غرق عرق شده بود. ماما حنیفه هر بار ضربه ها را شدیدتر بر پشت زیبا که زیر پارچه سبز گلدار می رقصید، می

کوفت و باد را قسم می داد از تن خسته زیبا بیرون بیاید و بگوید چه می خواهد. همسرایان می خواندند و دهل ها به آنان پاسخ می دادند.

آواز دهل ها و رقص زیبا به اوج خود رسیده بود که مردی چاقو بدست کهره را سر برید و خونش را ریخت توی کاسه. ماما حنیفه کاسه را داد به یکی از زنهای مجلس. زن پارچه سبز روی سر زیبا را کنار زد و کاسه خون را به دهان زیبا نزدیک کرد. زیبا از خون تازه کهره جان تازه ای گرفت. اینبار ماما حنیفه با تمام توان، خیزران را بر پشت زیبا زد و از باد پرسید: “اهل کجایی؟ و چرا زیبا را اذیت می کنی؟

بادی که در تن و جان زیبا جا خوش کرده بود، بزبانی پاسخ داد که زیبا هرگز نمی دانست. زبان “سواحیلی”.*

 

*آن‌چه خواندید بخشی بود از رمان سی سال اسکله

*کرگو- دوایی است که در بخوردان می ریزند و بخورد *کسی می دهند که زار داشته باشدQarku

*کندوروک درمانی – کُندر.Frankincense

*گشته سوز – بخوردانQeshtasuz

*گِشته- بخورQeshta

*سیفه – روغنی که از کوسه های بزرگ می گیرند و برای گرفتن درزهای لنج استفاده می شود و در مراسم زار زیر بینی بیمار می کشند و بعد از آن موی بز آتش می زنندSifa

*پی په – دهل بلند یکطرفه ای که روی سه پاریه سوار می شود. نوع سنتی پرکاشن Pipa

*کسر دهل – دهل کوچکی که وزن را عوض می کند

*چکو – دو تکه تخته که بهم می کوبندChaku

*سلاحو – آوازهایی که در مراسم زار خوانده می شود و معنایی ندارند

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵