رضا عابد “دهان پنهان پل”

‌رضا عابد

 

“دهان پنهان پل”

تأملی بر شعر “پل خشتی” از علی صبوری برای “پهلوان عبدی” از جانباختگان شهریور ۶۷

 

روی قوس پل ایستاده‌ام

با داغ روزگاران بر پیشانی،

با عبور پابرهنگان، بر خشت خشت چهار گوش پل، دندان فشرده، خم شده، در دو سوی رود

با سه ستون در آب

که چکمه‌های قزلباشان خون ریز را در پای دارند

رود چاقویی که رنج و گرسنگی را،

بی هیچ مضایقه‌ای نصف می‌کند

پشت به چمخاله، که مثل نهنگی به جان آمده،

به خشکی زده،

و چشمان رنج آلودش

به گدایان، تبعیدیان، تورهای تهی  و دلدادگان دریا خیره مانده است

رو به لیلاکوه، که امواج بلند گیسوانش

گویی کپل اسبی را به تازیانه می‌گیرد،

با شلال یالش در باد.

و چین مواج دامنش شتابان به سمت دیلمان

تازان و گدازان.

ایستاده‌ام

چشم دوخته

به بازار ماهی‌فروشان،

نفرین شدگان والیان خدایان بر زمین

ـ چوب داران ـ

که عربده کشان، ماهیان مرده را چوب می زنند.

و به پاچه‌ی گرسنگان تهی دست می‌گذارند

زیر پایم مورچگان گرسنه

لاشه‌ی عنکبوتی را

در حفره‌های تاریک پنهان می‌کنند

در روزگار تاریک،

سیاه، هولناک

آی دهان پنهان پل!

آی لنگرود هزاران زخم!

آی لنگرود اندوه بی پایان

آی میراثِ  رنج و شوکت و شیدایی

با ما بگویید

پهلوان عبدی

چند تابستان ایستاده، بر این پل؟

دستان بلندش را، رو به لیلاکوه سایبان کرده است

چند بهار از این پل عبور کرده؟

چند پاییز بر آن گریسته

وچند زمستان، برف‌ها را از شانه‌هایش تکانده؟

و از یلدای بلند رویاهایش قصه بافته است؟

در کدام قرار در پناه این پل، با رفیقان جان باخته‌اش

کپسول سیانور، زیر جهان پنهان زبانش

با مهربانی و چای و آدمی

با مهربانی و نان و عاشقی

شعله ور مانده است؟

چند دریا بر این رطوبت بی پایان اشک ریخته است؟

چند بهار دستان بزرگش را در باد پرچم کرده؟

و به مردمان گرسنه،

با چشمان، با لبان و با رخسارش لبخند زده است؟

کدام برقع پوش؟ کدام ناپاک؟

در خفیه گاه پل بیتوته کرده، و او را به دام انداخته است؟

کدام دشداشه پوش حقیر، او را رگ زده است؟

یا حلقه‌ی طناب را به گردنش انداخته

به دارش کشیده است؟

و پول گلوله را به حسابش گذاشته و ساکش را، گروگان گرفته است

اینان کیانند که این‌گونه در خون کشتگان پارو می‌کشند؟

رودخانه، تباه شده،

تب زده

خونالوده

سراسیمه

سمت دریاهای سوگوار مشت می‌کوبد

و سینه کشان با دهان پل سخن گفته

و گدازان دور می‌شود

سوگواران، ستارگان و ماه،

با یاد کشتگان آن سال‌ها

بر پای پل، زانو زده،

سر بر سینه لنگرود

در اشک فرو می‌ریزند

و دنیا به هیئت قابی،

تمثال کشتگان را در آغوش می‌کشد

آی لنگرود هزاران زخم!

آی قصیده نا تمام لیلاکوه!

از میان استخوان‌های شعله ور خزر

سر برآرید و رستگارمان کنید!

علی صبوری

۹/۴/۱۴۰۰‌

تاریخ سرایش این شعر تیرماه ۱۴۰۰ است یعنی اولین ماه تابستان که از نام ایزد باران( تیشتر) برگرفته شده است و در یک زیستن متناقض با خرچنگ رفتارش تیغ آفتاب در پنجه گرفته چاک می‌دهد تن زمین برهنه را. ماهی که گرمای بی‌داد گرانه‌اش به جان درختان ایستاده‌ی آزاد انداخته، پوسته پوسته‌شان می‌کند و بعد نم و دم از دریا می‌ستاند تا آب را نرم نرمک بیرون بکشد از جان هرچه جاندار و بی‌‌جان، تا ببخشد‌شان به خوشه‌های برنج و بوته‌های چای و… متن در جای جای خود به شانیت این تاریخ برای سرودن بر می‌گردد که تاریخ سر به دار کردن است.

کدام دشداشه پوش حقیر، او را رگ زده است؟

یا حلقه‌ی طناب را به گردنش انداخته

به دارش کشیده است؟

و پول گلوله را به حسابش گذاشته و ساکش را به گروگان گرفته است

اینان کیانند که این‌گونه در خون کشتگان پارو می‌کشند؟

حکایت غریبی است در این مرز و بوم که همواره قدرت‌ها مخالفان خود را سر به نیست کرده‌اند و این‌کار را به شیوه‌های گوناگونی به انجام رسانده‌اند. شاعر از رگ زدن‌های تاریخی تا نشاندن گلوله را در این بند شعری ردیف کرده، و دراین “پارو کشیدن خون” غافل از اخاذی (گروکشی ساک برای ستادن پول گلوله) نیست.

علی صبوری شاعر لاهیجانی‌الاصل که مقیم تهران و مرکزاست با سرودن این شعر و اجرای شگرد من روایتی خود را پرتاب می‌کند به لنگرود که شهری است در گیلان و در مجاورت شهر لاهیجان. صبوری در این شعر با عنوان “پل خشتی” می‌ایستد بر قوس پل که ارتفاع بیشتری نسبت به دیگر قسمت‌های پل دارد تا وجه ممیزه‌ای را بر‌سازد.

روی قوس پل ایستاده‌ام

با داغ روزگاران بر پیشانی

صبوری با همین درنگ و ایستادن شعر خود را سامان ‌بخشیده و خود بسنده می‌کند که اگر بنا بر تعریف عام شعری واژه‌ها همواره  میل به درون و رجعت به مرکز دارند تا نمود و ساختار نهایی برساخته را به نمایش بگذارند در ضمن ابایی هم ندارد  که در گزینش و انتخاب واژه‌گان از طریق عناصر پیرامونی به باز آفرینی دست بزند.

مخاطب جدی شعر در همان سطور نخست روی واژه‌ی “داغ” درنگ می‌کند که خود را چسبانده است به “روزگاران” و در شروع حرکت شعری نمودی خاص دارد که خود به نوعی می‌تواند پیشانی نوشت شعر باشد. در سطور بعدی شعر هم که بر سازنده‌ی پاساژ ابتدایی هستند با  واژه‌‌های مهر و نشان دار و ترکیباتی از این سنخ روبرو می‌شویم که بار معنایی خاص خود را دارند و معمولا توجه را هدایت به یک نگرش خاص با پزگیری مشخص شاعرانه می‌کنند. حضور و بسامد واژه‌های اعتباری و چکش خورده نظیر “پا برهنگان”، “دندان فشرده”، “چکمه های قزلباشان خون ریز”، “گدایان”، “تبعیدیان” و … در سطر، سطر شعر حکایت از فضایی دارد که شاعر می‌خواهد با آن یک موقعیت خاص مکانی را در شعر برجسته سازد و این موقعیت برساخته که بازنمایی شده در شهر لنگرود با مرکزیت قرار گرفتن “پل خشتی” است آن مفهوم مرکزی را در شعر ایجاد می‌کند که  شاعر با قرار گرفتن بر آن قصد دارد مکان‌های دیگری شهر همچون لیلا کوه و مناطق همجوار چون دیلمان  را به هم کوک بزند تا مراد خود را حاصل بیاورد و با ایجاد این موقعیت مکانی مورد مکث قرار گرفته، یک وضعیت انسانی را به منصه ظهور رسانده و ملکه ذهن سازد.

پل خشتی قدیمی شهر با قدمتی پانصد ساله که به تعبیر شاعر ضرب چکمه‌های سواران قزلباش حکومت صفوی را در جان و تن خود دارد به عنوان یک یادمان برجسته شهری در شهر لنگرود خودنمایی می‌کند و با قرار گرفتن در مرکز شهر سرفرازانه  در طی سالیان متمادی نظاره گر بی امان حوادث بوده است و از سویی این پل همانند شاعر داغ روزگاران را بر پیشانی دارد و از این منظر است که به تعبیری پدیدار شناسانه می‌تواند زمینه‌ی ملاقات جان و جهان خود را با مردمان به میانجی گری شعر فراهم آورد تا از این طریق میان او با شاعر و خواننده یک پل ارتباطی ایجاد شود و شاعر از این منظر بتواند با جان بخشی شاعرانه او را در سطر سطر شعر به شهادت بگیرد و از “دهان پنهان پل” بخواهد در کنار “لنگرود هزاران زخم” که با اندوه بی پایانش میراث توامان “رنج و شوکت و شیدایی” است، سخن آغاز کند.

در شعر “پل خشتی” شعر و شاعر در یک “شدن” بی پایان هستند تا حسامیزی شاعرانه شکل بگیرد و پرسش‌های شاعرردیف شوند و با طرح همین پرسش‌ها است که مخاطب شعر از نیت شاعر با خبر می شود که این امر در این بند شعری خود را وضوح بخشیده است.

آی دهان پنهان پل!

آی لنگرود هزاران زخم!

آی لنگرود اندوه بی پایان

آی میراٍث رنج و شوکت و شیدایی

با ما بگویید

پهلوان عبدی

چند تابستان ایستاده، بر این پل؟

از همین بند است که ما در روایت شاعرانه و شعر پیش رو با یک شخصیت هم آشنا می‌شویم به نام پهلوان عبدی. مخاطب شعر که با شعر پیش آمده است در روایت شاعربا شخصیت محوری شعر آشنا می‌شود که می خواهد در شعر روایی شاعر به پیشنهاد شاعری سلف که پدر شعر مدرن ایران است یعنی نیما یوشیج، راه افسانه را پیش بگیرد و این بار با تمهید شاعر نه افسانه، بلکه اسطوره مدرن شود از طریق مرگی تراژیک در دوران تراژدی برای او رقم خورده است. اما او کیست که این گونه حضور خود را در شعر شاعر نمایان می‌سازد تا شاعر او را در ستون فقرات شعر جای دهد و روایت شعری خود را پی بگیرد.

ای فسانه فسانه فسانه

ای خدنگ تو را من نشانه

ای علاج دل، ای داروی درد

همره گریه‌های شبانه

با من سوخته در چه کاری‌؟

چیستی؟ ای نهان از نظرها؟

صبوری سوخته دل، زین العابدین کاظمی (پهلوان عبدی) نهان از نظر را که به سال ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت کرج قربانی اعدام‌های دسته جمعی شد به حیات شعر خود وارد کرده است و با این دعوت و احضار زمان را سیالیت می‌بخشد تا با عنصر پرسشگری که تمام بن و اساس ادبیات و لاجرم همین شعر است به دنبال چیستی برای خدنگ نماد سختی و محکمی برآید. او از کوچک ده لاهیجان که محل زاد و رود خود دردهستان لیالستان لاهیجان است، در تابستان ۱۴۰۰ خارج ‌می‌شود و می‌رسد به خراط محله که در دهستان همجوار یعنی دیوشل واقع شده، و در تقسیمات کشوری به شهرستان لنگرود تعلق دارد. شاعر، پهلوان را در خانه پدری ‌می‌یابد که بر درگاه ایستاده است. با تکان دادن سر خوش و بشی ‌می‌کند که لب‌های پهلوان هم می‌جنبد. در همین صحنه‌ی اول دیدار است که باید شاعر چشم در چشم پهلوان بگیرد که نویسنده است، و بعد نگاه خود را ببرد به پاهای او و بدوزد به پاچه‌های قرص و محکم او که به شلوارتن قوس انداخته‌اند و او را سفت و سخت بر زمین نگه داشتند. شاعر بعد از درنگ بر این ایستادگی باید نگاه را بالا بکشد و بالاتر و برساند تا به سینه ستبر و پهنای شانه‌های پهلوان و بماند روی موج بازوها و ماهیچه‌های ور آمده‌اش، همه را سیر تماشا کند و بعد نگاه را ببرد تا سر شانه‌ها و گردنی که همچنان استوار برای سرفرازی مانده است. شاعر باید سر و صورت و سیمای پهلوان را به تن وصل کند. و در همین قسمت چه خوش‌تر که نگاهش بماند روی همان سیمای مهربان. یعنی آنقدر بماند و درنگ کند تا همه نگاه نافذ او را بریزد در جان و روان خود ش و … نباید فراموش کنیم که این لحظه دیدار است از پس سالیان. با همه صور خیال شور و شوق خود را دارد و … پهلوان باید دست پت و پهن خود را پیش بیاورد و شاعر هم معطل نکند و دست بگذارد در دست او. بعد با هم از خانه کنده شوند و قدم زنان به سمت میدانگاه محله پیش بروند و لختی چشم به آسمان آبی بدوزند و از همانجا به قصد  بیرون زدن از خراط محله پیش روند. شاعر چاره‌ای جز پرسش ندارد و در این شانه به شانه راه رفتن است که پرسش‌های خود را یکی پس از دیگری پی‌ می‌گیرد… پرسش پشت پرسش .. تا که برسد به کتاب “فلسفه آموزش و پرورش” که پهلوان قلمی کرده و با نام گیلیار به دست چاپ رسانده است. در همین قسمت شاعر هیچ دوست ندارد از او بپرسد که چرا کتاب را با نام مستعار به دست چاپ رسانده است، چون خود بهتر می‌داند که  در کشور دیکتاتور زده‌ و آمیخته با سنت کرمعلی‌خانی سانسور همراه با بگیر و ببند و فشار برای اجرای “چگونه بنویس و چه ننویس”  چه‌ مصیبت‌ها می‌کشند نویسندگان مردمی، و همواره هم به پناه گرفتن در پس و پشت هزاران راهکار وا داشته می‌شوند. اسم‌های ممنوعه همیشه در کشوی میز سانسورچیان وجود داشته است. صمد بهرنگی که به سان پهلوان عبدی از سپاهی دانشی شروع کرده و به سن و سال، سالی هم از او کوچکتر بود سال‌ها قبل‌تر از او کاستی‌های نظام آموزشی کشور را دیده بود و  کتاب “کند و کاوی در مسایل تربیتی ایران” را نوشت که  نفس کتاب او در کتاب”فلسفه آموزش و پرورش” جاری است همین صمد مجبور شد با اسامی مستعار “صاد”، “قارانقوش”، “چنگیز مراتی”، “داریوش نواب مراغی”، “بابک”، “آ دی با تمیش”، “افشین پرویزی”، “ص . آدام”، سولماز و … مطلب و مقاله و کتاب بنویسد. سپاهی دانش دیگری که کارش مانند پهلوان در یک همزمانی به ادامه تحصیل در دانشگاه و زندان کشیده شد ومانند او تا مقطع کارشناسی ارشد  تربیتی هم پیش رفت علی اشرف درویشیان بود که از نویسندگان محبوب ایران شد و در دوره‌ای با پهلوان عبدی و نسیم خاکسار رفاقت نزدیکی برهم زد. اوهم مجبور شد کتاب آبشوران خود را با نام لطیف تلخستانی منتشر کند و باز شاعر به خاطر می‌آورد رفیق شفیق و همشهری و همرزم کاظمی را که به سان او سر به دار شد. حسین صدرایی اشکوری را می‌گوییم که  مترجم و نویسنده و شاعر بود و از همان شروع کار نام حسین اقدامی ( به احترام  اقدام دوست از مبارزان قدیمی گیلان که در سال‌های کودتا جان بر سر مبارزه گذاشت) را برای خود برگزید… شاعر از پهلوان عبدی حرف می‌کشد و پهلوان از بودن خود در سازمان پیکار با بیسوادی و تحصیل تا مقطع کارشناسی ارشد علوم تربیتی و سال‌ها دبیری کردن سخن به میان می‌آورد وبعد به اخراج خود از آموزش و پرورش بعد زندان اشاره کرده و به نظام آموزشی می‌پردازد و از پداگوژیکی سخن می‌گوید و پای ماکارانکو و خیلی‌های دیگر را به وسط می‌کشاند و منشای آموزش و پرورش و مفهوم طبقاتی بودن آن‌را  با سهم بری طبقات بهره کش و بهر ده از دوره‌های مختلف تاریخی و فورماسیون‌ها بر روی دایره می‌ریزد، بعد سخن را ‌می‌رساند به وظیفه‌ی آموزش و پرورش در زمان حاضر و … پهلوان لبخند تحویل شاعر می‌دهد و می‌گوید که من همه را در کتاب آوردم… نویسنده‌ی به خون غلطیده ما خوش سخن است اما هدف شاعر چیز دیگری است. شاعر رسالت خودش را دارد و دست در دست او را باید همراهی کند تا از دامنه لیلا کوه بگذرند. لیلا کوه در شعر شاعر بسامد دارد و شاعر چنین به توصیف آن نشسته است: … که امواج گیسوانش/ گویی کپل اسبی را به تازیانه می‌گیرد/ با شلال یالش در باد/ وچین مواج دامنش شتابان تا دیلمان… جمع زدن دو موقعیت جغرافیایی که گذشته از زبیایی مفهومی و بلاغی در شعر، چون خاطره جمعی ما و بسیاری از مبارزان با خود یدک می‌کشد به شعر و حرکت شاعرانه تشخص می‌بخشد. دیلمان سیاهکل در سال ۱۳۴۹ پذیرای چریک‌های فدایی خلق بود که پهلوان عبدی به آن‌ها سمپاتی داشت. چریک‌ها پس از حرکت از دره مکار چالوس با گذشتن از بسیاری ارتفاعات مازندران و منطقه اشکورات گیلان با رسیدن به سرلیل در پشت منطقه اطاق بر املش لنگرود در مجاورت لیلا کوه خود را به دیلمان و لونک و سیاهکل رسانده بودند… شاعر و نویسنده باید از لیلا کوه دل بکنند و به میدان مدخل شهر برسند و از جلوی بیمارستان پر ازدحام عبور کنند. خانه‌های پدری رفقای سرشناس شهر را چه در کنار خیایان اصلی شهر و چه در کوچه‌های دو طرف که می رسد به محله‌های شهر با دست به هم نشان دهند از محمود پاینده تا شمس لنگرودی، ازغلامیان تا بنده خدا لنگرودی، ازغبرایی‌ها …تا برسند به مطبوعاتی میر فطروس که پاتوق همگان بود. ریز و درشت که اهل بخیه بودند. زمان تقویمی را شاعر به هیچ گرفته است و برای او و پهلوان این سیالیت زمان بعد کیفی دارد و از این روست که باید او را ببرد سمت بازار و برساند به نزدیکی پل خشتی تا او یاد بیاورد و از حسن دایی (حسن فرجودی ) بگوید که بچه کیاکلایه بود و قبل از مخفی شدنش با او می‌پلکید و قرار دیدارشان را همیشه کنار پل می‌گذاشتند: … در کدام قرار در پناه این پل، با رفیقان جان باخته‌اش؟ کپسول سیانور، زیر چهان پنهان زبانش/ با مهربانی و چای و آدمی/ با مهربانی و نان و عاشقی/ شعله ور مانده است؟ با خواندن همین پاساژ شعری توسط شاعر است که نگاه پهلون عبدی بچرخد به سمت و سوی پل،  پل خشتی را با تمام خشت‌ها و ساروج در رگ و پی‌اش بنشاند در نی نی چشم‌هایش. قدری مکث کند و بعد زبان گشوده ماجرای آشنا کردن حسن دایی با رحمت انباز را تعریف کند و به شاعر بگوید که رحمت انباز بوده و بعدها فامیلی خود را به وارسته تغییر داده است. پهلوان ادامه بدهد چند تایی بودیم که خیلی ایاق بودیم یعقوب رجب زاده، همین رحمت … بعد انگار ماجرایی خنده داری  یادش آمده باشد قهقهه بزند و بلند بلند بخندد مثل همان شبی که در زندان گوهردشت داخل بند خندیده بود. آن شب هندوانه خورده بودند و مامور برای اذیت کردنشان با رفتن آن‌ها به دستشویی موافقت نمی‌کرد. او و دیگر رفیق زندانی مجبور شده بودند خود را به طریقی خالی کنند. پهلوان همان شب بنای فحش را گذاشته بود و پس از به فحش کشیدن ایل و تبار همه شان به یکباره زده بود زیر خنده کشدار. حالا هم با شاعر است و همان خنده کشدار را ول می کند این بار برای یاد کردن از یک خاطره که به سال‌های جوانی بر می‌گردد در قبل از انقلاب و یک شرط بندی که راه انداخته بودند. پهلوان خنده اش را می‌برد و رو می کند به شاعر و می‌گوید: رحمت خیلی زور و بازو داشت و کارش کل کل کردن با من بود. بیشتر اوقات با من سرشاخ می شد یک روز داخل میدانگاه خراط محله نشسته بودیم که جلوی بچه‌‌محل‌ها دور برداشت و شرط بندی تازه‌ای کرد. بلند کردن یک اسب. پهلوان حالا بیش از گذشت ۶ دهه دارد خاطراتش را مرور می‌کند و می‌زند روی شانه شاعر و می گوید شرط بندی ما برنده نداشت چون هر دو اسب را بلند کردیم. پهلوان آهی می‌کشد دو دست خود را صلیب کرده و ‌می‌نشاند روی سر شانه‌ها و گردن را چنان در چهار جهت تکان می‌دهد که گویی می‌خواهد خستگی همه سال‌ها را از جان و تن برهاند و … شاعر باید این‌بار برود روی چشم‌های رحمت بماند که بعد از اعدام پهلوان گوشه گیر شده بود و کمتر در انظار ظاهر می‌شد. زبان شاعر نمی چرخد به پهلوان بگوید که رحمت چگونه  و به چه طریق به زندگی حود خاتمه داد. باید بگذارد پهلوان برای او از احمد غلامیان لنگرودی هم حرف بزند و بعد دست در دست هم گرفته برسند به پل و نگاه‌ها را بچرخانند و بروند تا قوس پل و بایستند در آن‌مکان و شاعر که به تعبیر سلف پسین خود ” به حقیقت ساعت‌ها شهادت نداده” و زمان تقویمی را در هم ریخته است با همان لحن خطابی بسراید:

پهلوان عبدی

چند تابستان ایستاده، بر این پل

دستان بلندش را، رو به لیلا کوه سایبان کرده است؟

چند بهار از این پل عبور کرده؟

چند پاییز بر آن گریسته

و چند زمستان، برف‌ها را از شانه‌هایش تکانده؟

و از یلدای بلند رویاهایش قصه بافته است؟

آری شاعر با ورود به این پاساژ شعری از لنگرود و نماد آن که پل خشتی است، می خواهد که شهادت دهد! شهادت برای مظلومیت یکی از فرزندان دلیر شهر لنگرود که عاشقیت می‌کرد و با “گرسنگان تهی دست” بر سر مهر بود و چنان عاشق  به تمام مظاهر هستی بود که هم جنگل و دشت آواز او را می شناخت و هم شالیزارن و دریا. رضا مقصدی شاعر یادکردن از او ا با دیدن محبویش در آلمان و کافه‌ای که نشسته است، جمع می زند و با نقل دیدن آن دونفر در سالیانی پیش‌تر در بندر چمخاله گیلان  می‌سراید: در چشم‌های او(قدسی خانم) / اندوهی که یک درخت تنومند بود. و به راستی هم مرگ اندیشان مرگ کسی را رقم زدند که درختی گشن و تناور بود و به همین سبب است که شاعر با ذکر خصایل انسانی او در بندی از شعر این پرسش ها را از پل و شهر می‌کند:

چند دریا بر این رطوبت بی پایان اشک ریخته است؟

چند بهار دستان بزرگش را در باد پرچم کرده؟

به مردمان گرسنه،

با چشمان، با لبان و با رخسارش لبخند زده است؟

شاعر با پرسش هایی از این دست است که پهلوان مبارز را همه زمانی و همه مکانی می‌کند و با شعر جمع می‌زند و در درون شعر پیش می‌برد تا آن “شدن” اتفاق بیفتد که بحث دلوزی در ادبیات است و نباید از یاد ببریم که در بطن همین شعر‌ها خونی جاری و ساری است که امر آفرینش را در سمت و سوی دنیای ممکن به جای دنیای موجود هدایت می‌کند.

و دنیا به هیئت قابی،

تمثال کشتگان را در آغوش می‌کشد

آی لنگرود هزاران زخم!

آی قصییده نا تمام لیلا کوه

از میان استخوان‌های شعله ور خزر

سر بر آرید و رستگارمان کنید!

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵